ارغوانی بر خاکريز (4)
نويسنده: سيد محمد صادق موسوی گرمارودی
حادثهها مهارت، تدبير، رشادت و بالاخره شراكت ما را در تشكل يك واقعه پذيرفتهاند ولي قبل از اينها به مشيتالهي نيز تن دادهاند. مشيت هميشه لياقتهاي ما را در نظر نميگيرد و حتي به آمادگي اسباب براي وقوع يك حادثه هم كاري ندارد. سردار پيشتاز در آنهمه جنگهاي طاقتفرسا، زير باران گلولهها زخمي نشد ولي در پشت جبهه از تركش خمپارهاي كه معلوم نيست اشتباه كدام محاسبهگر پرتابش كرده بود، از پاي افتاد. وقتي فرو غلطيد، هنوز به طلوع سپيده ساعتها مانده بود و حمله در آغاز حركت خويش بود. او فريادهاي رزمندگان را در تاريكي و غبار و شعشعة منورها ميشنيد. مرداني را بياد آورد كه سالها پيش از او به دروازههاي بهشت چشم گشوده بودند. زناني را بياد آورد كه بر اثر بمباران، خانههايشان، قبرهايشان شده بود. كودكاني كه در عرض چند لحظه- زير اين آسمان بلند لاجوردي- از نعمت پدر و مادر داشتن، محروم شده بودند. گردانهايي را بياد آورد كه به تركش توپها و خمپارهها و دوشيكاها پراكنده شده بودند و علفزارها و مراتع آرام زاگرس را بياد آورد كه صحنههاي ستم و كشتار امتي مظلوم گرديده بود. پنج سال نبرد بيامانش را در كردستان بياد آورد. پنج سالي كه دويده بود، عرق ريخته بود، زخمي شده بود، جان كنده بود، قلهها، درهها، دشتها، دامنهها، شيارها، يالها و صخرهها را زير پا گذاشته بود و تنها شهامت مرداني را بياد آورد كه كنار او جنگيده بودند؛ از جان مايه گذاشته بودند؛ درد كشيده بودند و خون داده بودند. بياورد آورد كه چه گرسنگيها و تشنگيها، مرارتها، شكنجهها، ظلمها و قساوتهايي را تحمل كرده بودند. شبهاي بيخوابي، شبهاي خون، شبهاي تنهايي، شبهاي در محاصره، شبهاي تشنگي، آناني كه گاهي دو روز در محاصره قادر نبودند سرشان را از زمين بالا بياورند؛ پشت به آسمان، خوابيده ادرار كرده بودند؛ با اشاره و تن نجس نماز خوانده بودند؛ با زباني كه از شدت تشنگي مثل نمد خشك و آزار دهنده شده بود و حنجرهاي كه ديگر ناي ناليدن هم نداشت و خونريزي زخمها و گاهي ساعتها يك دست بر روي زخم تا از فشار آن خونريزي كمتر شود؛ بي هيچ ياوري، بدون داشتن يك تكه پارچه براي بستن؛ زير آفتاب تابستان، زير برفهاي زمستان، در سرماي كشندة ارتفاعات كه سنگها را ميتركاند و اندوه غريبانة جاني زخمدار و تشنه و تنها در برهوت دشتي كه جامانده بود و توان حركت نداشت و چشمانش از آفتاب سوخته بود و كم كم به كام مرگ خزيده بود و بدن روزها و ماهها، در آن شيا فراموش شده، از هم پراكنده شده بود و بالاخره مفقود شده بود.
بياد آورد مردان نو رسيدهاي را كه با تكهتكه كردن خودشان، راه عبور از منطقههاي مينگذاري شده را براي برادرانشان باز كرده بودند. داوطلبان مرگ و مسابقة زودتر رسيدن به بهشت، در جلوي چشمان يكديگر و ناظر پراكنده شدن پيكر دوستان بودن و در صف براي رسيدن به اين انفجارها در نوبت ايستادن و چشم به صحنه داشتن و بالاخره پرندهاي مهاجر شدن و رفتن و او احساس ميكرد دير كرده است؛ زخم خورده است ولي اغنا نشده است. احساس زبوني ميكرد؛ احساس درماندگي، احساس «ننگ سلامت» در غبار حادثههاي مردانه و ماندن را، رد شدن در امتحان، در اين جواز عبور ميدانست. چه بسيار سنگرها را كه فتح كرده بود. فتنههايي را كه سركوب ساخته بود. متجاوزاني را كه بيرون رانده بود. نواميسي را كه از چنگال ستمگران نجات داده بود. مزة شيرين پيروزي فرديش دست نيافته بود. ديگر واقعاً دلش براي باغستانهاي هميشه بهار تنگ شده بود. ديگر به حقيقت ياراي ماندن نداشت. آيا درهاي آسمان را بسته بودند؟ آيا او شايستگي پيوستن به پاكان رفته را نداشت؟ آيا او لايق نبود كه اين چنين بر جاي مانده بود!
براي اولين بار در معركة نبرد، اشك بر چهرهاش نشست. اشكي كه در تاريكي و غبار معركه نه ديده شد و نه زلال بود. با دستان خون آلودش بر صورتش كشيده بود. از خونش وضو گرفته بود و آن چند قطره با اين ارغواني سيال ممزوج شده بود؛ در هم آميخته بود؛ از نوك مژههاي خونين، گلرنگ شده بود و چكيده بود و گم شده بود. طراوت سرخي كه فرو ميچكيد، با دستان او مسح ميشد. اشكي كه از خون مقدستر بود و خوني كه از اشك پاكتر. خون پاكي كه مرواريدهاي عصمت و صداقت اشك يك روح را «ياقوتي» ميساخت. خون و اشك دو مطهر به هم پيوسته بودند. شايد فرشتهاي ميگريست؛ شايد «ملكوت آشياني» شيون ميكرد؛ شايد شيدايي كوس رحيل ميزد. در او هياهوي جهاني مظلوم، ستمديده، ناكام، جوانمرده، بخون غلطيده مويه ميكرد. شيونِ همة شكسته دلان با او بود؛ «آه» همة مظلومان با او بود؛ درد همة ستم كشيدگان با او بود. شميم معطر باغهاي قدس را در جان داشت. رنج ميبرد؛ درد ميكشيد و ستارهها را ميشمرد. خاطراتش را مرور ميكرد و جسم، لخت و سنگين ميشد. مثل كوهي بر شانههاي روانش فشار ميآورد. يكي از درون داشت دري را ميگشود. يكي در خلوت دلش محزون ميخواند. دو چشم سياه شرقي از پشت پنجرههاي آبي آسمان به ناز به او مينگريست.
به ياد آسمان شب دهكده شانديز افتاد. چه نور باران بود آنشب. چه چراغان بود آنشب. آنشب، ستارهها روي كوههاي بينالود افتاده بودند. آنشب، راه قبلة آسمانها گشوده شده بود. آن شب از عطر گلها وضو ساخته بود. بر سجادة سبز چمنها نماز خوانده بود. در نور غريبانة ستارگان –نيمههاي شب- اشك ريخته بود. احساس تنهايي غريبي ميكرد؛ مثل شبهاي حمله، مثل شبهاي عمليات. يك تنهايي دوست داشتني، يك تك روي مطهر بيبازگشت، يك بدرود ابدي، يك پرواز بيسقوط، يك سفر بيپايان.
