ارغوانی بر خاکريز (3)

خانة مهربان امام علي بن‌موسي‌الرضا (علیه السّلام) مأمن انديشه‌هاي تنهايي او بود. در اين برهوت ضد و نقيض و ننگين و فاسد، او دلش را به اين خانة ايمان و عشق و رحمت خوش مي‌داشت. هر روز روح شيدائيش را برمي‌داشت و مي‌آمد و در گوشه‌اي به خيل زائراني مي‌نگريست كه به اميد و آرزويي به اين آستانه پناه آورده بودند و او مروري دوباره بر خويش داشت و نوري در سينة جوانش متلالأ بود. دو چشم سياه شرقي از پشت پنجره‌هاي آبي آسمان او را بسوي خويش مي‌خواند. همة نازهاي عالم
سه‌شنبه، 3 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ارغوانی بر خاکريز (3)
ارغوانی بر خاکريز (3)
ارغوانی بر خاکريز (3)

نويسنده: سيد محمد صادق موسوی گرمارودی




خانة مهربان امام علي بن‌موسي‌الرضا (علیه السّلام) مأمن انديشه‌هاي تنهايي او بود. در اين برهوت ضد و نقيض و ننگين و فاسد، او دلش را به اين خانة ايمان و عشق و رحمت خوش مي‌داشت. هر روز روح شيدائيش را برمي‌داشت و مي‌آمد و در گوشه‌اي به خيل زائراني مي‌نگريست كه به اميد و آرزويي به اين آستانه پناه آورده بودند و او مروري دوباره بر خويش داشت و نوري در سينة جوانش متلالأ بود. دو چشم سياه شرقي از پشت پنجره‌هاي آبي آسمان او را بسوي خويش مي‌خواند. همة نازهاي عالم در آن نگاه شوخ بود. او مثل آهوانِ فلاتها در آن دو بركة مخمليِ سياه كه مخمور مي‌نمود، تن مي‌شست و شيداي آن نگاه بود.
كيست كه مرا مي‌نگرد؟ كدام فرشته‌ايست كه اينگونه مرا گرفتار ساخت است؟ كدامين حوروشي است كه از پنجره‌هاي بهشت، بسوي ما خاكيان نظاره‌گر است؟
نمي‌فهميد ولي احساسش مي‌كرد. دل جوانش در سينه مي‌طپيد. يكروز با خود گفت:«خيال مي‌كني؛ ساختة ذهن خودت است». بعدها در سالهاي بعد كه بزرگتر شده بود، به خودش گفت :«نگاه توست كه بر توست. رنگ چشمان خودت را در چشم داري، نه رنگي در چشم». هر چه بود او آن نگاه آسماني را دوست مي‌داشت.
بربستري از سبزه‌هاي شبنم‌زده دراز كشيده بود و آسمانيِ بالاي سرش را نظاره مي‌كرد و ميليونها ستارة شناور را مي‌ديد كه سقف آسمان را آينه كاري كرده بودند. شبهاي ارتفاعات زاگرس در غرب نيز تماشايي بود؛ مثل آسمان شب «شانديز». وقتي چراغهاي قريه خاموش شد و آخرين لامپهاي روشن در بالاترين خانة ده برفراز دامنة بينالود هم فرو مرد، او راه شيري كهكشان را چنان پايين و در دسترس مشاهده كرد كه گويا مي‌توانست با نردباني بر لبة آن بالا رود و بر آن پاي گذارد. با آن كه تا سحر وقت زيادي مانده بود، دلش نيامد در زير چنان آسماني چشمانش را ببندد.
بياد آورد كه برخاسته بود و از پيش بام خانة ميزبان فرود آمده بود. تا لب جوي راهي نبود. در نور ستارگان سرازيريِ را از خانه تا رودخانه طي كرده بود، اما با اين همه به جهت تاريكي، بملايمت و بي‌چراغ، در ساية روشن نور ستارگان با احتياط خود را به رود خانه رساند و وضويي گرفت. هواي خنك كوهپايه‌هاي بينالود گزشي در جانش مي‌انداخت. سرمايي دلچسب و بي‌آزار. نيروي جواني و صورت شسته شده از آبِ سرد در مقابل نسيم ملايم ييلاق و او به بسترش بازگشت و سجاده را گشود؛ دستمالي كوچك و چهار گوش و جيبي در وسط آن براي نگهداري مهر كه مار برايش دوخته بود.
دلش مي‌خواست قرآن بخواند ولي روشن كردن چر‎ا‎غ، توجه ساكنين منزل و خانه‌هاي مشرف روستايي ديگر را هم جلب مي‌كرد. كاري كه او سخت از آن پرهيز مي‌نمود. هيچ وقت دوست نداشت كسي عبادت او را ببيند. اين زهد پنهان براي او به معناي تمامي ايمانش بود و با همة باورش برابري مي‌كرد و بهمين جهت هميشه شب و سكوت و تاريكي و ستاره و تنهايي و نماز را با الفتي ديرينه دوست داشت. بناچار از ميان سوره‌هايي كه حفظ بود، «يس» را ملايم خواند و آنگاه به نماز ايستاد. يادش نيامد آنشب چقدر نماز خوانده است ولي بعد از آن كه وجدان آگاهش اجازة دراز كشيدن به او داد، او ساعتها بي‌آن كه پلك بر هم گذارد، چشم‌بند ستارگان شب بود. شب و او با هم رفيق ديرينه بودند. وقتي از كارهاي روزانه فارغ مي‌شد و شهر بعد از يك روز فعاليت و تكاپو سر به بستر آرامش مي‌گذاشت و چشمان كنجكاو بسته مي‌شدند، او احساس آرامشي عميق مي‌كرد. گويا كه آزاد شده است؛ مثل پرنده‌اي كه در قفس را گشوده باشند.ديگر مي‌توانست تا سپيدة صادق براي خودش، براي دلش زندگي كند. روز را و آنچه كه بر او گذشته بود، به فراموشي مي‌سپرد. با شب هم نوا مي‌شد. به گوشه‌اي پناه مي‌برد ولي تا آنجايي كه مقدور بود، سعي مي‌كرد سقفي بالاي سرش نباشد.
