ارغوانی بر خاکريز (1)
نويسنده:سيد محمد صادق موسوی گرمارودی
در دامنة كرانههاي قلههاي سرافراز زاگرس، بر بستري از چمنهاي خودرو كه جاي جاي بر لبة جويبارهاي خرد ميتوان سراغشان را يافت، دراز كشيده بود و چشمبند ستارگان شب بود.
سير سيركها سمفوني شب را اجرا ميكردند. از عمق درهاي كه در دست راست خويش داشت، صداي گذران آب رود خانه مثل همهمهاي خواب آلود با نسيم هرزه گرد شب خود را به ارتفاعات ميكشيد. صدايي پر از راز و رمز و خيال برانگيز، برخاسته از ساية درهاي كه شب عمق آنرا سياهتر مينمود.
رشته نور باريك ستارگان و راه شيري آسمان، گرد بهت بر دامنهها ميپاشيد، مثل يك مهتاب در پس ابر مانده، يال كوهها و دامنههاي شمالي را روشنتر ميكرد وشكستگي صخرهها و ژرفاي درهها را كورتر. مرغ شباهنگي از رديف درختان صف كشيده بر لب جوئي كه به يقين دهكدهاي را در دامنة دشت سيراب ميساخت، ميخواند. زنگ صداي اين شب آويز تنها، او را تا ابديت آسماني كه بر بالاي سر داشت، پرواز ميداد. دراز كشيده بود و چشم بند ستارگان شب بود، هزاران هزار ستاره در كاسة واژگون آسمان مثل الماسهاي پراكندة بيترتيب، او را بسوي خويش ميخواندند.
چنان ساكت در اين مجموعة گسترده همراز طبيعت شده بود كه گويا صداي تسبيح جماد و نبات را در جان داشت و آن را ميشنيد.
باد شبانه، سرد و دلچسب موهاي پريشان ريخته بر پيشانيش را به بازي گرفته بود، مبهوت اين همه عظمت، پايي در ملك و انديشهاي در ملكوت داشت. نه متوجه گذشت زمان بود و نه خود را بياد داشت. از آن لحظات بيتب و تاب كه معمولاً نقطههاي عطف زندگاني آدمي است، او را در خويش، از خودش بيگانه ميكرد. لحظاتي كه انسان با ابديت پيوند ميخورد. ازل و ابد را يكجع دارد. فارغ از زمان و مكان، آنسويتر از جريان سيال بودن و زيستن و خود نگريستن، گامي بسوي ناكجا دارد.
تا آنجا كه چشم ميتواند به بيانتهايي آسمان بنگرد، رفته است. ستارگان را در مشت دارد و خلأ را در چنگ. آنجا ديگر نه بالايي است و نه پاييني، نه چپي و نه راستي، نه وزني، نه احساس بودني، در ابديتي ايستاده است كه نه آغازي دارد و نه پاياني، نه رفعتي دارد و نه حضيضي، نه رنگي بخود ميگيرد و نه عطري، از بام عقل بر يالهاي عشق، فراتر رفته است.
معلق است بي آنكه معلق باشد، بالاست بي آنكه بالايي شد، خاشع است بدون خشوع عقلاني، رهاست با قفس، محصور است در حرمت بيخويشي، جلال فهم است بدون جمال عقل، بر قلههاي روح بر آمده است، نه جهانيست و نه لامكاني، سترون است همراه بالندگي، بالنده است در متن سكون، سر تاپا حركت است در بهت سكوت، فرياست در حنجرة زخمي خاموشي.
در آن هنگامة نابهنگام، هر شيئي هزار رنگ است و بي رنگ است. همانگونه كه اگر بر بام افلاك بر آيي و بر هيچستان آنسوي بنگري، رنگ چشمان خود را در چشم داري نه رنگي در چشم.
دراز كشيده بود، بيحركت و مردمك ساكن چشمها بر بام آسمانها مينگريست و تراشة الماسهاي ستارگان را در روشن ديدگان داشت. در عمق خاطرات غبارآلودش صداي آن به سفر رفته را هنوز بگوش داشت كه در پشت خاكريز اول وقتي شعلة منورها ميشكفت، گفت :«هر دو عالم يك فروغ روي اوست».
و اينك آن فروغ مجلل ابدي، آستانة مطهر عشق را سلوك روحي مجرد ساخته بود. بر شيب دامنهاي از ارتفاعات زميني، جسمي يكتا شده با يكتايي در حيرت سكون، هيمنة جهاني را با خود به ارمغان ميآورد؛ با آنكه خود ارمغاني بود كه در بازارهاي عشق به حراج و يغما رفته بود.
يكي از وراي آسمانها او را ميخواند. صدا در صحراي ساكت سينة او پژواكي شنيدني داشت. مثل دم و بازدم ميشنيد و تكرار ميشد. او نبود كه جواب ميگفت؛ يكي در اندرون خستة او مثل كوهساري در مقابل رعد، صدا را در زواياي وجودش ميگرداند و باز ميداد.
سيري در آفاق و انفس داشت، بي آنكه مشاهدهاي داشته باشد. با خويش مترنم بود، بيآنكه زمزمهاي داشته باشد. او نبود كه ميخواند و او نبود كه جواب ميگفت و او نبود كه ميشنيد.
بر بستري از سبزههاي شبنم زدة خيس سرد كه طراوت بهار و خنكاري شبانة كوهساران را در خود داشت، به ماهيتي ميانديشيد كه تا آن لحظه برايش بيگانه بود. با اينكه در مييافت آشناترين با زندگاني او همين ماهيت بوده است.
تصويري در پشت آينه روباروي خويش، ابديتي ساخته شده از دو آيينة متقابل و تسلسل تصوير، وحدت و كثرت در يك جلوة مشهود و او هميشه از اين دو آيينه، خود را ديده بود نه آيينه را و اينك چشم در چشم خويش به هويت آيينه مينگريست، نه به تصوير خويش و آينهها نمودار ميشدند، نه تصويرها و اينك آيينهاي در برابر آيينهاي و ابديتي كه با تمامي ابعادش نه بعد داشت و نه حجم و فهم از دريچة تجربه ميگذشت و به ارزشهاي جديدي دست مييازيد كه در آنجا ميتوانست قبري، باغي باشد به وسعت چشم اندازهاي مراتع صحراي قرهقوم و ميتوانست حفرهاي باشد كه با همة فراخي به تنگناي سوراخ سوزني كه نخ از آن در نميگذرد.
اين كدامين حقيقت روشن بود كه واقعيتهاي دنياي او را به شيوههايي بديع آذين ميبست و در اين آيينه كاري شبستان بينش او، كوهي در مردمك چشمي جاي ميگرفت و كاخي در وسعت دشتهاي گسترده نميگنجيد. چنان مبهوت بود كه همة هوشياري جهاني را با خود داشت و چنان از هوشياري به عجز رسيده بود كه عجز، سلوك شناخت حقيقت براي او شده بود.
چون از راه فرومانده بود، اينك نوبت دلالت ميرسيد. چون از خويش بريده بود، آيينة بيتصوير، حقايق را منعكس ميساخت. چون از چگونگي جدا شده بود، آغاز چراييهاي جاودانه بود.
چشم در چشم ستارهها، انوار اين گل ميخهاي سيمين سقف آسمان را ميبلعيد، چنانچه گويي ستارهاي است در مقابل ستارهاي، مستنيري در مقابل منيري كه ميرفت خود منير شود.
شب رداي نجابت نماز گزاران و بيداران آگاه است. ساتر زخمهاي كهنه و مرهم تنهاييهاي شيرين است. شب و شهادت و شراب طهور آسماني، شمشير و شمع، از هفت درياي بيزنهار ميگذشت با گردابهاي هول در پيش. از هفت اقيانوس طوفان گذشته بود، با اندوه همه پاكيهاي غريب در عصر يخ بندان عاطفهها بر دوش. شميم معطر «نفس الرحمن» ميوزيد. جاني در پروازي به عمق، در بيانتهايي دانستن و فهم و شعور متزايد بيخويش، مثل شعلة هيزمي بر شعلة هيزمي ديگر و افروزش آتش از بهم پيوستن شرارههايي يك مجموعه سوختن وبالاخره در اوج يك لهيب، يك فروزش ابدي، بسوي عمق آيينهها و نفوذ به دنياي آنسوي شيشههاي مصور، شيشههاي هفتاد رنگ بي منطق خيابانها در كرامت يك فرو ريختن فاجعه آميز قدسي، در انتهاي هفت پردة خودبيني مضاعف نفس، نه توي خود مضاعف، به رنگ عطش و به سيرابي تاول كه ميسوزد و آب مياندازد و پوست ميتركاند، سرشار از آب و عطشان خنكي اين مايع حيات بخش، يا مثل بازي كودكانة ماهي كوچكي در موج كه اداي به خشكي افتادگان را به نمايش گذاشته است. «رنج تن از تحمل رطل گران» در ميگذرد و به قول چمران :«به تن خسته ميگويد ديگر تا آزادي چيزي نمانده است، بزودي از شرم خلاص ميشويد.» آنقدر خوب است كه نميگويد از شرتان خلاص ميشوم. اين مركوب، زحمت زيادي را تحمل كرده است. اين تن، او را تا آستانة ابديت كشيده است. تا آغاز اين رهايي از پوستة خاكي بودن و پروانه شدن و بي پروا شدن از خويش، تا آغاز هبوطي كمتر از يك قامت آدمي و صعودي تا ابديت.
