چهل و پنج
خيلي بيكله بود. كنارش راه ميرفتم. كنار گوشم صداي گلوله شنيدم، سرم را دزديدم. عصباني شد. گفت« مگه منو نميبيني چه طوري ميرم؟ سر تو چرا ميدزدي؟ داره با دوربين نگاه ميكنه ببينه من وتو ميترسيم يا نه.»
معاونش از راه رسيد. داد زد « محمود سر تو بزد.»
بعد هم خيز برداشت و كوبيدش زمين. گلوله از بيخ گوششان رد شد و ديوار پشت سرش را سوراخ كرد. درست همانجا كه يك ثانيه پيش سرش بود.
***
چهل و شش
داشتم دليل و نذير ميآوردم كه «تو فرمانده تيپي. بايد بموني توي مقر، نبايد بياي جلو..» نگاهم كرد. گفت «من كه ميآم. اوني كه نبايد بيايد تويي. نگاه كن ريش سفيد تو پيرمرد. ميآي تو راه ميبريها.»
گفتم «آقا اصلاً من چيزي نگفتم. شما جلوبرو من از پشت سر ميآم. خوب شد؟»
***
چهل و هفت
وقتي راه افتاديم براي عمليات، فكر نميكرديم ضد انقلاب با خبر باشد. وسط جاده به يك آمبولانس رسيديم با چراغهاي روشن. معلوم بود گذاشتهاندش كه ما ببينيم. جلويش هم جسد دوتا از شهداي ارتش را خوابانده بودند. مثلهشان كرده بودند. خيلي تهديدآميز بود. با اين كه از اين چيزها نديده بوديم، ولي چند نفر حالشان به هم خورد، همه به فكر بر گشتن بوديم. كاوه گفت« بريم.»
گفتم «با اين وضع؟»
گفت « اصلاً چون وضع اين طوريه، حتماً بايد بريم.»
***
چهل و هشت
هميشه يكي دو تا ايفاي خالي آخر ستون ميگذاشت كه اگر اتفاقي افتاد، با ماشينهاي ستون تعويض شوند.
زد و يكي از ماشينها پنچر شد. يكي از اين ته ستونيها را گذاشت تا جابهجايي كنند. يك عده را هم فرستاد تويدار و درختهاي اطراف براي تأمين. يك دسته دمكرات يا كومله رسيده بودند و با خودشان گفته بودند « خوراك كمين.» ريخته بوند پايين. پشت سرشان هم تأمين رسيده بود و گرفته بودشان. بعد از اين قضيه ديگر به نيروهاي كاوه جرأت نميكردند كمين بزنند.
***
چهل و نه
نور سيگارشان را ديده بود. چهار نفر را فرستاد تا ببينند قضيه چيست. دو نفر كومله بودند. يكي فرار كرده بود و يكي را گرفته بودند.
ازش پرسيد « اين جا چه كار ميكرديد؟»
طرف گفت« شنيده بوديم قرار است كاوه بيايد، گفته بودند هر وقت رسيد خبر بدهيد كه مقر را خالي كنيم.»
در مورد كاوه دستور براي كومله عقب نشيني بي درگيري بود. درگيري را مدتي امتحان كرده بودند، ديده بودند فايده ندارد.
***
پنجاه
اعلاميه داد كه از هر خانهاي يك تير شليك شود، جوابش را با خمپاره شصت ميدهيم. زيرش هم امضا كرد محمود كاوه، فرمان داد عمليات سپاه مهاباد.
همه ميگفتند مردم را با ما دشمن ميكني. شب كه شد از يك خانه چند تير كلاش رسام شليك شد. انگار طرف داشت ميگفت « اگه راست ميگي، بزن.»
زد. با آرپي جي و خمپاره شصت هم زد. همان شد. كومله و دمكرات زند از شهر بيرون. رفتند به كوه.
***
پنجاه و یک
پيغام دادند كه مردمي بيا فلان جا. يك جايي بيرون شهر،آنجا به جنگ. رفتيم سنگر زده بودند. كانال كنده بودند. مهمات حسابي هم فراهم كرده بودند. ما را انداخته بوند توي دشت باز وخودشان توي كانال. اين مردانه جنگيدنشان بود. باور كن قبر هم برامان كنده بودند. انداخت بچهها را توي دشت و رفتند توي كانال. نقشهاش را كشيده بودند كه قضيهي محمود را آنجا مختومه كنند. آخر كار مجبور شدند كانال را ول كنند و در بروند.
