یادگاران- شهید محمود کاوه (1)
«يادگاران» عنوان كتاب هايي است كه بنا دارد تصويرهايي از سالهاي جنگ را در قالب خاطرههايي بازنويسي شده، براي آن ها كه آن سالها را نديدهاند نشان بدهد. اين مجموعه راهي است به سرزميني نسبتاً بكر ميان تاريخ و ادبيات، ميان واقعهها و بازگفتهها. خواندنشان تنها يادآوري است، يادآوري اين نكته كه آن روزها بودهاند، آن مردها بودهاند و آن واقعهها رخ دادهاند؛ نه در سالها و جاهاي دور، در همين نزديكي.
محمود كاوه مرد بزرگي بود، نظامي بزرگي هم بود، با سن كمش كارهاي بزرگي كرد. اما آن چه در اين كتاب آمده شرح بزرگي او نيست. شرح بزرگي او داستاني است به بلنداي يك عمر و اين تنها صد تصوير از اين عمر است. تصويرهايي كه بنا دارند خوانندهشان را با محمود كاوه كمي و تنها كمي آشناتر كنند. تنها آن قدر كه با شنيدن نام محمود كاوه به ياد كاوه آهنگر نيفتد.
اگر هم رزمي از همرزمان او، يا كسي از كسانشان در اين چند ورق محمودي مييابد كه با محمودي كه ميشناخت فرق دارد. بايد گفت حق با او است. آن مردي كه با نام محمود كاوه زندگي كرده است با اين تصاوير رور كاغذ فرقهاي زيادي دارد. فرقهايي كه هر كسي با آلبوم عكسهايش دارد.
***
***
گفتم « همچي كاري نكني ها! خونه زندگيمون رو از بين ميبرن داداش».
گفت « آره. نميشه. اما اگه ميشد، چه خوب ميشد. نه؟»
***
ـ مدرسه.
ـ اين چيه؟
ـ كتابه.
پاسبان كتاب را گذاشت كنار و شروع كرد جيبهاي محمود را دنبال اعلاميه گشتن. فكرش نميرسيد كه شايد اين كتاب هم مثل اعلاميه ممنوع باشد.
***
پرسيده بود «چه طور مگه؟ ميگه ميرم مدرسه كه.»
گفته بودند «مدرسه كه ميآد،»
پرسيده بود « درسش را نميخواند؟»
گفته بودند « درس هم ميخواند. خوب هم بلد است. مباحثه هم ميكند. مطالعه هم ميكند. اما تا كارش تمام ميشود، ميپرد روي دوچرخه و ميرود .»
پرسيده بود « چه كار كنم؟ بگيرم ازش؟ »
گفته بودند « نه! فقط نصيحتش كن.»
***
***
***
آخر توي يكي از خيزها افتاد روي يك كپه سنگ و دستش آش و لاش شد هردوشان بيست، بيست و چند سالي از من كوچكتر بودند.
رفتم جلو، داد و فرياد كه « اين چه وضعشه؟ اين چه طرز آموزش داد نه؟ شهيدش كردي بچه رو كه.»
دستم را گرفت و گفت «آروم باش، هر چي اين جا مجروح بشه، زود خوب ميشه. عوضش اون جا ديگه جا نميمونه، بي هوا زخمي نميشه. كم نميآره. آموزش يعني همين ديگه.»
***
حتا سلاحهاي روي هليكوپتر ها را هم باز كرديم. روحانياي بود كه آن روزها بسيار مشهور بود. او هم از راه رسيد. آمد توي هليكوپتر. گفت « داريد دزدي ميكنيد. شما دزديد.»
محمود عصباني شد. داد و فريادش رفت هوا. گفت « ما دزديم؟ بردهيم خونهمون كه دزد شديم؟ همين طوري دهنت رو باز ميكني شما و به پاسدار تهمت دزدي ميزني؟ من شرعاً عرفاً قانوناً راضي نيستم.
اومديم اين وسايلو داريم جمع ميكنيم، صورت برداري ميكنيم، انتقال ميديم. اومديم اين جا مستقر شديم كه اگر برگشتند، عوض وسايل آماده شون با ما مواجه بشن، بعد شديم دزد؟»
طرف رفت روي آمبولانسي كه آن جا بود، گفت همهي پاسدارها رو جمع كردند، از همهشان عذرخواهي كرد.