شب رداي نجابت نمازگزاران عاشق است. مرهم زخم‌هاي كهنة تنهايي‌ها؛ چاهي كه مي‌توان در آن راز دل گفت. دوستي كه به شقيقه‌هايت چسبيده است و ترا در آغوش تنهايي‌هايت ياوري مي‌كند. اشكهايي كه برگونه‌ها فرو مي‌غلطند، مرواريدهاي شب‌اند كه بر گردن شبهاي قبايلِ ايمان مي‌آويزند. زمزمة مناجاتهايي كه آهسته از لبان مردان شب بر مي‌خيزد، صداي مرغان شباهنگ آن لحاظات قدسي‌اند. در ساعتي از شب كه از چشم نامحرمان بارگاه‌ انس مخفي است، دعا مستجاب است؛ بشرط آنكه بداني آن، كدام ساعت از شب است.
بقول نظامي :«نيست بالاتر از سياهي رنگ»آنآن
؛ سياه، رنگ جواني و برترين رنگهاست. شب خرقة پرهيزكاران، سنگ صبور شكسته دلان، راز دار عارفان و ياور عاشقان است. جانهاي منفور در آن ايام خفته‌اند، اثر وضعي نفوس نحسشان دامنگير پارسايان نيست. چشم‌هاي بد، بيدار نيستند تا زخمه‌اي تازه بر پيكر سپيددلان بنوازند. نفس‌هاي مسموم از تكاپو افتاده‌اند و شياطين در غفلت خويش غوطه‌ورند و ارواح پاك، هنگام معراج روحانيشان است.
اين همان شبي است كه حبيب‌بن‌مظاهر در آن يك ختم قرآن مي‌خوانده است. اين همان شبي است كه اويس‌قرني هر كدام از آنها را براي نمازهايش نامگذاري كرده است؛ ليلةالركوع (شب ركوع)، ليلة السجود (شب سجود)، ليلة القيام (شب قيام)...
اين همان شبي است كه سيد الساجدين (علیه السّلام) مخفيانه از مدينه بيرون مي‌رفت و سر مبارك بر شنهاي صحرا مي‌گذاشت و اشكهاي مقدسش جويي كوچك بر شن مي‌گشود و تا سحر در حال سجده مي‌فرمود :«الهي عبيدك بفنائك مسكينك بفنائك»
يا هزاران بار مي‌گفت :«لاالله الا الله حقاً. لا الله الا الله ايماناً و تصديقاً،» لا الله الا الله عبوديتاً و رقاً.»
اين همان شبي است كه دومين شخصيت وجود، اميرالمؤمنين (علیه السّلام) در آن، هزار ركعت نماز مي‌گذاشت. اين همان شبي است كه امام ابي‌عبدالله‌الحسين (علیه السّلام) آتش خيمه گاه را خاموش فرمود و عباي مطهر را بر سر كشيده و بيعت خويش را از يارانش برداشت و اطرافيان را كه به اميد نعمتي دنيوي گرد آمده بودند، در رفتن مخير ساخت.
اين همان شبي است كه پروردگار متعال به پيامبرش مي فرمايد : «قم الليل الا قليلا». بايد در شب بيدار باشي؛ در بركة مهتاب تن بشويي؛ دست از علائق دنيا و آرزوهاي كودكانة روزها برداري؛ با شب يكتا شوي؛ با او همراز گردي؛ به شب بياويزي؛ دل به نجواهاي شبانه بسپاري؛ از من و مايت خلاص شوي؛ در تاريكي به تاريكي نفس خويش بينديشي؛ كوري دل را از تاريكي ديدگان بشناسيگ از تن‌ها و تن‌آسايي‌ها دور شوي؛ شباهنگ شوي؛ شباويز گردي؛ عطر شب را در شامه داشته باشي؛ با مرغان شب هم‌نوا شوي؛ با بادهاي غريب و سكرآورش صحرا را درنوردي؛ به رازش دل بسپري؛ با او هم ناله شوي؛ قاب ستاره‌ها باشي؛ چون ياس از در و ديوار شب گوش بياويزي تا شيون افتادن مهتاب را در آب بفهمي؛ تا يك قطره خون گلوي مرغ حق خواني را ببيني؛ تا قدر خورشيد را بداني؛ تا مثل پرده‌هاي حرير در شبستانهاي غريب با دستهاي نسيم شب به سماع بنشيني، پاي بكوبي و دست افشاني.
