غذا که خوردیم ظرفها را جمع کردیم، حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره. ظرفها کنارش بود، یکی از بچهها خواست به حساب خودش تیزبازی در بیاورد. آهسته بلند شد روی سر پنجهی پاهایش آمد پشت حاجی، با احتیاط خم شد. ظرفها را برداشت و بیسروصدا زد بیرون. فکرکرد حاجی ندیدش. دید؛ ولی خودش را زد به آن راه. میدانستم جلویش را نمیگیرد بزرگوارتر از این حرفها بود که ما بین جمع بزند توی ذوق کسی، زود سفره را جمع کرد و سریع رفت بیرون.
کسی که ظرفها را برده بود، نشسته بود پای شیر آب. خواست شروع کند به شستن، که حاجی از پشت سر شانههایش را گرفت بلندش کرد، صورتش را بوسید و گفت: «تا همین جا که کمک کردی و ظرفها رو آوردی دستت درد نکنه. بقیهاش با خودم.»
ـ «حاجی، دیگه تو حالمون نزن؛ حالا که آستینهامو زدم بالا.»
حاجی آستینهاش را کشید پایین و گفت: «نه، آقاجان شما برو دنبال کارهای خودت.»
او با اصرار گفت: «حالا این دفعه را نزن تو پرمون.»
اصرارش فایدهای نداشت. کوتاه هم نمیآمد و از او پیلهتر حاجی بود. آخرش گفت: «شما میخواهی اجر این کار را از من بگیری؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره، درسته که من فرمانده گردان هستم؛ ولی اگه برم دنبال کارهام اون وقت ظرفم رو یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه، این که نشد فرماندهی.»
بالاخره برگشت وقتی آمد گفت: «بیخود نیست این حاجی، اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر همه میمیرن.»
نویسنده: لیلا فرخ نیاد