شهید محمود کاوه از نگاه بستگان
تهیه کننده : حجت الله مومنی
منبع : راسخون
منبع : راسخون
انس با قرآن
راوی : پدر شهيد
حتي در منطقه ...
به حاج آقا گفتم :«حالا كه اينها ميخوان برن تيپ، بهتره ما هم همراهشون بريم. دلم براي محمود تنگ شده!»
حاج آقا بدون تأمل گفت :«چي از اين بهتر؟ حتماً ميريم».
سپس گفت :«بد نيست كه با خود محمود هم هماهنگي بكنيم و بهش بگيم كه داريم ميآييم اونجا».
از همان جا بهش تلفن زد. محمود با خوشحالي گفت :«حتماً بياين. هم ما رو خوشحال ميكنين، هم بچههاي ديگه رو».
همان روز با خانواده شهيد قمي و گروهي از مردم پيشوا و ورامين، حركت كرديم.
صبح روز بعد به پادگان شهيد محمد بروجردي كه پادگان تيپ ويژه شهدا و نزديك مهاباد بود، رسيديم.
جلوي پادگان، عدة زيادي از رزمندهها جمع شده بودند براي استقبال از ما. با شور و شوقي وصف ناپذير، بين آنها دنبال محمود ميگشتم. با اين كه رسم بود فرمانده جلوتر از همه باشد، ولي خبري از محمود نبود. با خودم گفتم شايد بين رزمندهها مانده است. اما هرچه گشتم، او را پيدا نكردم. رزمندهها تا جلوي ساختمان فرماندهي، همراهمان آمدند. انتظار داشتم محمود را هرچه زودتر ببينم. وقتي ديدم خبري نيست، سراغش را گرفتم، گفتند :«ديروز رفته عمليات».
اتفاقاً همان روز نزديك غروب آمد. سر تا پايش، غرق خاك و گرد و غبار بود. معلوم بود كه حسابي خسته است.
حدود نيم ساعت كنار ما و مهمانهاي ديگر نشست. بعد بلند شد، عذرخواهي كرد و رفت ساختمان كناري. حدس زدم چون خسته است، رفته داخل آسايشگاه استراحت كند. از يكي از دوستانش پرسيدم :«اون ساختمون مال چيه؟»
لبخندي زد و گفت :«بهش ميگن اتاق نقشه».
پرسيدم :«محمود برای چی رفت اونجا؟»
گفت :«برای طراحی ادامة عمليات».
سه- چهار ساعتی گذشت، نيامد! رفتم بيرون و از پشت شيشه نگاهش ˜كردم. با چند نفر ديگر نشسته بودند دور يك˜ نقشه و سرگرم صحبت بودند. برگشتم داخل اتاق. لحظهشماری میكردم هرچه زودتر كارش تمام شود و پيش ما برگردد. خلاصه آن شب، عقربههای ساعت رسيد به دوازده شب، اما او نيامد.
دو- سه دفعه ديگر هم تا جلوي آن ساختمان رفتم، ولی آنها هنوز سرگرم ˜كارشان بودند. آخر سر، پدر محمود گفت :«برو بگير بخواب، انشاء ا... فردا میبينيش!».
خواستم اعتراض بكنم، كه حاج آقا گفت :«خدا رو شكر میكنم كه همچين پسری نصيبم شده».
چون خيلی خسته بودم، خوابيدم. صبح روز بعد، محمود نيروها را آماده كرد. باز هم آمد پيش ما برای عذرخواهی و بعد هم همراه بقيه، راهی عمليات شد. دو روز بعد، وقتی برگشت، ما سوار اتوبوس شده بوديم و داشتيم برمیگشتيم. محمود برای خداحافظی آمد داخل ماشين. باز از همه، مخصوصاً از من عذرخواهی ˜كرد و حلاليت طلبيد.
اتوبوس كه راه افتاد، در اين فكر بودم كه حتی در منطقه هم نمیشود او را سير ديد.
راوی : مادر شهيد (ماه نساء شيخي)
بيت المال
وقتي ديدم ماشين آماده است، از خدا خواسته همراهش رفتم بيمارستان. محمود، دراز كشيده بود. خدا ميداند چه دردهايي را تحمل ميكرد ولي خم به ابرو نميآورد و خود را سرحال و با نشاط نشان ميداد. بعد از سلام و احوالپرسي گفت :«تنها اومدين مادر؟»
حق داشت اين سؤال را بكند، چون روزهاي قبل، معمولاً با پدرش يا با بچهها ميرفتم. ميدانست كه تنها آمدن، براي من خيلي سخت است. گفتم :«نه مادرجان! تنها نيومدم. با آقاي خرمي اومدم». تا اين را گفتم، يكهو از اين رو به آن رو شد و اخمهايش رفت توي هم.