ستارهها ميخنديدند و گلها ميگريستند. پروانهها ميرقصيدند و پرندهها ميناليدند. بادها عطر گلهاي غريب در خود داشتند. گوُنهاي خاكستري بر دامنة شيب آن درة فراموش شده خاموش بوند. برگهاي سپيدارها در دست نسيم نجوا ميكردند. آب جوي دامنة درهها زمزمه ميكردند. تمشكها درهم ميپيچيدند. اقاقيها كوچههاي خلوت عشق را معطر ساخته بودند. عشقهها، از شيرة كاجهاي پير شراب مينوشيدند. مرتضي آويني «روايت فتح» ميخواند. دستان همسرش موهاي او را نوازش ميكرد. فرزندش لبان كوچكش را بر پيشاني خونالود او گذاشته بود. مادرش در روضة ماهانة زن شوي مردة همسايه، براي علي اكبر كربلا زار ميزد. شهيدي را ميسوزاندند. شيشهاي ميشكست، شيشههايي پياپي ميشكست. در امامزاده محروقِ نيشابور داشت زيارتنامه ميخواند. گويا خواب ميديد. ديگر يادش نبود كيست و كجاست. ديگر نه صداي بيسيمچي را ميشنيد و نه فرياد معاون گردان را و نه صداي طبل مدام انفجار خمپارهها را. شايد سربازان رژه ميرفتند؛ گروپ گروپ، پومپوم. بين فهم و بيهوشي صداها درهم ميشد وديگر او داشت آسمان شانديز را و ستارگان شب را و صحنه نبرد را گم ميكرد. اين بار هم بيهوش برجاي مانده بود.
چشم انتظاري سخت است. مردي كه چشم به در دوخته است، سوهان روح خود ميشود. درد انتظار درد كمي نيست. وقتي طولاني شود، هر كسي قادر به تحملش نيست. انتظار طولاني در سينههاي تنگ و كم ظرفيت، گاهي به بيتفاوتي و رهاشدن و بي مبالاتي ميانجامد و گاهي مسيرهايي را عوض ميكند. ايمانهايي را بيرنگ ميسازد. عقايدي را زير و رو ميكند و سرانجام ممكن است به بياعتقادي هم بكشد و گاه نيروي محركهاي ميگردد كه يك لحظه هم آرام ندارد.
از سالهاي نوجواني، نسبت به امام حضرت بقيةالله (علیه السّلام) ارادتي خاص داشت. يك كنجكاوي شديد براي يافتن، ديدن و آشنا شدن با آن گرامي، با روحش عجين شده بود. علاقهاي طبيعي به آن بزرگ داشت. مثل فرزندي كه به پدرش علاقهمند است؛ مثل محبت مقلدي نسبت به مقلدش. چه روزها و شبهايي را كه به امام معصوم (علیهم السّلام) انديشيده بود. به تاريخ فكر ميكرد؛ به سلسلههاي حكمرانان در سرتاسر زمين، به مردمي كه آمدند و بزرگ شدند و رفتند و نسلي جايگزين نسلي ديگر گرديد و او فكر ميكرد امام در همة اين ايام، از 256 هجري به بعد، چه مشكلاتي را پشت سر گذاشته. در كدام سرزمينهايي اين همه سال را سپري كرده است. آن وجود اقدس بيمانند چه مي كرده است.
در سال 1360 با خودش گفت:«امسال حضرت 1147 سال از عمر مباركش ميگذرد». سال 61 بخود گفت :«امامم 1148 ساله شده است» و بعد اندوهي سينهاش را تنگ ميكرد. محبتي ناشناخته، طبيعي، بيهيچ سود طلبي و درخواستي قلبش را پركرده بود. دلش براي حضرت تنگ ميشد. چه شبها گه با ياد آن گرامي سر به بستر نهاده بود. چه روزها كه به اميدي مردم را مينگريست؛ گويا او را جستجو ميكرد. بارها و بارها رفته بود و رواياتي كه صورت مطهر و قد و بالاي مباركش را توصيف كرده بودند، خوانده بود. به عليبنمهزيار اهوازي غبطه ميخورد. شايد هزاران بار آرزو كرده بود اي كاش بجاي او بود يا با او بود تا به حضور امام ميرسيد.
دوران غيبت امام (عج)، دوران سختي است. دوران گرفتاريها و امتحانات شيعه است و او به واقع غيبت آن بزرگ را احساس ميكرد و چشم به روزهاي آينده دوخته بود. وقتي «دعاي ندبه» ميخواند، با تمام دلش ميگريست. با تمام اندوهش اشك ميريخت. شكوه ميكرد. ميناليد و او را ميطلبيد. آفتاب عالم را كه پنهان مانده بود؛ جان جهان را كه مخفي بود؛ حجت خداوند را صدا ميزد و او استغاثه ميبرد.
دلش از اين همه ستم، بيعدالتي، حقكشي، حق سوزي و باطل افروزي بدرد ميآمد. از اينكه حكومت بدست جابران و جباران افتاده بود و سلسلة پادشاهي ستم و بدعت، با دين خدا بازي ميكردند و قوامين الهي را زير پا ميگذاشتند و با هر وسيله درصدد محو آثار و افكار اسلامي بودند و به هر طريق ميكوشيدند تا نسل«انقلاب سفيد» نسلي بيعقيده، غربي، بياعتماد به روحانيت و اسلام و احكام الهي بار بيايد و مراكز فساد، فروش ابزار فساد، ترويج فرهنگ فساد، حمايت ازمنكرات الهي سرلوحه كارشان بود و او اين همه را ميديد و ميسوخت و غيرت مسلمانيش اجازه نميداد تا ساكت بماند ودر انزواي خويش به دعا و نيايش و توسل مينشست و به آستانة مقدس مهدويهالتجا ميبرد. امامي كه همة انبياء الهي و همة اولياء شهيد، به آمدنش، پيروزيش و عدالت گستريش مژده داده بودند.
او را ميخواند. او را ميطلبيد. به او دل بسته بود. اميدش، آرزويش، ايمانش و عاطفهاش نام او را تكرار ميكردند. در او دنيايي به وسعت ولايت، در گسترة انديشههاي پاك نوجوانيش دامن ميگشود. با ياد و نام آن دوست هميشه بيدار، آن مقتدر منتظر، باقيماندة خداي رحمان در زمين، ستون هستي، شرط پذيرش توحيد، خاتم اوصياء الهي، جانش به بهار مينشست. عطر بهاري را در جان داشت و تلالؤ آفتابي را در چشم دل. سلولهايش به ياد او ترانه ميخواندند.
اشكهايش جاري ميشد. اي سپيدة صبح، اي افق روشن الهي، اي چراغ هدايت در شب ديجور غيبت، اي صاحب عصر، اي ولي اللهالاعظم، اي فرزند برومند بيمانند ائمه معصومين، اي صاجب غيبةالهيه و عصمت مهدويه واي چشم و چراغ اهل بينش؛ ترادر كدامين سرزمين، در كدام دشت، در كدام كوه سرافراز، در كدام گستردة فراموش شده بيابم؟ آيا در ديار نجدي يادر ذي طوايي؟ اي آيينه جمال الهي، محبوب ازل و مقبول ابد، ترادر كدام ديار جستجو كنم؟
چه بسيار زمزمهها كه با خود داشت و چه بسيار شكوهها كه در دل ميكرد. چشمانش را به گذر ايام دوخته بود. چنان انتظار ميبرد كه گويا اطمينان داشت هر روز ممكن است آن كوكب هدايت از گوشهاي سر برآورد و «ظهور الله»
آغاز شود و اين انتظار، او را ميفرسود. در حاليكه اين انتظار روحاني كه «افضل اعمال» نيز بود، در او جزو وجودش شده بود؛ ايمانش و محبت قلبش بود.