شب هم رنگ مردمك ديدگان توست. او ژاله بر گل مي‌نشاند. تو اشك بر چشم مي‌نشاني. او ساكت مي‌ماند تا تو بخواني. او گوش مي‌شود تا تو نجوا كني. او پيراهن تو مي شود تا تو تن او باشي. او دامن مي‌گستراند تا تو سر بر دامانش گذاري. او آرام مي‌گيرد تا تو به آرامش دست‌يابي. شب‌بوها در شب معطرند تا فضاي عبادت تو معطر باشد. شب، قنديل ستاره‌ها را روشن مي‌كند تا تو آتش هوس و آرزوهاي كوچك زميني‌ات را بميراني. شب، بركة شناي مهتاب مي‌شود تا تو شمد سپيد عبادتش را بر دوش بيندازي. شب دفترچه خاطراتت را باز مي‌كند تا تو دوباره برگذشته‌هايت به ديدة عبرت بنگري. باده پرستانِ ساقي ازل، شب به بزم انس مي‌نشينند و شب گره از مجمع پريشاني مي‌گشايند و زلف سياهش را بباد مي‌دهند. شب توهم‌زا است تا توهم‌زدا شوي. تا با او الفت نگيري، مي‌ترساندت؛ وقتي آشنايش شدي، مي‌پوشاندت. در شب همة رنگها يكرنك است؛ شب رنگ است. شب عباي نمازگزاران، محرم خلوت صاحبان خرد است. نيمي از جاري زمان متعلق به اوست. شب نيمة زندگي است و رازدار اسرار بندگي. تا بدان حد حرمت دارد كه جاي جاي در كلام جاودانه و مطهر الي به او قسم خورده مي‌شود:«واليل اذا يغشي»، «قسم به شب در تاريكترين لحظات آن». شب زنده‌دلان، شب بد، شب دد، شب اهرمن نيست. شب زنده‌دلان آبستن روزهاي روشن است. سحوري خوان صبح راستين زندگي است. انبياء و اولياء الهي با شب الفت ديرينه داشتند. يوسف (علیه السّلام) به برادرانش كه از او طلب استغفار به جهت گناهانشان در پيشگاه الهي نمودند، فرمود:«بگذاريد در سحر شب جمعه برايتان دعا خواهم كرد كه انشاءالله مستجاب خواهد بود.» اين الفت دور و دير با شب، از انبياي الهي و اوصياي آسماني به رهروان بيوت وحي به ارث رسيده است. همة بندگا مقرب خدا شبها را به عبادت و بندگي به روز مي‌رساندند و لذا از دور و دير، شب و بيداردلان با هم مأنوس بودند. بياد آورد در زير آسمانِ ستاره بارانِ دهكدة شانديز، آنشب را تا سحر چشم‌بند ستاره‌ها بود. سير سيركها در سياهي باغهاي ميوه مي‌خواندند و غوكي بي‌تابانه ناله سر داده بود و او احساس تنهايي غريبي مي‌كرد. احساسي كه بعدها در شب‌هاي حمله به او دست مي‌داد. هر وقت عمليات شبانه را شروع مي‌كردند، او گويي در برهوت انديشه‌هاي روشنش يله مي‌شد. گويا كويري بود و او تنها در آن گسترده مي‌دويد. حالتي دوگانه داشت كه شأني از شأني مشغولش نمي‌كرد. گويا دو قسمت مي‌شد؛ قسمت اول به رهبري حمله مي‌پرداخت و قسمت دوم زير نورباران ستاره‌ها در تنهايي‌هاي شبانه خود سير مي‌كرد و نماز مي‌خواند. صداي مهيب انفجارها، رگبار مسلسل‌ها، فرياد رزمندگان، غرش توپهاي دشمن، موجي از خاك پودر شده كه درهوا معلق بود، همه را مي‌شنيد و مي‌ديد و احساس مي‌كرد. خوب تصميم مي‌گرفت. عاقلانه طراحي مي‌كرد و مقتدرانه گردانش را به پيش مي‌برد. در نوك حمله، خودش پيشتاز نبرد بود و درست در همان حال در شبهاي تنهايي گذشته‌اش به نماز و نيايش و تماشاي آسمان مشغول بود. اين حالت- به عبادتي ديرينه- طبع ثانوي او شده بود. در حالت اول درگير شبهاي نبرد بود و در حالت دوم كه به تكرار و عادت ملكة روحاني او شده بود، خلوت انسي با خود داشت كه حتي موج انفجارها هم نمي‌توانست آرامش آن را بهم بريزد و ذره‌اي از حال و هواي آسماني آن بكاهد.