محمود در استفاده از بيتالمال، خصوصاً ماشينهاي سپاه، خيلي سختگير بود. چند بار هم تذكر داده بود كه مبادا با ماشينهاي سپاه رفت و آمد كنيم. هم من و هم پدرش هميشه حواسمان بود كه يك وقت كاري نكنيم كه باعث رنجش خاطر و ناراحتياش بشود. آنجا فهميدم كه نبايد اين كار را ميكردم.
با ناراحتي گفتم :«اشتباه كردين! مگه بهتون نگفته بودم مواظب باشين؟»
آقاي خرمي رو كرد به محمود و گفت :«آقا محمود! من ديدم حالا كه ميآم اينجا، ايشون رو هم بيارم تا شما رو ببينن».
گفت :«اشتباه كردين!»
آقاي خرمي گفت :«آخه مسيرمون بود، فقط به خاطر حاج خانوم كه نرفته بودم!» محمود باز هم قانع نشد. رو به من كرد و گفت :«به هر حال، موقع رفتن، حتماً با تاكسي برگردين خونه».
بعد از گذشت اين مدت، هنوز در استفاده از بيتالمال، همان سختگيري را كه محمود به آن معتقد بود، مد نظر دارم.
راوی : مادر شهيد (ماه نساء شيخي)
خون محمود من
به لطف خدا باز هم خوب شد و از بيمارستان مرخص شد بعد از بهبودي براي بار آخر به جبهه رفت كه در «كربلاي 2 »در«حاج عمران» شهيد شد.
راوی : مادر شهيد (ماه نساء شیخی)
آزمون الهي
ترس عجيبي در دل خيليها افتاده بود. در چنين اوضاعي، محمود گروهي از پاسداران سپاه مشهد را آماده كرد تا براي جنگ با ضد انقلاب به كردستان ببرد.
شبي كه فردايش قرار بود حركت كند، در خانه، همه دور هم نشسته بوديم. از سر شب، حالتي داشت كه احساس ميكردم ميخواهد چيزي بگويد.
بالاخره سر صحبت را باز كرد و گفت :«بابا! خبر دارين كه ضد انقلاب توي كردستان خيلي شلوغ كرده؟»
حدس زدم كه ميخواهد براي مطلبي مقدمهچيني كند. باز هم از اوضاع كردستان شروع كرد به گفتن و آخرش گفت :«اگه بخوام برم اونجا، شما اجازه ميدين؟»
گفتم :«بله اجازه ميدم، چرا كه نه! فرمان امامه، همه بايد بريم دفاع كنيم. تازه خودم هم آمادهام تا همراهت بيام».
انگار انتظار چنين حرفي را نداشت.
پرسيد :«ميدونين كه اونجا چه وضعيتي داره؟ جنگ، جنگ نامرديه، دوست و دشمن قابل تشخيص نيست، احتمال برگشت خيلي ضعيفه».
چون تمام وقتش در پادگان آموزشي ميگذشت و به ندرت به خانه ميآمد، فكر ميكرد كه من از اوضاع بيخبرم. با خنده گفتم :«بله همة اين چيزها را كه ميگي من هم ميدونم». و براي اينكه خيالش را راحت كنم، گفتم :«از همان روز اولي كه به دنيال آمدي، با خدا عهد كردم كه تو را وقف راه دين و حق بكنم. اصلاً آرزوي من اين بود كه تو توي اين راه باشي، برو به امان خدا پسرم».
وقتي اين حرف را گفتم، گل از گلش شكفت و خنديد. همانجا بلند شد و صورتم را بوسيد. صبح فردا با گروهي از پاسداران راهي سقز شد. بعدها به يكي از خواهرانش گفته بود :«آن شب، آقاجان امتحان الهياش را خوب پس داد».
راوی : محمد كاوه
آخرين ديدار
گفته بودند :«فقط بايد استراحت كنه».
اما چنين چيزی حتی در همان روزهای بستری هم براي او ميسر نمیشد. مردم كه از مجروحيتش باخبر شده بودند، هر روز گروه گروه با دسته گل و هداياي ديگر به ملاقاتش میآمدند. جالب اينجا بود كه هر كدامشان هم دوست داشتند محمود را ببوسند و درخواست میكردند برايشان صحبت كند.