بياد آسمان دهلاويه افتاد. همه جا آسمان همين رنگ است. از يال خاكريز، به هلال ماه مينگريست كه از «هاله سپر» بسته بود، مثل كودكان، سوراليسم ميانديشيد و از حلقة آن هلال ميآويخت و تاب ميخورد.
يك موج انفجار درخشان و حلقوي، او را روي شانة خويش دهها متر آن طرفتر پرتاب كرد. به هالة انفجار چنگ زده بود. عجبا! با استخوان شانه بر روي تالابي فرود آمد و ديگر خانه را در پيش چشم داشت ودستهاي كودكانة فرزندي كه بعد از تولدش تنها دوبار توانسته بود او را ببيند. بايد چهار ساله شده باشد.
صدايي از دور دست صدايش ميزد، پرندة مهاجر هنوز به زمستان خويش نرسيده بود تا اين خانة قطبي را در هم فرو ريزد و چشم به باغستانهاي قدس بگشايد. دريغا هنوز بر جاي مانده بود.
با امتزاجي از ناباوري و جنون موج و درهم شدن اشياء وضعف قوة تميز، باشيوني در اندرون و قهقههاي بر لبان خون آلود كه عادت عاشقان است، بقول محمد قهرمان كه :
عادتم شده در عشق
وقت گفتگو كردن
خنده بر لب آوردن
گريه در گلو كردن
ميغريد و ميناليد ؛ غرش شيري در گلو و نالة آهويي در دل مهربان يك بركة زلال. به شرم سپيد ياس در مهتاب، به تلألو مهتاب در بركههاي «غريب» همانند مواج گيسواني شرقي در بادي شوخ كه عرق از دو گونة ملتهب شرم زده ميزدود، مثل دو چشم سياه شرقي كه از پشت پنجرههاي آبي آسماني به ناز به او مينگريست، ملك مقرب را با جمالي دل آرا تماشا ميكرد. آن را كه جناب اباذر- كه سلام خدا بر او باد- فرموه بود: «بگريد چشمي كه از ديدن تو شاد نشود». از خودش خجالت ميكشيد. وامانده شده بود. رفتن به اختيار او نبود؛ اين كرامت انتصابي بود. عجبا ! او در تماشاي آن جمال ازلي به شب يلداي زلفش آويخته بود. جايي كه بقول محمد بهائدين عاملي «مجمع پريشاني» است. اين شب يلدايي كه شب ليلايي شده بود، مجنونش كجاست. فرضاً كه بايستد و گريه كند بر دوست و بر منزل دوست؛ تازه بر دل خويش گريسته است. سي مرغ در آينه همان سي مرغاند كه مراحل سلوك را پيمودهاند.
به جنود عقل «هي» زدهاند و به جنود جهل «كفر» ورزيدهاند. به خود آمده بود، بر دستان دوستان هم سنگر جابجا ميشد. مشاعرش، لاشعور، هوشمند بودند اما نه به آنچه كه در پيرامونش ميگذشت. گويي تابوتيست بر هزاران دست يا نه، تختة جدا مانده از سفينة درهم شكستهي بر يال صدها موج كف بر لب آورده، در شب و طوفان و ناشكيبايي شكست. از دست خودش به جان آمده بود ؛ از جانش خسته شده بود؛ از دست خستگيهايش به خستگي پناه ميبرد؛ درد بر درد ميافزود و پريشاني بر پريشاني مينهاد؛ در درونش يكي ميخواند :كدام سياه بختي از اين بيشتر، در آروزي دوست به حرمت خويش تاراج بردهايم. به اميد عشق، از پلكان عقلهاي مجازي، خود را ساقط ساختهايم. نه ديگر بدرد اين ديار ميخوريم و نه شايسته آن دياريم. وامانده از خويش، درماندة خود، عجز به صلابت اشك، در جنون موج انفجار قهقهه ميزد. آري ما ديوانگان فرزانهايم؛ نه، فرزانگا مجنونيم. در آن آستانة مطهر، دل شكسته ميخزند، نه تن شكسته؛ جان از خود بريده ميطلبند، نه روح از تن گسسته. اين متاع قليلي است در پيشگاه دوست، كه در خون عاشقانش كشتي ميراند. اين كه هدية قابلي نيست. بايد تصوير «من» از آينة دل زدود. «بازار عمل كساد است» شايد به بركت قديسان چهارده گانة آسماني ما را به ملكوت الهي بار دهند.
بر موج انفجار از شدت حزن قهقهه ميزد. شعور زميني را بايد با جسم چالش كرد.
موج نور، خورشيد سواران را ميطلبد. از اين شعور به تنگ آمده، به تنگ آمده بود. پنداشتي تخته پارهاي است بر يال صدها موج كه گهوارهوار او را ميبرند و ميآورند و او بي تاب از اين رفت و بازگشت، نعره ميكشيد؛ بي آنكه صدايش از تارهاي صوتي و حنجرة زخمياش فراتر آيد. تمامي سلولهايش ميلرزيد. يك نفر حلقة شست و انگشت سبابه بر پشت گردنش نهاده بود و سرش را نگه داشته بود. رهايش كن؛ اين بار گران را كه بر دوش ميكشم، به كدام دريچة رحمت نظر داشت كه ديگر باغهاي بينش خويش قهر كرده بود. ناكام از كام بجان رسيدهاش، ميخاست تا برخيزد و بگريزد ولي هيچيك از اعضايش در اختيار او نبودند. دهلاويه را بخاطر داشت. از يال خاكريز به حلقة ماه آويخته بود؛ چون كودكان. عيساي مسيح ميفرمايد : «بدرستي اگر چون كودكان كه به دامان پدر ميآوريزند بر آستان خدا چنگ بزنيد. به كمال آرزوهايتان رسيدهايد». ميرفت تا آنسوي ستارهها به دامان مهرباني استغاثه برد كه ناكام مانده بود.
بر بستري از سبزههاي خيس، از آن دست چمنهاي خودرو كه جاي جاي بر لبة جويبارهاي خرد ميتوان سراغشان را يافت، خوابيده بود و آسمان لايتناهي بالاي سرش را در خانة چشم داشت. تراشة الماسهاي ستارهها را در مردمك ديدگانش ميپاشيد. بياد آورد بر بستري از خاك نرم كه تازهلو در جهادگران جابجايش كرده بود، خوابيده است. حلقهاي از چهرههاي دوست داشتني ياران را بر بالاي سر داشت. صدايي از ته چاه ميآمد. لبها را ميديد كه خون آلود بر روي هم مينشينند و بر ميخيزند ولي صدايي را نميشنيد. گوشهايش سنگين بود. دستي به مهرباني به پيشانيش نشست. هوا را در سياهي شب سرخ ميديد؛ ممزوجي از مركب و خون. سوزشي در سر داشت و سرماي جويي كوچك را از سر تا گود خانة دو چشم احساس ميكرد. زخمي شده بود و چشمانش مملو از خون سر؛ حجامت اول بود. با خود گفت :«تا صافي خون، راه زيادي مانده است». چشمهايش سنگين شده بود. ميخواست بخوابد؛ يك خواب اجباري. هذيان ميگفت :«شمعها را روشن كنيد، ميخواهم به زيارت بروم. ليوان آب ميوه بالاي ضريح است. ميگويند شيميائيها عروسيشان است. راست برويم زير لودر يك چاه بزنيم براي دردهاي دلمان» و آنگاه خاموش شد و خوابيد. خاطراتش فراموش شدند. دهلاويه در غبار حادثهها، دهلاويه در ترنم نسيم، دهلاويه در شكفتن منورها و قهقهه كاتيوشاها، در سياهي گم ميشد. او بيهوش شده بود.
يك صبح نشاط انگيز بهاري با آن شميم معطر گلهاي محمدي حياط كه بابوي شمعدانيها مخلوط شده بودند، آدمي را مثل گنجشك به وراجي ميانداخت. دلش ميخواست بلبل زباني كند. از آسمان و ريسمان ببافد فقط براي اينكه حرفي زده باشد. اين خاصيت اين فصل است. فصل رويش و طراوت و رقيق شدن خون واحساس سبكي و نشاط و لبريز شدن عاطفهها از شوق و تمناي همدلي و صحبت و ابراز يك شادي پاك صبحگاهان بهار.
پدرش، در چنين ايامي نه لطيفه ميگفت نه خاطره تعريف مي كرد و نه آرماني حرف ميزد. هميشه يك وسيلة مطمئن براي خرج عاطفههاي بهاري داشت. ديوان كهنهاي كه تاريخ چاپش 1316 هجري شمسي بود و اسم چاپخانهاي كه از خود كتاب براي جوانها غريبتر بود. بر پشت جلدش با كلي آداب بلاغت و شكر گزاري از زحمات فلان اديب و سرمايه گذاري فلان خير و…
كتاب را ميگشود. در واقع فال ميگرفت. لسانالغيب را قبول داشت و ميخواند تكيه به صوت. بدك هم نميخواند؛ ميشد شنيد و لذتي برد. آنروز كه درخت زبان گنجشك خانه، خاموش در دستهاي نسيم ميلرزيد و شب بوها خودشان را در طلوع آفتاب روشن بهار در باغچه يله كرده بودند و اطلسيها از خواب برخاسته بودند، او بهانة رفتن داشت و منتظر يك اشارت بود و نميدانست چرا دلش ميخواست شخص ديگري سر حرف را بگشايد. او آنقدر غيبت داشت و از خانه دور بود كه احساس شرم ميكرد بين دو وظيفه كه ناچار از ترك يكي از آن دو بود و يقيناً در باور او ترك وظايف خانه و رسيدگي به خانواده، يك امر مسلم اجتناب ناپذير مينمود. زيرا دل او در هواي خاكريزها و پيوستن به دوستان سنگر نشين پر ميزد و او هميشه اين وظيفه را بر وظيفة اول ترجيح داده بود. اما ترديد بين اين دو وظيفه، او را به احساسي دچار كرده بود كه دلش ميخواست يكي از آن ميان صحبت را به جبههها بكشد و از رفتنها و وظايف جهادي حرف بزند تا او سر نخ را به دانههاي تسبيح بند كند و جان بيقرار را خلاص نمايد و پدر در آغاز آن صبح، ديوان را گشود و اين مرغ گرفتار را بيقرارتر ساخت.