***
پنجاه و دو
با دوربين نگاه كردم، ديدم كف دره يك عده نرم نرم ميجنبند. سريع صداش زدم. گفتم «كمين، محمود جان.»
دوربين را گرفت ونگاه كرد و گفت «همه بخوابند» همه خوابيدند.
بعد سينه خيز رفت جلو. خيلي رفت. كاملاً نزديكشان شد. نگران بوديم. برگشت. گفت« برويم.»
گفتيم «كجا؟»
گفت « توي كمين.»
رفتيم. ديديم كف رودخانه چوب زدهاند و روي چوبها كلاه كذاشتهاند ومترسك درست كردهاند. گفت « اين جا از اين كلكها زياده.»
***
پنجاه و سه
صياد. خدا رحمتش كنه، دوازه هزار نفر برده بود مستقر كرده بود، اما شروع نميكرد. آخر فرستاد پي محمود. گفت «آقا كاوه، دست ودلم ميلرزه. نميتونم فرمان حمله بدم. چي كار كنم؟»
محمود عصباني شد. گفت « به قدرت خودت ميخواي عمليات كني يا به قدرت خدا؟»
گفت « لااله الاالله. خب به قدرت خدا.»
گفت « پس حله ديگه.»
***
پنجاه و چهار
هيلكوپتر آمده بود زخميها را ببرد، يكي هم داشت ميرفت سوار شود. ازش پرسيد « تو كجات مجروحه؟»
گفت «من مجروح نيستم. موج گرفتتم.»
زد تو گوشش. گفت «چه طوري موج گرفتت كه خودت حاليته و ميگي؟»
***
پنجاه و پنج
من قبلاً فقط جبههي جنوب را ديده بودم وپاتك عراقي ها را با تانك نفربر، پاتك با نيروي پياده برايم اصلاً جا نميافتاد. وقتي ديدم آن همه نيروي پياده دارند به سمت ما ميآيند. كم دست پاچه نشدم. پرسيدم « چند نفرند؟»
يكي گفت «به استعداد هفت تيپ.»
هي ميگفتم «دستور آتش بدهم.»
همي كاوه گفت « صبر كن. بخواب. سرو صدا نكن،»ظ
آخر رسيدند به فاصلهي شش متري. كاوه گفت « حالا آتش.» به نظرم رسيد خيلي بي فايده است ديگر. اما هشتصد و پنجا نفر در جا افتادند.
***
پنجاه و شش
ميرفت جلو. بيست متر، سي متر، چهل متر. همه جا را با دقت نگاه ميكرد. حتا زير سنگها را. بعد اشاره ميكرد بقيه بياند جلو. ميگفت «اين آدمها تحت ولايت منند. خودم بايد اين كار را بكنم.»
***
پنجاه و هفت
گفتم «برو بخواب. ما خودمون ميريم. توي اين گل و شل و اين شب تاريك، تو ديگه نيا بالا. ميريم و بر ميگرديم.»
گفت « كردستانه. يه ضد انقلاب بي پدر ومادر. تنهايي با يك كلاش تار و مارتون ميكنه، كسي هم نيست كه نيرو رو جمع كنه. بچهها خداي نكرده توي مخمصه ميافتند. بايد خودم باشم.»
***
پنجاه و هشت
زنگ زدم « بابات ميخواد بياد كردستان. منم بيام با بابات؟»
گفت «اگه با بابا ميآي. بيا.ِ
از راه كه رسيديم دم غروب بود. آمد. سرش پر از خاك بود. سلام و احوالپرسي كرد و گفت « من برم يه دوش بگيرم، بعد بيايم.»رفت كه برگردد. تا صبح نيامد، يكي دو بار يواشكي سرك كشيدم توي اتاقش. با يك نفر سرشان تو نقشه بود و صحبت مي كردند.
***
پنجاه و نه
چهار روز بعد از شروع عمليات بود و يك هفته بود كه محمود حتا يك ساعت هم نخوابيده بود. بالاي تپه وسط برف نشسته بود. باد سوزداري هم ميآمد. دو تا بيسيم دستش بود. مدام بيسيمها صدا ميزدند و كارش داشتند. بين اين صداها سرش شل ميشد و چرتي ميزد. باز تا صداي بيسيم ميآمد، جواب ميداد.