اين آمد و شدها ما را كه صحيح و سالم بوديم، خسته میكرد تا چه رسد به محمود. اما عجيب بود كه او خم به ابرو نمیآورد! هر بار كه عدهای وارد اتاقش میشدند، او خيلي گرم با تمام آنها برخورد ميكرد. به جرأت میتوانم بگويم كه بيمارستان امام حسين(عليهالسلام) كه در آن زمان غريب بود و ناشناس، چنان رونقی پيدا كرده بود و محل تجمع زن و مرد و پير و جوان شده بود كه جای تعجب داشت.
محمود با آن مجروحيت بالا و با وجود محدودیيتهايی كه دكترها سفارش كرده بودند، خيلي با آرامش و در حالي كه آن لبخند زيبا را هميشه بر لب داشت، همه ملاقاتيها را به گرمی میپذيرفت.
آن زمان، خانه ما نزديك بيمارستان بود و من بيشتر وقتم را آنجا میگذراندم. با تمام وجود خودم را وقف خدمت به محمود كرده بودم و تا حدی كه دكترها اجازه داده بودند، بهش ميرسيدم. صبحها برايش شير محلی با معجونی از زرده تخم مرغ و خرما وچيزهای گرم میبردم. هربار با شرمندگی میگفت :«ما رو خجالت نده خواهر، من راضی به اين زحمتها نيستم». و حسابی قدردانی میكرد.
يكی از همين روزها كه برايش غذا بردم، گفت :«طاهره كمتر بيا بيمارستان!».
گفتم :«چرا؟»
گفت :بالاخره اينجا نامحرم هست».
البته دليل ديگری هم داشت. وقتی من میرفتم آنجا، بچههايی كه به ملاقاتش میآمدند راحت نبودند.
هميشه بهترين فرصت ديدار ما با او، اين طور وقتها بود كه مجبور میشد برای چند روز يكجا بماند. با ناراحتی گفتم :«ما كه جز روی تخت بيمارستان هيچوقت نتونستيم تو رو درست و حسابی ببينيم، همين فرصت رو هم میخوای از ما بگيری؟»
دليل ديگري هم كه دوست نداشت ماها خيلی اطرافش باشيم، اين بود كه كمتر بهش وابسته شويم. با تمام اين حرفها، من دست بردار نبودم.
يك شب كه طاقت نياوردم توي خانه باشم و او روی تخت بيمارستان زجر بكشد، تصميم گرفتم بروم بيمارستان تا ببينم چه حالی دارد؟ بهانهای جور كردم تا اگر بپرسد اينجا چكار میكنی و چرا آمدی؟ حرفی برای گفتن داشته باشم. رفتم بيمارستان. به سالن كه رسيدم، آقای يوسفي- پرستار محمود- گفت :«آقای كاوه خيلی درد داشتن، به خودشون میپيچيدن بهشون آمپول مسكنی زديم، الان هم خوابيدن، اگر نرين تو، بهتره».
خورد توی ذوقم. ولی دلم نمیآمد دست خالی برگردم. به آقای يوسفی گفتم :«پس بی زحمت شما كمی لای در رو باز بذارين تا از همين جا نگاش كنم».
چراغ خواب تو اتاقش روشن بود در روشنائیاش میشد محمود را ديد. رو به قبله دراز كشيده بود.
به نظر ميرسيد با كسی حرف میزند، ولی دور و برش كسي نبود. دقت كردم ببينم چه میگويد، متوجه نشدم. با كنجكاوی رفتم جلوتر. فهميدم دارد نماز میخواند. انگار آهسته گريه هم میكرد. چنان به حالش غبطه خوردم كه قابل وصف نيست. نمیدانم چه مدت گذشت، وقتی به خودم آمدم، كه ديدم محمود سرش را بلند كرده و از همان لاي در دارد مرا نگاه میكند. صدايش بلند شد :«اينجا چكار میكنی طاهره؟با كی اومدی؟»
اولش جا خوردم، ولی وقتی ديدم كار از كار گذشته، رفتم داخل اتاق. گفتم :«دلم برات تنگ شده بود، آمدم احوالت رو بپرسم».
از اينكه مزاحم خلوتش شده بودم، انگار كمی حالش گرفته شده بود.اما لبخندی تحويلم داد و گفت :«برو خونه، حالم خوبه».