پدر چنين خواند :
اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست
روزي رخش ببينم و تسليم وي كنم
و او شوريده حال به تراس خانه گريخته بود و ريهها را از هواي بهاري انباشته بود. ديگر توان ماندن نداشت. روحش را پشت خاكريزها جا گذاشته بود. كالبد بيروح جز پوسيدن و مردابي شدن حاصلي نخواهد برد و پدر حال او را دريافته بود و پشت سرش به تراس آمده بود و خوانده بود :
حجاب چهرة جان ميشود غبار تنم
خوشا دمي كمه از اين چهره پرده برفكنم
يعني چرا معطلي! و او چشم به چشمهاي مهربان پدر دوخته بود و پدر با نگاه حاليش كرده بود كه معطل چيشت؟ و او بر لب پلهها نشسته بود و گلهاي پوتينش را كه هنوز در اين سه روز بازگشت به خانه بيادشان نيفتاده بود، پاك ميكرد. يعني مشغول آماده شدنم و پدر به اطاقش گريخته بود و به علياكبر و حسين ميانديشيد و روضههاي مادر خدابيامرزش و توسل به «قاسم بن حسن» و صداي نالة زن جوان مردة همسايه را بعد از 30 سال هنوز بگوش داشت كه چنان زار ميزد كه دل سنگ آب ميشد. اين احساس گنگ و مبهم كه از چشمههاي خاطرات جواني پدر سرريز كرده بود، گوشههاي لبش را ميلرزاند. نفهميد چرا اين شعر بخاطرش رسيد «من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود» و بياد كربلا افتاد و آن همه مصيبت و استقامت و آرام شد. احساس ميكرد در آن حادثه سهيم است. كنار امامت عظماست. از آن خوان گستردة كريمانة حسيني، او هم لقمهاي ميطلبيد. حلاوتش را به جان ميخريد. براستي «يقين چه نيرويي است! ». ايمانش، عشق رابالاند و عشق مصائب را آسان كرد. لبخندي بر لبانش نشست و زير لب گفت :«حالا ببينيد مرد چگونه ميميرد». كمر راست كرد و فريادش بلند شد :«محمود!» و او صداي پدر را شنيد: «بله بابا»
«دير نكني؛ سه روز است از دوستانت دور افتادهاي». محمود يك شاهنامه حماسه در اين جمله ديد. دو چشم پر از شك شد. اشك شادي، غرور، غم، هجران، وصل، كدام يك، يا همه، يا هيچ يك. مثل لبخند موناليزا، مبهم ولي شيرين، روشن ولي با كنايه، صريح اما عاشقانه، با محبت ولي پرصلابت، با استدعا ولي آمرانه. مثل بزم آراييهاي فردوسي يا رزم آراييهاي نظامي. يك بهار در جان شيفتهاش ميشگفت. كليد را پدر چرخانده بود. براي او دوباره ميدان نبرد چهره گشوده بود و جنگ آغاز شده بود. با اين كه هنوز در خانه بود، بوي زرنيخي باروت در دماغش پيچيد و ولولة چلچلهها برخاست. غرش توپها گوشهايش را انباشت. انديشيد بچهها چه ميكنند؟ آيا بر خاكريزهاي كهنه لاله روئيده است يا ارغوان باليده؟ زير لب گفت :«شير خدا و رستم دستانم آرزوست». چرا اين مصراع را خواند، خودش هم نفهميد. يك روح حماسي، روييدن لالهها را برخاكريزها مينگرد؛ نه در باغ گلشتن طبس. همانگونه كه فردوسي تاج خروسان جنگي را تبرزين غرق شدة به خون يلان ميبيند.
بقول آن دوست: «او سالها پيش شهيد شده بود»، شهيدي كه راه ميرفت و بيقرار زندگي ميكرد و اين گونه شهادت، فوق شهادت تنهاست. ارواح عاشق ملكوت، پيش از آن كه قفس تن بشكافند، پاي افزارهاي خاكي روح را برآوردهاند و پا برهنگان بار گاه ابديتند و خلاص شدگان از آروزهاي كوچك زمينياند. واگذارندگان دلاند؛ پيروزمندان جهاد اكبر. بيش از آنكه وانهادگان تن باشند، سرافرازان جهاد اصغر و او از آناني نبود كه به قول حافظ :«بر او نمرده، به فتواي من نماز كنيد» باشد و پدر، شمع ابديت فروزش را چنان شادمان بود آن گونه كه پنداشتي به حجلة بخت ميرود. آري قنديلهاي مناجات روشن و سجادة عبادت پهن بود و دل مؤمن در هواي عنايت دوست، بياد شبستانهاي خلوت روحاني معراج خويش بود و اين گنج پنهان در سينه را حتي حاضر نبود براي ديگري بازگو كند. چنان غرق در تماشاي جمال ازلي بود كه توانايي همسازي با ايام را نداشت. وقتها بر شانههايش سنگيني ميكردند. دقايق برايش سخت ميگذشتند. بيحوصله شده بود. شايد كمي هم وقارش را از دست داده بود و سبك سر مينمود. دلهاي پاكيزه، طبع كودكانه دارند. عصمت كودكي، با عقول مصلحتانديش بزرگسالان فقط در اولياء خدا جمع ميتواند باشد.
پاكي وديعهاي است كه نصيب درشت اندامان كودك دل ميشود. آن كه شكستن ساقة گلي اندوهگينش ميكند و پرواز كبوتري از بام، لبخند بر لبانش مينشاند و وقتي ميبخشد، شادمان است و اگر مجبور به پذيرش ياوري شود، عرق بر پيشانيش مينشيند، از اين دست ارواح مطهر به مكاني بر آمدهاند كه نيكي را به هويت نيكي دوست ميدارند و بدي را به قباحت زشتي بد ميشمارند.
گاهي حركات شبيهه كودكان اين معصومين بزرگسال، برخاسته از صداقت فطري جاني است كه در گذر ايام آلايشي بخود نگرفتهاند. چنان غرق در سادگي خويشند كه اگر غيبت داشته باشند، كسي سراغشان را نميگيرد و اگر حاضر باشند، هيچكس محلشان نميگذارد. اين اجسام متروح بار بر شانة هيچ كس نيستند و همين سبكبالان، وقتي در برابر باطل ميرسند، يك گرآتش ميشوند؛مثل «حديدة مهمات»، سوزنده، خشمگين و غير قابل انعطاف. تصويري از روح مطهري كه براي خدا به خشم مينشيند، اشاره به عدالت و سرافرازي قلبي دارد كه بدون ايمان به هيچ حوزة معنوي، خود ضد ستم است و اين آغاز ايمان فطري پاك و خداداد وقتي آشناي با معارف الهي شد، ديگر اگر زمين نشين هم باشد، زميني نيست؛ آسماني است. نهالي است كه از ريشه روييده است و باران و آفتابي ميخواسته است تا چنان ببالد تا در ساية هميشه گستردة او، قرنها مردمي بياسايند و راه و رسم زندگي بياموزند. شادماني كودكانهاي را بروز ميداد. در اين بروزهاي كوچك هم دستپاچه و عجول بود. مشغول جمع آوري وسايلش شد. خيلي جدي به مار گفت : «دفعه ديگر نميشود چند نفر استفاد كنند». و مادر درمانده ميشد كه اين ديگر چه موجودي است! ميرود جانش را بدهد، سفارش مسواكش را ميكند و تازه چرا مسواكش را جا ميگذارد؟ مسواك كه جا گذاشتني نيست و چرا حالا مسواكش را با خود نميبرد؟
مادر وسوسه شد كه چيزي بگويد. احساس گنگ از حرفهاي او در جانش نشست و گفت :«فرضاً كه خواهرت مسواكت را برداشت و به داندان كشيد، يا اصلاً براي خودش ضبط كرد، شايد به اين كار تبرك ميجويد». و او چنان خنديد كه مادر شك برش داشت كه شايد متوهم شده است. با خنده در جواب مادر گفت :«پس به برادرم بگو بعد از هر مسواك زدن، دهانش را هفت بار آب بكشد و گرنه پاك نميشود ها. از ما گفتن؛ مسواك مرده به درد زندهها نميخورد.» و مادر گفت :«وا!...»
