ارغوانی بر خاکريز (2)
نويسنده: سيد محمد صادق موسوی گرمارودی
مردي در لبة مرز آخرت، ايستاده بر برندگي شمشير مرگ، پا نهاده بر گلوي خويش، چاك گريبان جان دريده، مست نيستي، هوشيار بيخودي، سرخوش از حلاوت بندگي، سر و دستار به قمار عشق باخته، شادمان بيهويتي در مرز عدم مجازي و بقاي ابدي، خرامانِ خلنگ زارهاي صداقت و ايمان، ايستاده بر خاكريزها، چشم در چشم دشمن، روباروي امواج كوبندة هزاران سلاح، نشانة زندة تك تيراندازان خصم، چنان غرق در عظمت ملكوت عالم كه مرگ، حقير و سرافكنده، پيش پاي او سپر افكنده بود و گويا هزاران تير، مهرههاي بازي كودكانهاي است در مشت او و قهقهة كاتيو شاها، زمزمة مادرانهاي براي خواب شبهاي او و اين همه، جلوههاي روحية يك سردار مسلمان شيعي است در چشم همة بسيجيان سنگرها و عرفانِ عملي و تربيت عيني، در غلواي بلاها و مصيبتها و نمايشي نه بقصد نمايش و نه به قصد تربيت از اراده و دلاوري و شجاعت يك برخاسته از متن جامعة شيعي خراسان؛ از كنار مرقد مطهر هشتمين پيشواي معصوم با دلي مالامال از ولايت ائمة معصومين و روحي سودا زدة ديدار امام آخرين، خاتم اوصياء، مهدي فاطمه عليه و عليهاالسلام.
شكوه آن قامت سرافراز را كدام قلم ميتواند توصيف كند. اطمينان آن روح پاك دلاور را كدام هنري ميتواند مجسم نمايد. نه كلمات قادر به اداي اين وظيفهاند و نه واژهها توانايي كشش اين مفهوم را دارند. بسياري از حقايق عالم درك شدني است ولي وصف شدني نيستند.
آري، درختان ايستاده پير ميشوند؛ همانگونه كه مردان ايستاده ميميرند.
جنگلهاي آلواتان را بياد داشت و آن حملة موفق را به جنگلي كه مركز تجمع دشمن بود و خصم به استحكامات و موانع طبيعي آن چندان اطمينان داشت كه اعلان كرده بود :«اگر آلواتان را نيروهاي اسلام فتح كردند، آنها زنهايشان را طلاق خواهند داد.» و او خنديده بود و گفته بود :«پس دعا كنيد تا مركز تجمعتان ويران شود؛ شايد از دست زنهايتان خلاص شويد». طنزي در كلامش بود. در دنياي آنها چه ارزشهايي برابر كدام ارزشي ايستاده بود. در دنيايي كه يك ابديتِ سعادتمندانه به يك عمر پر از گناه و فساد و نكبت فروخته ميشود، يقيناً غرور جريحهدار شدة ابلهان با بلاهت طلاق زنان تكميل ميشود؛ انسان كه روباروي شرط شكست ميايستد و نخوب بيخردانة نفسهاي دنيا طلب را به رجزي دروغين ميآرايد.
جنگل آلواتان، منطقة استراتژيكي دشمن و چادر فرماندهي آن بشمار ميآمد. شيب 45 درجة اين انبوه سبز كه چون هيولايي بالنده، بجاي شكوه حيات و زندگي، به دخمهاي هراس انگيز تبديل شده بود و دسترسي به اعماق آن را مشكل ميساخت، آخرين پناهگاه داخلي خصم بود كه حكم ذخيره و تغذية نيروهاي پراكندة آنان را در كردستان داشت و او ايستاده بود و با دور بين به اين تودة كلروفيلي مسموم مينگريست. درختان كهنسال، بوتههاي تمشك درهم پيچيده، شاخههاي درهم فرو رفته، زميني كه سالها بعلت انبوه درختان- رنگ آفتاب بخود نديده بود، با سايههايي سياه و مبهم، يك ديوار نفوذ ناپذير سبز رنگ را مجسم ميساخت كه راه به چشمان تيزبين فرماندهان ميبست.
جنگلي خاموش و رازدار، مثل عقربي كه دم بر زمين ميكشيد و منتظر جنبندهاي بود تا نفسش را قطع كند و رگ حياتش را بزند و او به حقارت به اين سد مواج كه با باد ميجنبيد و ميليونها برگ در آن همهمهاي چون موية زنان شوي مرده داشت، نگاه ميكرد. چشمان موشكاف ايمان او، همة اين سد نفوذ ناپذير را چون پرچين شكنندة باغ روستايي ساده دلي ميپنداشت. نه آن همه تبليغات، در استواري شجاعت او خللي وارد كرده بود و نه وسعت گستردة سبز روبه رويش، چشمانش را پر ساخته بود.
او زمزمة جويبارهاي ترانه ساز آلواتان را در جان داشت. در ساية صخرههاي پر از خزة آن به كودكيهايش ميانديشيد. به ساقه ساقة درختان تنومندش ميآويخت. صداي سينه سرخهايش را ميشنيد. جنگل را سرشار از زندگي و نشاط مينگريست؛ گويا بر دامنة زمردين سبز كوهپايهاي به گردش آمده است. از سگ مرده كه بوي تعفنش مشام روندگان را ميآزرد، او داندانهاي سپيد و سالم آن را ميديد. هميشه او به خوبيها فكر كرده بود و هرگز هيچ شيئي نفرتش را برنيانگيخته بود. جانهاي عارف اگر عاشق عالمن، براي آنست كه همة عالم از اوست؛ لا غير.
او در وجب به وجب خاك بيآفتاب جنگل آلواتان گمشدههاي خويش را مييافت. ارواح پاك بخون غلطيدگان، جانهاي هميشه بيدار زمانه كه غريبانه در ارتفاعات كردستان مظلوم، هجرت بيبازگشت خويش را شروع كرده بودند و از عبور صدها گلوله غربال شده بودند. يا يك توپ 105 اجزاء پيكرشان را از هم پراكنده بود يا در تلههاي انفجاري، زندگي پويا و جوان پر از اميد و آرزوهايشان را به خدا سپرده بودند و به دروازههاي بهشت چشم گشوده بودند. اين مبهم سبز، اين درهم پيچيدة فراخ دامن، با سايه روشنهاي دل آويز لرزان در باد، خفته بر دامنههاي پر بركت زاگرس كه قرنها طنين زنگ پيش آهنگ گلههاي منطقه را در گوش داشت و اكنون و با گرفته بود و ميكروبهاي مسري خطرناكي را در تاريكي درختان سرافراز خويش گرد آورده بود. ميبايست پاك و مطهر شود و اين مهم به عهدة او بود كه با دور بين از يال تپهاي از دور دست به آن مينگريست.
نيروهايش را محاسبه ميكرد. او عاشقانه اين مردان جوان را كه چفيههاي مخطط بسيج را بر گردن پيچيده بودند دوست ميداشت. مرداني كه در عنفوان جواني آمده بودند تا ديگر باز نگردند. رخت به ديار غربت كشيده بودند تا در غربت و مظلوميت و حماسه كرب و بلاي 61 هجري سهمي داشته باشند. از گوشه و كنار اين خاك شيعه پرور، گرد آمده بودند تا كربلايي شوند. عشق، آشوبي در جانشان افكنده بود و ايمان پوششي از نور بر اين طوفان انسان ساز دروني كشيده بود. غيرت آن را آذين بسته بود و همت و تلاش آن را صيقل ميزد. در برابر خيل سربداران انقلاب كه بسياري از آنان ميزهاي مدارسشان را ترك كرده بودند تا دست خصم را كوتاه كنند و مدارس كردستان رادوباره در پناه احكام الهي بگشايند، او احساسي پدرانه داشت. احساسي كه ناهماهنگ با سن و سال او بود ولي دل پيرو روشن او در سينة جوانش از پختگي روحي حكايت ميكرد كه تجزية يك عمر كهنسال را- در يك دوران فشرده و بينظير و بيتكرار- در خويش بدست آورده بود.
گاهي روزگار بازيهاي شيرين و درد آوري دارد. پختگي زودرس، جوانمرگي ميآورد. سردار جوان به جبر زمانه در كوران انقلاب از آغاز نوجواني به شرايط مبارزه عليه زشتيهاي ستم شاهي چنان پرورده شده بود كه هيچ دانشگاه جنگي نميتوانست چنين افسري تيز و چالاك و باهوش و فعال و طراح بپروراند. او جنگ را از خيابانها و كوچهها و خانههاي زادگاهش «مشهد» در شرق كشورش آموخته بود. خود روي به اجبار انقلاب، به جهت صيانت نفس، در مقابل گارد تا داندان مصلح همايوني، در مقابل پنهان كاري و قساوت ساواك صهيوني، مجبور به فهميدن، عمل كردن، حمله بردن، گريختن و چريك شدن شده بود و شجاعت كه زير مجموعه و ركن اصلي مديريت ميادين نبرد است- به علت تماس دائم با حادثهها- در او ملكه شده بود. هر چند اين فضيلت بايد ذاتي باشد نه اكتسابي ولي پرورش اجباري آن اگر هم جزو ذاتيات او نبود، امري انكار ناپذير مينمود.