***
***
***
***
گفتن «محمود؟ نه نیامده»
گفت «چرا! چهار پنج روز میشه که اومده»
فرداش از بجنورد زنگ زد که «آقا جان ! ببخخشید که نیودم پیشتون.اومده بودم نیرو ببرم.فرصت نشد.»
گفتم «فکر کردم قهر کردی با ما . برو خدا پشت و پناهت . دعات می کنم.»
***
***
***
وبا دستش اشاره كرده بود به آن طرف خانه، به جايي كه حدس زده بود كه زن محمود آن جا است، و باقي حرفش را گفته بود« … بندهي خدا هم بچهي مردمه. امانته دست شما.»
محمود هم گفته بود «گفته اين يكي امانته؟ فقط همينه كه بچهي مردمه؟ اونا كه تو جبههاند بچهي مردم نيستند؟»
***
***
اصلا نخواسته بودم پا بندش کنم .قرار هامان را از قبل با هم گذاشته بودیم.
***
گفت « آخرش چي؟ وقتي شهيد شدم چي؟»
همان يك بار ديدم از شهيد شدن حرف بزند.
***
گفت « نميتونم. كار دارم.»
ده روز بعد آمد.
از راه كه رسيد گفت « اسمش رو بگذاريد زهرا.»
گفتيم «باشه. زهرا. حالا برو ببينش.»
***
اسم دخترش رو كه ميشنيد، گل از گلش ميشكفت. ميگفت «خوبه،»
چه قدر دخترش را دوست داشت و چه قدر كم ديدش.
***
***
گفت « اين جا چه كار ميكني؟»
گفتم «دلم برات تنگ شده بود، آمدم ببينمت.»
گفت « من راضي نيستم اين ساعت شب بيايي اين جا.»
گفت « زود ميروم.»
گفت « برو.»
***
***
به هر حال برادر كاوه داشت توي حرفم. يكي از كشتهها تا اسم كاوه را شنيد زنده شد و نارنجك را انداخت سمت كاوه. تركش سر و گردنش را گرفت. وقتي ميبردندش، گفت « جون تو و جون اين قله.»
گفتم « چشم.»
انگار به نظرش رسيد بس نبوده. گفت « واي به حالت اگه اين قله از دست بره.»
باز هم گفتم « چشم.»
بردندش بيمارستان.
***
گفت «نه. كي ميگه؟»
گفتم «ايناها.»و آينه را از روي تلويزيون برداشتم دادم دستش.
نگاه كرد و گفت «نه. ورم نكرده.»
رفتم توي آشپزخانه، ميشنيدم كه يواش يواش به آقا جان ميگفت
«مديته. فكر كنم اثر تركشها است.»
توي سرش پر تركش بود.
***
ميگفتند «غذاي سپاه قوت ندارد. بخورد ديرتر خوب ميشود. بايد بيايد غذاي خودمان را بخورد تا جان بگيرد.»
***
فكر ميكردم كه لابد با يكي از فرماندههاش دعواش شده كه نميرود. گفت «اومدهم نيرو ببرم. طول ميكشه. بايد تمام استان رو از زير پا در كنم.»
***
مادرش گفت « بره. اگره با شما ميخواد بره، خوب بره. سپرده است به دست شما.»
حالا چهار ماه بعد، طرف توي شناسايي شهيد شده بود. محمود كلي اين طرف آن طرف زد تا توانست جنازه را برگرداند. بعد من را صدا كرد و گفت «نميدونم با اين چه كار كنم. روم نميشه ببرمش پيش مادرش گفتم « من ميبرم.»
***
***
***
***
بعد از جلسه هم با توپ و تشر ميرفت سراغش؛ عصباني. ميگفت « وقتي توي جلسه ده دقيقه ير ميآيي، لابد توي عمليات هم ميخواهي به دشمن بگي ده دقيقه صبر كن،برم آماده شم، بعد پيام بجنگيم. اين كه نميشه كه. اين نيروها زير دستت امانتند. ميخواهي اين جوري نگهشون داري؟»
***
گفتم« اجازه بدين تا فردا تكميل ميشه.»
رفت حالا آمار كجا بود؟ شب تا صبح بچهها را كشيدم به كار. صبح آمار حاضر شد. داديم دستش. نگاه كرده نكرده، سه تا اسم گفت. دو تاش توي ليست نبود. پاره كرد ريخت توي آتش.
گفتم « ليست مادر بود.»
گفت «فايده نداره، از نو،»
باز رفتيم يك شب تا صبح ليست درست كرديم. باز چند تا اسم گفت. يكي دوتاش نبود. باز پاره كرد ريخت توي آتش. گفت « اينم نشد، از نو.»