در او چيزي ميشكست. در دل گفت :«تبرك، مسواك،...!» نتوانست آرام بگيرد. جمله برايش سخت سنگين ميآمد. ميخواست گريه كند. تبرك، كدام تبرك، من هنوز به نمازهاي قضايم ميانديشم. نمازهايي كه نميدانم در نوجواني چگونه خواندهام. كله معلق زدهام يا نماز خواندهام. فكرم پيش اسپك بازي فردا بوده است. ياد تقلب در امتحانات فلاني افتادهام و مدتها نگاه او را از لاي پنجره كه به تمنا به من مينگريست است مزه مزه ميكردهام. مادر ميگويد تبرك! با اين لب و دندان چقدر بديها كه گفتهام. ما كجائيم؟ ما درماندگان و خجالت زدگان قامت نارسايمان در مسلماني و شيعه بودن و مادر پاكيزه دل كجاست؟ در خوش باوري و كرامت تراشي براي ما. خندهاي تلخ درگلويش به بغض تبديل ميشد. بياد آن روايت افتاد كه در بيروني منزل امام جعفر بن محمد (علیه السّلام) چشم جوان شيعهاي به دو نفر از اصحاب كبار آن حضرت افتاد كه چشمهايشان از شب بيداري سوخته و داغ بندگي حق بر جبين و تكيده و نحيف از عبادتهاي طولاني بودند و جوان شيعي به شوق آمده بود و به آنان گفته بود: «به به. خوشا به حال شما صادقي مذهبان و فاطمي مسكلان» و آندو از اين حرف چنان گريسته بودند كه جوان به وحشت افتاده بود و با خجالت گفته بود: «غرضي جز عرض ارادت به علماي خويش نداشتهام» و آنان جواب داده بودند :«تو راست ميگويي ولي اگر شيعيان امام صادق (علیه السّلام) بدانند تو ما را از آنها پنداشتهاي، ننگشان ميآيد كه اسمشان را شيعه بگذارند.»
وقتي «زرارة ابن اعين» چنين ميگويد، پس مادر من چه ميگويد؟
تبرك يعني چه، ما كجا و تبرك كجا؟
چيزي در او ميشكست...
نميدانم از كي و كجا يكباره دل به آخرت بسته بود. ميدانيد آدمي كه به سوي هدفي گام بر ميدارد، بتدريج نسبت به آن هدف و براي رسيدن به آن، پاكباخته ميشود. در معاملاتي از اين دست كه در يك كفه جان آدمي قرار ميگيرد و در كفة ديگر خواستههاي طبيعي يك نفس محصور در حصار موانع مادي جهان خاكي، لامحاله اگر زمان داشته باشد و روزگار وقت بدهد، بارها و بارها اين دو كفه را سبك و سنگين ميكند. گاه از اين كفه بر ميدارد و بر آن كفه ميافزايد. اينها بازيهاي عارفانة اين عشق است نه معاملة كاسب كارانة يك نفس محافظه كارِ سود طلب. مغازهاي نگشوده است و متاعي نياورده است تا در فروش آن چانه بزند و يا خداي نخواسته تقلب كند.
در اين راسته بازار كه در چهار سوق آن ايمانيان عاشق از قبايل يقين تجارت ميكنند، اندوه ميخرند و جان ميفروشند و اين پايان پاكباختگي است. ايثار واقعي است ولي در آغاز راه، گاه پولهايشان را حراج ميكنند، گاه لباس تنشان را به سائل ميبخشند، گاه خواب را برچشمانشان حرام ميكنند، زماني لب فرو ميبندند و روزة سكوت و صبر ميگيرند، روزهايي درد گرسنگي را به جان ميپذيرند. اما هنوز به اوج نرسيدهاند. يكباره دل از بودن و خودسازي بر نداشتهاند و اين رفعت زماني دست ميدهد كه هنگام رخ گشودن محبوب نزديك ميشود. معبود ورود به بارگاه قدس را براي اين سالك عارف پاكيزه جان اجازه ميفرمايد. در اين بحبوحه التزام به لوازم اين سفر بيشتر جلوه ميكند و هر ظرف از اسباب سفر محتواي خود را ميطلبد و هنگامة بينقشي آيينه دل آغاز ميگردد. ظرفي كه از هر چه بغير دوست خالي شود، از ياد و ذكر و حلاوت بندگي معبود پرتر ميشود و تا آنجا كه هنگام پشت و پا زدن به كون و مكان رخ مينمايد. ديگر نه نامي ميماند و نه ننگي، نه جامي و نه رنگي، هر چه هست اشتياق رفتن است؛ التهاب عروج است؛ تمناي از خود بيگانه شدن است. بيشتر پاكيزه گرديدن است. يك جام مهاجر عاشق، ديگر توانايي ماندن و زيستن بدينگونه در هبوط خاكدان ما را ندارد. قفسة سينه توان نگهداري اين اندوه سردرگم شيدا را در خويش نميبيند.
در دگرديسي مقدسي كه آدمي زاده بناچار از پوستة خاكي بايد جدا شود، التهاب اين پروانة محصور، اين پرندة گرفتار، اين جان خود را حجاب جان خود تلقي ميكند. اين برش سهمگين مطهر، وقتي به انتهاي افتراق خود رسيد، به سكونت و صبر و وقار تبديل ميشود. آنهمه خروش براي بر آمدن به بامِ اين عقل مجازي محافظه كار بوده است. آن همه داغ و درد و سوزش، براي افتادن از اين نردبان خاستههاي فاني بوده است و حال كه بر رفعت از خود بريدن، به ملكوت پيوستن دست داده است، اين جسم متروح، جان متجسدي است كه ميبايد به طمأنينهاي دست يافته باشد كه مشاهده گران مشهودات ازلي به آن دست يافتهاند و بر آن چشم گشودهاند. ديگر سكون و آرامش يك نفس مطمئن، وقار روحاني لازم را در حركت و سكنات اين روان به آغاز ابديت رسيده به تماشا ميگذارد. نه دلهره دارد كه بارها مرگ را در نشيب خاكريزهاي دشمن لمس كرده است، نه خواستهاي دارد. چرا كه در سرزميني كه او قدم نهاده است، بيهوايي، هويت استغنا است و واقعيت سفر است و حقانيت ديدار دوست ميباشد و اينك به آنچه جز خداست به ديدة پيامبري كه به بت خانهاي بنگرد، به حقارت مينگرد و بر رفعت آن قلة سرافراز كه آنها بر آن بر آمدهاند، طبيعي است كه هر گندآوري پست و هر تپهاي و قلهاي جز رشتههاي در هم تنيده شدة يك نقشة مسطح مخطط، چيز ديگري نخواهد بود. از هواپيما كه به پايين مينگريد، بزرگترين كوهها، تپههاي دست سازِ كودكانهاي بيش نيستند كه خردسالان به بازي بر كنارة جويي برآورده باشند. آن جانِ به خدا پيوسته، همه چيز جز او را، كوچك و بيارزش ميبيند و اين لازمة چنان جايگاه رفيعي است. در اين مقام، روح شيدايي يكباره آنچه جايگاه رفيعي است. در اين مقام، روح شيدايي يكباره آنچه از كهنه پارهها و خانه تكانيهاي دل بجاي مانده است را بيرون ميريزد. اصلاً آنچه بر اين گليم در كف اين اطاق مانده است را در همان گليم ميپيچد و به بيرون پرتاب ميكند و جان عالم خلاص. ديگر سبكبار، تهي دست، آزمند، اميدوار، از خود بريده، آمادة رحيل ميشود. نه توشهاي برداشته است و نه راحلهاي، نه زادي.
زشت و قبيح است كه بر كريمي وارد شويم و زاد و توشهاي را همراه ببريم. هيچ مهماني در خانة كريمان خوراكش را نميبرد و اين انتهاي كمال دنيوي و آغاز تولد دوبارة آدمي است.
نميدانم ازكي و كجا اين گونه دل به آخرت بسته بود. اين سير و سياحت در او زود آغاز شده بود؛ مثل اينكه بر آن بامِ رفيع سالها بر آمده بود و ديگر با روحي سودا زدة عشق و دلي خالي از هر چه زميني است، انتظار ميبرد و اين مردِ به پشت آن در رسيده، سالها به انتظار باز شدن دروازههاي بوستانهاي بهشت، به انتظار آمدن سفير و پيك محبوب، چشم سفيد كرده بود. در حاليكه نه ديگر حوصلة زندگي داشت و نه توان نفس كشيدن. درماندة درماندگي خويش بود. از اين روان به تنگ آمده، به تنگ آمده بود.
همة حركات و سكناتش فرياد اين حقيقت را ميكشيدند و آيينة شفاف اين تروح بودند. يك قدم در صيانت نفس خود نميكوشيد. در ارتفاعات سيد صارم در باران گلولههاي دشمن در كردستان، در هنگامهاي كه يك وجب از زمين جدا شدن برابر با غربال شدن بود، همه ميديدند كه او درست مثل وقتي كه بيخيال و آسودهدل به ديدن دوستانش در گوشه و كنار قرار گاه ميخراميد، از اين شيار به شيار ديگر ميرفت و عجبا كه دست تقدير حتي يك گلوله بر تن دردمند او ننشانده بود و همه با دلهره و سكوت او را مينگريستند. پيكري كه اساطيري مينمود و هر لحظه دهها گلوله از كنارش ميگذشت و او گويا در كوچه باغهاي نيشابور با خاطرات خوش جواني به زمزمهاي دوست داشتني، ميگذشت؛ بدون عجله ودست پاچگي و ترس و اين همه، شرايط عادي فرماندهي او در بحبوحة غرش سلاحها و زوزة تانكها و شيون هواپيماهاي دشمن بود.