فرمانده جوان، تمامي نوجواني خود را در جنگ و گريز و زحمت گذرانده بود و اين دوران فشردة چهار ساله از 56 تا 60، از اومردي برآورده بود كه انديشة پيران و توان جوانان و تجربة دنيا ديدگان را در جان داشت. بر اين جان فولادوش صيقل خوردة زحمت كش، روح ايمان، نيروي عاشقان، سوخته دلي عارفان و بيتوجهي زاهدان به دنيا را هم اضافه داشت و بالاخره اين همه، با عاطفهاي رقيق و كودكانه چنان ممزوج شده بود كه او را از ديگران متمايز ميساخت. دلي كه به اندازه كوچك دوستي در قرارگاه كه براي مادرش نامه مينوشت، آرام ميگريست و در هنگامة نبرد، در حلقة محاصرة يك دشت دشمن لبخند ميزد. روحيهاي اين گونه يك بام و دو هواست؛ متضاد است و هالهاي از ابهت و وقار در اطراف خويش به قرنطينه ميسازد. ابهتي كه لازمة فرماندهي است؛ شرط پيش آهنگي است؛ دليل راهبريست و اين ابهت مهربان،نه انسان را از خود ميراند و نه اجازة دوري از او را ميدهد. جاذبهاي در رفتارش بود كه دوستانش را و سربازانش را شيفته ميساخت. جاذبهاي كه از توازن «ايمان و خرد» در يك سينة دردمند با دستهاي انسانساز علماي شيعي در او شكل يافته بود و هماهنگ عمل ميكرد.
بر فراز تپه چشم به شيب دامنة آلواتان دوخته بود. پنجرهاي در جانش بسوي آسمان داشت. پنجرهاي كه سالها بود گشوده مانده بود و او دو چشم سياه شرقي را از پشت آبي آسمان ميديد كه به ناز به او مينگرد. چشماني كه او را بسوي خويش ميخواندند. دو چشم سياه از پشت پنجرة آبي آسمان؛ همان جمالي كه جناب اباذر گفته بود : (بگريد چشمي كه از ديدن تو...) و او تأثير شگرف آن نگاه را بجان داشت و دل دريائيش بيقرار ميشد. هوا بر ميداشت؛ مثل بچهها در سينهاش بهانه ميگرفت و گاه اين شيدائي آهي ميشد كه از اعماق جانش بر ميخاست و در هوا ميپراكند و از آنهمه آتش و درد و شوق اگر كنارش ميايستادي، جز اين بروز كوچك پر معنا چيزي نمييافتي.
در دل گفت :«به يقين جنگ آلواتان به روياروتي تن به تن نيروها خواهد كشيد»؛ گام به گام بايد جلو رفت همانگونه كه مالك اشتر نخعي در فتح سراپردة معاويه در صفين سربازانش را گام به گام تشويق به پيشروي ميكرد : «پدر و مادرم فداي شما يك گام جلوتر». هر درخت را با خون بايد آبياري كرد و هر بوتهاي را سينه خيز بايد پشت سر گذاشت. جنگل آلواتان بزودي جنگلي هماره سبز، زندگيساز از خون شهدا خواهد شد. زير لب گفت :«جنگلي هستي تو اي انسان».
بيسيم چي گوشي بيسيم را بسوي او دراز كرد. صداها درهم ميشد. اطرافش در گفتگو بودند :
- از فرماندهي مركز كردستان.
- كي آغاز ميكنيد؟
- توپخانه حمايتتان ميكند.
- نيروها در آمادگي هستند يا خير؟
- داوطلبان بايد برخيزند.
- كيست كه داوطلب نباشد. گردان شهدا يعني داوطبان.
- با برادر بزرگم براي آمدن قرعه كشيديم.
- آنان كه قويترند مقدمند براي حمله...
صداها درهم ميشد و او به «شرطة الخميس» ميانديشيد و بحالشان غبطه ميخورد. معاونش به سربازي ميگفت :«از مرحوم آية الله سيد محمد تقي خوانساري پرسيدند تا بحال بكسي رشك بردهاي و او گفته بود : آري، به آنكه از مادر متولد نشده است». او ميانديشيد امانتي كه انسان پذيرفته است، بركوههاي عالم عرضه داشتند، نپذيرفت و انسان «ظلوم و جهول» آن را به شانه گرفت؛ در حاليكه ملك و ملكوت از آن ابا كردند.
اشك به سوزندگي آتش بر پهنة صورتش ميدويد. انگشتش را به سوي انبوه سبز آلواتان دراز كرد. خورشيد در چشم ترش ميشكست. زير لب ناليد :«اي جنگل ظلوم و جهول»! او بر جهل انسان ميگريست يا بر اندوهي كه هر مؤمن در سينه دارد (اندوه ايمان)، كداميك؟
خدا ميداند...
شهرهاي زيارتي حال و هواي ديگري دارد. جاذبة حرمهاي مطهر بر هيچ زائري پوشيده نيست. اما آناني كه مجاور اين بارگاههاي قدسي هستند، انس و الفتي با اين مكانهاي مقدس بهم ميزنند و هر كجا كه بروند، گويا گمشدهاي دارند. وقتي دلشان ميگيرد و گرفتاريهاي زندگي اندوهگينشان ميكند، به حرم پناه ميبرند. زماني كه به مصيبتي دچار ميشوند، ضريحهاي مطهر، سنگ صبور دلهاي مالامال از غمشان است. هنگامي كه به عروسيها و جشنها ميرسند، باز هم اول براي عرض تبريك به حرم ميروند. اگر فرزندشان ازدواج ميكند، ماشين حامل عروس قبل از رفتن به خانة بخت، بايد لااقل يك دور در اطراف حرم طواف كند و گاه عروس و داماد مشرف ميشوند و سلامي ميدهند. در واقع براي ورود به زندگاني جديد اجازه ميگيرند؛ تبريك ميجويند و تقاضاي حسن عاقبت و شادماني و پيروزي از آن ارواح مطهر دارند.
در ميان مشاهد مشرفه، «مشهد» حال و هواي ديگري دارد. حرم مطهر پناه درماندگان، بيماران، گرفتاران و غربا است. در اين بارگاه هر حريفي ز پي ملتمسي ميآيد. (بقول حافظ) و شهر با امامت معصوم پيوندي عاطفي دارد. مثل فرزندي كه بدامان پدري مهربان بچسبد، به دامان كرم و احسان امام هشتم (علیه السّلام) سرنهاده است. مثل حلقة انگشتري اين نگين آسماني ارزشمند بيهمتا را در خويش دارد. بقول بچههاي كوچه بازار مشهد :«همه راهها به حرم ختم ميشود».
از هر گوشه وكنار شهر- كه بر ساحل «كشف رود» خشك آرميده است- چشم بگرداني، رفعت گنبد گوهرشاد را و قبه طلاي حرم را در چشم داري؛ چونان كاسهاي از زمرد كه در چشم آفتاب نهاده باشند. اين چشم انداز دلفريب روحاني، محصور بين دو رشته كوه بينالود و هزار مسجد آرميده است. از فراز اين ارتفاعات وقتي به شهر مينگري، هرگز خود را در رفعتي بر آمده احساس نميكند. با اينكه شهر را در زير پا داري اما چنين ميپنداري كه اين توئي كه بر پاي آن گنبد مقدس به نياز سرنهادهاي فرهنگ مواج زائر، شهر را به هزار رنگ آراسته است. در هر گوشه و كنار آثاري از اين هجوم دوستانة اقوام و قبايل و شهرها و مليتهاي مختلف را ميبيني. روميزي كار پاكستان، عمودهاي هندي، دمپائيهاي مالزيايي، سربندهاي لبناني، چادرهاي عربي، عطر روسي، عبادي نائيني، چاقوي زنجاني، سوهان قمي، باقلواي يزدي و انبة ايرانشهري در بازارهايش كنارهمر چيده شده است و هر كدام از اين مظاهر بازراهاي مختلف، فرهنگ خاص خود را هم كم و بيش القاء ميكند. فرهنگي دوستانه و همگن در راستاي اسلامي شيعي با رنگ و بوي مذهبي فراملي.
مسئولين مهمانپذيرها و فروشندگان بازارها معمولاً لغاتي كه مربوط به كسبشان ميشود، به چند زبان بلداند. اين فرهنگ دائمي مواج كه هر روز در شهر پخش ميشود، مردم بومي را در برابر سنتهاي خويش پابرجاتر كرده است. اين موجها دائم بر لب شور ساحل فرو ميريزند و دائم در تماس مداوم، يكديگر را ميشويند. اما ساحل همچنان بر هويت ساحلي خويش باقي ميماند.
آغاز ورود عدهاي با دلهاي شوريده و مشتاق، روز وداع و پايان سفر گروهي ديگر است. ميآيند و جان را در كوثر ولايت رضوي صفائي ميدهند؛ پيماني ميبندند؛ معاهدهاي با دل خويش مينگارند؛ حاجتي دارند؛ مريضي آوردهاند كه از همه جا رانده شده است؛ دردمندي است كه كارش از درمان گذشته است؛ گرفتاريست كه تا هتك آبرويش وامدار مردم است؛ در بند ماندهاي است كه نامهاي از پشت ميلههاي قفسش توسط زائري ميفرستد؛ مشتاقي است كه يك عمر به اميد زيارت، چشم به فرصت ايام دوخته بوده است؛ زني است كه شويش را گم كرده است؛ مرديست كه فرزندش را به خاك سپرده است؛ مادريست كه جگر گوشهاش را با نخي برگردن، به پنجرة فولاد بسته است؛ حاجت برآورده شدهايست كه به زيارت شكر ميآيد؛ جاني است كه صدها كيلومتر به نذري پياده راه پيموده است؛ مؤمني است كه در گوشة شبستاني در پيشگاه عصمت مطلقة الهيه با دل دردمندش خلوتي ساخته است؛ مداحي است كه ميخواند؛ واعظي است كه وعظ ميكند؛ دختريست كه ميگويد؛ كه ميگريد؛ جوانيست كه پنجه در شبكههاي ضريح زده است؛ پيرمرديست كه سر بر ديوار حرم نهاده است؛ معلولي است كه با چرخ آمده است...
اشكها، لبخندها، غمها، شاديها، خستگيها، يلگيها، آسودگيها، دوندگيها، رفتنها، آمدنها، نالهها شوقها، دردها، رنگها، لباسها، چهرهها، درمانها مثل امواجي طوفنده، غير قابل كنترل، بيهوش، شيدا و عاشق بسوي ضريح هجوم ميبرند. از در كه وارد ميشوي دنياي ديگري در پيش رو داردي. عرقريزان، درهم فشرده، در انبوه جمعيت، مثل كاهي در كف امواج، مثل ذرهاي در تنورة گردباد، مثل خاشاكي بر دماغة سيل، مثل قطرهاي در كام دريا ميروي؛ بسوي خورشيد شرق ميشتابي. يكي ميخواند؛ يكي ميگريد؛ يكي ميپرسد؛ يكي مبهوت است.