از روحيه معنوی او، آرامش عجيبي پيدا كرده بودم و حال و هواي خوشي بهم دست داده بود. آن شب مسير بيمارستان تا خانه را بی اختيار گريه كردم.
***
چند روز در بيمارستان امام حسين (عليهالسلام) بستری بود. همان روزها پدرم و همرزمان محمود داشتند زمينه را فراهم میكردند كه او را برای معالجه بفرستند به يكی از كشورهای غربی، اما نمیدانم چرا هی امروز و فردا میكردند.
روزي داخل خانه نشسته بودم كه ديدم در میزنند. در را كه باز كردم، در جا خشكم زد! انتظار ديدن هر كسی را داشتم به غير از محمود؛ آن هم با سري تراشيده و باندپيچي شده! گودی چشمانش، نحيفی و لاغریاش را بيشتر به چشم میآورد. بی اختيار گريهام گرفت. گفتم :«تو با اين سر و وضعت، چطور اومدی! بايد چند روز ديگه توي بيمارستان میموندی و استراحت میكردی». گفت :«دنيا جای استراحت نيست، بايد برم منطقه، كار زمين مونده زياد دارم».
پيدا بود برای رفتن، عجله دارد. گفت :«حقيقتش خواهر، تو اين چند روزه منو حسابی مديون كردی».
گفتم :«برای چی؟»
گفت :«بالاخره اين همه اومدی و رفتی و زحمت كشيدی».
گريهام گرفت. گفتم :«شما بيشتر از اين حرفها به گردن ما حق داری داداش!»
گفت :«به هر حال وظيفهام بود كه بيام ازت تشكر كنم».
فهميدم تصميمش برای رفتن، جدی است. زير بار اعزام به خارج و معالجه در آنجا نرفته بود. گفتم :«دادش! فكر میكنی كار درستی میكنی؟»
گفت :«انسان تو هر شرايطی بايد ببينه وظيفهاش چيه؟»
گفتم :«تو اصلاً به فكر خودت نيستي، با اين تركشهاي سرت، به خودت ظلم ميكني!»
گفت :«من بايد به وظيفهام عمل كنم، ان شاءا... بقيه چيزها رو خدا خودش درست میكنه».
پرسيدم :«خب حالا چرا نمیری خارج؟»
گفت :«اولاً اعزام به خارج، خرج روی دست دولت میذاره. من هيچ وقت حاضر نيستم برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم، در ثانی گفتم كه، بايد ديد وظيفه چيه؟»
باز نتوانستم جلوی گريهام را بگيرم. گفت :«نمیخواد اينقدر ناراحت باشی، اين تركشها چاره داره، يك آهن ربا میذاريم روشون، خودشون ميان بيرون». اين را كه گفت، آقای خرمی و يكی دو نفر ديگر كه همراهش بودند خنديدند. بعد هم با ظرافت، موضوع صحبت را عوض كرد. ولی نميدانم چرا بی تابیام هي بيشتر میشد.
آن روز، وقت خداحافظی، حال غريبی داشتم. دلم نمیخواست از او جدا شوم.
محمود با همان وضع رفت منطقه و آن ديدار، آخرين ديدار ما بود.
راوی : طاهره كاوه
كودك بزرگ
«اصلاً چرا بايد خودمون رو اين قدر زجر بدهيم و پسته بشكنيم؟ بلند شيم بريم بخوابيم». محمود هم با اين كه مثل من خسته بود، ميگفت :«نه، اول اينا رو تموم ميكنيم، بعد ميريم ميخوابيم، هرچي باشه، ما هم به اندازه خودمان بايد به بابا كمك كنيم».
اصرار داشت پستههايي را كه آوردهايم، زود تمام كنيم تا باز هم بتوانيم بياوريم. پستههايي كه ميآورديم، آنقدر ريز و دهان بسته بود كه گاهي از زير چكش در ميرفت و چكش ميخورد روي دستمان، به همين خاطر هميشه دو-سه تا انگشت آبله كرده داشتيم. بعضي از پستهها هم زير چكش خرد ميشد. اين طور وقتها محمود اخمهايش را در هم ميكشيد و ميگفت :«چه كار ميكني؟ مواظب باش، مال مردمه، حقالناسه».
با اين كه به خوبي ميدانستم كه پستهها مال مردم است و نبايد حتي يك دانه از آن را بخورم، اما محمود آنقدر دقيق بود كه مدام يادآوري ميكرد و ميگفت :«نكنه از اين پستهها بخوري. اگه صاحبش راضي نباشه، جواب دادنش توي اون دنيا خيلي سخته». گاهي اگر پستهاي از زير چكش در ميرفت و اين طرف و آن طرف ميافتاد، تا پيدايش نميكرد و نميريخت روي بقيه پستهها، خاطر جمع نميشد.