ادامه دارد ....
منبع: وبلاگ ... و کاوه هنوز زنده است
/خ
سير سيركها سمفوني شب را اجرا ميكردند. از عمق درهاي كه در دست راست خويش داشت، صداي گذران آب رود خانه مثل همهمهاي خواب آلود با نسيم هرزه گرد شب خود را به ارتفاعات ميكشيد. صدايي پر از راز و رمز و خيال برانگيز، برخاسته از ساية درهاي كه شب عمق آنرا سياهتر مينمود.
رشته نور باريك ستارگان و راه شيري آسمان، گرد بهت بر دامنهها ميپاشيد، مثل يك مهتاب در پس ابر مانده، يال كوهها و دامنههاي شمالي را روشنتر ميكرد وشكستگي صخرهها و ژرفاي درهها را كورتر. مرغ شباهنگي از رديف درختان صف كشيده بر لب جوئي كه به يقين دهكدهاي را در دامنة دشت سيراب ميساخت، ميخواند. زنگ صداي اين شب آويز تنها، او را تا ابديت آسماني كه بر بالاي سر داشت، پرواز ميداد. دراز كشيده بود و چشم بند ستارگان شب بود، هزاران هزار ستاره در كاسة واژگون آسمان مثل الماسهاي پراكندة بيترتيب، او را بسوي خويش ميخواندند.
چنان ساكت در اين مجموعة گسترده همراز طبيعت شده بود كه گويا صداي تسبيح جماد و نبات را در جان داشت و آن را ميشنيد.
باد شبانه، سرد و دلچسب موهاي پريشان ريخته بر پيشانيش را به بازي گرفته بود، مبهوت اين همه عظمت، پايي در ملك و انديشهاي در ملكوت داشت. نه متوجه گذشت زمان بود و نه خود را بياد داشت. از آن لحظات بيتب و تاب كه معمولاً نقطههاي عطف زندگاني آدمي است، او را در خويش، از خودش بيگانه ميكرد. لحظاتي كه انسان با ابديت پيوند ميخورد. ازل و ابد را يكجع دارد. فارغ از زمان و مكان، آنسويتر از جريان سيال بودن و زيستن و خود نگريستن، گامي بسوي ناكجا دارد.
تا آنجا كه چشم ميتواند به بيانتهايي آسمان بنگرد، رفته است. ستارگان را در مشت دارد و خلأ را در چنگ. آنجا ديگر نه بالايي است و نه پاييني، نه چپي و نه راستي، نه وزني، نه احساس بودني، در ابديتي ايستاده است كه نه آغازي دارد و نه پاياني، نه رفعتي دارد و نه حضيضي، نه رنگي بخود ميگيرد و نه عطري، از بام عقل بر يالهاي عشق، فراتر رفته است.
معلق است بي آنكه معلق باشد، بالاست بي آنكه بالايي شد، خاشع است بدون خشوع عقلاني، رهاست با قفس، محصور است در حرمت بيخويشي، جلال فهم است بدون جمال عقل، بر قلههاي روح بر آمده است، نه جهانيست و نه لامكاني، سترون است همراه بالندگي، بالنده است در متن سكون، سر تاپا حركت است در بهت سكوت، فرياست در حنجرة زخمي خاموشي.
در آن هنگامة نابهنگام، هر شيئي هزار رنگ است و بي رنگ است. همانگونه كه اگر بر بام افلاك بر آيي و بر هيچستان آنسوي بنگري، رنگ چشمان خود را در چشم داري نه رنگي در چشم.
دراز كشيده بود، بيحركت و مردمك ساكن چشمها بر بام آسمانها مينگريست و تراشة الماسهاي ستارگان را در روشن ديدگان داشت. در عمق خاطرات غبارآلودش صداي آن به سفر رفته را هنوز بگوش داشت كه در پشت خاكريز اول وقتي شعلة منورها ميشكفت، گفت :«هر دو عالم يك فروغ روي اوست».
و اينك آن فروغ مجلل ابدي، آستانة مطهر عشق را سلوك روحي مجرد ساخته بود. بر شيب دامنهاي از ارتفاعات زميني، جسمي يكتا شده با يكتايي در حيرت سكون، هيمنة جهاني را با خود به ارمغان ميآورد؛ با آنكه خود ارمغاني بود كه در بازارهاي عشق به حراج و يغما رفته بود.
يكي از وراي آسمانها او را ميخواند. صدا در صحراي ساكت سينة او پژواكي شنيدني داشت. مثل دم و بازدم ميشنيد و تكرار ميشد. او نبود كه جواب ميگفت؛ يكي در اندرون خستة او مثل كوهساري در مقابل رعد، صدا را در زواياي وجودش ميگرداند و باز ميداد.
سيري در آفاق و انفس داشت، بي آنكه مشاهدهاي داشته باشد. با خويش مترنم بود، بيآنكه زمزمهاي داشته باشد. او نبود كه ميخواند و او نبود كه جواب ميگفت و او نبود كه ميشنيد.
بر بستري از سبزههاي شبنم زدة خيس سرد كه طراوت بهار و خنكاري شبانة كوهساران را در خود داشت، به ماهيتي ميانديشيد كه تا آن لحظه برايش بيگانه بود. با اينكه در مييافت آشناترين با زندگاني او همين ماهيت بوده است.
تصويري در پشت آينه روباروي خويش، ابديتي ساخته شده از دو آيينة متقابل و تسلسل تصوير، وحدت و كثرت در يك جلوة مشهود و او هميشه از اين دو آيينه، خود را ديده بود نه آيينه را و اينك چشم در چشم خويش به هويت آيينه مينگريست، نه به تصوير خويش و آينهها نمودار ميشدند، نه تصويرها و اينك آيينهاي در برابر آيينهاي و ابديتي كه با تمامي ابعادش نه بعد داشت و نه حجم و فهم از دريچة تجربه ميگذشت و به ارزشهاي جديدي دست مييازيد كه در آنجا ميتوانست قبري، باغي باشد به وسعت چشم اندازهاي مراتع صحراي قرهقوم و ميتوانست حفرهاي باشد كه با همة فراخي به تنگناي سوراخ سوزني كه نخ از آن در نميگذرد.
اين كدامين حقيقت روشن بود كه واقعيتهاي دنياي او را به شيوههايي بديع آذين ميبست و در اين آيينه كاري شبستان بينش او، كوهي در مردمك چشمي جاي ميگرفت و كاخي در وسعت دشتهاي گسترده نميگنجيد. چنان مبهوت بود كه همة هوشياري جهاني را با خود داشت و چنان از هوشياري به عجز رسيده بود كه عجز، سلوك شناخت حقيقت براي او شده بود.
چون از راه فرومانده بود، اينك نوبت دلالت ميرسيد. چون از خويش بريده بود، آيينة بيتصوير، حقايق را منعكس ميساخت. چون از چگونگي جدا شده بود، آغاز چراييهاي جاودانه بود.
چشم در چشم ستارهها، انوار اين گل ميخهاي سيمين سقف آسمان را ميبلعيد، چنانچه گويي ستارهاي است در مقابل ستارهاي، مستنيري در مقابل منيري كه ميرفت خود منير شود.
شب رداي نجابت نماز گزاران و بيداران آگاه است. ساتر زخمهاي كهنه و مرهم تنهاييهاي شيرين است. شب و شهادت و شراب طهور آسماني، شمشير و شمع، از هفت درياي بيزنهار ميگذشت با گردابهاي هول در پيش. از هفت اقيانوس طوفان گذشته بود، با اندوه همه پاكيهاي غريب در عصر يخ بندان عاطفهها بر دوش. شميم معطر «نفس الرحمن» ميوزيد. جاني در پروازي به عمق، در بيانتهايي دانستن و فهم و شعور متزايد بيخويش، مثل شعلة هيزمي بر شعلة هيزمي ديگر و افروزش آتش از بهم پيوستن شرارههايي يك مجموعه سوختن وبالاخره در اوج يك لهيب، يك فروزش ابدي، بسوي عمق آيينهها و نفوذ به دنياي آنسوي شيشههاي مصور، شيشههاي هفتاد رنگ بي منطق خيابانها در كرامت يك فرو ريختن فاجعه آميز قدسي، در انتهاي هفت پردة خودبيني مضاعف نفس، نه توي خود مضاعف، به رنگ عطش و به سيرابي تاول كه ميسوزد و آب مياندازد و پوست ميتركاند، سرشار از آب و عطشان خنكي اين مايع حيات بخش، يا مثل بازي كودكانة ماهي كوچكي در موج كه اداي به خشكي افتادگان را به نمايش گذاشته است. «رنج تن از تحمل رطل گران» در ميگذرد و به قول چمران :«به تن خسته ميگويد ديگر تا آزادي چيزي نمانده است، بزودي از شرم خلاص ميشويد.» آنقدر خوب است كه نميگويد از شرتان خلاص ميشوم. اين مركوب، زحمت زيادي را تحمل كرده است. اين تن، او را تا آستانة ابديت كشيده است. تا آغاز اين رهايي از پوستة خاكي بودن و پروانه شدن و بي پروا شدن از خويش، تا آغاز هبوطي كمتر از يك قامت آدمي و صعودي تا ابديت.
