هل خوردم و محکم با صورت چسبیدم زمین. تراشه های چوب کف دستم را خراش داد. خون از بینی ام راه افتاد. گرمی آن را پشت لبم احساس کردم. سر بالا کردم. سرباز خلیل مثل شمر ایستاده بود بالای سرم. جای چند آبله مانده بود روی پوست تیره صورتش و ابروهای پر پشتش سایه انداخته بود روی پلک هایش. یک خروار اخم نشسته بود روی پیشانی اش. نگاه تند و تیزش روی صورتم سنگینی می کرد. دندان هایش را سایید روی هم و فریاد زد: «انت قاتل... قاتل!»، انداختم زیر مشت و لگد. عرق از سر و رویم راه افتاده بود. حسابی عصبانی بود، یک لحظه زبان به دهان نمی گرفت.
-«انت قاتل... قاتل»
لگدی پراند طرف صورتم. مزه شور خون پیچید توی دهانم. آن را خالی کردم زمین و صورتم را در پناه دست هایم گرفتم. نفس های سرباز خلیل به شماره افتاده بود. دست از زدن کشید و عرق پیشانی اش را با دستمال چرک مرده اش پاک کرد. به پهلو افتاده بودم. سیگاری از جیبش بیرون کشید و آن را با کبریت روشن کرد. با پشت دست خون گوشه دهانم را گرفتم. تعدادی از بچه ها گوشه ای کنار ایستاده بودند. نگاه کنجکاوشان رویم خشک شده بود. حتما می خواستند بدانند چه خطایی از من سر زده. روح خودم هم از همه جا بی خبر بود. برای خودم هم معما شده بود. عربی را دست و پا شکسته می فهمیدم؛ اما هرقدر سعی کردم کلماتش را توی ذهنم جفت و جورکنم و دلیل کتک خوردنم را بپرسم بی فایده بود.
خلیل ته سیگار را روی زمین انداخت و با پنجه پوتین آن را له کرد. لگد توی کمرم زد و راهش را کشید طرف ساختمان. مثل مرده پهن شده بودم زمین. جان تکان خوردن نداشتم. سرباز خلیل که وارد ساختمان شد، فاضل و اصغر دویدند طرفم. بازوهایم را گرفتند و از زمین بلندم کردند. گوشه محوطه تکیه کردم به دیوار. به فاضل گفتم: «نمی دانم چه هیزم تری بهش فروختم که انداختم زیر مشت و لگد».
فاضل نگاه گرمش را از صورتم گرفت. به زمین خیره شد و با لهجه گرم جنوبی اش شروع به حرف زدن کرد. تازه فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد.
***
سوت آزاد باش زده شد. بچه ها آرام وارد محوطه شدند. کم حوصله تر از هر روز بودم. دست هایم را از پشت به هم قلاب کردم و سلانه سلانه شروع به قدم زدن کردم. کسی از بچه ها دور و برم نمی پلکید. اخلاقم را می دانستند که تنهایی قدم زدن بیشتر بهم می چسبد. سر صبح بود و اشعه ملایم آفتاب جان چنانی نگرفته بود.
بچه ها دو به دو با هم گرم گرفته بودند. توی حال و هوای خودم بودم که سر و صدای بچه ها مرا از فکر و خیال بیرون کشید. به نظر می آمد که چیزی را دوره کرده اند. سرباز خلیل تکیه کرده بود به صندلی و در پناه سایه بان کوتاه ساختمان فرماندهی بچه ها را می پایید.
جلو رفتم و سرک کشیدم. سوسک بزرگ و بدقوارهای مرتب از این طرف به آن طرف می رفت. سوسک خود را به هر طرف که می کشید، بچه ها با نوک پنجه پرتش می کردند طرف دیگر. دمپایی را از پایم بیرون کشیدم و زیر لب گفتم: «جمع نشوید یک جا، خلیل ما را زیر نظر دارد. ممکن است برایمان دردسر درست کند.» قبل از اینکه بچه ها متفرق بشوند، با ضربه ی محکمی نفس سوسک را گرفتم. بچه ها رفتند پی قدم زدنشان. دمپایی را انداختم سرپا و از دیوار فاصله گرفتم.