درست برعكس محمود، صاحب پستهها بود، هرچه او مقيد و درستكار بود، صاحبكار ما، بيانصاف بود؛ شايد تنها چيزي كه سرش نميشد، مراعات كردن مسائل مذهبي بود حتي در امور ظاهري.
او هميشه حق ما را ميخورد و موقع حساب كردن، پول كمي به ما ميداد. محمود با اين كه دل خوشي از او نداشت، ولي هربار، ازش رضايت ميگرفت و ميگفت :«آقا! راضي باشين اگه كم و زيادي شده». اولين بار كه اين حرف را از محمود شنيد، نگاهي از روي تعجب به او كرد؛ انگار تا به حال شبيه اين جملات را نشنيده بود.
دستمزد ناچيزي كه بابت اين كار ميگرفتيم، با خوشحالي ميريختيم توي قلك و پسانداز ميكرديم.
يادم هست همان زمان مادرم با چراغ فتيلهاي آشپزي ميكرد كه خيلي دود ميكرد و تا ميخواست غذايي بپزد، كلي مشقت ميكشيد. علاوه بر اين، يخچال هم نداشتيم؛ آب ميريختيم توي كوزه و ميگذاشتيم زيرزمين تا سرد شود.
من و محمود از همان اول كار با هم قرار گذاشته بوديم اولين چيزي كه براي خانه بخريم، اجاق گاز باشد.
دو سال طول كشيد تا قلكهايمان را شكستيم و با پول آنها توانستيم اجاق گاز براي خانه بخريم و مادر را براي هميشه از شر نفت و دود آن چراغ فتيلهاي خلاص كنيم.
كمي از پولمان اضافه آمد؛ پدر كمك كرد و توانستيم يك يخچال هم بخريم.
هيچ وقت فراموش نميكنم كه محمود چقدر خوشحال بود كه توانسته بود با دسترنجش وسيلهاي براي خانه بخرد و در واقع خودش را در مخارج زندگي سهيم كند.
راوی : طاهره كاوه
حيا نميكني؟
بعضي از آنها با ناراحتي ميرفتند پي كارشان، ولي بعضيها كنجكاو ميشدند و ميپرسيدند :«چرا؟» محمود با شجاعت ميگفت :«پول شما خير و بركت نداره».
خاطرم هست روزي دختري بي حجاب، سر همين مسأله با محمود بحث كرد. وقتي ديد محمود از موضعش كوتاه نميآيد، گفت :«تو وظيفه داري جنس مغازهات رو بفروشي و هيچ كاري به اين كارها نداشته باشي».
محمود گفت :«ما جنس مغازهمون رو به تو نميفروشيم».
دختر با عصبانيت و به حالت تهديد گفت :«حسابت رو ميرسم!»
آنها را ميشناختيم. هم محليمان بودند و از شاه دوستهاي درجه يك؛ در بعضي ادارات هم نفوذ داشتند. محمود اينها را ميدانست، ولي محكم و با جسارت گفت :«هر غلطي ميخواي بكني، بكن!»
ما خيلي ترسيديم كه نكند مأمورهاي كلانتري بيايند محمود را ببرند. تمام آن روز نگران بوديم و دلشوره داشتيم. آخر شب ديديم در ميزنند. محمود با عجله رفت در را باز كرد. ما هم دنبالش رفتيم. همان دختر همراه با پدرش آمده بود سر و صدا كردن. خودشان را حسابي طلبكار ميدانستند. محمود گفت :«ما اختيار مالمون رو داريم، نميخوايم بهتون بفروشيم ...»
حرفش تمام نشده بود كه دختر لجش درآمد و با غيظ سيلي محكمي زد توي گوش محمود. محمود صورتش قرمز شد.