بياد آسمان دهلاويه افتاد. همه جا آسمان همين رنگ است. از يال خاكريز، به هلال ماه مينگريست كه از «هاله سپر» بسته بود، مثل كودكان، سوراليسم ميانديشيد و از حلقة آن هلال ميآويخت و تاب ميخورد.
يك موج انفجار درخشان و حلقوي، او را روي شانة خويش دهها متر آن طرفتر پرتاب كرد. به هالة انفجار چنگ زده بود. عجبا! با استخوان شانه بر روي تالابي فرود آمد و ديگر خانه را در پيش چشم داشت ودستهاي كودكانة فرزندي كه بعد از تولدش تنها دوبار توانسته بود او را ببيند. بايد چهار ساله شده باشد.
صدايي از دور دست صدايش ميزد، پرندة مهاجر هنوز به زمستان خويش نرسيده بود تا اين خانة قطبي را در هم فرو ريزد و چشم به باغستانهاي قدس بگشايد. دريغا هنوز بر جاي مانده بود.
با امتزاجي از ناباوري و جنون موج و درهم شدن اشياء وضعف قوة تميز، باشيوني در اندرون و قهقههاي بر لبان خون آلود كه عادت عاشقان است، بقول محمد قهرمان كه :
عادتم شده در عشق
وقت گفتگو كردن
خنده بر لب آوردن
گريه در گلو كردن
ميغريد و ميناليد ؛ غرش شيري در گلو و نالة آهويي در دل مهربان يك بركة زلال. به شرم سپيد ياس در مهتاب، به تلألو مهتاب در بركههاي «غريب» همانند مواج گيسواني شرقي در بادي شوخ كه عرق از دو گونة ملتهب شرم زده ميزدود، مثل دو چشم سياه شرقي كه از پشت پنجرههاي آبي آسماني به ناز به او مينگريست، ملك مقرب را با جمالي دل آرا تماشا ميكرد. آن را كه جناب اباذر- كه سلام خدا بر او باد- فرموه بود: «بگريد چشمي كه از ديدن تو شاد نشود». از خودش خجالت ميكشيد. وامانده شده بود. رفتن به اختيار او نبود؛ اين كرامت انتصابي بود. عجبا ! او در تماشاي آن جمال ازلي به شب يلداي زلفش آويخته بود. جايي كه بقول محمد بهائدين عاملي «مجمع پريشاني» است. اين شب يلدايي كه شب ليلايي شده بود، مجنونش كجاست. فرضاً كه بايستد و گريه كند بر دوست و بر منزل دوست؛ تازه بر دل خويش گريسته است. سي مرغ در آينه همان سي مرغاند كه مراحل سلوك را پيمودهاند.
به جنود عقل «هي» زدهاند و به جنود جهل «كفر» ورزيدهاند. به خود آمده بود، بر دستان دوستان هم سنگر جابجا ميشد. مشاعرش، لاشعور، هوشمند بودند اما نه به آنچه كه در پيرامونش ميگذشت. گويي تابوتيست بر هزاران دست يا نه، تختة جدا مانده از سفينة درهم شكستهي بر يال صدها موج كف بر لب آورده، در شب و طوفان و ناشكيبايي شكست. از دست خودش به جان آمده بود ؛ از جانش خسته شده بود؛ از دست خستگيهايش به خستگي پناه ميبرد؛ درد بر درد ميافزود و پريشاني بر پريشاني مينهاد؛ در درونش يكي ميخواند :كدام سياه بختي از اين بيشتر، در آروزي دوست به حرمت خويش تاراج بردهايم. به اميد عشق، از پلكان عقلهاي مجازي، خود را ساقط ساختهايم. نه ديگر بدرد اين ديار ميخوريم و نه شايسته آن دياريم. وامانده از خويش، درماندة خود، عجز به صلابت اشك، در جنون موج انفجار قهقهه ميزد. آري ما ديوانگان فرزانهايم؛ نه، فرزانگا مجنونيم. در آن آستانة مطهر، دل شكسته ميخزند، نه تن شكسته؛ جان از خود بريده ميطلبند، نه روح از تن گسسته. اين متاع قليلي است در پيشگاه دوست، كه در خون عاشقانش كشتي ميراند. اين كه هدية قابلي نيست. بايد تصوير «من» از آينة دل زدود. «بازار عمل كساد است» شايد به بركت قديسان چهارده گانة آسماني ما را به ملكوت الهي بار دهند.
بر موج انفجار از شدت حزن قهقهه ميزد. شعور زميني را بايد با جسم چالش كرد.
موج نور، خورشيد سواران را ميطلبد. از اين شعور به تنگ آمده، به تنگ آمده بود. پنداشتي تخته پارهاي است بر يال صدها موج كه گهوارهوار او را ميبرند و ميآورند و او بي تاب از اين رفت و بازگشت، نعره ميكشيد؛ بي آنكه صدايش از تارهاي صوتي و حنجرة زخمياش فراتر آيد. تمامي سلولهايش ميلرزيد. يك نفر حلقة شست و انگشت سبابه بر پشت گردنش نهاده بود و سرش را نگه داشته بود. رهايش كن؛ اين بار گران را كه بر دوش ميكشم، به كدام دريچة رحمت نظر داشت كه ديگر باغهاي بينش خويش قهر كرده بود. ناكام از كام بجان رسيدهاش، ميخاست تا برخيزد و بگريزد ولي هيچيك از اعضايش در اختيار او نبودند. دهلاويه را بخاطر داشت. از يال خاكريز به حلقة ماه آويخته بود؛ چون كودكان. عيساي مسيح ميفرمايد : «بدرستي اگر چون كودكان كه به دامان پدر ميآوريزند بر آستان خدا چنگ بزنيد. به كمال آرزوهايتان رسيدهايد». ميرفت تا آنسوي ستارهها به دامان مهرباني استغاثه برد كه ناكام مانده بود.
بر بستري از سبزههاي خيس، از آن دست چمنهاي خودرو كه جاي جاي بر لبة جويبارهاي خرد ميتوان سراغشان را يافت، خوابيده بود و آسمان لايتناهي بالاي سرش را در خانة چشم داشت. تراشة الماسهاي ستارهها را در مردمك ديدگانش ميپاشيد. بياد آورد بر بستري از خاك نرم كه تازهلو در جهادگران جابجايش كرده بود، خوابيده است. حلقهاي از چهرههاي دوست داشتني ياران را بر بالاي سر داشت. صدايي از ته چاه ميآمد. لبها را ميديد كه خون آلود بر روي هم مينشينند و بر ميخيزند ولي صدايي را نميشنيد. گوشهايش سنگين بود. دستي به مهرباني به پيشانيش نشست. هوا را در سياهي شب سرخ ميديد؛ ممزوجي از مركب و خون. سوزشي در سر داشت و سرماي جويي كوچك را از سر تا گود خانة دو چشم احساس ميكرد. زخمي شده بود و چشمانش مملو از خون سر؛ حجامت اول بود. با خود گفت :«تا صافي خون، راه زيادي مانده است». چشمهايش سنگين شده بود. ميخواست بخوابد؛ يك خواب اجباري. هذيان ميگفت :«شمعها را روشن كنيد، ميخواهم به زيارت بروم. ليوان آب ميوه بالاي ضريح است. ميگويند شيميائيها عروسيشان است. راست برويم زير لودر يك چاه بزنيم براي دردهاي دلمان» و آنگاه خاموش شد و خوابيد. خاطراتش فراموش شدند. دهلاويه در غبار حادثهها، دهلاويه در ترنم نسيم، دهلاويه در شكفتن منورها و قهقهه كاتيوشاها، در سياهي گم ميشد. او بيهوش شده بود.
يك صبح نشاط انگيز بهاري با آن شميم معطر گلهاي محمدي حياط كه بابوي شمعدانيها مخلوط شده بودند، آدمي را مثل گنجشك به وراجي ميانداخت. دلش ميخواست بلبل زباني كند. از آسمان و ريسمان ببافد فقط براي اينكه حرفي زده باشد. اين خاصيت اين فصل است. فصل رويش و طراوت و رقيق شدن خون واحساس سبكي و نشاط و لبريز شدن عاطفهها از شوق و تمناي همدلي و صحبت و ابراز يك شادي پاك صبحگاهان بهار.
پدرش، در چنين ايامي نه لطيفه ميگفت نه خاطره تعريف مي كرد و نه آرماني حرف ميزد. هميشه يك وسيلة مطمئن براي خرج عاطفههاي بهاري داشت. ديوان كهنهاي كه تاريخ چاپش 1316 هجري شمسي بود و اسم چاپخانهاي كه از خود كتاب براي جوانها غريبتر بود. بر پشت جلدش با كلي آداب بلاغت و شكر گزاري از زحمات فلان اديب و سرمايه گذاري فلان خير و…
كتاب را ميگشود. در واقع فال ميگرفت. لسانالغيب را قبول داشت و ميخواند تكيه به صوت. بدك هم نميخواند؛ ميشد شنيد و لذتي برد. آنروز كه درخت زبان گنجشك خانه، خاموش در دستهاي نسيم ميلرزيد و شب بوها خودشان را در طلوع آفتاب روشن بهار در باغچه يله كرده بودند و اطلسيها از خواب برخاسته بودند، او بهانة رفتن داشت و منتظر يك اشارت بود و نميدانست چرا دلش ميخواست شخص ديگري سر حرف را بگشايد. او آنقدر غيبت داشت و از خانه دور بود كه احساس شرم ميكرد بين دو وظيفه كه ناچار از ترك يكي از آن دو بود و يقيناً در باور او ترك وظايف خانه و رسيدگي به خانواده، يك امر مسلم اجتناب ناپذير مينمود. زيرا دل او در هواي خاكريزها و پيوستن به دوستان سنگر نشين پر ميزد و او هميشه اين وظيفه را بر وظيفة اول ترجيح داده بود. اما ترديد بين اين دو وظيفه، او را به احساسي دچار كرده بود كه دلش ميخواست يكي از آن ميان صحبت را به جبههها بكشد و از رفتنها و وظايف جهادي حرف بزند تا او سر نخ را به دانههاي تسبيح بند كند و جان بيقرار را خلاص نمايد و پدر در آغاز آن صبح، ديوان را گشود و اين مرغ گرفتار را بيقرارتر ساخت.