عطر گلهاي غريب را در جان داري. عطر قمصر، عطر ياس، عطر عود، عطر مشك، عطر گلاب و صدها شميم ديگر كه نميداني از كدام بوستاني بر سر و رويت افشانده ميشود. اصلاً يادت نيست كجا هستي؛ از كدام رواق وارد ميشوي؛ به كدام پنجره چنگ ميزني؛ كدام در مزين را ميبوسي؛ به كدام مرمر به تبرك دست ميكشي. فشرده ميشوي؛ با خيل جمعيت يكتا ميشوي؛ گاهي پاهايت روي زمين هم نيست و داري در منگنة ازدحام زائر بسوي ضريح ميروي؛ تاب ميخوري اما نه ناراحت ميشوي، نه توقع داري و نه مقاومت ميكني. خود را به دست اين فوج روحاني سپردهاي. ديگران هم حالي بهتر از تو ندارند.
اينك آن ستون هستي در برابر توست. حجت خدا و تو از شوق ميگريي شايد ميخندي؛ شايد مبهوتي؛ شايد مينالي؛ شايد فرياد ميكشي؛ شايد شرمندهاي...
در اين موقع ساكنان شهر به زيارت نميروند. جا را نبايد براي از دور آمدگان تنگ كرد. اين حق آناني است كه به اميدي هزاران كيلومتر راه پيمودهاند. آناني كه مجاورند، وقت زيارت دارند. شبهاي برفي، در نيمههاي شب، وقتي سوز صحراي قراقوم بستر كشف رود را درهم ميپيچد و مه بر سطح شهر مينشيند و پرواز هواپيماها مختل ميشود و مردم شهرهاي ديگر گرفتار كارهاي روزمره و پايبند مدارس بچهها، دانشگاه جوانها و يا در تكاپوي معاشاند. و فصل «زواري»، فصل گرم و ايام تعطيلات سپري شده است، اينك اين مردم شهرند كه هجوم ميآورند. برفهاي سنگين راه تردد را بسته است، مهمانخانهها سرشان خلوت است.
هتلها مهمانهاي عادي خود را دارند. خانههاي اجارهاي خالي مانده است، «بازار رضا» بعد از 6 ماه ازدحام، خلوت ميشود. بينالود سفيد پوش ميشود. هزار مسجد يخ ميبندد. شهر متعلق به ساكنان آنست. اينك عليبنموسي (علیه السّلام) متعلق به آنهاست.
از اين كه هر وقت بخواهند ميتوانند به زيات بروند، سرافرازند. در طول سال از زبان هزاران زائر جملة «خوشا به سعادت شما» را شنيدهاند. اينك در متن برف، در كوران مه، از كوچههاي خلوت بسوي حرم سرازير ميشوند. شبستانهاي روشن گوهرشاد آنان را به سوي خويش ميخواند. خانة فرزند فاطمه (سلام الله علیها) گرماي مطبوع دارد. زمزمه مناجاتها در نيمههاي شب، مثل سرود فرشتگان آسمان زير رواق بلند شبستانها طنين مياندازد. صدايي از دارالزهد چنان با دلش و همة وجودش زيارت جامعه ميخواند كه ترا از حركت باز ميدارد. طنين خوش آوايش همة دردهاي هزار سالة شيعه را در خويش دارد. مثل اذان مؤذنزادة اردبيلي كه آدمي دوست دارد با آن اذان بگريد؛ اذاني كه غربت علي (علیه السلام) را فرياد ميزند و بيتالاحزان فاطمه (سلام الله علیها) را تصوير ميكند و تو در ملكوتي سير ميكني و نه بياد خويشي و نه ديگران. سر تا پا چشمي، سراپا گوشي. همة سلولهايت شدهاند فهم؛ بي انكه تفهيم كني كه ميشنوي يا ميبيني. شميم معطر «اسم اعظم» ميوزد. از چاك گريبانها، عطر ولايت ميتراود، باغستانهاي ولايت رضوي را در چشم داري؛ در آن ميخرامي. باغبان باغستانهاي توحيدي بر اريكهاي در ضريح به سلامت پاسخ ميگويد و نجواهايت را به مهرباني ولايت مطلقه ميشنود.
گمشدهات را يافتهاي. اقيانوس علوم امامت روباروي توست. همهمهاي از آن گستردة بيانتها را در جان داري. دوستش داري؛ ضامن آهو را، امام رئوف را، غريب آل رسول را، چشماني را بخاطر ميآوري كه عيساي مسيح را خانه نشين كرده است. قداستي كه انوار سبزش تا عرش الهي فوران ميكند.
برف ميبارد و تو به ضريحي چنگ زدهاي كه شايد بندرت بتوان آن را اين قدر خلوت و راحت در سال ديد. قاليهايي كه بجاي پرده، درهاي ورودي را ميپوشانند، معطرند. تو شميم دوست را از همان لحظة ورود در جان داري. شب و برف و مه و رواقهاي خلوت و زمزمة مؤمناني چند از گوشه و كنار و تو بر كنارة ضريح زانو ميزني و سربر حلقههاي مشبك ميگذاري.
او بياد داشت كه چه زمستانهاي طولاني كه با پدرش به زيارت ميرفت. پدر مغازه را كه ميبست، گاهي با هم پياده بسوي حرم ميشتافتند. يك شمع پشت پنجرة يخ زدهاي ميسوخت. برفهاي يخزده زير قدمهايشان صدا ميكرد. چه كسي در آن اطاق هنوز بيدار مانده است. پدر باگامهاي بلند راه ميپيمود. او عقب ميافتاد؛ ميبايست با پاهاي كوچكش بدود. پدر گاه گاهي بر ميگشت و صدايش ميكرد :«راه بيا محمود.» و او كه به صداي برف زير پاهايش دل بسته بود، تند ميدويد و به پدر ميرسيد و باز عقب ميماند و اين كند و تند شدنها تا ورود به حرم ادامه داشت.
از بازار «سرشور» ميگذشتند و او بو بازارهاي شرقي را با نخستين خاطرات حياتش در جان داشت. بوي زعفران، بوي دارچين، بوي صابون، بوي نعنا، بوي عطرهاي ارزان قيمت كه بيشتر زائران روستايي ميخريدند؛ بوي چرم كفشهاي نو، بوي نان سنگك گرم، بوي سنبل الطيب. از هر چهار سوق كه ميگذشت، از عطر پراكندة ممزوج آن ميتوانست بگويد كه در كدام قسمت بازار است.
گوشهايش صدا ميكرد. گويا همهمة روز بازارها هنوز زير طاقهاي مقوس باقي مانده بودند و او همة آن هماهو را در گوش داشت. صداي پدرش را در خلوت بازار آخر شب زمستان كه او را صا ميزد، ميشنيد :«دِ راه بيا بچه» و او دويده بود بر زميني كه سقف داشت و برف زير قدمهايش صدا نميكرد و لبة پالتوي پدرش را با دستهاي يخزدهاش گرفته بود و پدر دست گرمش را روي دستهاي سرد و كوچك او گذاشته بود تا كمي جان بگيرد و قدمها را سست كرده بود تا كودكش ندود.
دماغ كوچكش را به ضريح خولت چسبانده بود و از پنجرة مشبك ضريح به قنديل روي قبر مطره مينگريست.شوقي كنجكاوانه وادارش ميكرد روي پنجههاي پايش بايستد تا شايد از حلقةت نقرهاي بالاتر، بتواند ترمة سبز بالاي قبر را ببيند.
وقتي باز ميگشتند، چراغهاي اضافي شبستانهاي مسجد گوهر شاد هم خاموش شده بود، برف زير نورافكنهاي گنبد، ريز و تند فرو ميريخت و مه از خيابان فرودگاه بر ميخاست ودر بازارچة حاج آقاجان جان آخرين مغازه دار مغازهاش را ميبست و او به شمعي فكر ميكرد كه پشت پنجرة يخزدة يكي از خانههاي كوچة مهتاب- در خيابان ضد- ديده بود. حتماً تا حالا شمع هم خاموش شده بود.
شهرش را دوست ميداشت؛ خاكي كه در آن چشم به هستي گشوده بود واقعاً وقتي از آن دور ميشد، دلش ميگرفت. هر گوشه و كنار اين شهر روحاني برايش پر از خاطرههاي كودكي و نوجواني و جواني بود. زشك و ابردهاش، شانديز و طرقبهاش، طرق و كاردهاش، اخلمد و ميامياش، نوغان و سنابادش، احمد آباد و كوهسنگياش، بازارها و ميدانهايش، خواجه ربيع و خواجه ابصلتش، پيرپالاندوز وبيبي شطيطهاش، گلمكان و سلطان آبادش، همه و همه براي او يك زندگي بودند. يك عمر نه چندان زياد كه او آن را در كوچه باغها، مزارع، دهكدهها، خيابانها و ميدانهايش با صدها هزار تصوير روشن و مبهم، بد و خوب پشت سر گذاشته بود و از همة اين پهنه، عصرهاي مدرسة عباسقلي خان و غروب شبستانهاي گوهرشاد او را به جاذبهاي روحاني پرواز ميداد.
وقتي به درس قديم روي آورد و قدم به مدرس حوزههاي علميه گذاشت، برايش يك تولد ديگر محسوب ميشد. حال و هواي روحاني مدرسة عباسقلي خان در ابتداي بست پايين خيابان براي او دنياي ديگري بود. دنيايي كه سرشار از صفا و مهر و خلوص و عبادت و عشق بود و او در خلوت حجرههاي عتيق، گوشه نشين شد.