***
شصت
پول پيش آقا جون داشت. سي هزار تومان بود يا چهل هزار تومان يا پنجاه هزار تومان. گرفت داد به مادر. گفت « ميخواي براي خواهرم جهاز بگيري، اين را هم بگذار روي پولت، جهاز خوب بگير.»
***
شصت و یک
داشت با حسين بازي ميكرد. حسين كوچك بود. به بچه ميگفت « دايي جون!اذيت نكن وگرنه اون بلايي كه قراره سر صدام بيارم سر توهم ميآرم ها.»
***
شصت و دو
از وقتي حقوق سپاه را ميگرفت، ديگر خرج كردنش خيلي با امساك شده بود. هر چه هم كه باقي ميماند، ميداد براي جبهه. كم تر پيش ميآمد براي كسي هديهاي چيزي بخرد. فقط يك بار. آمده بود مشهد دخترم را برد بيرون بگرداند. وقتي برگشت، ديدم برايش اسباب بازي خريده.
***
شصت و سه
تلفن زد «آقا، اين مبلغي كه فرستاديد. احتياج بهش نيست. بگيد برگرده.»
پرسيدم « چرا؟ كسي ديگه پيدا شده؟»
گفت « نه. لازم نيست اصلاً.»
گفتم «يعني چه؟»
گفت «اين قراره بياد اون جا. توي پادگان. تبليغ خدا و پيغمبر و امام حسين رو بكنه. هنوز از راه نرسيده رفته منبر، منبر اولش، داره تبليغ من محمود كاوه رو ميكنه. به چه درد ميخوره اين؟»
***
شصت و چهار
خيلي خوشهيكل بود. كمر باريك، سر سينه صاف، بدون قوز، بدون شكم، شاداب، سرحال، فقط شونهي چيش يك كم بفهمي نفهمي مطابق شونهي راستش نميشد.
***
شصت و پنج
يك كلت غنيمتي توي دستش بود. چيز قشنگي بود. گفتم « چه قشنگه.» داد دستم. ديگر پس نگرفت.
***
شصت و شش
قرار بود مكه برويم، سوريه برويم، هر بار دست يك دو روز مانده بود رفتن، زنگ ميزد كه نميتوانم بيايم. ميخورد به عمليات. نشد. خيلي هم دوست داشت، اما نشد. نرفتيم.
***
شصت و هفت
با خبر شده بودند كه سكه برده كه بفروشد، پول واريز كند براي مكه، فرستاند پيش كه «نميخواهد. از طريق سپاه ميبريمت. مجاني.» نرفت. اصلاً نرفت. نه مجاني، نه پولي، نه هيچ جور.
***
شصت و هشت
اسمش در آ‚ده بود براي مكه. نميرفت. مادرش دوست داشت محمودش حاجي بشود. پرسيد « خب مادر چرا نميروي؟»
گفت «من اگر برم و برگردم ببينم توي همين مدت ضد انقلاب حمله كرده، يه عده رو كشته، يه جاهايي رو گرفته، كه نبودنمن باعث اينها شده، چي دارم جواب بدم؟ جواب خون اين بچهها رو كي ميده؟»
***
شصت و نه
سر فوتبال كه ميشد هميشه ميگفت « من تو تيم بسيجم. من اصلاً بسيجيم. من پاسدار نيستم كه، بسيجيم.»
***
هفتاد
بقيهي تيپها يا مشمول قبول نمي كرند، يا مشمولها را ازبسيجيها سوا ميكردند. ميگفتند« مشمول كه بسيجي نميشه.»
كاوه نه، با مشمولها بيشتر حتا مينشست. وقت عمليات ديگر تشخيص نميدادي كي مشمول است كي بسيجي. گاهي حتا مشمول از بسيجي بهتر عمل ميكرد.
***
هفتاد و یک
با بچهها كه طرف بود، ميگفت « اگه ممكنه، اين قسمت رو بيشتر تقويت كنيد.» يا ميگفت « اگه ممكنه، اين نقصها هست، لطف كنيد برطرف كنيد.» به فرماندهها كه ميرسيد ميگفت « خجالت نميگشي؟ اين همه وقته داري ميجنگي، باز وضعت اينه؟»
ميگفت « نيروي بسيجي اومده براي خدا بجنگه. مشكل نداره. از بي عرضگي ما است كه نميتونيم سازمان دهيش كنيم.