نيمه شعبان حال ديگري داشت. تمام وجودش غرق نور و سرور ميشد. از اينكه براي ياوري به امامش هيچ كاري نميتوانست انجام دهد، از دست خودش دلخور بود. اي كاش ميشد كاري كرد. اي كاش ميتوانستيم اين خون ناقابل را به پاي مقدس او بريزيم. اي كاش اين مردم يكروز به حكومت جاير ستم شاهي پهلوي ميشوريدند. اي كاش مسجدها پر از غلغلة جواناني ميشد كه همگي اسلحههايشان را براي آماده سازي «ظهور» و آمادگي خويش به شانههايشان ميداشتند. اي كاش از هر قريه و شهري در جهان، نداي تكبير بر ميخاست.
كم كم اين انتظار، او را بسوي حركت و مبارزه سوق داد. دل عاشقش توانايي ايستادن و نگاه كردن را نداشت. بايد كاري ميكرد. ميبايست تصميمي ميگرفت. حتماً «علما» ساكت نبودند. آنچه او ميديد، ظاهرامر بود. يقيناً دلهاي پرهيزكار داشتند كارهايي ميكردند. فعاليتهايي كه او خبر نداشت. مگر ميشود همه نشسته باشند و تماشاگر اين همه ستم و بيعدالتي و بيعدالتي و بيديني باشند و هيچ كاري نكنند! پس چرا او چيزي نميشنيد و چيزي نميديد! با خودش فكر ميكرد :من كه تازه پا بر اين پهنه گذاشتهام، توانايي نشستن و تماشا كردن و بيتفاوت بودن را ندارم. پس چطور آزادگان و نازك انديشان و تقوي پيشگان ميتوانستند آرام باشند؟ با آن كه سالهاي سال از لحاظ علمي و سني از او جلوتر بودند.
اين موج طوفندة دروني كه بدليل انتظاري آسماني در او پديد آمده بود، بالاخره او را بسوي مسجد «ملاحسن» در مشهد كشيد و در آنجا با شخصيتي آشنا شد كه تمامي ابعاد وجود او را در مسير تكليفي متعالي دوباره سازي كرد و او آشناي دير و دور آن مرد گرديد و پدرش نيز در اين راه به كمك و همياري و مساعدت فرزند شتافت و به هر ترتيب كه ميتوانست مشوق فعاليتهاي او شد.
آن روحاني ژرف انديش، از اين نوجوان تازه به حوزه پيوسته، مردي بزرگ ساخت و در قامتي جوان، روحي سترگ برآورد. در قالبي كه تازه 18 بهار بيشتر از زندگانيش نگذشته بود، اسوة زندگاني اين روح پاكيزة خداخواه گرديد. او مثل ماهي كه به آب رسيده باشد، يا كشتي سرگرداني كه بعد از سالها موج پيمايي به ساحل نجاتي دست يافته باشد، زندگاني جديدي را آغاز كرد. انزوا در حجره، ترك گرديد. دل عاشق و روح با محبت و غيرتمند او مربي و اسوة خويش را يافت. دل به درسها و ارشادات آن روشنفكر متفكر بست. مردي كه تمدن و تدين را خوب ميشناخت. اديبي توانا، شاعري درد آشنا، خطيبي مبرز، پاكيزهجاني مبارز و محقق بود. از سلالة زهرا، از بوستان هماره سبز مرتضوي؛ خون حسيني در رگهايش جريان داشت و خوي ظلم ستيزي در معرفت فطريش نهفته بود. مهربان، قاطع، باوقار، قابل دسترس براي دوستان، همدل، بيتوجه به دنيا، با هدفي ارجمند، برهاني تماشايي، چهرهاي دوست داشتني، لبخندي شيرين، دستي به سروگوش ادبيات جهاني كشيده. «جان شيفته» رولان را، «بينوايان» هوگورا، جان اشتاينبك را، «پل رودخانه درينا» را همانطور خوب ميشناخت كه افكار راسل و سارتر و پيچ و خمهاي اگزيستانسياليسم را، همانگونه كه «ملا احمد نراقي» و «جمالالدين اسد آبادي» و حاشية اسفار «صدراي شيرازي» را. به ادبيات و شيوة سخن گفتن زمانة خود آشناي كامل بود.
يك مجموعهنگر قدرتمند بود كه كاتاليزري ساخته بود از عرفان، فلسفه، كلام، سياست، ادب، هنر و اين همه را چنان بهم آميخته بود كه در دوائر تكويني فهم، براي خردمندان جايگاه خويش را مييافت و او را وقتي بيشتر به او نزديك ميشدي، يك قله فراتر از ديگران در آن گسترده ميديدي. در حالي كه سعي داشت پنهان باشد و در چشم دشمن نمودار نشود. با اين همه انديشههاي روشن، فعاليتهاي ضد رژيم، تربيت نيروهاي جوان، تماس دائم با رهبري در نجف او را لو مي داد. هوشياري فرهنگي و شناخت صحيح از همه گروهها و احزابي كه خود را مبارزان عليه نظام ميدانستند و دستي در مبارزه و سياست داشتند. باعث شده بود كه تربيت شدگانِ جوان در مدرسِ او سخت ولوي و صحيح العقيده، در خط و راستاي ولايت معصومين (علیهم السّلام)، بدون التفاط و تفاسير «من درآوردي» از اسلام، بار بيايند و هر كدام بعدها كارساز و پايدار و بيهيچ هويتي انحرافي به اسلام خدمت نمايند.
اين همه يك طرف، سعة صدر او در برخورد با اقشار مختلف، انديشههاي مختلف، عقايد مختلف هم يك طرف. جاذبهاي كه ميكشيد و فرم ميبخشيد؛ بدون آن كه دستوري داده باشد يا بر موضعي چنان پاي افشرده باشد كه بتوان او را به تعصبي، عصبيتي متهم ساخت. ميساخت، بطوري كه ساخته شده خودش هم نميفهميد كي اين گونه تغيير كرده است. تغيير ميداد، بدون آن كه متغير توجه به تغيير خويش داشته باشد. يكبار بخود ميآمدي و ميديدي با او آشنايي، سنگ صبور توست، دوستش داري و چقدر روشن ميتواني واقعيتها را تحليل كني. شيوهاي كه هرگز القايي نبود. صددرصد علمي هم نبود. آميختهاي از عواطف و خرد؛ معجوني از ادبيات و احكام؛ ممزوجي از «شوق و ذوق و فهم و ايثار»، «وظيفه را به عشق» تبديل ميكرد و عشق را «دين» ميساخت. فلسفة «اگوست كنت» را با ايمان «گارودي» بهم ميآميخت و آن را در رود خانة زلال «معراج السعاده» چنان ميشست كه تو تبراي از باطل را در تولاي به حق، جلوهگر ميديدي.
اين گونه مردي كه آشناي به درد و داغ و رمز ارز و سخن و آواز زمانة خويش بود، در مدتي كوتاه چنان در روح پويا و حقنگر اين جوان مؤثر واقع شد كه اين تأثير تا هنگام چشم گشودن به دروازههاي ملكوت با او همراه و همراز بود و از آن ماية حيات مينوشيد و تكاپو و ايثار ميپراكند.
سالها بعد، او با خاطرة همان هم آوازيها، همدليها، رهنمودها، رفتارهاي مهربان پدرانة آن بزرگ، زندگي كرده بود. در تنهاييهاي دشت و كوه، آنرا با خويش دوبارهخواني نموده بود. از آن مدد جسته بود و فانوس شبهاي تفكر و تأملهاي جوانيش ساخته بود و بالاخره او به جمع مبارزين عليه حكومت پهلوي پيوسته بود.