قلب جوانش در ساية عصر حياط مدرسه، به سكري دلپذير و خداپسندانه مينشست. دنياي بيآلايش او، دنياي ماوراء ديگران بود. شايد ساعتها ساكت به سبزهاي كه از كف باغچة مدرسه برآمده بود، خيره ميشد. شايد مدتها اسير پرواز پروانهاي بر فراز چند بوتة سبز موجود در مدرسه ميگريد. بدون آن كه به چيزي بينديشد، به احساسي مبهم گرفتار ميشد كه دركش ميكرد اما توان شرحش را نداشت.
اين تنهاييهاي دروني آغاز معنويت نوپايي بود كه در كمكم ميرفت تا شكل بگيرد. در اين هنگامهها هر حركت، هر شيئي و هر حرف ميتواند براي شنوندهاي از اين دست معنائي خاص داشته باشد. يك گل براي او حرف ميزند؛ يك پروانه او را اسير ميسازد؛ يك واژه او را ملقب ميكند. گمشدهاش رادر مظاهر حيات ميجويد. در اين پوسته، دور خودش ميگردد و وقتي خسته شد به درونش ، به عمق، به پشت آينة دل رو ميآورد. ميرود تا عجايب خودش را كشف كند. اين امري كاملاً ارتكاذي است. با فهم به اين سير و سلوك حركت نميكند؛ اين دل اوست كه او را ميكشد به هر كجا كه خاطر خواه اوست.
جسم در بهار زندگي، سراپا نشاط و انرژي و كشف است. همة فصول براي جوان بهاراست. آنقدر كه از روئيددن گلي بر ساقهاي لذت ميبرد. برگريزان پائيز را هم دوست ميدارد. در هجوم بادهاي پائيزي خود را بدست برگهاي «خونابه ريز» خزاني ميسپارد. در پيادهروهاي خزانزده، پرواز برگهاي هزار رنگ را در باد دنبال ميكند. گويا خود برگي است از شاخه جدا مانده و يا نسيم هرزه گرد شبهاي تابستان گه گاه صداي خوانندة رهگذر آخر شبي را از كوچه باغهاي دور، پيدا و ناپيدا با خود ميآورد. از فراز بامهاي خاموش به دامن بيابانهاي تنهايي ميگريزد. ميرود در «كرت»هاي سبزي، بوي نعناع و پوه و ترخون را بجان ميكشد. با لگد خربزة جاليزها را جابجا ميكند. زير آن آلاچيق، به خاطرات پيرمرد زارعي گوش ميسپارد كه داستانهاي قاجاري تعريف ميكند.
اهل دود نيست ولي گاهي پكي به قليان مادربزرگ ميزند. جوان زندگي نميكند؛ در سماع دائم است. راه نميرود، ميچرخد؛ حرف نميزند، ميخواند.
وقتي برف ميبارد پردههاي اطاق را كنار ميزند؛ چراغ حياط را روشن ميكند و در روشني لامپهاي ديواري، ريزش مداوام اين نعمت را زير نظر ميگيرد.
لذتي در جانش و حالتي در چشم دارد. اصلاً در خانه نيست. شعور زندگي به شور زندگي تبديل شده است. نه در زمين است، نه در آسمان. بدن دارد پوست ميتركاند. استخوانها هر روز رشد ميكنند. هر 6 ماه شلوارها كوتاه ميشود. فصل رويش است. هوا ميخورد و قد ميكشد. گويا انرژي معنوي دارد و خوراك ملكوتي ميخورد.
اين همه نشاط و شور از كجا آمده است و وقتي اندهگين ميشود، چنان تراژدي ميآفريند كه گويا همة غمهاي بزرگ دنيا را بر سانه دارد. به غروب آرزوهايش ميرسد. بي آن كه اصلاً آرزويي داشته باشد. زندگي و حياتش همه آرزو و تصور و خيال است. خيلي دنبال منطق نميگردد؛ مگر منافع جوانيش ايجاب كند. اين پيكرة زندگي ساز، حيات بخش و نشاط انگيز وقتي رو به سوي معنويت و آسمان ميكند، يك سپهر پاكي و سادگي و صفا است. آنهمه انرژي و نشاط، ميشوند سجادة عبادت او. اين جسم قدرتمند پر حركت با هياهو، ميشود مركوب اين روح لطيف خداخواه كه هنوز بديها را نميشناسد. به آلايشهاي دنيوي آلوده نيست. نه مقام ميطلبد و نه زراندوز است. اگر وسوسهاي بشود، وسوسة خواهشهاي بلوغ است. نيروئي كه لامحاله در او چهره گشوده است و عوارض خود را دارد. اين خواهش هم هنوز به زشتيها آلوده نيست. بصورت عشقي مجازي در او تجلي ميكند. به صورتي دل ميبندد؛ بيشتر زيبايي را ميبيند تا شهوات را. «عشقهاي جوش صورتي» يا «عشقهاي صورتي» است. ديگر حالي تماشايي دارد. مجنوني است در حصار آهن و فولاد و اسفالت شهرها كه بيشتر به محبت و التفات محبوب ميانديشد تا مسائل آلودة تجربهدارها.
حال اگر اين روح مجرد پويا، با تعليم معلم اخلاقي راه به سوي ملكوت بسپرد و سالك كوي محبوب حقيقي شود، ديگر يك «بمب اتمي» ساعتي است كه بايد مواظبش بود. ديگر با هيچ باطلي كنار نميآيد و هيچ ناحقي را تحمل نميكند. بلد نيست تقيه كند. ياد ندارد دو رو باشد. يك رنگي، ايمان اوست و آسمان لايتناهي معرفت الهي، عرصة پرواز او. اين ايمان متبلور، وقتي به يقيني دست يافت و خواب ملكوت را ديد و عقل جوانش «از قنطرة مجاز» به حقيقت پيوست، ديگر در چهار چوب قراردادهاي اين قرن وقيحِ بي عاطفه كه رنگ و بوي خاصيت «عرفان تكنولوژي» را دارد، نميتوان بگنجد؛ نسبت به اين همه ستم جهاني و درد انسانها، نميتواند بيتفاوت باشد. يك عمر زير گوشش فرياد «چاوشان از كربلا برگشتگان» را از جادة «قراچمن» زمزمه كردهاند؛ چگونه ميتواند بايستد و يزيديان را تماشا كند. چطور ميشود او را عليه فهم و ايمانش مهار كرد. مگر باز به تعليمي در سطحي فراتر، استادي مبرز شيوة تقيهاي خداپسندانه را هم به او بياموزد تا «چريك ايمان خود» بشود. نيروهاي مخفي فهم خود باشد وگرنه اباذر وار بعد از ايمان به پيامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در پاي استار كعبه روباروي سران بتپرست قريش، غرش ايمانش را سر خواهد داد؛ حتي اگر به قصد «شهادت» او را بزنند و تنبيهش كنند. او ديگر نميتواند «ژورناليستي» زندگي كند. يك سر و گردن بالاتر ميپرد و فرزانهاي مجنون است يا عاقلي متجنن. ما او را چنين مينگريم؛ ملتهب، پرسوز و گداز مثل يك آتشفشانِ در حال فوران. نه در خانهبند ميشود، نه در خيابان ميماند. از زينتهاي دنياي ما ميگريزد. به قراردادهاي اجتماعي ما به ديدة حقارت مينگرد. در دلش آشوبي است. ميخواهد فهمش را، ايمانش را، دوست داشتنش را فرياد بكشد و اگر نتواند، بدرون خويش ميگريزد، سراغ محبوب را از «ما سوي الله» ميگيرد. براي او يك خواب، يك داستان، يك اسوه، يك لبخند، يك نگاه، يك كلام، گاهي همة زندگيست و بعد از سير در ملك، نبوت نفوذ به عمق خويش فرا ميرسد. به درونش پناه ميبرد؛ خجالتي ميشود؛ خموشي پيشه ميكند؛ نمازهايش را در مكانهاي خلوت ميخواند؛ مناجاتهايش را روي بام، دعايش را در حرم، حرفش را در دل، غم ايمانش را در حزن آواي مداحان…
آرزويش مكه و كربلا است و در اوج اوج، شرفيابي به حضور امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) اين همة دنياي اوست كه به اندازه ولايت علي (علیه السّلام) دامن گستر است. ندانسته به عظمتي پيوند خورده است كه پايانش نيست. او اين ابديت را احساس ميكند. در برابر عظمت آن، سرِ تعظيم فرود ميآورد. دركش ميكند اما به هيچ واژهاي نميتواند وصفش كند و لذا خاموش، اين گنج را در سينه براي تنهاييهالي الهي خودش حفظ ميكند و ميشود چيزي غير از محيط و خانوادهاش دنيايي پنهان دارد؛ دنيايي كه قادر به تحليل آن نيست. صداي قرآن مسجد محل كه بلند ميشود، اندوه هزار و چهار صد سالة شيعه را گويا بر شانههايش گذاشتهاند. بوستانهاي پاكيزة درون، او را به سوي خويش ميخوانند. يك نفر او را به سوي نيكيها و پاكيها دعوت ميكند. بقول جناب عيسي مسيح (علیه السّلام) :«خدا از درون با انسان صحبت ميكند». گاهي وجدان آدمي است كه ما را به نقد و بررسي ميگذارد اما در روحي كه هنوز جرمي مرتكب نشده است تا دادگاهي داشته باشد، همه انوار الهي است و سروش ملكوت كه بشير و نذير دروني آدمي است.