پدر چنين خواند :
اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست
روزي رخش ببينم و تسليم وي كنم
و او شوريده حال به تراس خانه گريخته بود و ريهها را از هواي بهاري انباشته بود. ديگر توان ماندن نداشت. روحش را پشت خاكريزها جا گذاشته بود. كالبد بيروح جز پوسيدن و مردابي شدن حاصلي نخواهد برد و پدر حال او را دريافته بود و پشت سرش به تراس آمده بود و خوانده بود :
حجاب چهرة جان ميشود غبار تنم
خوشا دمي كمه از اين چهره پرده برفكنم
يعني چرا معطلي! و او چشم به چشمهاي مهربان پدر دوخته بود و پدر با نگاه حاليش كرده بود كه معطل چيشت؟ و او بر لب پلهها نشسته بود و گلهاي پوتينش را كه هنوز در اين سه روز بازگشت به خانه بيادشان نيفتاده بود، پاك ميكرد. يعني مشغول آماده شدنم و پدر به اطاقش گريخته بود و به علياكبر و حسين ميانديشيد و روضههاي مادر خدابيامرزش و توسل به «قاسم بن حسن» و صداي نالة زن جوان مردة همسايه را بعد از 30 سال هنوز بگوش داشت كه چنان زار ميزد كه دل سنگ آب ميشد. اين احساس گنگ و مبهم كه از چشمههاي خاطرات جواني پدر سرريز كرده بود، گوشههاي لبش را ميلرزاند. نفهميد چرا اين شعر بخاطرش رسيد «من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود» و بياد كربلا افتاد و آن همه مصيبت و استقامت و آرام شد. احساس ميكرد در آن حادثه سهيم است. كنار امامت عظماست. از آن خوان گستردة كريمانة حسيني، او هم لقمهاي ميطلبيد. حلاوتش را به جان ميخريد. براستي «يقين چه نيرويي است! ». ايمانش، عشق رابالاند و عشق مصائب را آسان كرد. لبخندي بر لبانش نشست و زير لب گفت :«حالا ببينيد مرد چگونه ميميرد». كمر راست كرد و فريادش بلند شد :«محمود!» و او صداي پدر را شنيد: «بله بابا»
«دير نكني؛ سه روز است از دوستانت دور افتادهاي». محمود يك شاهنامه حماسه در اين جمله ديد. دو چشم پر از شك شد. اشك شادي، غرور، غم، هجران، وصل، كدام يك، يا همه، يا هيچ يك. مثل لبخند موناليزا، مبهم ولي شيرين، روشن ولي با كنايه، صريح اما عاشقانه، با محبت ولي پرصلابت، با استدعا ولي آمرانه. مثل بزم آراييهاي فردوسي يا رزم آراييهاي نظامي. يك بهار در جان شيفتهاش ميشگفت. كليد را پدر چرخانده بود. براي او دوباره ميدان نبرد چهره گشوده بود و جنگ آغاز شده بود. با اين كه هنوز در خانه بود، بوي زرنيخي باروت در دماغش پيچيد و ولولة چلچلهها برخاست. غرش توپها گوشهايش را انباشت. انديشيد بچهها چه ميكنند؟ آيا بر خاكريزهاي كهنه لاله روئيده است يا ارغوان باليده؟ زير لب گفت :«شير خدا و رستم دستانم آرزوست». چرا اين مصراع را خواند، خودش هم نفهميد. يك روح حماسي، روييدن لالهها را برخاكريزها مينگرد؛ نه در باغ گلشتن طبس. همانگونه كه فردوسي تاج خروسان جنگي را تبرزين غرق شدة به خون يلان ميبيند.
بقول آن دوست: «او سالها پيش شهيد شده بود»، شهيدي كه راه ميرفت و بيقرار زندگي ميكرد و اين گونه شهادت، فوق شهادت تنهاست. ارواح عاشق ملكوت، پيش از آن كه قفس تن بشكافند، پاي افزارهاي خاكي روح را برآوردهاند و پا برهنگان بار گاه ابديتند و خلاص شدگان از آروزهاي كوچك زمينياند. واگذارندگان دلاند؛ پيروزمندان جهاد اكبر. بيش از آنكه وانهادگان تن باشند، سرافرازان جهاد اصغر و او از آناني نبود كه به قول حافظ :«بر او نمرده، به فتواي من نماز كنيد» باشد و پدر، شمع ابديت فروزش را چنان شادمان بود آن گونه كه پنداشتي به حجلة بخت ميرود. آري قنديلهاي مناجات روشن و سجادة عبادت پهن بود و دل مؤمن در هواي عنايت دوست، بياد شبستانهاي خلوت روحاني معراج خويش بود و اين گنج پنهان در سينه را حتي حاضر نبود براي ديگري بازگو كند. چنان غرق در تماشاي جمال ازلي بود كه توانايي همسازي با ايام را نداشت. وقتها بر شانههايش سنگيني ميكردند. دقايق برايش سخت ميگذشتند. بيحوصله شده بود. شايد كمي هم وقارش را از دست داده بود و سبك سر مينمود. دلهاي پاكيزه، طبع كودكانه دارند. عصمت كودكي، با عقول مصلحتانديش بزرگسالان فقط در اولياء خدا جمع ميتواند باشد.
پاكي وديعهاي است كه نصيب درشت اندامان كودك دل ميشود. آن كه شكستن ساقة گلي اندوهگينش ميكند و پرواز كبوتري از بام، لبخند بر لبانش مينشاند و وقتي ميبخشد، شادمان است و اگر مجبور به پذيرش ياوري شود، عرق بر پيشانيش مينشيند، از اين دست ارواح مطهر به مكاني بر آمدهاند كه نيكي را به هويت نيكي دوست ميدارند و بدي را به قباحت زشتي بد ميشمارند.
گاهي حركات شبيهه كودكان اين معصومين بزرگسال، برخاسته از صداقت فطري جاني است كه در گذر ايام آلايشي بخود نگرفتهاند. چنان غرق در سادگي خويشند كه اگر غيبت داشته باشند، كسي سراغشان را نميگيرد و اگر حاضر باشند، هيچكس محلشان نميگذارد. اين اجسام متروح بار بر شانة هيچ كس نيستند و همين سبكبالان، وقتي در برابر باطل ميرسند، يك گرآتش ميشوند؛مثل «حديدة مهمات»، سوزنده، خشمگين و غير قابل انعطاف. تصويري از روح مطهري كه براي خدا به خشم مينشيند، اشاره به عدالت و سرافرازي قلبي دارد كه بدون ايمان به هيچ حوزة معنوي، خود ضد ستم است و اين آغاز ايمان فطري پاك و خداداد وقتي آشناي با معارف الهي شد، ديگر اگر زمين نشين هم باشد، زميني نيست؛ آسماني است. نهالي است كه از ريشه روييده است و باران و آفتابي ميخواسته است تا چنان ببالد تا در ساية هميشه گستردة او، قرنها مردمي بياسايند و راه و رسم زندگي بياموزند. شادماني كودكانهاي را بروز ميداد. در اين بروزهاي كوچك هم دستپاچه و عجول بود. مشغول جمع آوري وسايلش شد. خيلي جدي به مار گفت : «دفعه ديگر نميشود چند نفر استفاد كنند». و مادر درمانده ميشد كه اين ديگر چه موجودي است! ميرود جانش را بدهد، سفارش مسواكش را ميكند و تازه چرا مسواكش را جا ميگذارد؟ مسواك كه جا گذاشتني نيست و چرا حالا مسواكش را با خود نميبرد؟
مادر وسوسه شد كه چيزي بگويد. احساس گنگ از حرفهاي او در جانش نشست و گفت :«فرضاً كه خواهرت مسواكت را برداشت و به داندان كشيد، يا اصلاً براي خودش ضبط كرد، شايد به اين كار تبرك ميجويد». و او چنان خنديد كه مادر شك برش داشت كه شايد متوهم شده است. با خنده در جواب مادر گفت :«پس به برادرم بگو بعد از هر مسواك زدن، دهانش را هفت بار آب بكشد و گرنه پاك نميشود ها. از ما گفتن؛ مسواك مرده به درد زندهها نميخورد.» و مادر گفت :«وا!...»