سردار جوان وقتي از كردستان به جبهههاي جنوب رخت كشيد، ديگر در تاريخ ماندگار شده بود و امتي او را ميستود. حتي دشمن هم او را ميستود. ديگر مردي با ايماني شگرف، عقيدهاي خلل ناپذير، جنگاوري تجربه اندوخته و خلاق بود. نامش در رويارويي نابرابر با خصم، ياران متزلزل را استوار ميساخت. اگر او بود، در محاصره، شهادت شيرينتر ميشد و پيروزي الهيتر.
كردستان كه آرام گرفت، او هنوز آرام نداشت. جبههاي به وسعت 1000 كيلومتر هنوز فعال بود و داشت از كيان و ايمان ملتش دفاع ميكرد و او نميتوانست آرام باشد. روح عدالت طلب، توان ديدن كمترين ستمي را در هيچ كجاي جهان ندارد. فطرت ضد ستم، فطرتي فراملي است. اين گونه رواني خاك كشورش را اسير عناد و عداوت چپاولگران ميديد. پس چگونه ميتوانست آرام بماند؟ به مبارزان جنوب پيوست. از زمهرير زمستانهاي كردستان به تنور گداختة تابستانهاي خوزستان به قشلاق آمد.
دلش از اين دنياي فاسد، دنياي تابع زور و ستم سير آمده بود. جهان مدعي رسالت و دموكراسي و عدالت و حقوق بشر را در سنگرهاي صدامي ميديد. جهاني كه هم كافر بود، هم منافق بود و خود را كاروان سالار تمدن هم معرفي ميكرد. اما اين جهان آنقدر بدبخت بود كه براي نان و نامش عليه موجوديت انساني خويش برخاسته بود. لولة تفنگش را برشقيقه خودش گذاشته بود و شليك ميكرد. مدنيت برخاسته از متن ايران را از تاريخ تمدنِ جهاني ميخواست پاك كند در حالي كه به خوبي ميدانست اين جهشِ همة انسانهايي است كه از يلگي و فساد و تباهي 250 سالة صنعتي شدنِ جهان به تنگ آمده بودند و اين بار ميخواستند به چگونه زندگي كردن نينديشند، به چرا زندگي كردن بينديشند.
اين مدنيت، اين نيروي آزاد شده در 57 كه سهم خود را از تمدن جهاني به خوبي ايفا كرده بود، پايان سلطة «موازنه وحشت»، «صلح مسلح»، «جنگ سرد» و بالاخره خيلي جلوتر از فهم جهاني، حتي پايان «سلطه اقتصادي» را نيز اعلان كرده بود و تمامي «تزهاي» هدايت شدة 50 سالِ آيندة سرمايهداري را هم نقش بر آب كرده بود. نه يك قطبي بودن جهان را پذيرفته بود و نه چند قطبي بودن آن را كارساز ميدانست و آب پاكي روي دست «داهيه»هاي بيايماني ريخته بود. در واقع جواب «تافلر»ها، «هانتينگتن»ها و «برژينسكي»ها را داده بود و دست گذاشته بود روي ابهام «روابط پيچيدة انسان در عصر فراصنعتي» و مچشان را گرفته بود. مسئلهاي كه به علت نافهمي يا مصلحت انديشهاي غربي، «صورت مسئلهاش» مسكوت مانده بود يا پاك شده بود.
آيا اين انقلاب، از انقلاب فرانسه كمتر بود؟ بيپشتوانه فرهنگي و بدون داشتن راه حلهاي جهاني براي انسان، مثل يك قارچ هرز روييده بود. به دست عوامل جهان سومي، فقط از جهان بيني تا نوكبيني خودش را ديده بود و انديشمندان و رجال و رهبران آن به اندازه «تروتسكي»، «شاتوبريان» جهان را نميشناختند. يا ملتي كه بار آن را بدوش كشيده بود. در تمدن جهاني، ملتي بيهويت، فاقد ارزشهاي انساني، بدون ميراث فرهنگي و بيتجربه در سياستگذاري جهاني بودند. تا قرن هفدهم، انديشههاي علماي ما در دانشگاههاي جهان تدريس ميشد و هم اكنون قدرتمندترين علوم انساني جهان از آنِ ماست. كدام منصفي است كه منكر اين حقيقت روشن و عيني جامعه جهاني باشد؟ كدام منصفي است كه سهم ما را در رهبري علمي و سياسي و اخلاقي جهان، در تاريخ 4000 سالة مدون مفهوم، سهم عمده، پيشتاز، خلاق، و آيندهساز نداند؟ كدام «دين شناس» منصفي است كه «اسلام شيعي» را مستحكمترين، مستدلترين، كارسازترين و سعادتمندترين قانون بشريت نداند.
وقتي كه در غرب، هنوز كاخ زمامدارانشان «توالت» نداشت، ما «رصد خانه مراغه» را داشتهايم و پايينتر بياييم؛ وقتي كه اجداد دو- سه پشت بالاتر اين ملكة انگليس در 150 سال قبل نه بيشتر، «حمام» رفتن را عيب ميشمردند و فلان سفير ميگويد:«عطر عربستان هم نميتواند بوي نفرت انگيز تن ملكه را كه سالهاست رنگ حمام بخود نديده است بپوشاند»، ما تنها كشور شرقي بوديم كه دنيا رويمان حساب ميكرد و در شرق به نفع هر يك از طرفهاي مخاطمهاي ميچرخيديم، توازن در روابط بينالمللي متغير ميشد.
اين ملت بپاخاسته، با ميراث فرهنگيِ غني، با داشتن هزاران هزار جلد كتاب و دانشمنداني كه از هزار سال به اين سوي نامشان صفحات تاريخ دنيا را پر كرده است، از آنچه كه كردهاست بخوبي آگاه است و هم چنان پا برجا بر مواضع خويش ايستاده است و انقلاب خود را نقطة عطفي در تاريخ مدنيت ميداند. فريادي كه خاموش نخواهد شد و حركتي كه متوقف نخواهد گشت و هر چه بگذرد، تأثير آن بارزتر خواهد بود. چه جهان بخواهد و چه نخواهد، ملتها در آستانة عصر «فراصنعتي»، راهشان را بسوي خير و صلاح ابديشان بر ميگزينند.
وقتي به جبهة جنوب آمد، از هوا آتش ميباريد و زمين در كورة خورشيد تفته بود و او هنوز مشكلات چند بار زخمي شدنهايش را در جان داشت. اگر نيروي بدني او نبود و اين نيرومند با ايماني راستين حمايت نميشد، هر كدام از آن جراحات ميتوانست او را از پاي درآورد. با اين همه، او جزو فرماندهان و طراحان حمله، در آن شركت داشت و در صحنه پا به پاي گردانش ميجنگيد و هدايت ميكرد و پيش ميرفت.
دوستانش، بارها و بارها از او درخواست كردند كه در خط مقدم به خط شكنان نپيوندد و از همان خاكريزهاي بعدي جنگ را هدايت كند ولي او نپذيرفته بود. در باور او نميگنجيد كه ميشود حضور داشت و همراه رزمندگان نبود. او را بري اين كار نساخته بودند. «صيانت نفس» واژهاي بود كه سالها و آن را از فرهنگ زندگانيش محو كرده بود. او عشق رفتن و به ياران رفته پيوستن بود. عشق نيرويي است كه اگر در گنجينه آيد حاتم است و چون به ميدان نبرد رو كند، رستم است.
تا بالاخره آن شب موعود فرا رسيد. شبي كه يك عمر براي رسيدن به آن دويده بود و در وفاداري به زندگي آخرت پا برجا و مؤمن به آن باقي مانده بود. دردمندي به درمان خويش ميرسيد. عطشان كوير زدهاي سايهسار باغسار هميشه بهار ابديت را از نزديك ميديد. روح شيدايي به آستانة محبوب كائنات نزديك ميشد. آرزويي برآورده ميگرديد. درخت اميدي به ثمر مينشست. رودخانة پرخروشي به دريا ميپيوست. شب كه دامن گسترد، آخرين غروب زندگاني او هم در افق خونين به پايان رسيد.
