محرم در اسارت

در اردوگاه بودیم، دشمن یکی از برادران آزاده را زیر فشار قرار داد که به امام خمینی توهین کند. آن دشمن کینه‌توز می‌گفت: «باید به رهبرت اهانت کنی وگرنه رهایت نمی‌کنم.» شکنجه را بیشتر کرد؛ اما ایشان مقاومت کرد...
دوشنبه، 15 بهمن 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
محرم در اسارت
در اردوگاه بودیم، دشمن یکی از برادران آزاده را زیر فشار قرار داد که به امام خمینی توهین کند. آن دشمن کینه‌توز می‌گفت: «باید به رهبرت اهانت کنی وگرنه رهایت نمی‌کنم.»

شکنجه را بیشتر کرد؛ اما ایشان مقاومت کرد. شکنجه­ گر عراقی که خسته شده بود گفت: «اگر از این بچه‌ها خجالت می‌کشی، من به رهبرت اهانت می‌کنم، و تو به علامت رضایت فقط سرت را پایین بیاور.»

شکنجه‌گر اهانت کرد، و برادر ایرانی سرش را بالا گرفت. سرانجام  به خشم آمد و  با کابل ضربه محکمی به صورتش زد.

افسر بعثی، که خودش آمر و ناظر بود، دلش به رحم آمد و گفت: «چشمت دارد در می‌آید، سرت را بیاور پایین!»

آن آزاده جواب داد: «من با خدای خود عهد بسته‌ام، تا آخرین قطره خون و آخرین لحظه‌ حیات، وفاداری‌ام را حفظ کنم.»

 افسر بعثی که فهمیده بود راهی برای رسیدن به هدفش وجود ندارد، از اردوگاه بیرون رفت. مدتی گذشت تا اینکه روز عاشورا فرا رسید. ما روز عاشورا پابرهنه شده بودیم. آن­ها فهمیدند این پابرهنگی به عنوان عزاداری برای آقا حسین بن علی (ع) است. ناگهان، با کابل و چوب ریختند داخل اردوگاه.

همان افسر، یک خیزران دستش گرفته بود. ما تا آن روز (چوب) خیزران ندیده بودیم. افسر بعثی خیزران را محکم کوبید به صورت همان برادری که آن روز،‌ زیر ضربات کابل، استقامت نشان داده و به رهبرش اهانت نکرده بود.

این­ بار ناله جوان بلند شد. صدای گریه و شیونش تمام اردوگاه را در بر گرفت.

افسر بعثی یک مرتبه، متحیر ماند و گفت: «تو همان کسی هستی که آن روز، زیر ضربه‌های کابل، صدایت درنیامد؟»

آزاده جوان جواب داد: «فکر نکن من از درد خیزران فریاد می­زنم. به یاد لحظه‌ای افتادم که سر نازنین آقا حسین بن علی(ع)، میان تشت بود و یزید با خیزرانی که دردست داشت، به لب و دندان مبارکش می‌زد.»

براساس خاطره­ای از: آزاده، (ابوترابی)


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.