لبخند به یاد ماندنی

اسد نرم خندید و گفت:« راست می­گه بچه­ ها! باید بودین و می ­دیدین. وقتی عبود گوش­ هاش رو گرفت و از جا بلندش کرد، پاهاش تو هوا تاب می­ خورد». لبخند از روی لب­ های سیف­ الله پرید:« خدا ذلیلش کنه. گوش برام نذاشت. دود از کله ­م بلند شد». گوش ­هایش را نشان داد و گفت:« نگاه کنید، شده عین لبو. خدا رحم کرد که نشکستن». اسد دوباره خندید. سیف­ الله سراپایش را برانداز کرد و گفت:« بخند! خنده هم داره. من رو بگو که عقلم رو دادم دست تو.»
دوشنبه، 15 بهمن 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
لبخند به یاد ماندنی
اسد نرم خندید و گفت:« راست می­گه بچه­ ها! باید بودین و می ­دیدین. وقتی عبود گوش­ هاش رو گرفت و از جا بلندش کرد، پاهاش تو هوا تاب می­ خورد». لبخند از روی لب­ های سیف­ الله پرید:« خدا ذلیلش کنه. گوش برام نذاشت. دود از کله ­م بلند شد». گوش ­هایش را نشان داد و گفت:« نگاه کنید، شده عین لبو. خدا رحم کرد که نشکستن». اسد دوباره خندید. سیف­ الله سراپایش را برانداز کرد و گفت:« بخند! خنده هم داره. من رو بگو که عقلم رو دادم دست تو.»

- تقصیر من چیه، خودت عرضه نداشتی خودکارش رو کِش بری.

- من عرضه نداشتم؟ بدشانسی آوردم. نگاه به قد و بالام نکن؛ تنهایی یه گله رو بُر می ­زنم.


گوش­ های قرمز و ورم کرده­ اش را مالید و گفت:« چلاق بشی الهی! خدا ازت نگذره، وقتی با گوش ­هام بلندم می ­کنه، تا مدتی یاد ولایتمان می­ افتم. نور به قبرش بباره آمیرزام، وقتی می ­رفت شهر، بقالی رو می­ سپرد به من. یه شکلات می ­فروختم، یه دونه هم می ­ذاشتم دهنم. یادش بخیر، وقتی میومد و منو با دهن پُر م ی­دید، نمی ­دونید چه حالی می ­شد. گوشم رو می­ پیچوند و تا نفس داشت هوار می ­کشد که دلم خوشه پسر بزرگ کردم که دو قِرون برام کاسب شه.

- این که خیلی خوبه. عبود کلی خاطره برات زنده می­ کنه.

-خاطره زنده می­ شه اما این گوش پیچوندن کجا و اون گوش پیچوندن کجا. همه یه بار هم که شده از دست باباتون کتک خوردین ولی وقتی یه غریبه به ناحق بزنه و آدم نتونه جلوش در بیاد خیلی ظلمه! آخرش تلافی این کارو سرش در میارم!

- حالا خر بیار و باقالی بار کن. دست بردار سیفی. تو نِی قلیون، با این قد و قواره، از پس اون دِیلم برنمیای.

- درسته! اون تونسته فارسی یاد بگیره ولی اون­قدرها هم باهوش نیست که با این تنِ لَش هرکاری رو پیش ببره.

چرخی به هیکل ریز نقش و ترک ه­ای خود داد. با انگشت روی سینه ­اش ضرب گرفت و گفت:« یه غوغایی کنم که حظ کنید.».

***

اسد شانه ­اش را تکان داد و گفت:«پاشو سیف­ الله! نماز شده». سیف ­الله به زحمت پلک گشود و گفت:« تازه پلک­ هام گرم شده بود»

- پاشو امروز خیلی کار داری. یادت هست چی گفتی؟ بچه ­ها می ­خوان ببیند.

- چقد تنگ حوصله ­اید! من که جا نزدم، سرحرفم هستم.

یکی از بچه­ ها گفت:« بوی قورمه سبزی میاد. گمونم از کله سیفی باشه.».

- کله من بوی قورمه سبزی می­ده؟ کاری می­ کنم کارستون. هرجا نشستین نقل مجلستون باشه.