بارسوم رفتيم اتاق به اتاق و چادر به چادر از زير سنگ هم كه بود آمار نيرو را نفر به نفر گرفتيم. آورديم. فقط يك نفر نيروي آزاد رفته بود مرخصي كه توي ليست ما نبود. گفت «اين كو؟»
باز آمد پاره كند. نگاه كرد ديد بچهها دارند گريه ميكنند. گريه كه يعني اشك آمده بود توي چشمهاشان. پاره نكرد.
اصلاً حالتش فرق كرد. فقط گفت «بابا! آخه اينها هر كدومشون يه آدمن. نميشه بگيم حواسمون نبود كه اين اينجا بود جون اينا رو به ما سپردهن.»
***
اگر كسي اشتباه ميكرد، ميگفت « بنشين. دوباره توضيح ميدم. گوش ميكنيد؟»
اين قدر توضيح ميداد تا ديگر كسي اشتباه نكند. ميگفت «اشتباه توي اين اتاق، خون نيرو است توي عمليات.»
گاهي يكي خيلي پرت بود. بقيه را ميفرستاد بروند و خودش باز با اين مينشست. ميشد هفت ساعت، هشت ساعت.
***
گفت «به اين زودي فتح شد؟»
گفتم «كلي اينجا جنگيديمها. چي به همين زودي؟»
گفت « زمين شيب نداره؟اونجا كه هستي، روي قله، زمين شيب نداره؟»
گفت «حالا يه مختصر شيبي رو به بالا داره.»
گفت « مرد حسابي! همون مختصر شيب رو بگير و برو. جلوتر كه بري بيشتر ميشه. هنوز كو تا قله؟»
رفتيم. ديديم راست ميگفت.
***
گفت « كي نميتونه بياد؟»
تا گفتم « اين دو نفر..»
قنداق تفنگش رفت بالا وآمد خورد توي كمر اين دو تا بيچاره. گفت « اگه جايي غير از سر ستون ببينمتون، ميكشمتون.» دلمان ميسوخت. چارهاي هم نبود. تا صبح هر چه نگاه كردم، ديدم سر ستون بودند.
***
***
***
ديدم يك نارنجك تفنگي كه معمولاً براي پاكسازي سنگر ميزنند، كنارش منفجر شد. دو دستي زدم توي سرم. گفتم تكه تكه شد. دود وآتش كه نشست، ديدم يك نفر دارد از ميان سرم داد ميزند كه « تو چرا نشستهاي؟ چرا اسلحهت رو مثل چوب دستت گرفتهاي، كاري نميكني؟» صداش را كه شنيدم، از خوشي مردم.
***
به كاوه گفتند كه ضد انقلاب الان است كه بيايد، شهر را هم مردم از ترس تعطيل كردهاند. به من گفت : «يك قوطي رنگ و يك قلم مو بردار و با بچهها بيا.» رفتيم بازار. گفت «روي مغازههاي بسته را شماره بزن»شروع كردم شماره زدن. هنوز به آخر بازار نرسيده، ديديم مردم دارند بر ميگردند مغازهها را باز ميكنند. فكر كرده بودند لابد اعدامشان ميكنيم كه مغازهشان را بستهاند. ترس ترس را از رو برد. آنها هم از خير تصرف شهر گذشتند خيلي منتظرشان شديم، نيامدند. خون از دماغ كسي هم نيامد.
***
گفتند « شنيديم كاروه آمده شهر، توي فلان غذاخوري نشسته، آمده بوديم ترورش كنيم.»
***
***
ديدم الان است كه بزند. گفتم «نزني. منم»
گفت «مگه نگفتم دنبال من راه نيفت؟»
گفتم « خب بابا داري تنها ميري.»
گفت « تنها ميرم. گرگ كه نميخوردم.»
حالا همهي دور و بر كومله ودمكرات بودند كه من پيش گرگها راحت ميتونستم بخوابم، اما پيش اينها نه. چي بهش بگم؟ گفتم « ميترسم تنها برگردم.»
گفت «برو. برو بازي در نيار.»
گفتم «چشم.»
***
چايي ريختند برايش. خورد و دستهاشان را بستيم و برديم تا مقرشان را پيدا كنيم.
يكيشان ميخواست داد و فرياد كند كه توي مقر باخبر شوند. زد زير گوشش و گفت « كار تو ديگه از اين حرفها گذشته. راهت رو برو.»
ادامه دارد....