او در چنين حال و هوايي بود. پدرش از زشتيهاي ستم شاهي براي او گفته بود و جلوات حكومت ضد الهي آن خانوادة مطرود را به او نشان ميداد. بيحجابيها، كابارهها، فواحش، غرق فروشيها و… اموال عمومي كه بتاراجِ غربيها ميرفت و او ضدارزشها را شناخت؛ بيايمانيهاي حكومت را مزهمزه كرد؛ نالة محرومان را شنيد و لهيب جهنم الهي را پايان كار اين خود فروختگان دنيازده ديد و بر آنان دل سوزاند و خشمگين شد. در آغاز نميتوانست بفهمد، گناه حقيقي به گردن كيست تا اين كه پدر برايش از ريشهها و ستونهاي بيايماني و كفر و ستم، پرده برداشت و او ديگر در دنياي اطرافش زندگي نميكرد تا بالاخره از مدرسة دولتي بريد و روبه سوي مدارس علميه گذاشت. كاه و كهربا همديگر را يافته بودند. «سقيفة بني ساعده» را شناخته بود و اين بار با همه اندوه دلش، به حجرهها روي آورد و گوشهنشين شد. در سايه روشن شبستانهاي گوهر شاد، به جلال الهي ميانديشيد كه در پيش روي او رواقهاي روشنِ گشودهاش را به روي هر راندهاي و دل شكستهاي و باز آمدهاي و پشيماني و مؤمني گسترده بود.
ادامه دارد ....
منبع: وبلاگ ... و کاوه هنوز زنده است
/خ
شكوه آن قامت سرافراز را كدام قلم ميتواند توصيف كند. اطمينان آن روح پاك دلاور را كدام هنري ميتواند مجسم نمايد. نه كلمات قادر به اداي اين وظيفهاند و نه واژهها توانايي كشش اين مفهوم را دارند. بسياري از حقايق عالم درك شدني است ولي وصف شدني نيستند.
آري، درختان ايستاده پير ميشوند؛ همانگونه كه مردان ايستاده ميميرند.
جنگلهاي آلواتان را بياد داشت و آن حملة موفق را به جنگلي كه مركز تجمع دشمن بود و خصم به استحكامات و موانع طبيعي آن چندان اطمينان داشت كه اعلان كرده بود :«اگر آلواتان را نيروهاي اسلام فتح كردند، آنها زنهايشان را طلاق خواهند داد.» و او خنديده بود و گفته بود :«پس دعا كنيد تا مركز تجمعتان ويران شود؛ شايد از دست زنهايتان خلاص شويد». طنزي در كلامش بود. در دنياي آنها چه ارزشهايي برابر كدام ارزشي ايستاده بود. در دنيايي كه يك ابديتِ سعادتمندانه به يك عمر پر از گناه و فساد و نكبت فروخته ميشود، يقيناً غرور جريحهدار شدة ابلهان با بلاهت طلاق زنان تكميل ميشود؛ انسان كه روباروي شرط شكست ميايستد و نخوب بيخردانة نفسهاي دنيا طلب را به رجزي دروغين ميآرايد.
جنگل آلواتان، منطقة استراتژيكي دشمن و چادر فرماندهي آن بشمار ميآمد. شيب 45 درجة اين انبوه سبز كه چون هيولايي بالنده، بجاي شكوه حيات و زندگي، به دخمهاي هراس انگيز تبديل شده بود و دسترسي به اعماق آن را مشكل ميساخت، آخرين پناهگاه داخلي خصم بود كه حكم ذخيره و تغذية نيروهاي پراكندة آنان را در كردستان داشت و او ايستاده بود و با دور بين به اين تودة كلروفيلي مسموم مينگريست. درختان كهنسال، بوتههاي تمشك درهم پيچيده، شاخههاي درهم فرو رفته، زميني كه سالها بعلت انبوه درختان- رنگ آفتاب بخود نديده بود، با سايههايي سياه و مبهم، يك ديوار نفوذ ناپذير سبز رنگ را مجسم ميساخت كه راه به چشمان تيزبين فرماندهان ميبست.
جنگلي خاموش و رازدار، مثل عقربي كه دم بر زمين ميكشيد و منتظر جنبندهاي بود تا نفسش را قطع كند و رگ حياتش را بزند و او به حقارت به اين سد مواج كه با باد ميجنبيد و ميليونها برگ در آن همهمهاي چون موية زنان شوي مرده داشت، نگاه ميكرد. چشمان موشكاف ايمان او، همة اين سد نفوذ ناپذير را چون پرچين شكنندة باغ روستايي ساده دلي ميپنداشت. نه آن همه تبليغات، در استواري شجاعت او خللي وارد كرده بود و نه وسعت گستردة سبز روبه رويش، چشمانش را پر ساخته بود.
او زمزمة جويبارهاي ترانه ساز آلواتان را در جان داشت. در ساية صخرههاي پر از خزة آن به كودكيهايش ميانديشيد. به ساقه ساقة درختان تنومندش ميآويخت. صداي سينه سرخهايش را ميشنيد. جنگل را سرشار از زندگي و نشاط مينگريست؛ گويا بر دامنة زمردين سبز كوهپايهاي به گردش آمده است. از سگ مرده كه بوي تعفنش مشام روندگان را ميآزرد، او داندانهاي سپيد و سالم آن را ميديد. هميشه او به خوبيها فكر كرده بود و هرگز هيچ شيئي نفرتش را برنيانگيخته بود. جانهاي عارف اگر عاشق عالمن، براي آنست كه همة عالم از اوست؛ لا غير.
او در وجب به وجب خاك بيآفتاب جنگل آلواتان گمشدههاي خويش را مييافت. ارواح پاك بخون غلطيدگان، جانهاي هميشه بيدار زمانه كه غريبانه در ارتفاعات كردستان مظلوم، هجرت بيبازگشت خويش را شروع كرده بودند و از عبور صدها گلوله غربال شده بودند. يا يك توپ 105 اجزاء پيكرشان را از هم پراكنده بود يا در تلههاي انفجاري، زندگي پويا و جوان پر از اميد و آرزوهايشان را به خدا سپرده بودند و به دروازههاي بهشت چشم گشوده بودند. اين مبهم سبز، اين درهم پيچيدة فراخ دامن، با سايه روشنهاي دل آويز لرزان در باد، خفته بر دامنههاي پر بركت زاگرس كه قرنها طنين زنگ پيش آهنگ گلههاي منطقه را در گوش داشت و اكنون و با گرفته بود و ميكروبهاي مسري خطرناكي را در تاريكي درختان سرافراز خويش گرد آورده بود. ميبايست پاك و مطهر شود و اين مهم به عهدة او بود كه با دور بين از يال تپهاي از دور دست به آن مينگريست.
نيروهايش را محاسبه ميكرد. او عاشقانه اين مردان جوان را كه چفيههاي مخطط بسيج را بر گردن پيچيده بودند دوست ميداشت. مرداني كه در عنفوان جواني آمده بودند تا ديگر باز نگردند. رخت به ديار غربت كشيده بودند تا در غربت و مظلوميت و حماسه كرب و بلاي 61 هجري سهمي داشته باشند. از گوشه و كنار اين خاك شيعه پرور، گرد آمده بودند تا كربلايي شوند. عشق، آشوبي در جانشان افكنده بود و ايمان پوششي از نور بر اين طوفان انسان ساز دروني كشيده بود. غيرت آن را آذين بسته بود و همت و تلاش آن را صيقل ميزد. در برابر خيل سربداران انقلاب كه بسياري از آنان ميزهاي مدارسشان را ترك كرده بودند تا دست خصم را كوتاه كنند و مدارس كردستان رادوباره در پناه احكام الهي بگشايند، او احساسي پدرانه داشت. احساسي كه ناهماهنگ با سن و سال او بود ولي دل پيرو روشن او در سينة جوانش از پختگي روحي حكايت ميكرد كه تجزية يك عمر كهنسال را- در يك دوران فشرده و بينظير و بيتكرار- در خويش بدست آورده بود.
گاهي روزگار بازيهاي شيرين و درد آوري دارد. پختگي زودرس، جوانمرگي ميآورد. سردار جوان به جبر زمانه در كوران انقلاب از آغاز نوجواني به شرايط مبارزه عليه زشتيهاي ستم شاهي چنان پرورده شده بود كه هيچ دانشگاه جنگي نميتوانست چنين افسري تيز و چالاك و باهوش و فعال و طراح بپروراند. او جنگ را از خيابانها و كوچهها و خانههاي زادگاهش «مشهد» در شرق كشورش آموخته بود. خود روي به اجبار انقلاب، به جهت صيانت نفس، در مقابل گارد تا داندان مصلح همايوني، در مقابل پنهان كاري و قساوت ساواك صهيوني، مجبور به فهميدن، عمل كردن، حمله بردن، گريختن و چريك شدن شده بود و شجاعت كه زير مجموعه و ركن اصلي مديريت ميادين نبرد است- به علت تماس دائم با حادثهها- در او ملكه شده بود. هر چند اين فضيلت بايد ذاتي باشد نه اكتسابي ولي پرورش اجباري آن اگر هم جزو ذاتيات او نبود، امري انكار ناپذير مينمود.
فرمانده جوان، تمامي نوجواني خود را در جنگ و گريز و زحمت گذرانده بود و اين دوران فشردة چهار ساله از 56 تا 60، از اومردي برآورده بود كه انديشة پيران و توان جوانان و تجربة دنيا ديدگان را در جان داشت. بر اين جان فولادوش صيقل خوردة زحمت كش، روح ايمان، نيروي عاشقان، سوخته دلي عارفان و بيتوجهي زاهدان به دنيا را هم اضافه داشت و بالاخره اين همه، با عاطفهاي رقيق و كودكانه چنان ممزوج شده بود كه او را از ديگران متمايز ميساخت. دلي كه به اندازه كوچك دوستي در قرارگاه كه براي مادرش نامه مينوشت، آرام ميگريست و در هنگامة نبرد، در حلقة محاصرة يك دشت دشمن لبخند ميزد. روحيهاي اين گونه يك بام و دو هواست؛ متضاد است و هالهاي از ابهت و وقار در اطراف خويش به قرنطينه ميسازد. ابهتي كه لازمة فرماندهي است؛ شرط پيش آهنگي است؛ دليل راهبريست و اين ابهت مهربان،نه انسان را از خود ميراند و نه اجازة دوري از او را ميدهد. جاذبهاي در رفتارش بود كه دوستانش را و سربازانش را شيفته ميساخت. جاذبهاي كه از توازن «ايمان و خرد» در يك سينة دردمند با دستهاي انسانساز علماي شيعي در او شكل يافته بود و هماهنگ عمل ميكرد.