و به نماز ایستاد. سلام نماز را که داد، لبخندی روی لب­ هایش جاگیر شد و گفت:« هرکی می­ خواد بدونه چی­کار می ­خوام بکنم، بیاد جلوتر». بچه­ ها دوره­ اش کردند. صدایش را آورد پایین و گفت:« به قول شما مگه من نیم وجبی و ریزه میزه نیستم؟»

- برمنکرش لعنت!

- مگه عبود چهارشونه نیست.اون هم با دومتر قد؟

- این هم بله.

- خیلی خب، من جلوی چشم همه شما می­رم و سوار گردن عبود می­شم.

بچه­ ها قاه قاه خندیدند.

-به قول گنجشکه، یه چیزی بگو بِگُنجه.

-دست بردار سیفی! این قدر حرف ­های صد من یه غاز نزن.

- یعنی می­گی چاخان می­ کنم؟ به ارواح خاک آمیرزا راست می­گم. خواهید دید.

***

آفتاب گوشه به گوشه­ ی محوطه را پوشانده بود که نگهبان کلید را به قفل انداخت و لنگه ­ی در بزرگ آهنی را تا نیمه باز کرد. صدایش را بالا برد و گفت:« اَلکُل خارجاً!». کم کم محوطه شلوغ شد. عبود ایستاده بود گوشه­ا ی و دست­ هایش را از پشت به هم قفل کرده بود. آفتاب صبح مردادماه تیز می ­تابید و چشم­ هایش را می­
 زد. نگاهش در گوشه و کنار محوطه می­ چرید. سیف ­الله رو به بچه­ ها گفت:« من رفتم سراغ عبود». اسد دستش را کشید و گفت:« از من می ­شنوی، نرو».


- دلت قرص باشه، آب از آب تکون نمی ­خوره.

سیف ­الله دست به موهای تنجه زده ­اش کشید و به عبود نزدیک شد. سلام کرد. عبود چشم ریز کرد و گفت:« چه­ کار داری؟».

- می ­خوام تو رو بلند کنم.

عبود سراپای سیف­ الله را برانداز کرد. پُقی زد زیر خنده. شیارهای گوشه­ ی چشمش واضح ­تر به چشم آمد. زد روی شانه­ ی استخوانی سیف­ الله و گفت:«تو؟ با این قد!».

- اگر باور نمی ­کنی، بذار بلندت کنم.

معطل نکرد و محکم پاهای عبود را چسبید. بچه­ ها ایستاده بودند کناری و نگاهشان میخکوب شده بود روی سیف­ الله و عبود. دندان­ های سیف­ الله کلید شده بود روی هم و صورتش به سرخی گراییده بود. نفسش را که توی سینه حبس شده بود، یک­جا بیرون داد و پاهای عبود را رها کرد. عبود زد روی شانه­ ی سیف­ الله و صدای خنده­ اش پیچید توی محوطه. سیف­ الله بر و بر نگاهش کرد. خنده­ ی عبود فروکش کرد، سیف ­الله گفت:« تو هم نمی ­تونی من رو بلند کنی.».

این بار خنده­ ی عبود جای خود را به قهقهه داد. آن­قدر که اشک جمع شد توی کاسه­ ی چشم ­هایش. انگشت اشاره را به سینه خود گذاشت و گفت:« من! نمی تونم؟»
- آره، تو!

- من دوتا مثل تو رو بلند می­ کنم.

- نمی ­تونی!

عبود دست برد طرف پاهای سیف­ الله و گفت:« الان بلندت می­ کنم». سیف ­الله پا پس کشید و گفت:« این جوری نه. بذار بشینم روی دوشت.» جستی زد و در یک چشم به هم زدن خزید روی دوش عبود. عبود نرم و راحت او را بلند کرد. بچه­ ها مات شده بودند به روبه رو. پاهای سیف­ الله از روی شانه­ های عبود آویزان بود.

درحالی که چشم دوخته بود به بچه ­ها، بی صدا خندید و دست­ هایش را برای آنها تکان داد.

نویسنده: مهری حسینی


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.