جانِ با فضيلتي كه به فضيلت فطري خويش بازگشته بود، چاهي به عمق همة سقوط‌هاي دنيا خواهي را در درونش وارونه كرده و از آن پلكان صعودي ساخته بود و بر آن بالا رفته بود. ژرفايي در رفعتي، خشوعي در عظمتي، تسليم نفسي در حماسه‌اي، آوايي ملكوتي در ناسوتي، خلنگزاري بر دهانة آتشفشاني، رؤياي صادقة بهشتي در اضطراب و جنجال و هياهوي ميدان نبردي، رحمتي- چون نسيمي كه چين برگونة تالابها مي‌افكند- در دهانة غرش خمپاره‌اي، چيني بر صورت دردمندي، بهشتي در درخشش صاعقة شمشيرهاي رعب، آرامشي در متن بحران، صخره‌اي زير بارش تگرگ، فرشته‌اي در قيل و قال عالم، آرامشي در طوفان. اين همه در پوستة پيكري كه يك پرده خاك معلق از انفجارهاي پياپي در اطرافش آن را پوشانده بود. نمازگزاري كه به زمزمة مناجات خويش دل بسته بود در حالي كه هزاران فانوس از شعلة خمپاره‌‌ها،توپها، رگبار مسلسلها و منورها در اطرافش روشن كرده بودند. گويا محراب تنهايي شبهاي او را چراغان مي‌كردند. زماني كه در پشت بي‌سيم پيام مي‌فرستاد. مغزي كه رهبري مي‌كرد؛ چشمي كه راهِ باز شدة ميادين مين دشمن را و عبور گردانش را به مهري پدرانه مي‌نگريست و گوشي كه از غلواي نبرد انباشته بود و صداي تانك و زوزة خمپاره و انفنجار دوشيكاها و …، در هم موزيك مرگ مي‌نواخت و دلهاي كم تجربه را از ترس مالامال مي‌كرد و ستونهاي ايمان را استحكام مي‌بخشيد و جانهاي محتشم را به احتشام مرگي دلاورانه فرا مي‌خواند و او آرام به پيش مي‌تاخت و از سيم‌هاي خاردار مي‌گذشت. گفتي به اطميناني كه گويا از پرچين باغي مي‌گذرد و از ميادين مين كه گويي پا‌برهنه‌اي از خارستاني و بر خاكريز دشمن هجوم مي‌برد. آنچنانكه بر بام خانة خويش بر مي‌آمد، از تپه‌ها بالا مي‌رفت. تفنگ از دستِ بينواي غافلگير شدة پشت خاكريز دشمن مي‌گرفت. درست مثل بزرگسالي كه سلاحِ بازي بچه گانه‌اي را از كودكي شيطان بگيرد و چشم در چشم حريف روباروي مسحورش مي‌كرد.
اين آرامش، اين روح سترگ شجاع، مثل هيمنة شيري كه روباهي به او آويخته باشد، طرفش را در تصميم‌گيريهايش فلج مي‌كرد. سنگري را گاه او اين گونه گشود بود؛ بدون حتي شليك يك تير. ديگران مي‌تاختند و او راه مي‌سپرد. سربازانش، خميده خميده، مثل يك ژيمناست، به سوي دشمن مي‌رفتند و او مي‌خراميد. بچه‌ها تكبير مي‌گفتند و او در دل جواب مي‌گفت و بر لب نامفهوم، آن گونه كه خود نيز نمي‌شنيد، نام دوست را تكرار مي‌كرد. خون و پوست و رگ و استخوان و روح او به وحدانيت حضرت حق گواهي مي‌داد. سلولهايش بي‌فرياد پاسخ مي‌دادند. يكپارچه توحيد مجسم بود. يك روح مشعشع مترنم به سرود عرشيان در زهدان انفجار و ترس و اظطراب ؛ يك اقيانوس در يك آيينه؛ يك «آپولون» آسيايي؛ يك «ادوپياي» مصور متحرك؛ يك آرمان آسماني در دسترس كودكان؛ جانِ مشبكي نه از گذر گلوله‌ها بلكه از زخم‌هاي پرهيز بر پيكرة خود سازي؛ يك نفس بي‌آرزوي مرده؛ يك روح متعالي كه شهواتش را زير پوتين‌هايش لكه كرده بود؛ يك پارچه بي‌هوايي؛ يك لهيب اشتياق الهي؛ يك آسمان آرزوي بهشتي؛ يك در كه براي هميشه در يلگي بي‌تفاوتي به زخارف دنيوي پشت به دنياي ما و رو به سوي لايتناهي باز مانده بود و با بادهاي حادثه بر پاشنة خويش تاب مي‌خورد و حسرتي در جان داشت. حسرت نماز در باغستانهاي ملكوت؛ حسرت ديداري در اجزاء پراكندة يك جسم؛ حسرت سري بر دامن آن چراغ هدايت و سفينه نجات امت؛ حسرت شنيدي يك كلمة “اي بندة من”؛ حسرت قبولي و عبور؛ حسرت اسارت در نقطة رهايي؛ اجبار ماندن در رحيل كاروانيان عازم.
عارف وقتي به حقارت جهان واقف مي‌شود كه در آغاز به حقارت خويش دست يافته‌ باشد. اين خشوع ذاتيِ ممكن الوجود در مقابل واجب‌الوجود وقتي دست مي‌دهد كه به انصاف پرده از آلايش‌هاي فطرت توحيدي برداري و خود قاضي و متهم و دادگاه خود باشي. جاني كه بر چهرة زشتي‌هاي خويش تف مي‌كند؛ دستي كه بر سينة خود خنجر خشم گشوده است؛ دلي كه سيلي بر صورت «نفس» مي‌زند؛ راهبي كه دست تطاول بر هستي فاني خود گشوده است؛ مردي كه در برابر آيينه‌هاي حقيقت به تصوير خويش و مشاطة آن مشغول نيست؛ شيشه‌اي كه در عبور نورانيت حق، از عكس برگردانهاي بچگانة دنيا طلبي خود را دلقك‌وار نياراسته است؛ باغباني كه علف هرزه‌هاي باغستانهاي روانش را وجين كرده است و سينة خاكش را براي گرماي خورشيد عريان ساخته و منتظر آفتاب و بارانِ رحمت است و بذر اميد كاشته است. اگر چه حسرت يك رگبار را بجان داشته باشد اما هرگز نوميد نيست و راه در اين مقام، قائم مقام هدف است؛ اگر هر دو يكي نشده باشند. در عين وصال فرياد هجرانش بلند است. غوطه‌ور در اقيانوس، آب مي‌طلبد. اين طلب يك نادان نيست؛ درد شيدايي است. لايتناهي بودن معبود است. هر چه مي‌رود، حتي اگر تا ابديت برود، باز هنوز تا ابديتي ديگر راهِ رفتن و كمال باز است و باز هزاران هزار نادانسته بر جان دارد و ميليونها اميد و آرزوي تقربي ديگر در دل. به سنجشي نه چندان با اوزان عقل، بلكه با ميزان عشق، روبروي او به نگاهي به اندازة وسعت دلدادگيمان مي‌نشينيم.