پدرم دستهايش از شدت ناراحتي و هيجان ميلرزيد، ولي سعي ميكرد خودش را خونسرد نشان بدهد. نميخواست سر و صدا بالا بگيرد. چون نوار، اعلاميه و رسالة حضرت امام در خانه داشتيم و اگر پاي مأمورين به آنجا باز ميشد، برايمان خيلي گران تمام ميشد. از طرفي شايسته نبود كه بخواهيم با آدمهاي از خدا بي خبري مثل آنها خودمان را درگير كنيم. با وجود اين كه در درونم قيامتي بر پا شده بود و دلم مثل سير و سركه ميجوشيد، با حالتي عادي گفتم :«تو حيا نميكني دست روي پسر مردم دراز ميكني؟ فكر نميكني نامحرمه، گناه داره؟»
همسايهها جمع شده بودند و موضوع را فهميده بودند. ميدانستند محمود جوان پاكي است و چون نميخواسته با اين جور آدمها معامله كند، كار به اينجا كشيده؛ چند نفرشان دخالت كردند و بالاخره قضيه فيصله پيدا كرد. آنها ميخواستند با اين كارشان آبروي ما را ببرند و به اصطلاح زهرچشمي از ما بگيرند و بعد هم پدرم و محمود را وادار به عذرخواهي كنند، ولي از آنجا كه كار محمود براي رضاي خدا بود، خدا هم آنها را در محله مفتضح و انگشتنما كرد.
راوی : طاهره كاوه
لحظه نفس گير
محل دقيق ضد انقلاب را نميدانستيم. نرسيده به روستاي «قره قشلاق» ديديم گروهي ميان درختها در حال جنب و جوش و رفت و آمد هستند! خودشان بودند. داشتند آرايش نظامي ميگرفتند. هنوز از ماشينها پياده نشده بوديم كه گرفتندمان زير آتش. چندتايي از بچهها مجروح و شهيد شدند. در گندمزار مخفي شديم و سريع پشت كانالهاي آب- كه حدود نيم متر از سطح زمين بلندتر بود- يك خط تشكيل داديم. بيشترين حجم آتش از سمت درختهاي سپيداري بود كه در دو طرف جاده و بيرون از روستا قرار داشتند. كمي كه به اطراف مسلط شديم، فهميديم بعضيها از روي درختها تيراندازي ميكنند و بعضي هم روي زمين سنگر گرفتهاند. آنهايي كه روي درختها بودند، با سيمينوف ميزدند و خيلي هم به كارشان وارد بودند.
بچهها زمينگير شده بودند و به صورت پراكنده تيراندازي ميكردند. در اين شرايط، فقط فرماندهاي صبور و بي پروا ميتوانست اوضاع را زير و رو كند. علي قمي، اين جسارت و بي پروايي را داشت و بارها با ايمان و توكل به خدا، بچهها را از مخمصههاي بدتر از اين نجات داده بود.
در آن لحظههاي نفس گير، علي قمي ايستاده بود و دستور ميداد. وقتي متوجه سيمينوف زنهاي حرفهاي شد، رو كرد به دوشيكاچي و داد زد :«درختها رو بزن، درختها رو …»
حرفش تمام نشده بود كه گلولهاي در قفسة سينهاش نشست و افتاد روي زمين.
فرياد :«امدادگر امدادگر» از هر طرف بلند شد. بلافاصله چند تا از بچههاي بهداري گردان، خودشان را به او رساندند و به عقب منتقلش كردند. نيروهاي ضد انقلاب كه بو برده بودند فرمانده ما را زدهاند شروع كردند به هلهله و شادي! بعد از آن، لحظه به لحظه بر حجم آتششان افزوده شد و حسابي زدند به سيم آخر.
وقتي كه خبر شهادت قمي بين بچهها پيچيد، به قدري در روحيهشان اثر گذاشت كه زمينگير شدند و كسي نتوانست قدم از قدم بردارد. در آن موقعيت، هيچ كاري نميشد كرد. فرمانده گردان به محمود كه در پادگان بود، بيسيم زد و گفت :«قمي مجروح شد، بردنش عقب».
شهادت علي قمي، در روحيه فرمانده گردان هم اثر گذاشته و عملاً در هدايت نيروها مستأصل شده بود.
دراز كشيده بوديم. به صورت پراكنده تيراندازي ميكرديم و در بلاتكليفي به سر ميبرديم كه ناگهان محمود رسيد. فكر نميكردم كه به اين سرعت خودش را برساند، آن هم با دستي مجروح كه چند روز پيش در عمليات «ليله القدر» گلوله خورده بود. سريع به طرف ما آمد و بدون معطلي داد زد :«چرا نشستين؟ يالله بلندشين» و خودش از همانجا روي جاده شروع كرد به دويدن به سمت ضد انقلاب. من و چند تاي ديگر هم پشت سرش راه افتاديم. نيروها هم بلند شدند. گويي همه جان تازهاي گرفته بوديم. باورم نميشد كسي بتواند نيروهايي را كه آن طور زمينگير شده بودند، نه تنها از زمين بلندشان كند، بلكه به آنها حالت تهاجمي هم بدهد. ضد انقلاب، همان لحظههاي اول غافلگير شد، ولي چون نسبت به ما در موضع بلندتري بود، باز بر اوضاع مسلط شد. دوباره بستندمان به رگبار. محمود در حالي كه خودش ايستاده بود، به بقيه دستور داد :«همه بنشينن!»