بر فراز تپه چشم به شيب دامنة آلواتان دوخته بود. پنجرهاي در جانش بسوي آسمان داشت. پنجرهاي كه سالها بود گشوده مانده بود و او دو چشم سياه شرقي را از پشت آبي آسمان ميديد كه به ناز به او مينگرد. چشماني كه او را بسوي خويش ميخواندند. دو چشم سياه از پشت پنجرة آبي آسمان؛ همان جمالي كه جناب اباذر گفته بود : (بگريد چشمي كه از ديدن تو...) و او تأثير شگرف آن نگاه را بجان داشت و دل دريائيش بيقرار ميشد. هوا بر ميداشت؛ مثل بچهها در سينهاش بهانه ميگرفت و گاه اين شيدائي آهي ميشد كه از اعماق جانش بر ميخاست و در هوا ميپراكند و از آنهمه آتش و درد و شوق اگر كنارش ميايستادي، جز اين بروز كوچك پر معنا چيزي نمييافتي.
در دل گفت :«به يقين جنگ آلواتان به روياروتي تن به تن نيروها خواهد كشيد»؛ گام به گام بايد جلو رفت همانگونه كه مالك اشتر نخعي در فتح سراپردة معاويه در صفين سربازانش را گام به گام تشويق به پيشروي ميكرد : «پدر و مادرم فداي شما يك گام جلوتر». هر درخت را با خون بايد آبياري كرد و هر بوتهاي را سينه خيز بايد پشت سر گذاشت. جنگل آلواتان بزودي جنگلي هماره سبز، زندگيساز از خون شهدا خواهد شد. زير لب گفت :«جنگلي هستي تو اي انسان».
بيسيم چي گوشي بيسيم را بسوي او دراز كرد. صداها درهم ميشد. اطرافش در گفتگو بودند :
- از فرماندهي مركز كردستان.
- كي آغاز ميكنيد؟
- توپخانه حمايتتان ميكند.
- نيروها در آمادگي هستند يا خير؟
- داوطلبان بايد برخيزند.
- كيست كه داوطلب نباشد. گردان شهدا يعني داوطبان.
- با برادر بزرگم براي آمدن قرعه كشيديم.
- آنان كه قويترند مقدمند براي حمله...
صداها درهم ميشد و او به «شرطة الخميس» ميانديشيد و بحالشان غبطه ميخورد. معاونش به سربازي ميگفت :«از مرحوم آية الله سيد محمد تقي خوانساري پرسيدند تا بحال بكسي رشك بردهاي و او گفته بود : آري، به آنكه از مادر متولد نشده است». او ميانديشيد امانتي كه انسان پذيرفته است، بركوههاي عالم عرضه داشتند، نپذيرفت و انسان «ظلوم و جهول» آن را به شانه گرفت؛ در حاليكه ملك و ملكوت از آن ابا كردند.
اشك به سوزندگي آتش بر پهنة صورتش ميدويد. انگشتش را به سوي انبوه سبز آلواتان دراز كرد. خورشيد در چشم ترش ميشكست. زير لب ناليد :«اي جنگل ظلوم و جهول»! او بر جهل انسان ميگريست يا بر اندوهي كه هر مؤمن در سينه دارد (اندوه ايمان)، كداميك؟
خدا ميداند...
شهرهاي زيارتي حال و هواي ديگري دارد. جاذبة حرمهاي مطهر بر هيچ زائري پوشيده نيست. اما آناني كه مجاور اين بارگاههاي قدسي هستند، انس و الفتي با اين مكانهاي مقدس بهم ميزنند و هر كجا كه بروند، گويا گمشدهاي دارند. وقتي دلشان ميگيرد و گرفتاريهاي زندگي اندوهگينشان ميكند، به حرم پناه ميبرند. زماني كه به مصيبتي دچار ميشوند، ضريحهاي مطهر، سنگ صبور دلهاي مالامال از غمشان است. هنگامي كه به عروسيها و جشنها ميرسند، باز هم اول براي عرض تبريك به حرم ميروند. اگر فرزندشان ازدواج ميكند، ماشين حامل عروس قبل از رفتن به خانة بخت، بايد لااقل يك دور در اطراف حرم طواف كند و گاه عروس و داماد مشرف ميشوند و سلامي ميدهند. در واقع براي ورود به زندگاني جديد اجازه ميگيرند؛ تبريك ميجويند و تقاضاي حسن عاقبت و شادماني و پيروزي از آن ارواح مطهر دارند.
در ميان مشاهد مشرفه، «مشهد» حال و هواي ديگري دارد. حرم مطهر پناه درماندگان، بيماران، گرفتاران و غربا است. در اين بارگاه هر حريفي ز پي ملتمسي ميآيد. (بقول حافظ) و شهر با امامت معصوم پيوندي عاطفي دارد. مثل فرزندي كه بدامان پدري مهربان بچسبد، به دامان كرم و احسان امام هشتم (علیه السّلام) سرنهاده است. مثل حلقة انگشتري اين نگين آسماني ارزشمند بيهمتا را در خويش دارد. بقول بچههاي كوچه بازار مشهد :«همه راهها به حرم ختم ميشود».
از هر گوشه وكنار شهر- كه بر ساحل «كشف رود» خشك آرميده است- چشم بگرداني، رفعت گنبد گوهرشاد را و قبه طلاي حرم را در چشم داري؛ چونان كاسهاي از زمرد كه در چشم آفتاب نهاده باشند. اين چشم انداز دلفريب روحاني، محصور بين دو رشته كوه بينالود و هزار مسجد آرميده است. از فراز اين ارتفاعات وقتي به شهر مينگري، هرگز خود را در رفعتي بر آمده احساس نميكند. با اينكه شهر را در زير پا داري اما چنين ميپنداري كه اين توئي كه بر پاي آن گنبد مقدس به نياز سرنهادهاي فرهنگ مواج زائر، شهر را به هزار رنگ آراسته است. در هر گوشه و كنار آثاري از اين هجوم دوستانة اقوام و قبايل و شهرها و مليتهاي مختلف را ميبيني. روميزي كار پاكستان، عمودهاي هندي، دمپائيهاي مالزيايي، سربندهاي لبناني، چادرهاي عربي، عطر روسي، عبادي نائيني، چاقوي زنجاني، سوهان قمي، باقلواي يزدي و انبة ايرانشهري در بازارهايش كنارهمر چيده شده است و هر كدام از اين مظاهر بازراهاي مختلف، فرهنگ خاص خود را هم كم و بيش القاء ميكند. فرهنگي دوستانه و همگن در راستاي اسلامي شيعي با رنگ و بوي مذهبي فراملي.
مسئولين مهمانپذيرها و فروشندگان بازارها معمولاً لغاتي كه مربوط به كسبشان ميشود، به چند زبان بلداند. اين فرهنگ دائمي مواج كه هر روز در شهر پخش ميشود، مردم بومي را در برابر سنتهاي خويش پابرجاتر كرده است. اين موجها دائم بر لب شور ساحل فرو ميريزند و دائم در تماس مداوم، يكديگر را ميشويند. اما ساحل همچنان بر هويت ساحلي خويش باقي ميماند.
آغاز ورود عدهاي با دلهاي شوريده و مشتاق، روز وداع و پايان سفر گروهي ديگر است. ميآيند و جان را در كوثر ولايت رضوي صفائي ميدهند؛ پيماني ميبندند؛ معاهدهاي با دل خويش مينگارند؛ حاجتي دارند؛ مريضي آوردهاند كه از همه جا رانده شده است؛ دردمندي است كه كارش از درمان گذشته است؛ گرفتاريست كه تا هتك آبرويش وامدار مردم است؛ در بند ماندهاي است كه نامهاي از پشت ميلههاي قفسش توسط زائري ميفرستد؛ مشتاقي است كه يك عمر به اميد زيارت، چشم به فرصت ايام دوخته بوده است؛ زني است كه شويش را گم كرده است؛ مرديست كه فرزندش را به خاك سپرده است؛ مادريست كه جگر گوشهاش را با نخي برگردن، به پنجرة فولاد بسته است؛ حاجت برآورده شدهايست كه به زيارت شكر ميآيد؛ جاني است كه صدها كيلومتر به نذري پياده راه پيموده است؛ مؤمني است كه در گوشة شبستاني در پيشگاه عصمت مطلقة الهيه با دل دردمندش خلوتي ساخته است؛ مداحي است كه ميخواند؛ واعظي است كه وعظ ميكند؛ دختريست كه ميگويد؛ كه ميگريد؛ جوانيست كه پنجه در شبكههاي ضريح زده است؛ پيرمرديست كه سر بر ديوار حرم نهاده است؛ معلولي است كه با چرخ آمده است...
اشكها، لبخندها، غمها، شاديها، خستگيها، يلگيها، آسودگيها، دوندگيها، رفتنها، آمدنها، نالهها شوقها، دردها، رنگها، لباسها، چهرهها، درمانها مثل امواجي طوفنده، غير قابل كنترل، بيهوش، شيدا و عاشق بسوي ضريح هجوم ميبرند. از در كه وارد ميشوي دنياي ديگري در پيش رو داردي. عرقريزان، درهم فشرده، در انبوه جمعيت، مثل كاهي در كف امواج، مثل ذرهاي در تنورة گردباد، مثل خاشاكي بر دماغة سيل، مثل قطرهاي در كام دريا ميروي؛ بسوي خورشيد شرق ميشتابي. يكي ميخواند؛ يكي ميگريد؛ يكي ميپرسد؛ يكي مبهوت است.
عطر گلهاي غريب را در جان داري. عطر قمصر، عطر ياس، عطر عود، عطر مشك، عطر گلاب و صدها شميم ديگر كه نميداني از كدام بوستاني بر سر و رويت افشانده ميشود. اصلاً يادت نيست كجا هستي؛ از كدام رواق وارد ميشوي؛ به كدام پنجره چنگ ميزني؛ كدام در مزين را ميبوسي؛ به كدام مرمر به تبرك دست ميكشي. فشرده ميشوي؛ با خيل جمعيت يكتا ميشوي؛ گاهي پاهايت روي زمين هم نيست و داري در منگنة ازدحام زائر بسوي ضريح ميروي؛ تاب ميخوري اما نه ناراحت ميشوي، نه توقع داري و نه مقاومت ميكني. خود را به دست اين فوج روحاني سپردهاي. ديگران هم حالي بهتر از تو ندارند.