حكمت محض، علم مطلق، كرامت علي الاطلاق، كريم، رحيم، قادر، متعال، حي، ورود، رحمان، مستعان، جواد، رئوف، بصير، عليم، خالق، باري، يك ذات اقدس اطهر، يك ذات لايتناهي، يك وجود دوست داشتني كه هر چه هست از اوست. چشمه‌هاي ابدي فيض از آستانة مبارك او جوششي سرمدي دارند. بزرگواري كه يك «آه» را بي‌جواب نمي‌گذرد و هيچ سائلي از بارگاه كرم او دست خالي باز نمي‌گردد. علم آفريني كه ازل و ابد آفرين است. عجائب خلقش پايان ندارد و اسرار حيات مخلوقاتش، عقل را به تحير و اميدارد. آن كه به رحمان و رحيم معروف است، پيش از آن كه «متكبر» باشد؛ با آنكه «تكبر» برازندة ذات اقدس اوست. تكبري دوست داشتني، زيبا، دلفريب، با رحمتي كه آدمي را در برابر بخشش و عفوش شرمندة ابدي مي‌نمايد. كريمي كه گنه بنده كرده است و او شرمسار. ذات مطهري كه طاهر است همانگونه كه لطيف است؛ لطيف است همانطور كه «مهيب» است؛ مهيب است همانطور كه «وهاب» است؛ وهابست در حالي كه «مقتدر» است؛ مقتدر است در حالي كه «سريع‌الرضا» و «حسن التجاوز» است.
چه نيست، هر چه هست از اوست. هر نيكي، هر رفعت، هر عزت، هر حكومت از اوست. منبع خير و بزرگواري و كرامت و بخشندگي است. ارحم‌الراحمين است در موضع عفو و رحمت و اشدالمعاقبين است در موضع نكال و نقمت. جانِ وجود است و وجود جان. جان جهانست و جهان جان. آفرينندة ازل است و نگهدارندة ابد.
و در اين سوي، ما كيستيم؟ مسكيني به نام انسان. ايستاده بر حقارت، ذلت و مسكنت خويش در برابر او و متكبر به هر چه كه به او كفر مي‌ورزد. با رفعتي در رأس همة مخلوقات و با عجزي كه از دانش او بر مي‌خيزد. خاشع‌تر از همه موجودات در پيشگاه او ومتكبر در برابر آنچه غير الهي است. در اين سوي انسان، يعني حقيقت عجز و واقعيت نياز؛ در آن سوي علم مطلق، خير مطلق، كرامت مطلق. چه نسبتي بين اين دو است، چه رابطه‌اي؟ رابطه هست اما نسبت نيست. رابطة مخلوق با خالق خويش؛ نقش با نقاش؛ بنابا بنا؛ ذلت محض در برابر عزت محض؛ مسئلت محض در برابر كرامت محض؛ خشوع محض در برابر عظمت مطلق.
در اين سوي هيچ و در آن سوي همه. در اين طرف احتياج باندازه استغناي آنسوي. در اين سوي احتياج محض، در آنسوي استغناي محض. در اين طرف انساني كه اسير دل، اسير جان، اسير تن، اسير شهوات، اسير خواهش‌ها، اسير خود و اسير كائنات است و در آن سوي دل آفرين، تن آفرين، امتحان آفرين، سلطانِ بلامنازع ازل و ابد. «مليك مقتدر»، مالك، نگهدارنده و آمر همة هستي.
چگونه ننالد اين انسان؟ چگونه نگريد اين فرزند آدم با آن همه كرامتي كه به او عطا شده است و «نفخت فيه من روحي» او را از همه آفرينش برتر نهاده است؟ فرشتگان را به سجدة احترام بر او فرمان رسيده است. جامة «لولاك لما خلقت الافلاك» بر رقابت برگزيدة اين مخلوق پوشانده است. چگونه مي‌تواند شكر نعمت بودن، فهميدن، انسانيت خوي را بجا آورد؟ چگونه مي‌تواند حق عبادت او را ادا كند؟ چگونه مي‌تواند در فهم جمال و جلالش مقبول باشد؟
قدرتمان در پيشگاه او همه عجز است. فهممان كند، علممان جهل، روشنايي‌مان حيرت، دركمان كودك، صلابتمان كاه، جهلمان كوه، صبرمان باد، خانه‌مان تار عنكبوت. كسي مي‌توانيم بر پا بايستيم! مگر او نكه دارد، كي مي‌توانيم عزيز باشيم! مگر او عزت دهد، كي مي‌توانيم بفهميم! مگر او علممان كند و از گردابهاي حيرت نجاتمان دهد.