در چادر فرماندهي قبل از عمليات، نمازي خوانده بود و دعا كرده بود. آن كه آنجا بود بعدها گفت كه :«بعد از نماز به او گفتم :وقت نماز واجب نبود، ديدم نماز خواندي و دعا كردي؟ گفت :براي پيروزي بچهها و شهادت خودم دعا كردهام. اميدوارم اين آخرين نماز وعبادت من باشد».
نوري ناشناخته در چهرهاش بود. معلوم بود حال ديگري دارد. مشخص بود كه ديگر متعلق به اين دنيا نيست. جاني كه به قلة كمالِ خويش خاموش ميساخت. تشعشع آن ايمان زحمت كشيدة زنج بردة اميدوار، هالهاي از پاكيزگي و قداست، دور او كشيده بود؛ مثل كرهاي نوراني كه از تابش خويش بر دور خود دايره ميبندد. در آغاز نبرد چشمانش را به سقف آسمان دوخت. ستارها روشن و درخشان بودند. ستارهاي، شهاب شد و ملتهب از شرق به سوي غرب خطي از نور در آسمان كشيد و در انحناي دورِ افق، در سياهي نشست و او گويا ستارة عمر خويش را ديد كه به پايان حيات خود رسيده است. ستارهاي كه فرو مرد و درهم پيچيده شد.
نشست و با خود خلوت كرد. چيزهايي گفت و زمزمهاي داشت. هيچكس ندانست با كه حرف زد و براي كه زمزمه و نجوا كرد و چه گفت، هر چه بود يقيناً درهاي آسمان را آن شب براي او گشوده بودند و اين ميهمان خاك، تا مقتل خويش فاصلة چنداني نداشت.
وقتي فرماندة سپاه از فرستندهها رمز حركت را براي نيروهاي آمادة حمله اعلام كرد، هر چه به او اصرار كردند كه در اين عمليات جلو نرود، نپذيرفت و گفت :«اگر قرار است در اين عمليات لامحاله عدهاي شهيد شوند، من نيز كنار آنان خواهم بود» و از چادر بيرون زد و با بيسيمچياش به سوي خط حركت كرد.
نالة دوستش را ميشنيد كه او را براي ايستادن و جلو نرفتن قسم ميداد و او گويا كه نشنيده است و در سياهي شب گم شد و هرگز بازنگشت.
در بهشت رضاي مشهد مقدس رضوي، در قطعة شهدا، قبريست كه با ديگر قبرها تفاوتي ندارد. پرچمي كه آية وحدانيت حق را بر آن نوشتهاند، برفراز آن در اهتزاز است. آفتاب بر آن قبر ميتابد و بارانهاي بهاري آن را ميشويد و هجوم بادهاي پاييزي، برگ درختان را از مسافتي دورتر به روي آن ميريزد. برگهاي هزار رنگ كه خونابهريز خزاناند و برفهاي زمستانهاي بينالود آنرا ميپوشانند. عكسي در قاب آلومينيومي لبخند ميزند و چشم به آسمان دوخته است. پشت عكسنماي رودخانهاي است و ساية چند نخل در سوي چپ آن نمودار است. بر آن سنگ قبر دو سطركوتاه بيشتر نوشته نشده است.
سردار رشيد اسلام : محمود كاوه
تولد: 01/03/1340
شهادت :11/06/1365
منبع: وبلاگ ... و کاوه هنوز زنده است
/خ
بياد آورد مردان نو رسيدهاي را كه با تكهتكه كردن خودشان، راه عبور از منطقههاي مينگذاري شده را براي برادرانشان باز كرده بودند. داوطلبان مرگ و مسابقة زودتر رسيدن به بهشت، در جلوي چشمان يكديگر و ناظر پراكنده شدن پيكر دوستان بودن و در صف براي رسيدن به اين انفجارها در نوبت ايستادن و چشم به صحنه داشتن و بالاخره پرندهاي مهاجر شدن و رفتن و او احساس ميكرد دير كرده است؛ زخم خورده است ولي اغنا نشده است. احساس زبوني ميكرد؛ احساس درماندگي، احساس «ننگ سلامت» در غبار حادثههاي مردانه و ماندن را، رد شدن در امتحان، در اين جواز عبور ميدانست. چه بسيار سنگرها را كه فتح كرده بود. فتنههايي را كه سركوب ساخته بود. متجاوزاني را كه بيرون رانده بود. نواميسي را كه از چنگال ستمگران نجات داده بود. مزة شيرين پيروزي فرديش دست نيافته بود. ديگر واقعاً دلش براي باغستانهاي هميشه بهار تنگ شده بود. ديگر به حقيقت ياراي ماندن نداشت. آيا درهاي آسمان را بسته بودند؟ آيا او شايستگي پيوستن به پاكان رفته را نداشت؟ آيا او لايق نبود كه اين چنين بر جاي مانده بود!
براي اولين بار در معركة نبرد، اشك بر چهرهاش نشست. اشكي كه در تاريكي و غبار معركه نه ديده شد و نه زلال بود. با دستان خون آلودش بر صورتش كشيده بود. از خونش وضو گرفته بود و آن چند قطره با اين ارغواني سيال ممزوج شده بود؛ در هم آميخته بود؛ از نوك مژههاي خونين، گلرنگ شده بود و چكيده بود و گم شده بود. طراوت سرخي كه فرو ميچكيد، با دستان او مسح ميشد. اشكي كه از خون مقدستر بود و خوني كه از اشك پاكتر. خون پاكي كه مرواريدهاي عصمت و صداقت اشك يك روح را «ياقوتي» ميساخت. خون و اشك دو مطهر به هم پيوسته بودند. شايد فرشتهاي ميگريست؛ شايد «ملكوت آشياني» شيون ميكرد؛ شايد شيدايي كوس رحيل ميزد. در او هياهوي جهاني مظلوم، ستمديده، ناكام، جوانمرده، بخون غلطيده مويه ميكرد. شيونِ همة شكسته دلان با او بود؛ «آه» همة مظلومان با او بود؛ درد همة ستم كشيدگان با او بود. شميم معطر باغهاي قدس را در جان داشت. رنج ميبرد؛ درد ميكشيد و ستارهها را ميشمرد. خاطراتش را مرور ميكرد و جسم، لخت و سنگين ميشد. مثل كوهي بر شانههاي روانش فشار ميآورد. يكي از درون داشت دري را ميگشود. يكي در خلوت دلش محزون ميخواند. دو چشم سياه شرقي از پشت پنجرههاي آبي آسمان به ناز به او مينگريست.
به ياد آسمان شب دهكده شانديز افتاد. چه نور باران بود آنشب. چه چراغان بود آنشب. آنشب، ستارهها روي كوههاي بينالود افتاده بودند. آنشب، راه قبلة آسمانها گشوده شده بود. آن شب از عطر گلها وضو ساخته بود. بر سجادة سبز چمنها نماز خوانده بود. در نور غريبانة ستارگان –نيمههاي شب- اشك ريخته بود. احساس تنهايي غريبي ميكرد؛ مثل شبهاي حمله، مثل شبهاي عمليات. يك تنهايي دوست داشتني، يك تك روي مطهر بيبازگشت، يك بدرود ابدي، يك پرواز بيسقوط، يك سفر بيپايان.