***
هفتاد و دو
وقتي كسي مجروح ميشد، لباسهايش را كاوه ميشست. رد خور نداشت. كس ديگر هم اگر ميخواست بشويد، نميگذاشت.
***
هفتاد و سه
سر صف غذا، جلوييها جا خالي ميكردند كه او برود جلو غذا بگيرد. عصباني ميشد. ول ميكرد ميرفت. نوبتش هم كه ميرسيد، آشپزها برايش غذاي بهتر ميريختند. ميفهميد. ميداد به پشت سريش.
***
هفتاد و چهار
قاشق كم بود. هميشه سر قاشق دعوا ميشد. كاوه قاشق بر نميداشت. با دست لقمه ميكرد. اين قدر قشنگ. همهي بيقاشقها كيف ميكرند.
***
هفتاد و پنج
فقط شبها با بچهها عكس ميانداخت. ساعت دو و سه كه ميشد، اخمهاش ميرفت، صورتش پر از خنده ميشد. ميآمد جلوي آسايشگاهها. هر كس ميخواست باش عكس بيندازد. وقتش همان وقت بود. اصلاً براي همين ميآمد. ميدانست دوست دارند.
***
هفتاد و شش
عكس هست ازش، ميشمردي، ميبيني هجده تا دست روي گردنش هست. خب بندهي خدا هركول هم كه نبود. اصلاً درشت نبود. از محبتش، حالا داشته زير فشار اين دستها له ميشدهها، اما به روي خوش نميآورد.
***
هفتاد و هفت
اين بار هم اولش گفتم نه. بعد هم گفتم « تو اصلاً من رو چي ميشناسي؟ من يه مشمول سادهام. اول گفتي بيا بشوفرمانده دسته. حالا هم ميگي بيا بشومعاون گروهان. به چه حسابي؟»
گفت «من اگر بايد بشناسمت، كه شناختهام. بعد هم من ازت نظر نخواستم، كار خواستم.»
***
هفتاد و هشت
مسجد رفتنش برای خودش مسافرتی بود. تا مسجد فاصله کم نبود،اما همیشه پیاده می رفت . با همه هم خوش و بش می کرد.پیاده می رفت . که اگر نیروهای عادی هم وقت دیگر دستشان به ش نمی رسید ، آن موقع بتوانند بروند پیشش.
***
هفتاد و نه
گفتم «با براد کاوه کار دارم»
گفتند «داره فوتبال می رنه با بچه ها»
هر چه نگاه کردم ، دیدم خوب دارند فوتبال بازی می کنند،همه مثل همند.من از کجا بفهمم کاوه کدام است؟ صبر کردم بازی که تمام شد،چیدایش کنم
***
هشتاد
شب تا نصف شب كشتي ميگرفتيم. وقتي خواستيم بخوابيم، محمود گفت « صبح براي نماز بيدارم كنيد. اگه بيدار نشدم ، آب بريزيد روم كه بيدار شوم.» صبح هر چه كرديم، بيدار نشد، ناچاري با ترس و لرز آب ريختيم روش. بلند شد، تشكر هم فكر كنم كرد.
***
هشتاد و یک
بي سيم زدم گفتم « برادر كاوه ما ميخواهيم با توپخانه اينها را بزنيم اين جا پر از ضد انقلابه.»
گفت « چي روبا توپ بزنيد؟ اون جا پر از زن و بچه است. مردم كه گناهي ندارن. تو كه خودت كردي بايد حواست بيشتر جمع اين چيزها باشه.» گفتم « آخه ضد انقلاب خيلي زياده.»
گفت «خوب زياد باشه. دليل نميشه.»
***
هشتاد و دو
پدرش را برده بودند كردستان، ببيند پسرش كجا است وچه كار ميكند. وقتي فهميده بود، گفته بود« بابا! شما از اين امكانات بيت المال استفاده نكنيدها. چيزي اگرميخوايد بخوريد يا جايي ميخوايد بريد. با خرج خودتون باشه.»
***
هشتاد و سه
براي اين كه با هم آشناتر بشويم، هر كس اسمش را ميگفت و ميگفت بچهي كجا است. نوبت محمود كه رسيد ما مشهديها منتظر بوديم كه چي بگويد. به هم چشمك ميزديم كه «يكي به نفع ما.»
گفت «من محمود كاوه هستم، فرزند كردستان.»