وقتي به عزت او عزيز شديم و به عنايت او عالم، تازه آغاز عجز و انكسار در برابر اين همه نعمت و كرامت و بزرگواري فرا مي‌رسد. علممان حجاب مي‌شود ؛ فهممان جهلمان مي‌گردد؛ قدرتمان ناتوانيمان خواهد بود و عروجمان ذلتمان. در آن بارگاه دلي شكسته و جاني از خود بريده مي‌طلبند، نه ادعاي عمل و عبادت و فهم. ذلت دانايي مي‌طلبند و عزت بر هر چه غير اوست. فهم بر جهالت مي‌طلبند، نه غرور چند كلمة اكتسابي طوطي‌وار. دست مايه‌هاي آب و نان اين خاكدان پلشت. براستي هم در برابر آن عظمت هيچ نيستيم.
زمين ما در برابر عظمت خلقت، از دانة خشخاشي هم بزرگتر نيست. «نگر تا تو از اين خشخاش چندي». با كدام آبرو مي‌توان در پيشگاه او ايستاد؟ با كدام عمل مي‌توان به خود باليد؟ با كدام زحمت مي‌توان جواب رحمت و بزرگواري او را داد؟ در برابر آن همه محبت و علاقة او به بندگانش، ما كجا مي‌توانيم ادعاي دوستي و شيدايي كنيم؟ اگر جزاي احسان جز احسان نيست، اگر جزاي محبت جز محبت نيست، انسان در برابر اين محبت و احسان لايتناهي الهي، نسبت به خود، چه دارد كه در كفة ترازو بگذارد؟ با كدام دستهاي پر و پيمان به حضور او شرفياب خواهد شد؟
ذات ما ذات عجز و لابه و مسئلت است. از كوزه همان برون تراود كه در اوست. آدمي از حد خويش كه نمي‌تواند بيرون بزند. محدود، محدود است. پذيرفته شدن، زحمت كشيدن مي‌خواهد و رنج مي‌طلبد. اما گاهي به كرامتي فوق فهم ما، بي‌زحمت به بخشش محضِ حضرت دوست چشم به بوستانهاي ابدي وصال مي‌گشاييم.
هر چه خير و نيكي است از اوست و هر چه شر و بدي از ما. هر چه لطف و محبت و بزرگواريست مال اوست، هر چه خشونت وكينه و رذالت از ما. جز چهارده نور پاك آسماني كه به وعدة الهي و رحمت نامتنهاهي او عصمت مطلقة الهيه دارند. همه آلوده‌ايم. اما آلودگي مراتبي دارد. يكي به نگاه زشتي آلوده است و ديگري به حرام مؤبدي؛ يكي به زشتي انديشه‌اي كه شايستة تفكر يك شيعه نيست و يكي به حرمت خون حرامي كه دستانش به آن آلوده شده است؛ يكي ترك اولي براي او سقوط است، ديگري ترك واجبي، قضاي نمازي، اسقاط اوست؛ يكي بخلي در جان دارد و بر آن مهار زده است، ديگري بخلي كه اِعمالش مي‌كند و فتنه و فساد بر مي‌انگيزد. حرف ركيكي از زبان عالمي، گناه كبيره است و براي عوام نافهمِ تربيت نشده‌اي، جريان روزمرة حيات اوست كه گناه بارزي به سنگيني آن حرف ركيك برايش محسوب نمي‌شود.
از يكي دوري از كبائر را مي‌ طلبند و از ديگري دوري از مكروهات را. كار به جايي مي‌رسد كه گاه «حسنات الابرار، سيئات المقربين» است. هر چه بالاتر مي‌روي، وظايف سنگين‌تر مي‌شود. هر چه بيشتر بفهمي، بيشتر مسئول مي‌شوي. خداي تبارك وتعالي مي‌فرمايد: «آيا آنان كه مي‌دانند با آناني كه نمي‌دانند، برابرند؟»
عالمي اگر فاصد شود، عالمي را فاسد مي‌سازد. ناداني كه اگر فاسد شود، تنها به فساد خويش مسئول است. عارف وقتي به حقارت دنيا واقف مي‌شود كه در آغاز، به حقارت خويش دست يافته باشد.
اين فعاليت و سكون، اين آرامش و طوفان، اين تواضع و رفعت، اين بندگي و رهبري گردان، اين جنگندة با خويش به خلوت نشسته، با دو روحية متفاوت در يك جان، در شبهاي حمله در غرش تيربارها و زوزة تانكها، با خداي خويش در دهكده‌هاي ايمان دلش خلوتي تماشايي داشت. تني كه مي‌جنگيد و روحي كه نماز مي‌خواند؛ دهاني كه مي‌غريد و دلي كه ذكر مي‌گفت؛ زباني كه فرياد مي‌كشيد و نفسي كه مطمئن راه مي‌پيمود. يك بام و دو هوا، دو روحية متفاوت، دو حالت متضاد و در باطن يكتا را كه از يك حقيقت و از يك جوهره متجلي بودند، با خود داشت. مثل صخره‌اي استوار زير رگبار تگرگ، مانند خلنگزاري بر دهانه آتشفشان يا فرشته‌اي در قيل و قال عالم يا آرامش نمازي در متن بحران جنگ. او در شبهاي حمله اينگونه بود. گويا كه در يكي از دهكده‌هاي ييلاق زادگاهش مشهد، در شبي از شبهاي تابستان، در تاريكي و سكوت، زير نور ستارگان به نماز ايستاده است. آري، براستي جنگ و جهاد در راه خدا نيز همان نماز بزرگ انسان به درگاه الهي است...