ستارهها ميخنديدند و گلها ميگريستند. پروانهها ميرقصيدند و پرندهها ميناليدند. بادها عطر گلهاي غريب در خود داشتند. گوُنهاي خاكستري بر دامنة شيب آن درة فراموش شده خاموش بوند. برگهاي سپيدارها در دست نسيم نجوا ميكردند. آب جوي دامنة درهها زمزمه ميكردند. تمشكها درهم ميپيچيدند. اقاقيها كوچههاي خلوت عشق را معطر ساخته بودند. عشقهها، از شيرة كاجهاي پير شراب مينوشيدند. مرتضي آويني «روايت فتح» ميخواند. دستان همسرش موهاي او را نوازش ميكرد. فرزندش لبان كوچكش را بر پيشاني خونالود او گذاشته بود. مادرش در روضة ماهانة زن شوي مردة همسايه، براي علي اكبر كربلا زار ميزد. شهيدي را ميسوزاندند. شيشهاي ميشكست، شيشههايي پياپي ميشكست. در امامزاده محروقِ نيشابور داشت زيارتنامه ميخواند. گويا خواب ميديد. ديگر يادش نبود كيست و كجاست. ديگر نه صداي بيسيمچي را ميشنيد و نه فرياد معاون گردان را و نه صداي طبل مدام انفجار خمپارهها را. شايد سربازان رژه ميرفتند؛ گروپ گروپ، پومپوم. بين فهم و بيهوشي صداها درهم ميشد وديگر او داشت آسمان شانديز را و ستارگان شب را و صحنه نبرد را گم ميكرد. اين بار هم بيهوش برجاي مانده بود.
چشم انتظاري سخت است. مردي كه چشم به در دوخته است، سوهان روح خود ميشود. درد انتظار درد كمي نيست. وقتي طولاني شود، هر كسي قادر به تحملش نيست. انتظار طولاني در سينههاي تنگ و كم ظرفيت، گاهي به بيتفاوتي و رهاشدن و بي مبالاتي ميانجامد و گاهي مسيرهايي را عوض ميكند. ايمانهايي را بيرنگ ميسازد. عقايدي را زير و رو ميكند و سرانجام ممكن است به بياعتقادي هم بكشد و گاه نيروي محركهاي ميگردد كه يك لحظه هم آرام ندارد.
از سالهاي نوجواني، نسبت به امام حضرت بقيةالله (علیه السّلام) ارادتي خاص داشت. يك كنجكاوي شديد براي يافتن، ديدن و آشنا شدن با آن گرامي، با روحش عجين شده بود. علاقهاي طبيعي به آن بزرگ داشت. مثل فرزندي كه به پدرش علاقهمند است؛ مثل محبت مقلدي نسبت به مقلدش. چه روزها و شبهايي را كه به امام معصوم (علیهم السّلام) انديشيده بود. به تاريخ فكر ميكرد؛ به سلسلههاي حكمرانان در سرتاسر زمين، به مردمي كه آمدند و بزرگ شدند و رفتند و نسلي جايگزين نسلي ديگر گرديد و او فكر ميكرد امام در همة اين ايام، از 256 هجري به بعد، چه مشكلاتي را پشت سر گذاشته. در كدام سرزمينهايي اين همه سال را سپري كرده است. آن وجود اقدس بيمانند چه مي كرده است.
در سال 1360 با خودش گفت:«امسال حضرت 1147 سال از عمر مباركش ميگذرد». سال 61 بخود گفت :«امامم 1148 ساله شده است» و بعد اندوهي سينهاش را تنگ ميكرد. محبتي ناشناخته، طبيعي، بيهيچ سود طلبي و درخواستي قلبش را پركرده بود. دلش براي حضرت تنگ ميشد. چه شبها گه با ياد آن گرامي سر به بستر نهاده بود. چه روزها كه به اميدي مردم را مينگريست؛ گويا او را جستجو ميكرد. بارها و بارها رفته بود و رواياتي كه صورت مطهر و قد و بالاي مباركش را توصيف كرده بودند، خوانده بود. به عليبنمهزيار اهوازي غبطه ميخورد. شايد هزاران بار آرزو كرده بود اي كاش بجاي او بود يا با او بود تا به حضور امام ميرسيد.
دوران غيبت امام (عج)، دوران سختي است. دوران گرفتاريها و امتحانات شيعه است و او به واقع غيبت آن بزرگ را احساس ميكرد و چشم به روزهاي آينده دوخته بود. وقتي «دعاي ندبه» ميخواند، با تمام دلش ميگريست. با تمام اندوهش اشك ميريخت. شكوه ميكرد. ميناليد و او را ميطلبيد. آفتاب عالم را كه پنهان مانده بود؛ جان جهان را كه مخفي بود؛ حجت خداوند را صدا ميزد و او استغاثه ميبرد.
دلش از اين همه ستم، بيعدالتي، حقكشي، حق سوزي و باطل افروزي بدرد ميآمد. از اينكه حكومت بدست جابران و جباران افتاده بود و سلسلة پادشاهي ستم و بدعت، با دين خدا بازي ميكردند و قوامين الهي را زير پا ميگذاشتند و با هر وسيله درصدد محو آثار و افكار اسلامي بودند و به هر طريق ميكوشيدند تا نسل«انقلاب سفيد» نسلي بيعقيده، غربي، بياعتماد به روحانيت و اسلام و احكام الهي بار بيايد و مراكز فساد، فروش ابزار فساد، ترويج فرهنگ فساد، حمايت ازمنكرات الهي سرلوحه كارشان بود و او اين همه را ميديد و ميسوخت و غيرت مسلمانيش اجازه نميداد تا ساكت بماند ودر انزواي خويش به دعا و نيايش و توسل مينشست و به آستانة مقدس مهدويهالتجا ميبرد. امامي كه همة انبياء الهي و همة اولياء شهيد، به آمدنش، پيروزيش و عدالت گستريش مژده داده بودند.
او را ميخواند. او را ميطلبيد. به او دل بسته بود. اميدش، آرزويش، ايمانش و عاطفهاش نام او را تكرار ميكردند. در او دنيايي به وسعت ولايت، در گسترة انديشههاي پاك نوجوانيش دامن ميگشود. با ياد و نام آن دوست هميشه بيدار، آن مقتدر منتظر، باقيماندة خداي رحمان در زمين، ستون هستي، شرط پذيرش توحيد، خاتم اوصياء الهي، جانش به بهار مينشست. عطر بهاري را در جان داشت و تلالؤ آفتابي را در چشم دل. سلولهايش به ياد او ترانه ميخواندند.
اشكهايش جاري ميشد. اي سپيدة صبح، اي افق روشن الهي، اي چراغ هدايت در شب ديجور غيبت، اي صاحب عصر، اي ولي اللهالاعظم، اي فرزند برومند بيمانند ائمه معصومين، اي صاجب غيبةالهيه و عصمت مهدويه واي چشم و چراغ اهل بينش؛ ترادر كدامين سرزمين، در كدام دشت، در كدام كوه سرافراز، در كدام گستردة فراموش شده بيابم؟ آيا در ديار نجدي يادر ذي طوايي؟ اي آيينه جمال الهي، محبوب ازل و مقبول ابد، ترادر كدام ديار جستجو كنم؟
چه بسيار زمزمهها كه با خود داشت و چه بسيار شكوهها كه در دل ميكرد. چشمانش را به گذر ايام دوخته بود. چنان انتظار ميبرد كه گويا اطمينان داشت هر روز ممكن است آن كوكب هدايت از گوشهاي سر برآورد و «ظهور الله»
آغاز شود و اين انتظار، او را ميفرسود. در حاليكه اين انتظار روحاني كه «افضل اعمال» نيز بود، در او جزو وجودش شده بود؛ ايمانش و محبت قلبش بود.