اينك آن ستون هستي در برابر توست. حجت خدا و تو از شوق ميگريي شايد ميخندي؛ شايد مبهوتي؛ شايد مينالي؛ شايد فرياد ميكشي؛ شايد شرمندهاي...
در اين موقع ساكنان شهر به زيارت نميروند. جا را نبايد براي از دور آمدگان تنگ كرد. اين حق آناني است كه به اميدي هزاران كيلومتر راه پيمودهاند. آناني كه مجاورند، وقت زيارت دارند. شبهاي برفي، در نيمههاي شب، وقتي سوز صحراي قراقوم بستر كشف رود را درهم ميپيچد و مه بر سطح شهر مينشيند و پرواز هواپيماها مختل ميشود و مردم شهرهاي ديگر گرفتار كارهاي روزمره و پايبند مدارس بچهها، دانشگاه جوانها و يا در تكاپوي معاشاند. و فصل «زواري»، فصل گرم و ايام تعطيلات سپري شده است، اينك اين مردم شهرند كه هجوم ميآورند. برفهاي سنگين راه تردد را بسته است، مهمانخانهها سرشان خلوت است.
هتلها مهمانهاي عادي خود را دارند. خانههاي اجارهاي خالي مانده است، «بازار رضا» بعد از 6 ماه ازدحام، خلوت ميشود. بينالود سفيد پوش ميشود. هزار مسجد يخ ميبندد. شهر متعلق به ساكنان آنست. اينك عليبنموسي (علیه السّلام) متعلق به آنهاست.
از اين كه هر وقت بخواهند ميتوانند به زيات بروند، سرافرازند. در طول سال از زبان هزاران زائر جملة «خوشا به سعادت شما» را شنيدهاند. اينك در متن برف، در كوران مه، از كوچههاي خلوت بسوي حرم سرازير ميشوند. شبستانهاي روشن گوهرشاد آنان را به سوي خويش ميخواند. خانة فرزند فاطمه (سلام الله علیها) گرماي مطبوع دارد. زمزمه مناجاتها در نيمههاي شب، مثل سرود فرشتگان آسمان زير رواق بلند شبستانها طنين مياندازد. صدايي از دارالزهد چنان با دلش و همة وجودش زيارت جامعه ميخواند كه ترا از حركت باز ميدارد. طنين خوش آوايش همة دردهاي هزار سالة شيعه را در خويش دارد. مثل اذان مؤذنزادة اردبيلي كه آدمي دوست دارد با آن اذان بگريد؛ اذاني كه غربت علي (علیه السلام) را فرياد ميزند و بيتالاحزان فاطمه (سلام الله علیها) را تصوير ميكند و تو در ملكوتي سير ميكني و نه بياد خويشي و نه ديگران. سر تا پا چشمي، سراپا گوشي. همة سلولهايت شدهاند فهم؛ بي انكه تفهيم كني كه ميشنوي يا ميبيني. شميم معطر «اسم اعظم» ميوزد. از چاك گريبانها، عطر ولايت ميتراود، باغستانهاي ولايت رضوي را در چشم داري؛ در آن ميخرامي. باغبان باغستانهاي توحيدي بر اريكهاي در ضريح به سلامت پاسخ ميگويد و نجواهايت را به مهرباني ولايت مطلقه ميشنود.
گمشدهات را يافتهاي. اقيانوس علوم امامت روباروي توست. همهمهاي از آن گستردة بيانتها را در جان داري. دوستش داري؛ ضامن آهو را، امام رئوف را، غريب آل رسول را، چشماني را بخاطر ميآوري كه عيساي مسيح را خانه نشين كرده است. قداستي كه انوار سبزش تا عرش الهي فوران ميكند.
برف ميبارد و تو به ضريحي چنگ زدهاي كه شايد بندرت بتوان آن را اين قدر خلوت و راحت در سال ديد. قاليهايي كه بجاي پرده، درهاي ورودي را ميپوشانند، معطرند. تو شميم دوست را از همان لحظة ورود در جان داري. شب و برف و مه و رواقهاي خلوت و زمزمة مؤمناني چند از گوشه و كنار و تو بر كنارة ضريح زانو ميزني و سربر حلقههاي مشبك ميگذاري.
او بياد داشت كه چه زمستانهاي طولاني كه با پدرش به زيارت ميرفت. پدر مغازه را كه ميبست، گاهي با هم پياده بسوي حرم ميشتافتند. يك شمع پشت پنجرة يخ زدهاي ميسوخت. برفهاي يخزده زير قدمهايشان صدا ميكرد. چه كسي در آن اطاق هنوز بيدار مانده است. پدر باگامهاي بلند راه ميپيمود. او عقب ميافتاد؛ ميبايست با پاهاي كوچكش بدود. پدر گاه گاهي بر ميگشت و صدايش ميكرد :«راه بيا محمود.» و او كه به صداي برف زير پاهايش دل بسته بود، تند ميدويد و به پدر ميرسيد و باز عقب ميماند و اين كند و تند شدنها تا ورود به حرم ادامه داشت.
از بازار «سرشور» ميگذشتند و او بو بازارهاي شرقي را با نخستين خاطرات حياتش در جان داشت. بوي زعفران، بوي دارچين، بوي صابون، بوي نعنا، بوي عطرهاي ارزان قيمت كه بيشتر زائران روستايي ميخريدند؛ بوي چرم كفشهاي نو، بوي نان سنگك گرم، بوي سنبل الطيب. از هر چهار سوق كه ميگذشت، از عطر پراكندة ممزوج آن ميتوانست بگويد كه در كدام قسمت بازار است.
گوشهايش صدا ميكرد. گويا همهمة روز بازارها هنوز زير طاقهاي مقوس باقي مانده بودند و او همة آن هماهو را در گوش داشت. صداي پدرش را در خلوت بازار آخر شب زمستان كه او را صا ميزد، ميشنيد :«دِ راه بيا بچه» و او دويده بود بر زميني كه سقف داشت و برف زير قدمهايش صدا نميكرد و لبة پالتوي پدرش را با دستهاي يخزدهاش گرفته بود و پدر دست گرمش را روي دستهاي سرد و كوچك او گذاشته بود تا كمي جان بگيرد و قدمها را سست كرده بود تا كودكش ندود.
دماغ كوچكش را به ضريح خولت چسبانده بود و از پنجرة مشبك ضريح به قنديل روي قبر مطره مينگريست.شوقي كنجكاوانه وادارش ميكرد روي پنجههاي پايش بايستد تا شايد از حلقةت نقرهاي بالاتر، بتواند ترمة سبز بالاي قبر را ببيند.
وقتي باز ميگشتند، چراغهاي اضافي شبستانهاي مسجد گوهر شاد هم خاموش شده بود، برف زير نورافكنهاي گنبد، ريز و تند فرو ميريخت و مه از خيابان فرودگاه بر ميخاست ودر بازارچة حاج آقاجان جان آخرين مغازه دار مغازهاش را ميبست و او به شمعي فكر ميكرد كه پشت پنجرة يخزدة يكي از خانههاي كوچة مهتاب- در خيابان ضد- ديده بود. حتماً تا حالا شمع هم خاموش شده بود.
شهرش را دوست ميداشت؛ خاكي كه در آن چشم به هستي گشوده بود واقعاً وقتي از آن دور ميشد، دلش ميگرفت. هر گوشه و كنار اين شهر روحاني برايش پر از خاطرههاي كودكي و نوجواني و جواني بود. زشك و ابردهاش، شانديز و طرقبهاش، طرق و كاردهاش، اخلمد و ميامياش، نوغان و سنابادش، احمد آباد و كوهسنگياش، بازارها و ميدانهايش، خواجه ربيع و خواجه ابصلتش، پيرپالاندوز وبيبي شطيطهاش، گلمكان و سلطان آبادش، همه و همه براي او يك زندگي بودند. يك عمر نه چندان زياد كه او آن را در كوچه باغها، مزارع، دهكدهها، خيابانها و ميدانهايش با صدها هزار تصوير روشن و مبهم، بد و خوب پشت سر گذاشته بود و از همة اين پهنه، عصرهاي مدرسة عباسقلي خان و غروب شبستانهاي گوهرشاد او را به جاذبهاي روحاني پرواز ميداد.
وقتي به درس قديم روي آورد و قدم به مدرس حوزههاي علميه گذاشت، برايش يك تولد ديگر محسوب ميشد. حال و هواي روحاني مدرسة عباسقلي خان در ابتداي بست پايين خيابان براي او دنياي ديگري بود. دنيايي كه سرشار از صفا و مهر و خلوص و عبادت و عشق بود و او در خلوت حجرههاي عتيق، گوشه نشين شد.
قلب جوانش در ساية عصر حياط مدرسه، به سكري دلپذير و خداپسندانه مينشست. دنياي بيآلايش او، دنياي ماوراء ديگران بود. شايد ساعتها ساكت به سبزهاي كه از كف باغچة مدرسه برآمده بود، خيره ميشد. شايد مدتها اسير پرواز پروانهاي بر فراز چند بوتة سبز موجود در مدرسه ميگريد. بدون آن كه به چيزي بينديشد، به احساسي مبهم گرفتار ميشد كه دركش ميكرد اما توان شرحش را نداشت.