منبع:سایت ساجد /س
محمود كاوه مرد بزرگي بود، نظامي بزرگي هم بود، با سن كمش كارهاي بزرگي كرد. اما آن چه در اين كتاب آمده شرح بزرگي او نيست. شرح بزرگي او داستاني است به بلنداي يك عمر و اين تنها صد تصوير از اين عمر است. تصويرهايي كه بنا دارند خوانندهشان را با محمود كاوه كمي و تنها كمي آشناتر كنند. تنها آن قدر كه با شنيدن نام محمود كاوه به ياد كاوه آهنگر نيفتد.
اگر هم رزمي از همرزمان او، يا كسي از كسانشان در اين چند ورق محمودي مييابد كه با محمودي كه ميشناخت فرق دارد. بايد گفت حق با او است. آن مردي كه با نام محمود كاوه زندگي كرده است با اين تصاوير رور كاغذ فرقهاي زيادي دارد. فرقهايي كه هر كسي با آلبوم عكسهايش دارد.
***
یک
***
دو
گفتم « همچي كاري نكني ها! خونه زندگيمون رو از بين ميبرن داداش».
گفت « آره. نميشه. اما اگه ميشد، چه خوب ميشد. نه؟»
***
سه
ـ مدرسه.
ـ اين چيه؟
ـ كتابه.
پاسبان كتاب را گذاشت كنار و شروع كرد جيبهاي محمود را دنبال اعلاميه گشتن. فكرش نميرسيد كه شايد اين كتاب هم مثل اعلاميه ممنوع باشد.
***
چهار
پرسيده بود «چه طور مگه؟ ميگه ميرم مدرسه كه.»
گفته بودند «مدرسه كه ميآد،»
پرسيده بود « درسش را نميخواند؟»
گفته بودند « درس هم ميخواند. خوب هم بلد است. مباحثه هم ميكند. مطالعه هم ميكند. اما تا كارش تمام ميشود، ميپرد روي دوچرخه و ميرود .»
پرسيده بود « چه كار كنم؟ بگيرم ازش؟ »
گفته بودند « نه! فقط نصيحتش كن.»
***
پنج
***
شش
***
هفت
آخر توي يكي از خيزها افتاد روي يك كپه سنگ و دستش آش و لاش شد هردوشان بيست، بيست و چند سالي از من كوچكتر بودند.
رفتم جلو، داد و فرياد كه « اين چه وضعشه؟ اين چه طرز آموزش داد نه؟ شهيدش كردي بچه رو كه.»
دستم را گرفت و گفت «آروم باش، هر چي اين جا مجروح بشه، زود خوب ميشه. عوضش اون جا ديگه جا نميمونه، بي هوا زخمي نميشه. كم نميآره. آموزش يعني همين ديگه.»
***
هشت
حتا سلاحهاي روي هليكوپتر ها را هم باز كرديم. روحانياي بود كه آن روزها بسيار مشهور بود. او هم از راه رسيد. آمد توي هليكوپتر. گفت « داريد دزدي ميكنيد. شما دزديد.»
محمود عصباني شد. داد و فريادش رفت هوا. گفت « ما دزديم؟ بردهيم خونهمون كه دزد شديم؟ همين طوري دهنت رو باز ميكني شما و به پاسدار تهمت دزدي ميزني؟ من شرعاً عرفاً قانوناً راضي نيستم.
اومديم اين وسايلو داريم جمع ميكنيم، صورت برداري ميكنيم، انتقال ميديم. اومديم اين جا مستقر شديم كه اگر برگشتند، عوض وسايل آماده شون با ما مواجه بشن، بعد شديم دزد؟»
طرف رفت روي آمبولانسي كه آن جا بود، گفت همهي پاسدارها رو جمع كردند، از همهشان عذرخواهي كرد.
***
نه
***
ده
***
یازده
***
دوازده
گفتن «محمود؟ نه نیامده»
گفت «چرا! چهار پنج روز میشه که اومده»
فرداش از بجنورد زنگ زد که «آقا جان ! ببخخشید که نیودم پیشتون.اومده بودم نیرو ببرم.فرصت نشد.»
گفتم «فکر کردم قهر کردی با ما . برو خدا پشت و پناهت . دعات می کنم.»
***
سیزده
***
چهارده
***
پانزده
وبا دستش اشاره كرده بود به آن طرف خانه، به جايي كه حدس زده بود كه زن محمود آن جا است، و باقي حرفش را گفته بود« … بندهي خدا هم بچهي مردمه. امانته دست شما.»