***
هشتاد و چهار
از مجروحهاي شب قبل بود. افتاده بود. كسي نتوانسته بود ببردش عقب. محمود رفت بالاي سرش. باش صحبت كرد. دل داريش ميداد كه برميگرديم و ميبريمت. ازش پرسيد «منو ميشناسي؟»
پيرمرد ازش خيلي خون رفته بود. نميتوانست درست حرف بزند. گفت «آره. تو كافهاي .»
خنديد گفت « آخر عمري كافه هم شديم.»
***
هشتاد و پنج
اعصاب همه واقعاً خرد بود. همه در حد انفجار سختي كشيده بودند. شش هفت ماه در يك محاصرهي نامرئي گير كرده بودند. ديدم، يك بچه بگويم؟ بزرگ به نظر نميآمد آخر، نشسته روي كاپوت جيب به جيب ميگويد برو. دستهايش را گذاشته بود روي گوشهايش جاده را نگاه ميكرد. ميگفت « يه ذره بگير به چپ. راست مين گذاشتهند. خب. رد شدي. حالا فرمونتو راست كن.»
بچهها هم ميخنديدند. پرسيدم « اين بي مزه كيه؟»
چپ چپ نگاه كردند و گفتند « كاوه است.»
***
هشتاد و شش
بندهي خدا سر شب كه ميخواست بخوابد، يك پتو ميگذاشت كنار دستش كه سحر كه هوا سرد ميشود، بكشد رويش. سحر ميديد پتو نيست. يك شب گفت «بابا كدوم بيانصافيه اين پتوي ما رو ور ميداره؟»
محمود گفت «اِ. پس بگو. اين پتوي توست كه من هر شب برش ميدارم.»
***
هشتاد و هفت
رفته بوديم خانهي يكي از پيش مرگها؛ مهماني. جماعت گوش تا گوش نشسته بودند كه ديديم برق خانه قطع شد. حالا همه به هول وولا افتاده بوديم كه نزنند محمود را، طوريش نشود. هر چه ميگشتيم محمود را پيدا نميكرديم. يك چيزهايي هم مدام ميخورد تو سر و كلهمان. نيم ساعتي طول كشيد. بالاخره برق وصل شد. ديديم محمود يك گوشه ايستاده هرهر به همه ميخندد. زده بود با انار كلهي همه را قرمز كرده بود. خودش ايستاده بود آن گوشه ميخنديد.
***
هشتاد و هشت
دور آتش نشسته بوديم و گپ ميزديم. ناصر كاظمي گفت «من اگه شيد هم بشم، خجالت نميكشم، قبلاً از خجالت جمهوري اسلامي دراومدهم. من با كشف كردن كاوه يك خدمت اساسي به اين نظام كردهم.»
با خودمان ميگفتيم « چي ميگه ناصر؟»
***
هشتاد و نه
قرار بود زينالدين بيايد مهاباد. هنوز چند روز مانده به رسيدنش، از خوشحالي روي پا بند نبود. بعد خبر رسيد كه توي كمين ضد انقلاب گير كردهاند و زينالدين هم شهيد شده. بچهها را جمع كرد كه بهشان خبر بدهد كه عمليات مشترك لغو شده. يك جملهي نصفه گفت. گفت عمليات لغو شده. اما تمامش نتوانست كند. گريه افتاد. همه گريه افتاند.
***
نود
كاظمي داشت زمين و زمان را به هم ميدوخت كه « محمود كاوه كجا است پس؟»
چه ميدانستيم؟ فقط شنيده بوديم توي محاصره است. كجا؟ نميدانستيم. با همه دعوا داشت كه چرا تنهاش گذاشتهايد.
بالاخره محمود با چهار نفر ديگر از يك كانال زدندبيرون. سه تاشان مجروح شده بودند. اما محمود سالم بود. كاظمي از اين رو به آن روي شد. لبهاش از خنده باز شد. چشمهاش از شادي برق ميزد. با همه بگو بخند ميكرد. دم غروب هم بود. گفت « حالا كه محمود پيدا شد،برم يه سر به بچهها بزنم تا تاريك نشده و برگردم.»
يك ربع نكشيد كه خبر آوردند كاظمي كمين خورده و مجروح شده. مابه مجروح بودنش هم نرسيديم. تارسيديم شهيد شده بود. محمود چه اشكي ميريخت. تمام پهني صورتش اشك بود.
***
نود و یک
پرسيد « حا مادره چه طور بود؟ خيلي سر و صدا ميكرد؟ خيلي بيتابي ميكرد؟»
گفتم « نه. خيلي هم بيتاب نبود. معمولي بود.»