جنگ در چنگال او بود نا او در كام جنگ. اين است آن فخامت رواني كه نوري از صمديت حق بر او تابيده بود. بدايع اين شعر مرصع در توصيف روحي به خدا سپرده شده مثل شكوه باغهاي معلق بابل، در هاله‌اي از غبار معلق ساكن‌ ماده در هواي خاكريزها نا مفهوم خواهد ماند. لحظاتي است كه حتي جانهاي تيره نيز روشن مي‌شوند. روانهاي روشن، اثيري مي‌شوند. شجاعت، تهور مي‌شود و عاطفه از سنگر جمال به خاكريز جلال نقل مكان مي‌كند و خشم مي‌پروراند. در حال و هوايي آنچنان نستوه كه از شب و ظلمت و مرگ راهي روشن و تماشايي تا بهشت الهي مي‌سازد، كدام دل ده شده‌ايست كه دوباره دل نشود و غريو شوق نكشد و خانه از من و ماها و بد و بدها نتكاند و آينة جمال پري طلعتان نگردد؟
اين التفات شبانه، تا حراج همة كالاي عشق و يغماي جملة ماحصل عمر، به كمال نمي‌رسد و وقتي منشور اين عشق بازي، از آن كمانچة ابرو به «طغرايي»آآ
رسيد، آنگاه يار بي‌پرده از در و ديوار به تجلي مي‌نشيند و محبوب ازل رفتار ابديت كردار، تو را از شط جاري زمان و مكان بيرون مي‌كشد و در گنجينه جواهرات الهي مكانت مي‌دهد.
شب، سجادة عبادت و ستارگان، قنديلهاي روشنِ شبستانِ خلوتِ روحاني او بودند و عمليات شبانه، در او همان تأثير شادمانه را داشت كه يك روانِ عاشقِ معنويت از رياضت و امساك بدست مي‌آورد.
ترس، دست ماية اميدي والاتر مي‌شد و اضطراب، اسطرلاب وقار. خستگي هر چند درمانده‌اش مي‌كرد اما مثل رنج گرسنگي روزه داران در عصر، انبساط روحاني در او مي‌دميد. غبار حادثه گس و خشك بر حلقش مي‌‌نشست و مژه‌هايش را خاكي رنگ مي‌كرد. عرقِ تن و خاك يك ورقة چرك چسبنده مثل يك لايه رقيق گل رس به صورتش مي‌كشيد و سوزش زخمي كه وي را از پا نياانداخته بود، مزيد بر اينهمه حلاوت تلخ، شادي درد آوري داشت و اين همه تضاد در يك جان فرسودة اميدوار فقط در نقاطع شهادت در شاهراه بهشت مي‌تواند در هم يك هويت واحد شوند. بي‌آن كه آن حلاوت معنوي، از درد بكاهد يا اين درد جانفرسا از شادي اين شهود ايماني كم كند.
در آن معركة جنون مقدس كه پاي استدلال همة عقل‌هاي مجازي را چوبين مي‌كند، باران و آفتاب، ظلمت و نور، جلوه و خفا، تجلي و درد، رحمت و مرارت، حرمان و مغفرت، تنهايي و وصل، حلاوت و رنج را در هم مي‌بيني. آنچنانكه اولي پيكرة دومي مي‌شود و دومي وجدان محسوس اولي. وقتي به تركش خمپاره‌اي در غلتيد، از لابدي دود باروت و خاك كه به دست بادي ملايم چهرة آسمان را ترك مي‌گفت، او خوشه پروين را درست بالاي سرش در عمق آسمانِ شب ديد و لب به دندان گزيد و درد را به تحملي دلاورانه به ناله نياراست و چشم به بي‌كرانِ آسمان دوخت و راه شيري را كه از گذر هزاران تير مذاب مخطط شده بود، پايين‌تر از هميشه در دسترس يافت و پلكها سنگين مي‌شدند و درد داشت در شريانش نعره مي‌كشيد و احساس مي‌كرد روده‌هايش از كنار پهلويش، از بريدگي تركش بيرون مي‌آيند. تركشي كه عرض شكم را دريده‌بود و بيشتر به سوي پهلوي راستش متمايل بود و مثل يك دهانة تنور، داغ و سوزنده بود و احساس مي‌كرد مواد مذاب از آن بيرون مي‌زند؛ به آهستگي ماري كه به سوراخي بخزد يا جلبكي كه در جريان ملايم جويي پيچ و تاب بخورد.
بالاي سرش به اندازة خميدگي يك بدنِ بر زمين چسبيده هزاران گلوله مي‌گذشت و مثل شهاب، همه قرمز، مثل خط خون بر كاغذ سياه، چشمانش را پر مي‌كرد. زخم چندان عميق بود كه بعدها در بيمارستان مجبور شدند چند متر از روده‌هايش كه قابل درمان نبود، بردارند. دستش را بسوي زخم برد. آيا پليدي‌هاي روده هم بيرون ريخته است. درست مثل مجاهدانِ صدر اسلام اين زخم برايش ناگوار بود. بعضي زخمها پاكيزه‌اند و بعضي چركين. هر چه سوي شكم نزديكتر مي‌شويم، زخم‌ها موحش‌تر و بد منظره‌تر و آلوده‌ترند. غذاهاي از هضمِ رابع گذشته، بيرون مي‌ريزند و اين براي سرداري كه حيا و عفت و شرم راهمپاي شجاعت در ذات خويش دارد، بسيار ناگوار است. در جنگهاي صدر اسلام، رزمندگان با روزه‌هاي متوالي به فكر چاره‌جويي قبل از حادثه و جلوگيري از آلودگي‌هاي اين چنين زخم‌هايي مي‌شدند. مالك اشتر وقتي عبدالله عمر را بر زمين كوبيد و بالاخره عبدالله با حيله‌اي مضحك و عملي شرم آور از دست مالك گريخت، مالك بعدها گفت: «سه روز بود كه روزه‌دار بودم و گر نه نمي‌توانست جان سالم بدر برد».