محمود هم گفته بود «گفته اين يكي امانته؟ فقط همينه كه بچهي مردمه؟ اونا كه تو جبههاند بچهي مردم نيستند؟»
***
شانزده
***
هفده
اصلا نخواسته بودم پا بندش کنم .قرار هامان را از قبل با هم گذاشته بودیم.
***
هجده
گفت « آخرش چي؟ وقتي شهيد شدم چي؟»
همان يك بار ديدم از شهيد شدن حرف بزند.
***
نوزده
گفت « نميتونم. كار دارم.»
ده روز بعد آمد.
از راه كه رسيد گفت « اسمش رو بگذاريد زهرا.»
گفتيم «باشه. زهرا. حالا برو ببينش.»
***
بیست
اسم دخترش رو كه ميشنيد، گل از گلش ميشكفت. ميگفت «خوبه،»
چه قدر دخترش را دوست داشت و چه قدر كم ديدش.
***
بیست و یک
***
بیست و دو
گفت « اين جا چه كار ميكني؟»
گفتم «دلم برات تنگ شده بود، آمدم ببينمت.»
گفت « من راضي نيستم اين ساعت شب بيايي اين جا.»
گفت « زود ميروم.»
گفت « برو.»
***
بیست و سه
***
بیست و چهار
به هر حال برادر كاوه داشت توي حرفم. يكي از كشتهها تا اسم كاوه را شنيد زنده شد و نارنجك را انداخت سمت كاوه. تركش سر و گردنش را گرفت. وقتي ميبردندش، گفت « جون تو و جون اين قله.»
گفتم « چشم.»
انگار به نظرش رسيد بس نبوده. گفت « واي به حالت اگه اين قله از دست بره.»
باز هم گفتم « چشم.»
بردندش بيمارستان.
***
بیست و پنج
گفت «نه. كي ميگه؟»
گفتم «ايناها.»و آينه را از روي تلويزيون برداشتم دادم دستش.
نگاه كرد و گفت «نه. ورم نكرده.»
رفتم توي آشپزخانه، ميشنيدم كه يواش يواش به آقا جان ميگفت
«مديته. فكر كنم اثر تركشها است.»
توي سرش پر تركش بود.
***
بیست و شش
ميگفتند «غذاي سپاه قوت ندارد. بخورد ديرتر خوب ميشود. بايد بيايد غذاي خودمان را بخورد تا جان بگيرد.»
***
بیست و هفت
فكر ميكردم كه لابد با يكي از فرماندههاش دعواش شده كه نميرود. گفت «اومدهم نيرو ببرم. طول ميكشه. بايد تمام استان رو از زير پا در كنم.»
***
بیست و هشت
مادرش گفت « بره. اگره با شما ميخواد بره، خوب بره. سپرده است به دست شما.»
حالا چهار ماه بعد، طرف توي شناسايي شهيد شده بود. محمود كلي اين طرف آن طرف زد تا توانست جنازه را برگرداند. بعد من را صدا كرد و گفت «نميدونم با اين چه كار كنم. روم نميشه ببرمش پيش مادرش گفتم « من ميبرم.»
***
بیست و نه
***
سی
***
سی و یک
***
سی و دو
بعد از جلسه هم با توپ و تشر ميرفت سراغش؛ عصباني. ميگفت « وقتي توي جلسه ده دقيقه ير ميآيي، لابد توي عمليات هم ميخواهي به دشمن بگي ده دقيقه صبر كن،برم آماده شم، بعد پيام بجنگيم. اين كه نميشه كه. اين نيروها زير دستت امانتند. ميخواهي اين جوري نگهشون داري؟»
***
سی و سه
گفتم« اجازه بدين تا فردا تكميل ميشه.»
رفت حالا آمار كجا بود؟ شب تا صبح بچهها را كشيدم به كار. صبح آمار حاضر شد. داديم دستش. نگاه كرده نكرده، سه تا اسم گفت. دو تاش توي ليست نبود. پاره كرد ريخت توي آتش.
گفتم « ليست مادر بود.»
گفت «فايده نداره، از نو،»
باز رفتيم يك شب تا صبح ليست درست كرديم. باز چند تا اسم گفت. يكي دوتاش نبود. باز پاره كرد ريخت توي آتش. گفت « اينم نشد، از نو.»