گفت « دو تا بچهاش شهيد شده، معمولي بود؟»
گفتم «ها.»
داشت يادم ميداد انگار.
***
نود و دو
ناكار شده بود، مجبور بود عصا دست بگيرد، گفتم «مادر، با اين حال كجا ميخواي بري؟»
گفت «بچههاي مردم اون جا بيپشت و پناه دارن از بين ميرن. بمونم اين جا چه كار كنم؟ بايد برم مادر.» با همون عصا راه افتاد و رفت.
***
نود و سه
هيچ وقت نميگذاشت ببوسمش. اين بار خودش آمد دست انداخت گردنم، من را بوسيد. همه تعجب كردند. من فهميدم كه كار تمام است، اما به مادرش چيزي نگفتم.
***
نود و چهار
به هم سايهها گفته بود« به خواهرم بگوييد دوبار آمد باش خداحافظي كنم، نبود.» خيلي دلم گرفت.
يك هفته نگذشته بود كه شب خواب ديدم دارد به من ميگويد «تيپ شكست خورد. من هم رفتم.»
***
نود و پنج
داشتيم از طراحي عمليات برميگشتيم. محمود رفت عقب تويوتا. گفتم « جلو كه جا هست.»
گفت « راحتم. اين جا راحترم.»
من هم رفتم پيشش نشستم. از سر شب ديده بودم كه تو حال خودش نيست. اول جلسه قرآن خواند گريه افتاد. بقيه هم از گريهاش گريه افتادند. ماشين كه كمي حركت كرد گفت « دلم گرفته.»
گفتم «چرا خب؟»
گفت « بروجردي رفت. كاظمي رفت. قمي رفت….»
يكي يكي همه را اسم برد. بيرون ماشين را نگاه كردم.
***
نود و شش
سوار شد برود. گفتم «ميري؟ پس ماچي؟ »
گفت «شما هم بياييد.» رفت.
صبح نشده، ديدم بيسيم ميگويد « ملخ بيايد كاوه را ببرد.» شب بود. هليكوپتر نميپريد. تا صبح صبر كرديم.
***
نود و هفت
مچ بادگيرم كش داشت. كش را كه با دست باز كردم خون ريخت بيرون.
محمود گفت « گلوله خوردي.»
گفتم «آره انگار.»
برم گردانند عقب. توي بيمارستان بودم كه گفتند «يكي از فرماندههاي رده بالا آمده عيادتت.» تا رسيد، پرسيد «چي شده؟» تعريف كردم براش كه تيراندازي كردند سمتمان و من زخمي شدم. عصباني شد. گفت «مگر من هزار بار نگفتم نگذاريد محمود جايي بره كه درگيري باشه؟ چرا رفتيد يه همچي جايي؟»
گفتم «شما يه چيزي ميگيد. مگه ميشه جلوش رو گرفت؟ شما خودتون يه بار بيايد، ببينيد ميتونيد جلوش رو بگيريد؟»
گفت «نه. ديگه كسي نميتونه. تموم شد. رفت.»
***
نود و هشت
رفته بودم پيش يكي از دوستهام، با هم براي امتحان فرداش درس بخوانيم. مادرم و برادرم آمدند سراسيمه كه بدو بيا، محمود مجروح شده. ديدم مجروح شدنش كه تازگي ندارد. اين قدر دست پاچگي مال چيز ديگري است. گفتم «راستشو بگيد، شهيد شده. نه؟»
وقتي خودش را ديدم، مطمئن شدم. گفتم «خدايا؟ من كه از محمود گذشته بودم. گذشته بودم كه در خدمت توباشه. سالم باشه و فقط به تو خدمت كنه. اين طور صلاح دونستي؟»
***
نود و نه
ما توي مشهد توي پادگان بوديم. يكي از در آمد، صبح زود بود، گفت «شنيديد كه چي شده؟»
گفتيم « چي شده؟»
گفت «محمود شهيد شده.»
گفتم «برو دنبال كارت. همچين چيزي جنسش نشده. مگه ميشه؟»
***
صد
وقتي محمود شهيد شد، فكر ميكرديم مهاباد جشن بگيرند. رسيديم به مهاباد. همه جا عزا بود و ختم و فاتحه ميگفتند «براي ما امنيت و آسايش آورده بود.»
منبع: سایت ساجد /س