اين تنهاييهاي دروني آغاز معنويت نوپايي بود كه در كمكم ميرفت تا شكل بگيرد. در اين هنگامهها هر حركت، هر شيئي و هر حرف ميتواند براي شنوندهاي از اين دست معنائي خاص داشته باشد. يك گل براي او حرف ميزند؛ يك پروانه او را اسير ميسازد؛ يك واژه او را ملقب ميكند. گمشدهاش رادر مظاهر حيات ميجويد. در اين پوسته، دور خودش ميگردد و وقتي خسته شد به درونش ، به عمق، به پشت آينة دل رو ميآورد. ميرود تا عجايب خودش را كشف كند. اين امري كاملاً ارتكاذي است. با فهم به اين سير و سلوك حركت نميكند؛ اين دل اوست كه او را ميكشد به هر كجا كه خاطر خواه اوست.
جسم در بهار زندگي، سراپا نشاط و انرژي و كشف است. همة فصول براي جوان بهاراست. آنقدر كه از روئيددن گلي بر ساقهاي لذت ميبرد. برگريزان پائيز را هم دوست ميدارد. در هجوم بادهاي پائيزي خود را بدست برگهاي «خونابه ريز» خزاني ميسپارد. در پيادهروهاي خزانزده، پرواز برگهاي هزار رنگ را در باد دنبال ميكند. گويا خود برگي است از شاخه جدا مانده و يا نسيم هرزه گرد شبهاي تابستان گه گاه صداي خوانندة رهگذر آخر شبي را از كوچه باغهاي دور، پيدا و ناپيدا با خود ميآورد. از فراز بامهاي خاموش به دامن بيابانهاي تنهايي ميگريزد. ميرود در «كرت»هاي سبزي، بوي نعناع و پوه و ترخون را بجان ميكشد. با لگد خربزة جاليزها را جابجا ميكند. زير آن آلاچيق، به خاطرات پيرمرد زارعي گوش ميسپارد كه داستانهاي قاجاري تعريف ميكند.
اهل دود نيست ولي گاهي پكي به قليان مادربزرگ ميزند. جوان زندگي نميكند؛ در سماع دائم است. راه نميرود، ميچرخد؛ حرف نميزند، ميخواند.
وقتي برف ميبارد پردههاي اطاق را كنار ميزند؛ چراغ حياط را روشن ميكند و در روشني لامپهاي ديواري، ريزش مداوام اين نعمت را زير نظر ميگيرد.
لذتي در جانش و حالتي در چشم دارد. اصلاً در خانه نيست. شعور زندگي به شور زندگي تبديل شده است. نه در زمين است، نه در آسمان. بدن دارد پوست ميتركاند. استخوانها هر روز رشد ميكنند. هر 6 ماه شلوارها كوتاه ميشود. فصل رويش است. هوا ميخورد و قد ميكشد. گويا انرژي معنوي دارد و خوراك ملكوتي ميخورد.
اين همه نشاط و شور از كجا آمده است و وقتي اندهگين ميشود، چنان تراژدي ميآفريند كه گويا همة غمهاي بزرگ دنيا را بر سانه دارد. به غروب آرزوهايش ميرسد. بي آن كه اصلاً آرزويي داشته باشد. زندگي و حياتش همه آرزو و تصور و خيال است. خيلي دنبال منطق نميگردد؛ مگر منافع جوانيش ايجاب كند. اين پيكرة زندگي ساز، حيات بخش و نشاط انگيز وقتي رو به سوي معنويت و آسمان ميكند، يك سپهر پاكي و سادگي و صفا است. آنهمه انرژي و نشاط، ميشوند سجادة عبادت او. اين جسم قدرتمند پر حركت با هياهو، ميشود مركوب اين روح لطيف خداخواه كه هنوز بديها را نميشناسد. به آلايشهاي دنيوي آلوده نيست. نه مقام ميطلبد و نه زراندوز است. اگر وسوسهاي بشود، وسوسة خواهشهاي بلوغ است. نيروئي كه لامحاله در او چهره گشوده است و عوارض خود را دارد. اين خواهش هم هنوز به زشتيها آلوده نيست. بصورت عشقي مجازي در او تجلي ميكند. به صورتي دل ميبندد؛ بيشتر زيبايي را ميبيند تا شهوات را. «عشقهاي جوش صورتي» يا «عشقهاي صورتي» است. ديگر حالي تماشايي دارد. مجنوني است در حصار آهن و فولاد و اسفالت شهرها كه بيشتر به محبت و التفات محبوب ميانديشد تا مسائل آلودة تجربهدارها.
حال اگر اين روح مجرد پويا، با تعليم معلم اخلاقي راه به سوي ملكوت بسپرد و سالك كوي محبوب حقيقي شود، ديگر يك «بمب اتمي» ساعتي است كه بايد مواظبش بود. ديگر با هيچ باطلي كنار نميآيد و هيچ ناحقي را تحمل نميكند. بلد نيست تقيه كند. ياد ندارد دو رو باشد. يك رنگي، ايمان اوست و آسمان لايتناهي معرفت الهي، عرصة پرواز او. اين ايمان متبلور، وقتي به يقيني دست يافت و خواب ملكوت را ديد و عقل جوانش «از قنطرة مجاز» به حقيقت پيوست، ديگر در چهار چوب قراردادهاي اين قرن وقيحِ بي عاطفه كه رنگ و بوي خاصيت «عرفان تكنولوژي» را دارد، نميتوان بگنجد؛ نسبت به اين همه ستم جهاني و درد انسانها، نميتواند بيتفاوت باشد. يك عمر زير گوشش فرياد «چاوشان از كربلا برگشتگان» را از جادة «قراچمن» زمزمه كردهاند؛ چگونه ميتواند بايستد و يزيديان را تماشا كند. چطور ميشود او را عليه فهم و ايمانش مهار كرد. مگر باز به تعليمي در سطحي فراتر، استادي مبرز شيوة تقيهاي خداپسندانه را هم به او بياموزد تا «چريك ايمان خود» بشود. نيروهاي مخفي فهم خود باشد وگرنه اباذر وار بعد از ايمان به پيامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در پاي استار كعبه روباروي سران بتپرست قريش، غرش ايمانش را سر خواهد داد؛ حتي اگر به قصد «شهادت» او را بزنند و تنبيهش كنند. او ديگر نميتواند «ژورناليستي» زندگي كند. يك سر و گردن بالاتر ميپرد و فرزانهاي مجنون است يا عاقلي متجنن. ما او را چنين مينگريم؛ ملتهب، پرسوز و گداز مثل يك آتشفشانِ در حال فوران. نه در خانهبند ميشود، نه در خيابان ميماند. از زينتهاي دنياي ما ميگريزد. به قراردادهاي اجتماعي ما به ديدة حقارت مينگرد. در دلش آشوبي است. ميخواهد فهمش را، ايمانش را، دوست داشتنش را فرياد بكشد و اگر نتواند، بدرون خويش ميگريزد، سراغ محبوب را از «ما سوي الله» ميگيرد. براي او يك خواب، يك داستان، يك اسوه، يك لبخند، يك نگاه، يك كلام، گاهي همة زندگيست و بعد از سير در ملك، نبوت نفوذ به عمق خويش فرا ميرسد. به درونش پناه ميبرد؛ خجالتي ميشود؛ خموشي پيشه ميكند؛ نمازهايش را در مكانهاي خلوت ميخواند؛ مناجاتهايش را روي بام، دعايش را در حرم، حرفش را در دل، غم ايمانش را در حزن آواي مداحان…
آرزويش مكه و كربلا است و در اوج اوج، شرفيابي به حضور امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) اين همة دنياي اوست كه به اندازه ولايت علي (علیه السّلام) دامن گستر است. ندانسته به عظمتي پيوند خورده است كه پايانش نيست. او اين ابديت را احساس ميكند. در برابر عظمت آن، سرِ تعظيم فرود ميآورد. دركش ميكند اما به هيچ واژهاي نميتواند وصفش كند و لذا خاموش، اين گنج را در سينه براي تنهاييهالي الهي خودش حفظ ميكند و ميشود چيزي غير از محيط و خانوادهاش دنيايي پنهان دارد؛ دنيايي كه قادر به تحليل آن نيست. صداي قرآن مسجد محل كه بلند ميشود، اندوه هزار و چهار صد سالة شيعه را گويا بر شانههايش گذاشتهاند. بوستانهاي پاكيزة درون، او را به سوي خويش ميخوانند. يك نفر او را به سوي نيكيها و پاكيها دعوت ميكند. بقول جناب عيسي مسيح (علیه السّلام) :«خدا از درون با انسان صحبت ميكند». گاهي وجدان آدمي است كه ما را به نقد و بررسي ميگذارد اما در روحي كه هنوز جرمي مرتكب نشده است تا دادگاهي داشته باشد، همه انوار الهي است و سروش ملكوت كه بشير و نذير دروني آدمي است.
او در چنين حال و هوايي بود. پدرش از زشتيهاي ستم شاهي براي او گفته بود و جلوات حكومت ضد الهي آن خانوادة مطرود را به او نشان ميداد. بيحجابيها، كابارهها، فواحش، غرق فروشيها و… اموال عمومي كه بتاراجِ غربيها ميرفت و او ضدارزشها را شناخت؛ بيايمانيهاي حكومت را مزهمزه كرد؛ نالة محرومان را شنيد و لهيب جهنم الهي را پايان كار اين خود فروختگان دنيازده ديد و بر آنان دل سوزاند و خشمگين شد. در آغاز نميتوانست بفهمد، گناه حقيقي به گردن كيست تا اين كه پدر برايش از ريشهها و ستونهاي بيايماني و كفر و ستم، پرده برداشت و او ديگر در دنياي اطرافش زندگي نميكرد تا بالاخره از مدرسة دولتي بريد و روبه سوي مدارس علميه گذاشت. كاه و كهربا همديگر را يافته بودند. «سقيفة بني ساعده» را شناخته بود و اين بار با همه اندوه دلش، به حجرهها روي آورد و گوشهنشين شد. در سايه روشن شبستانهاي گوهر شاد، به جلال الهي ميانديشيد كه در پيش روي او رواقهاي روشنِ گشودهاش را به روي هر راندهاي و دل شكستهاي و باز آمدهاي و پشيماني و مؤمني گسترده بود.
ادامه دارد ....
منبع: وبلاگ ... و کاوه هنوز زنده است
/خ