با دستي كه تنها شجاعت چنان ارواح مطهري و چابكي و ورزيدگي آنگونه بدنهايي مي‌تواند در آن حالت بدون لرزش و خونسرد عمل كند، زخم را معاينه كرد و لبخندي بر لبانش شكفت. روزه‌ها كارساز بودند و روده‌هاي خالي، مناعت طبع يك سردار مسلمان را در چشم همرزمان يا دشمن هرزه‌دراي حفظ كرده بود.
اين از آن دست غرورهايي است كه پروردگار دوستش مي‌دارد. غرورهاي زيبا، تماشايي، برخاسته از يك نفس مطمئن، نه يك جهالت رذالت پيشه. از آن دست غرورهايي كه فرمانده گارد پياده فرانسه در واترلو در آخرين لحظات كه تنها بازماندة گردان خود بود، در مقابل انگليسي‌ها كه او را تشويق به تسليم مي‌كردند و سر تا پا غرق خون بود، از ميان دو فك از خشم و غرور قفل شده‌اش خطاب به فرمانده دشمن كه به او گفته بود تسليم شود، گفت :«گه». كلمه‌اي كه يك دنيا زيبايي و رشادت در پشت اين واژة متعفن نهفته دارد. استعمال اين واژه در آن حالت بشكوه مثل چمن زاريست كه بر مزبله‌اي روييده باشد.
وقتي اطمينان يافت كه جز خون چيزي بيرون نمي‌زند، آرام شد. دوستانش بالاي سرش حلقه زده بودند. مي‌خواست برخيزد اما توان آن را نيافت. «زين الدين» فرياد مي‌كشيد:«برانكار كجاست؟»
بي‌سيم چي‌اش هوار مي‌زد و دستپاچه و بي‌قرار كمك مي طلبيد. برايشان آسان نبود كه او فرو غلطد. بيش از آن ارزشمند، دلاور و ياور بود كه فقدان او را بتوانند بي‌دلهره و با متانت بپذيرند.
مشيت الهي در رابطه با انسان هر چند اختيار آدمي را هم در نظر مي‌گيرد اما نه تفويض است، نه جبر؛ امري است بين جبر و اختيار. آنچه را كه ما جبرش مي‌ناميم، معنايي جز يك حكمت برتر الهي كه فهمش براي ما مشكل است، ندارد. از حكيم و عليم تبارك و تعالي، امر غير حكيمانه و غير عالماه صادر نمي‌شود. اما گاهي يك رشته حوادث چنان پيش مي‌آيد كه انسان دقيقاً مي‌فهمد عنان اختيار و سر رشتة كارها جز تدابير و انديشه و مديريت ما در دست ديگريست و نخواهد شد الا همان كه خداوند عزيز تقدير فرموده است.
تولستوي مي‌گويد:«در پشت ابرها دستي است كه سرنوشت جنگ‌ها را او معين مي‌كند». آن دست مقدس، نه تنها سرنوشت جنگها را معين مي‌كند، بلكه سرنوشت هر مخلوقي را هم او معين مي‌كند. هر شيئي، اولش، آخرش، رشدش، زاد و ولدش، خورد و خوراكش، طبع و سرشتش، ظاهر و باطنش، پيوند و افتراقش با كائنات، امتزاج و تركيبش، اكراه و ممانعتش در دست اوست. رازق اوست، پرورنده اوست، مدبر اوست و ذره‌اي در كائنات وجود ندارد كه از حيطه قدرت و آمريت خضرتش بيرون باشد.
مردي كه كردستان، آرامش و پاك سازيش از لوث فتنه‌هاي مختلف را مديون اوست، مردي كه بارها و بارها در سخت‌ترين شرايط نبرد، گاهي با افرادي كمتر از تعداد يك دست در مقابل صدها نفر به مقابله برخاسته بود، مردي كه در باران گلوله‌ها و بارش خمپاره‌ها و توپها تا قلب سنگرهاي خصم در صف مقام تاخته بود و حتي گاه يك خراش برنداشته بود، اين بار در خط دوم، در جبهة پشتيباني و در آغاز جنگ، بدون اين كه پيشتاز باشد، بدون آن كه مهاجم باشد، بي آن كه از خاكريزها سرازير شده باشد و يا در خاكريز اول نزديك نقطة رهايي جاي داشته باشد، به انفجار گلولة خمپاره‌اي كه دست تقدير آنرا به جبهه‌هاي دوم پرتاب كرده بود، فرو غلطيد و زخمي سهمگين برداشت. مثل بندبازي كه سالها در ارتفاع زير چادر و تيرك عظيم سيرك، به هنرنمايي مشغول بود و هرگز يكبار هم از آن ارتفاع گيج كننده، از طناب نلغزيده بود تا بالاخره از روي طنابي به ارتفاع يك متري زمين كه جهت آموزش مبتديان كشيده باشند، سقوط نمود.
ادامه دارد ....
منبع: وبلاگ ... و کاوه هنوز زنده است




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.