همراه «احمد نظامي»- از رزمندگان واحد اطلاعات، عمليات- سينه خيز از لابلاي خوشههاي گندم، خودمان را به محمود رسانديم. ميخواستيم اگر كاري داشت، كنار دستش باشيم. داشت با بيسيم صحبت ميكرد.
در همين اوضاع و احوال و شرايط، ناگهان بازوي محمود تير خورد. صديقي- معاون اطلاعات تيپ- پرسيد :«چي شد؟ تير خوردي؟»
چيزي نگفت، اما خون از دستش زد بيرون و همه آستينش را سرخ كرد. امدادگر را صدا كرديم. آمد و دستش را بست. هنوز از بستن دست محمود فارغ نشده بود كه دو تا تير خورد به شكم بيسيم چي محمود. بلافاصله بيسيم را از پشتش باز كرديم و بستيم پشت كمكش. محمود رو به من كرد و گفت :«فوراً ببرش عقب!»
در آن شرايط، دوست داشتم هر چيزي بشنوم غير از اين جمله. نميخواستم محمود را ترك كنم، خصوصاً كه مجيد ايافت گفته بود هميشه مواظب محمود باشم! دو دل رفتن و نرفتن بودم و اين پا و آن پا ميكردم. دلم ميخواست اين كار را به كس ديگري واگذار كند، اما انگار قرعه به نام من خورده بود. اين بار صدايش را بلند كرد و با ناراحتي گفت :«مگه بهت نميگم اين مجروح رو ببر عقب! چرا وايستادي؟»
ميدانستم كه ديگر جاي چون و چرا نيست، به پشت، روي زمين دراز كشيدم و با كمك احمد نظامي، مجروح را گذاشتم روي شكمم و با همان حالت درازكش خودم و مجروح را كشاندم عقب.
حدود بيست دقيقه طول كشيد تا به آمبولانس رسيدم. با اين كه از فرط خستگي، از پا درآمده بودم، اما به شدت دلواپس محمود بودم. بدون معطلي، با حالت سينهخيز، سعي كردم دوباره خودم را به محمود برسانم.
نيروهاي كمكي رسيده بودند و دوشيكاچيها هم جلو كشيده بودند. از ديدن اين صحنه، غم شهادت قمي، تا حدودي التيام پيدا ميكرد. جنازههاي زيادي از ضد انقلابها، از روي درختها آويزان بود و خيليهاشان هم ريخته بودند روي زمين!
حضور پر صلابت محمود و تدابير ويژه او، كار خودش را كرده بود. آن روز تا قبل از غروب، كار يكسره شد و باقيماندة نيروهاي ضد انقلاب با به جا گذاشتن كلي تلفات، فرار را بر قرار ترجيح دادند.
وارد روستاي قره قشلاق شديم و آنجا را هم پاكسازي كرديم. سپس، محلي را براي استراحت در نظر گرفتيم تا شب را آنجا بمانيم.
موسوي- دكتر بهداري تيپ- هم خودش را رساند و به مداواي محمود مشغول شد. در آن لحظهها، همه خدا را شكر ميكردند كه زخم محمود سطحي است و ميتواند دوام بياورد.
وقتي دكتر پانسمان دستش را عوض ميكرد، چشمهاي محمود روي هم بود و از فرط خستگي، باز نميشد. در عين درد و بي خوابي، حرص و جوش قمي را هم ميزد. كنارش نشسته بودم، بهم گفت :«عماد! قمي چي شده؟»
با آن كه ميدانستم قمي به شهادت رسيده، اما گفتم :«بردنش اروميه، هنوز هم خبري نرسيده!»
ميدانستم كه او و علي قمي، يك روح بودند در دو بدن. اگر ميفهميد علي شهيد شده، قطعاً حالش از اين بدتر ميشد. مجبور شدم بر شهادت او سرپوش بگذارم، در حالي كه خودم دل پرخوني داشتم.