در او چيزي ميشكست. در دل گفت :«تبرك، مسواك،...!» نتوانست آرام بگيرد. جمله برايش سخت سنگين ميآمد. ميخواست گريه كند. تبرك، كدام تبرك، من هنوز به نمازهاي قضايم ميانديشم. نمازهايي كه نميدانم در نوجواني چگونه خواندهام. كله معلق زدهام يا نماز خواندهام. فكرم پيش اسپك بازي فردا بوده است. ياد تقلب در امتحانات فلاني افتادهام و مدتها نگاه او را از لاي پنجره كه به تمنا به من مينگريست است مزه مزه ميكردهام. مادر ميگويد تبرك! با اين لب و دندان چقدر بديها كه گفتهام. ما كجائيم؟ ما درماندگان و خجالت زدگان قامت نارسايمان در مسلماني و شيعه بودن و مادر پاكيزه دل كجاست؟ در خوش باوري و كرامت تراشي براي ما. خندهاي تلخ درگلويش به بغض تبديل ميشد. بياد آن روايت افتاد كه در بيروني منزل امام جعفر بن محمد (علیه السّلام) چشم جوان شيعهاي به دو نفر از اصحاب كبار آن حضرت افتاد كه چشمهايشان از شب بيداري سوخته و داغ بندگي حق بر جبين و تكيده و نحيف از عبادتهاي طولاني بودند و جوان شيعي به شوق آمده بود و به آنان گفته بود: «به به. خوشا به حال شما صادقي مذهبان و فاطمي مسكلان» و آندو از اين حرف چنان گريسته بودند كه جوان به وحشت افتاده بود و با خجالت گفته بود: «غرضي جز عرض ارادت به علماي خويش نداشتهام» و آنان جواب داده بودند :«تو راست ميگويي ولي اگر شيعيان امام صادق (علیه السّلام) بدانند تو ما را از آنها پنداشتهاي، ننگشان ميآيد كه اسمشان را شيعه بگذارند.»
وقتي «زرارة ابن اعين» چنين ميگويد، پس مادر من چه ميگويد؟
تبرك يعني چه، ما كجا و تبرك كجا؟
چيزي در او ميشكست...
نميدانم از كي و كجا يكباره دل به آخرت بسته بود. ميدانيد آدمي كه به سوي هدفي گام بر ميدارد، بتدريج نسبت به آن هدف و براي رسيدن به آن، پاكباخته ميشود. در معاملاتي از اين دست كه در يك كفه جان آدمي قرار ميگيرد و در كفة ديگر خواستههاي طبيعي يك نفس محصور در حصار موانع مادي جهان خاكي، لامحاله اگر زمان داشته باشد و روزگار وقت بدهد، بارها و بارها اين دو كفه را سبك و سنگين ميكند. گاه از اين كفه بر ميدارد و بر آن كفه ميافزايد. اينها بازيهاي عارفانة اين عشق است نه معاملة كاسب كارانة يك نفس محافظه كارِ سود طلب. مغازهاي نگشوده است و متاعي نياورده است تا در فروش آن چانه بزند و يا خداي نخواسته تقلب كند.
در اين راسته بازار كه در چهار سوق آن ايمانيان عاشق از قبايل يقين تجارت ميكنند، اندوه ميخرند و جان ميفروشند و اين پايان پاكباختگي است. ايثار واقعي است ولي در آغاز راه، گاه پولهايشان را حراج ميكنند، گاه لباس تنشان را به سائل ميبخشند، گاه خواب را برچشمانشان حرام ميكنند، زماني لب فرو ميبندند و روزة سكوت و صبر ميگيرند، روزهايي درد گرسنگي را به جان ميپذيرند. اما هنوز به اوج نرسيدهاند. يكباره دل از بودن و خودسازي بر نداشتهاند و اين رفعت زماني دست ميدهد كه هنگام رخ گشودن محبوب نزديك ميشود. معبود ورود به بارگاه قدس را براي اين سالك عارف پاكيزه جان اجازه ميفرمايد. در اين بحبوحه التزام به لوازم اين سفر بيشتر جلوه ميكند و هر ظرف از اسباب سفر محتواي خود را ميطلبد و هنگامة بينقشي آيينه دل آغاز ميگردد. ظرفي كه از هر چه بغير دوست خالي شود، از ياد و ذكر و حلاوت بندگي معبود پرتر ميشود و تا آنجا كه هنگام پشت و پا زدن به كون و مكان رخ مينمايد. ديگر نه نامي ميماند و نه ننگي، نه جامي و نه رنگي، هر چه هست اشتياق رفتن است؛ التهاب عروج است؛ تمناي از خود بيگانه شدن است. بيشتر پاكيزه گرديدن است. يك جام مهاجر عاشق، ديگر توانايي ماندن و زيستن بدينگونه در هبوط خاكدان ما را ندارد. قفسة سينه توان نگهداري اين اندوه سردرگم شيدا را در خويش نميبيند.
در دگرديسي مقدسي كه آدمي زاده بناچار از پوستة خاكي بايد جدا شود، التهاب اين پروانة محصور، اين پرندة گرفتار، اين جان خود را حجاب جان خود تلقي ميكند. اين برش سهمگين مطهر، وقتي به انتهاي افتراق خود رسيد، به سكونت و صبر و وقار تبديل ميشود. آنهمه خروش براي بر آمدن به بامِ اين عقل مجازي محافظه كار بوده است. آن همه داغ و درد و سوزش، براي افتادن از اين نردبان خاستههاي فاني بوده است و حال كه بر رفعت از خود بريدن، به ملكوت پيوستن دست داده است، اين جسم متروح، جان متجسدي است كه ميبايد به طمأنينهاي دست يافته باشد كه مشاهده گران مشهودات ازلي به آن دست يافتهاند و بر آن چشم گشودهاند. ديگر سكون و آرامش يك نفس مطمئن، وقار روحاني لازم را در حركت و سكنات اين روان به آغاز ابديت رسيده به تماشا ميگذارد. نه دلهره دارد كه بارها مرگ را در نشيب خاكريزهاي دشمن لمس كرده است، نه خواستهاي دارد. چرا كه در سرزميني كه او قدم نهاده است، بيهوايي، هويت استغنا است و واقعيت سفر است و حقانيت ديدار دوست ميباشد و اينك به آنچه جز خداست به ديدة پيامبري كه به بت خانهاي بنگرد، به حقارت مينگرد و بر رفعت آن قلة سرافراز كه آنها بر آن بر آمدهاند، طبيعي است كه هر گندآوري پست و هر تپهاي و قلهاي جز رشتههاي در هم تنيده شدة يك نقشة مسطح مخطط، چيز ديگري نخواهد بود. از هواپيما كه به پايين مينگريد، بزرگترين كوهها، تپههاي دست سازِ كودكانهاي بيش نيستند كه خردسالان به بازي بر كنارة جويي برآورده باشند. آن جانِ به خدا پيوسته، همه چيز جز او را، كوچك و بيارزش ميبيند و اين لازمة چنان جايگاه رفيعي است. در اين مقام، روح شيدايي يكباره آنچه جايگاه رفيعي است. در اين مقام، روح شيدايي يكباره آنچه از كهنه پارهها و خانه تكانيهاي دل بجاي مانده است را بيرون ميريزد. اصلاً آنچه بر اين گليم در كف اين اطاق مانده است را در همان گليم ميپيچد و به بيرون پرتاب ميكند و جان عالم خلاص. ديگر سبكبار، تهي دست، آزمند، اميدوار، از خود بريده، آمادة رحيل ميشود. نه توشهاي برداشته است و نه راحلهاي، نه زادي.
زشت و قبيح است كه بر كريمي وارد شويم و زاد و توشهاي را همراه ببريم. هيچ مهماني در خانة كريمان خوراكش را نميبرد و اين انتهاي كمال دنيوي و آغاز تولد دوبارة آدمي است.
نميدانم ازكي و كجا اين گونه دل به آخرت بسته بود. اين سير و سياحت در او زود آغاز شده بود؛ مثل اينكه بر آن بامِ رفيع سالها بر آمده بود و ديگر با روحي سودا زدة عشق و دلي خالي از هر چه زميني است، انتظار ميبرد و اين مردِ به پشت آن در رسيده، سالها به انتظار باز شدن دروازههاي بوستانهاي بهشت، به انتظار آمدن سفير و پيك محبوب، چشم سفيد كرده بود. در حاليكه نه ديگر حوصلة زندگي داشت و نه توان نفس كشيدن. درماندة درماندگي خويش بود. از اين روان به تنگ آمده، به تنگ آمده بود.
همة حركات و سكناتش فرياد اين حقيقت را ميكشيدند و آيينة شفاف اين تروح بودند. يك قدم در صيانت نفس خود نميكوشيد. در ارتفاعات سيد صارم در باران گلولههاي دشمن در كردستان، در هنگامهاي كه يك وجب از زمين جدا شدن برابر با غربال شدن بود، همه ميديدند كه او درست مثل وقتي كه بيخيال و آسودهدل به ديدن دوستانش در گوشه و كنار قرار گاه ميخراميد، از اين شيار به شيار ديگر ميرفت و عجبا كه دست تقدير حتي يك گلوله بر تن دردمند او ننشانده بود و همه با دلهره و سكوت او را مينگريستند. پيكري كه اساطيري مينمود و هر لحظه دهها گلوله از كنارش ميگذشت و او گويا در كوچه باغهاي نيشابور با خاطرات خوش جواني به زمزمهاي دوست داشتني، ميگذشت؛ بدون عجله ودست پاچگي و ترس و اين همه، شرايط عادي فرماندهي او در بحبوحة غرش سلاحها و زوزة تانكها و شيون هواپيماهاي دشمن بود.
ادامه دارد ....
منبع: وبلاگ ... و کاوه هنوز زنده است
/خ