نيمه شعبان حال ديگري داشت. تمام وجودش غرق نور و سرور ميشد. از اينكه براي ياوري به امامش هيچ كاري نميتوانست انجام دهد، از دست خودش دلخور بود. اي كاش ميشد كاري كرد. اي كاش ميتوانستيم اين خون ناقابل را به پاي مقدس او بريزيم. اي كاش اين مردم يكروز به حكومت جاير ستم شاهي پهلوي ميشوريدند. اي كاش مسجدها پر از غلغلة جواناني ميشد كه همگي اسلحههايشان را براي آماده سازي «ظهور» و آمادگي خويش به شانههايشان ميداشتند. اي كاش از هر قريه و شهري در جهان، نداي تكبير بر ميخاست.
كم كم اين انتظار، او را بسوي حركت و مبارزه سوق داد. دل عاشقش توانايي ايستادن و نگاه كردن را نداشت. بايد كاري ميكرد. ميبايست تصميمي ميگرفت. حتماً «علما» ساكت نبودند. آنچه او ميديد، ظاهرامر بود. يقيناً دلهاي پرهيزكار داشتند كارهايي ميكردند. فعاليتهايي كه او خبر نداشت. مگر ميشود همه نشسته باشند و تماشاگر اين همه ستم و بيعدالتي و بيعدالتي و بيديني باشند و هيچ كاري نكنند! پس چرا او چيزي نميشنيد و چيزي نميديد! با خودش فكر ميكرد :من كه تازه پا بر اين پهنه گذاشتهام، توانايي نشستن و تماشا كردن و بيتفاوت بودن را ندارم. پس چطور آزادگان و نازك انديشان و تقوي پيشگان ميتوانستند آرام باشند؟ با آن كه سالهاي سال از لحاظ علمي و سني از او جلوتر بودند.
اين موج طوفندة دروني كه بدليل انتظاري آسماني در او پديد آمده بود، بالاخره او را بسوي مسجد «ملاحسن» در مشهد كشيد و در آنجا با شخصيتي آشنا شد كه تمامي ابعاد وجود او را در مسير تكليفي متعالي دوباره سازي كرد و او آشناي دير و دور آن مرد گرديد و پدرش نيز در اين راه به كمك و همياري و مساعدت فرزند شتافت و به هر ترتيب كه ميتوانست مشوق فعاليتهاي او شد.
آن روحاني ژرف انديش، از اين نوجوان تازه به حوزه پيوسته، مردي بزرگ ساخت و در قامتي جوان، روحي سترگ برآورد. در قالبي كه تازه 18 بهار بيشتر از زندگانيش نگذشته بود، اسوة زندگاني اين روح پاكيزة خداخواه گرديد. او مثل ماهي كه به آب رسيده باشد، يا كشتي سرگرداني كه بعد از سالها موج پيمايي به ساحل نجاتي دست يافته باشد، زندگاني جديدي را آغاز كرد. انزوا در حجره، ترك گرديد. دل عاشق و روح با محبت و غيرتمند او مربي و اسوة خويش را يافت. دل به درسها و ارشادات آن روشنفكر متفكر بست. مردي كه تمدن و تدين را خوب ميشناخت. اديبي توانا، شاعري درد آشنا، خطيبي مبرز، پاكيزهجاني مبارز و محقق بود. از سلالة زهرا، از بوستان هماره سبز مرتضوي؛ خون حسيني در رگهايش جريان داشت و خوي ظلم ستيزي در معرفت فطريش نهفته بود. مهربان، قاطع، باوقار، قابل دسترس براي دوستان، همدل، بيتوجه به دنيا، با هدفي ارجمند، برهاني تماشايي، چهرهاي دوست داشتني، لبخندي شيرين، دستي به سروگوش ادبيات جهاني كشيده. «جان شيفته» رولان را، «بينوايان» هوگورا، جان اشتاينبك را، «پل رودخانه درينا» را همانطور خوب ميشناخت كه افكار راسل و سارتر و پيچ و خمهاي اگزيستانسياليسم را، همانگونه كه «ملا احمد نراقي» و «جمالالدين اسد آبادي» و حاشية اسفار «صدراي شيرازي» را. به ادبيات و شيوة سخن گفتن زمانة خود آشناي كامل بود.
يك مجموعهنگر قدرتمند بود كه كاتاليزري ساخته بود از عرفان، فلسفه، كلام، سياست، ادب، هنر و اين همه را چنان بهم آميخته بود كه در دوائر تكويني فهم، براي خردمندان جايگاه خويش را مييافت و او را وقتي بيشتر به او نزديك ميشدي، يك قله فراتر از ديگران در آن گسترده ميديدي. در حالي كه سعي داشت پنهان باشد و در چشم دشمن نمودار نشود. با اين همه انديشههاي روشن، فعاليتهاي ضد رژيم، تربيت نيروهاي جوان، تماس دائم با رهبري در نجف او را لو مي داد. هوشياري فرهنگي و شناخت صحيح از همه گروهها و احزابي كه خود را مبارزان عليه نظام ميدانستند و دستي در مبارزه و سياست داشتند. باعث شده بود كه تربيت شدگانِ جوان در مدرسِ او سخت ولوي و صحيح العقيده، در خط و راستاي ولايت معصومين (علیهم السّلام)، بدون التفاط و تفاسير «من درآوردي» از اسلام، بار بيايند و هر كدام بعدها كارساز و پايدار و بيهيچ هويتي انحرافي به اسلام خدمت نمايند.
اين همه يك طرف، سعة صدر او در برخورد با اقشار مختلف، انديشههاي مختلف، عقايد مختلف هم يك طرف. جاذبهاي كه ميكشيد و فرم ميبخشيد؛ بدون آن كه دستوري داده باشد يا بر موضعي چنان پاي افشرده باشد كه بتوان او را به تعصبي، عصبيتي متهم ساخت. ميساخت، بطوري كه ساخته شده خودش هم نميفهميد كي اين گونه تغيير كرده است. تغيير ميداد، بدون آن كه متغير توجه به تغيير خويش داشته باشد. يكبار بخود ميآمدي و ميديدي با او آشنايي، سنگ صبور توست، دوستش داري و چقدر روشن ميتواني واقعيتها را تحليل كني. شيوهاي كه هرگز القايي نبود. صددرصد علمي هم نبود. آميختهاي از عواطف و خرد؛ معجوني از ادبيات و احكام؛ ممزوجي از «شوق و ذوق و فهم و ايثار»، «وظيفه را به عشق» تبديل ميكرد و عشق را «دين» ميساخت. فلسفة «اگوست كنت» را با ايمان «گارودي» بهم ميآميخت و آن را در رود خانة زلال «معراج السعاده» چنان ميشست كه تو تبراي از باطل را در تولاي به حق، جلوهگر ميديدي.
اين گونه مردي كه آشناي به درد و داغ و رمز ارز و سخن و آواز زمانة خويش بود، در مدتي كوتاه چنان در روح پويا و حقنگر اين جوان مؤثر واقع شد كه اين تأثير تا هنگام چشم گشودن به دروازههاي ملكوت با او همراه و همراز بود و از آن ماية حيات مينوشيد و تكاپو و ايثار ميپراكند.
سالها بعد، او با خاطرة همان هم آوازيها، همدليها، رهنمودها، رفتارهاي مهربان پدرانة آن بزرگ، زندگي كرده بود. در تنهاييهاي دشت و كوه، آنرا با خويش دوبارهخواني نموده بود. از آن مدد جسته بود و فانوس شبهاي تفكر و تأملهاي جوانيش ساخته بود و بالاخره او به جمع مبارزين عليه حكومت پهلوي پيوسته بود.