با آمپول مسكني كه دكتر زد، محمود خوابش برد. هنوز ساعتي نگذشته بود كه هراسان از خواب پريد. با تعجب نگاهش كردم. بي توجه به نگاه من، بلند شد و از اتاق زد بيرون. سريع دنبالش رفتم. رفت روي پشت بام. وقتي مرا آنجا ديد، پرسيد :«راستش رو بگو، قمي چي شده؟»
گفتم :«آقا محمود! شما مطمئن باش كه فرستادنش اروميه، هنوز هم خبري نيومده».
گويي خوابي ديده بود و حقيقت مطلب را فهميده بود. به هر حال برگشتيم داخل اتاق و خوابيديم. بعد از اذان صبح، با عجله بيدارم كرد و گفت :«پاشو زود نمازتو بخون و ماشينو آماده كن!»
ماشين استيشن را سريع روشن كردم و آوردم جلوي ساختمان. محمود و دو- سه نفر ديگر نشستند. نميدانستم بايد كجا بروم. با ترس و لرز سؤال كردم :«كجا برم؟» با تحكم گفت :«برو پادگان».
وقتي راه افتاديم، نتوانست خودش را كنترل كند، سرش را گذاشت روي صندلي و صداي هق هق گريهاش بلند شد. شستم خبردار شد كه موضوع را فهميده است. از گرية او، ما هم گريهمان گرفته بود. تا رسيدن به پادگان، همه گريه ميكرديم.
وقتي رسيديم جلوي دفتر فرماندهي، چشمم افتاد به آقاي ايزدي- فرمانده قرارگاه حمزه سيدالشهدا- انگار او هم دلش نيامده بود در اروميه بماند. خودش را رسانده بود تا در آن وضعيت، تسلاي دل محمود و ساير بچهها باشد.
وقتي محمود پياده شد، همديگر را در آغوش گرفتند و شروع كردند به گريه كردن. داخل اتاق فرماندهي هم وضعيت بهتر از اين نبود. همه جاي پادگان در غم از دست دادن علي قمي فرو رفته بود.
مسؤولين، سرگرم تمهيد مقدمات مراسم تشييع جنازه قمي در اروميه بودند كه از طرف بچههاي تيپ كه به تعقيب ضد انقلاب رفته بودند، خبر رسيد نيروهاي ضد انقلاب، از گير آنها فرار كرده و رفتهاند سمت كامياران. گويا قصد زدن ضربه به نيروهاي آنجا را داشتند.
محمود، به آقاي ايزدي گفت :«ما به تشييع جنازه نميرويم، ميريم تعقيب ضد انقلاب، بايد حساب بقيهشون رو هم برسيم».
هنوز لباسهايش از زخم دستش خوني بود و سرخي چشمانش از بين نرفته بود. سريع رفتم يك دست از لباسهاي خودم را آوردم تا پيراهن خونياش را عوض كند. هنوز با آقاي ايزدي راجع به تعقيب ضد انقلاب صحبت ميكرد و سعي داشت او را راضي كند تا با رفتنش به كامياران موافقت كند. ولي تلاش او به نتيجه نرسيد و آقاي ايزدي با رفتن تيپ به اين مأموريت موافقت نكرد. قرار شد يگان ديگري اين كار را انجام دهد.
در اين چند روز عمليات، گرچه قمي را از دست داديم و او به آرزويي كه سالها دنبالش بود رسيد، اما توانستيم «چرچه»- يكي از سران معروف و از فرماندهان كار كشته ضد انقلاب- و جمعي از نيروهايش را به درك واصل و شر آنان را براي هميشه از سر مردم مظلوم كرد كم كنيم.
راوی : حسن عمادالاسلامي(برادر همسر شهید)
مرخصي بی مرخصی
بيست روز مرخصي گرفتيم با هم آمديم مشهد.در اين مدت بيست روز، يكبار رفت كردستان و برگشت بعد هم جلسه اي در تهران پيش آمد كه رفت آنجا. همين را مي دانم كه وقتي بیست روز تمام شد،او اصلا از مرخصي اش هيچ چیز نفهميده بود.
يادم هست در مجلس جشن ازدواجش هم همينطوري بود. هر كدام از فرماندهان و مسوولين كه مي آمدند،با آنها مي نشست به صحبت. از كمبود نيرو و امكانات مي گفت تا گزارش عملياتها.آدم عجيبي بود.
راوی : حسن عماد الاسلامي (برادر همسر شهید)
منابع :
سایت ساجد
وبلاگ .... وکاوه هنوز زنده است
/خ