وسط محوطه بودم که با صدای سرباز خلیل به خودم آمدم: «انت قاتل... قاتل.»
انگار کشتن سوسک عراقی برایم کمی گران تمام شد.
-«انت قاتل... قاتل»
لگدی پراند طرف صورتم. مزه شور خون پیچید توی دهانم. آن را خالی کردم زمین و صورتم را در پناه دست هایم گرفتم. نفس های سرباز خلیل به شماره افتاده بود. دست از زدن کشید و عرق پیشانی اش را با دستمال چرک مرده اش پاک کرد. به پهلو افتاده بودم. سیگاری از جیبش بیرون کشید و آن را با کبریت روشن کرد. با پشت دست خون گوشه دهانم را گرفتم. تعدادی از بچه ها گوشه ای کنار ایستاده بودند. نگاه کنجکاوشان رویم خشک شده بود. حتما می خواستند بدانند چه خطایی از من سر زده. روح خودم هم از همه جا بی خبر بود. برای خودم هم معما شده بود. عربی را دست و پا شکسته می فهمیدم؛ اما هرقدر سعی کردم کلماتش را توی ذهنم جفت و جورکنم و دلیل کتک خوردنم را بپرسم بی فایده بود.
خلیل ته سیگار را روی زمین انداخت و با پنجه پوتین آن را له کرد. لگد توی کمرم زد و راهش را کشید طرف ساختمان. مثل مرده پهن شده بودم زمین. جان تکان خوردن نداشتم. سرباز خلیل که وارد ساختمان شد، فاضل و اصغر دویدند طرفم. بازوهایم را گرفتند و از زمین بلندم کردند. گوشه محوطه تکیه کردم به دیوار. به فاضل گفتم: «نمی دانم چه هیزم تری بهش فروختم که انداختم زیر مشت و لگد».
فاضل نگاه گرمش را از صورتم گرفت. به زمین خیره شد و با لهجه گرم جنوبی اش شروع به حرف زدن کرد. تازه فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد.
***
سوت آزاد باش زده شد. بچه ها آرام وارد محوطه شدند. کم حوصله تر از هر روز بودم. دست هایم را از پشت به هم قلاب کردم و سلانه سلانه شروع به قدم زدن کردم. کسی از بچه ها دور و برم نمی پلکید. اخلاقم را می دانستند که تنهایی قدم زدن بیشتر بهم می چسبد. سر صبح بود و اشعه ملایم آفتاب جان چنانی نگرفته بود.
بچه ها دو به دو با هم گرم گرفته بودند. توی حال و هوای خودم بودم که سر و صدای بچه ها مرا از فکر و خیال بیرون کشید. به نظر می آمد که چیزی را دوره کرده اند. سرباز خلیل تکیه کرده بود به صندلی و در پناه سایه بان کوتاه ساختمان فرماندهی بچه ها را می پایید.
جلو رفتم و سرک کشیدم. سوسک بزرگ و بدقوارهای مرتب از این طرف به آن طرف می رفت. سوسک خود را به هر طرف که می کشید، بچه ها با نوک پنجه پرتش می کردند طرف دیگر. دمپایی را از پایم بیرون کشیدم و زیر لب گفتم: «جمع نشوید یک جا، خلیل ما را زیر نظر دارد. ممکن است برایمان دردسر درست کند.» قبل از اینکه بچه ها متفرق بشوند، با ضربه ی محکمی نفس سوسک را گرفتم. بچه ها رفتند پی قدم زدنشان. دمپایی را انداختم سرپا و از دیوار فاصله گرفتم.
وسط محوطه بودم که با صدای سرباز خلیل به خودم آمدم: «انت قاتل... قاتل.»
انگار کشتن سوسک عراقی برایم کمی گران تمام شد.
نویسنده: مهری حسینی