بارسوم رفتيم اتاق به اتاق و چادر به چادر از زير سنگ هم كه بود آمار نيرو را نفر به نفر گرفتيم. آورديم. فقط يك نفر نيروي آزاد رفته بود مرخصي كه توي ليست ما نبود. گفت «اين كو؟»
باز آمد پاره كند. نگاه كرد ديد بچهها دارند گريه ميكنند. گريه كه يعني اشك آمده بود توي چشمهاشان. پاره نكرد.
اصلاً حالتش فرق كرد. فقط گفت «بابا! آخه اينها هر كدومشون يه آدمن. نميشه بگيم حواسمون نبود كه اين اينجا بود جون اينا رو به ما سپردهن.»
***
سی و چهار
اگر كسي اشتباه ميكرد، ميگفت « بنشين. دوباره توضيح ميدم. گوش ميكنيد؟»
اين قدر توضيح ميداد تا ديگر كسي اشتباه نكند. ميگفت «اشتباه توي اين اتاق، خون نيرو است توي عمليات.»
گاهي يكي خيلي پرت بود. بقيه را ميفرستاد بروند و خودش باز با اين مينشست. ميشد هفت ساعت، هشت ساعت.
***
سی و پنج
گفت «به اين زودي فتح شد؟»
گفتم «كلي اينجا جنگيديمها. چي به همين زودي؟»
گفت « زمين شيب نداره؟اونجا كه هستي، روي قله، زمين شيب نداره؟»
گفت «حالا يه مختصر شيبي رو به بالا داره.»
گفت « مرد حسابي! همون مختصر شيب رو بگير و برو. جلوتر كه بري بيشتر ميشه. هنوز كو تا قله؟»
رفتيم. ديديم راست ميگفت.
***
سی و شش
گفت « كي نميتونه بياد؟»
تا گفتم « اين دو نفر..»
قنداق تفنگش رفت بالا وآمد خورد توي كمر اين دو تا بيچاره. گفت « اگه جايي غير از سر ستون ببينمتون، ميكشمتون.» دلمان ميسوخت. چارهاي هم نبود. تا صبح هر چه نگاه كردم، ديدم سر ستون بودند.
***
سی و هفت
***
سی و هشت
***
سی و نه
ديدم يك نارنجك تفنگي كه معمولاً براي پاكسازي سنگر ميزنند، كنارش منفجر شد. دو دستي زدم توي سرم. گفتم تكه تكه شد. دود وآتش كه نشست، ديدم يك نفر دارد از ميان سرم داد ميزند كه « تو چرا نشستهاي؟ چرا اسلحهت رو مثل چوب دستت گرفتهاي، كاري نميكني؟» صداش را كه شنيدم، از خوشي مردم.
***
چهل
به كاوه گفتند كه ضد انقلاب الان است كه بيايد، شهر را هم مردم از ترس تعطيل كردهاند. به من گفت : «يك قوطي رنگ و يك قلم مو بردار و با بچهها بيا.» رفتيم بازار. گفت «روي مغازههاي بسته را شماره بزن»شروع كردم شماره زدن. هنوز به آخر بازار نرسيده، ديديم مردم دارند بر ميگردند مغازهها را باز ميكنند. فكر كرده بودند لابد اعدامشان ميكنيم كه مغازهشان را بستهاند. ترس ترس را از رو برد. آنها هم از خير تصرف شهر گذشتند خيلي منتظرشان شديم، نيامدند. خون از دماغ كسي هم نيامد.
***
چهل و یک
گفتند « شنيديم كاروه آمده شهر، توي فلان غذاخوري نشسته، آمده بوديم ترورش كنيم.»
***
چهل و دو
***
چهل و سه
ديدم الان است كه بزند. گفتم «نزني. منم»
گفت «مگه نگفتم دنبال من راه نيفت؟»
گفتم « خب بابا داري تنها ميري.»
گفت « تنها ميرم. گرگ كه نميخوردم.»
حالا همهي دور و بر كومله ودمكرات بودند كه من پيش گرگها راحت ميتونستم بخوابم، اما پيش اينها نه. چي بهش بگم؟ گفتم « ميترسم تنها برگردم.»
گفت «برو. برو بازي در نيار.»
گفتم «چشم.»
***
چهل و چهار
چايي ريختند برايش. خورد و دستهاشان را بستيم و برديم تا مقرشان را پيدا كنيم.
يكيشان ميخواست داد و فرياد كند كه توي مقر باخبر شوند. زد زير گوشش و گفت « كار تو ديگه از اين حرفها گذشته. راهت رو برو.»
ادامه دارد....
منبع:سایت ساجد /س