سردار جوان وقتي از كردستان به جبهههاي جنوب رخت كشيد، ديگر در تاريخ ماندگار شده بود و امتي او را ميستود. حتي دشمن هم او را ميستود. ديگر مردي با ايماني شگرف، عقيدهاي خلل ناپذير، جنگاوري تجربه اندوخته و خلاق بود. نامش در رويارويي نابرابر با خصم، ياران متزلزل را استوار ميساخت. اگر او بود، در محاصره، شهادت شيرينتر ميشد و پيروزي الهيتر.
كردستان كه آرام گرفت، او هنوز آرام نداشت. جبههاي به وسعت 1000 كيلومتر هنوز فعال بود و داشت از كيان و ايمان ملتش دفاع ميكرد و او نميتوانست آرام باشد. روح عدالت طلب، توان ديدن كمترين ستمي را در هيچ كجاي جهان ندارد. فطرت ضد ستم، فطرتي فراملي است. اين گونه رواني خاك كشورش را اسير عناد و عداوت چپاولگران ميديد. پس چگونه ميتوانست آرام بماند؟ به مبارزان جنوب پيوست. از زمهرير زمستانهاي كردستان به تنور گداختة تابستانهاي خوزستان به قشلاق آمد.
دلش از اين دنياي فاسد، دنياي تابع زور و ستم سير آمده بود. جهان مدعي رسالت و دموكراسي و عدالت و حقوق بشر را در سنگرهاي صدامي ميديد. جهاني كه هم كافر بود، هم منافق بود و خود را كاروان سالار تمدن هم معرفي ميكرد. اما اين جهان آنقدر بدبخت بود كه براي نان و نامش عليه موجوديت انساني خويش برخاسته بود. لولة تفنگش را برشقيقه خودش گذاشته بود و شليك ميكرد. مدنيت برخاسته از متن ايران را از تاريخ تمدنِ جهاني ميخواست پاك كند در حالي كه به خوبي ميدانست اين جهشِ همة انسانهايي است كه از يلگي و فساد و تباهي 250 سالة صنعتي شدنِ جهان به تنگ آمده بودند و اين بار ميخواستند به چگونه زندگي كردن نينديشند، به چرا زندگي كردن بينديشند.
اين مدنيت، اين نيروي آزاد شده در 57 كه سهم خود را از تمدن جهاني به خوبي ايفا كرده بود، پايان سلطة «موازنه وحشت»، «صلح مسلح»، «جنگ سرد» و بالاخره خيلي جلوتر از فهم جهاني، حتي پايان «سلطه اقتصادي» را نيز اعلان كرده بود و تمامي «تزهاي» هدايت شدة 50 سالِ آيندة سرمايهداري را هم نقش بر آب كرده بود. نه يك قطبي بودن جهان را پذيرفته بود و نه چند قطبي بودن آن را كارساز ميدانست و آب پاكي روي دست «داهيه»هاي بيايماني ريخته بود. در واقع جواب «تافلر»ها، «هانتينگتن»ها و «برژينسكي»ها را داده بود و دست گذاشته بود روي ابهام «روابط پيچيدة انسان در عصر فراصنعتي» و مچشان را گرفته بود. مسئلهاي كه به علت نافهمي يا مصلحت انديشهاي غربي، «صورت مسئلهاش» مسكوت مانده بود يا پاك شده بود.
آيا اين انقلاب، از انقلاب فرانسه كمتر بود؟ بيپشتوانه فرهنگي و بدون داشتن راه حلهاي جهاني براي انسان، مثل يك قارچ هرز روييده بود. به دست عوامل جهان سومي، فقط از جهان بيني تا نوكبيني خودش را ديده بود و انديشمندان و رجال و رهبران آن به اندازه «تروتسكي»، «شاتوبريان» جهان را نميشناختند. يا ملتي كه بار آن را بدوش كشيده بود. در تمدن جهاني، ملتي بيهويت، فاقد ارزشهاي انساني، بدون ميراث فرهنگي و بيتجربه در سياستگذاري جهاني بودند. تا قرن هفدهم، انديشههاي علماي ما در دانشگاههاي جهان تدريس ميشد و هم اكنون قدرتمندترين علوم انساني جهان از آنِ ماست. كدام منصفي است كه منكر اين حقيقت روشن و عيني جامعه جهاني باشد؟ كدام منصفي است كه سهم ما را در رهبري علمي و سياسي و اخلاقي جهان، در تاريخ 4000 سالة مدون مفهوم، سهم عمده، پيشتاز، خلاق، و آيندهساز نداند؟ كدام «دين شناس» منصفي است كه «اسلام شيعي» را مستحكمترين، مستدلترين، كارسازترين و سعادتمندترين قانون بشريت نداند.
وقتي كه در غرب، هنوز كاخ زمامدارانشان «توالت» نداشت، ما «رصد خانه مراغه» را داشتهايم و پايينتر بياييم؛ وقتي كه اجداد دو- سه پشت بالاتر اين ملكة انگليس در 150 سال قبل نه بيشتر، «حمام» رفتن را عيب ميشمردند و فلان سفير ميگويد:«عطر عربستان هم نميتواند بوي نفرت انگيز تن ملكه را كه سالهاست رنگ حمام بخود نديده است بپوشاند»، ما تنها كشور شرقي بوديم كه دنيا رويمان حساب ميكرد و در شرق به نفع هر يك از طرفهاي مخاطمهاي ميچرخيديم، توازن در روابط بينالمللي متغير ميشد.
اين ملت بپاخاسته، با ميراث فرهنگيِ غني، با داشتن هزاران هزار جلد كتاب و دانشمنداني كه از هزار سال به اين سوي نامشان صفحات تاريخ دنيا را پر كرده است، از آنچه كه كردهاست بخوبي آگاه است و هم چنان پا برجا بر مواضع خويش ايستاده است و انقلاب خود را نقطة عطفي در تاريخ مدنيت ميداند. فريادي كه خاموش نخواهد شد و حركتي كه متوقف نخواهد گشت و هر چه بگذرد، تأثير آن بارزتر خواهد بود. چه جهان بخواهد و چه نخواهد، ملتها در آستانة عصر «فراصنعتي»، راهشان را بسوي خير و صلاح ابديشان بر ميگزينند.
وقتي به جبهة جنوب آمد، از هوا آتش ميباريد و زمين در كورة خورشيد تفته بود و او هنوز مشكلات چند بار زخمي شدنهايش را در جان داشت. اگر نيروي بدني او نبود و اين نيرومند با ايماني راستين حمايت نميشد، هر كدام از آن جراحات ميتوانست او را از پاي درآورد. با اين همه، او جزو فرماندهان و طراحان حمله، در آن شركت داشت و در صحنه پا به پاي گردانش ميجنگيد و هدايت ميكرد و پيش ميرفت.
دوستانش، بارها و بارها از او درخواست كردند كه در خط مقدم به خط شكنان نپيوندد و از همان خاكريزهاي بعدي جنگ را هدايت كند ولي او نپذيرفته بود. در باور او نميگنجيد كه ميشود حضور داشت و همراه رزمندگان نبود. او را بري اين كار نساخته بودند. «صيانت نفس» واژهاي بود كه سالها و آن را از فرهنگ زندگانيش محو كرده بود. او عشق رفتن و به ياران رفته پيوستن بود. عشق نيرويي است كه اگر در گنجينه آيد حاتم است و چون به ميدان نبرد رو كند، رستم است.
تا بالاخره آن شب موعود فرا رسيد. شبي كه يك عمر براي رسيدن به آن دويده بود و در وفاداري به زندگي آخرت پا برجا و مؤمن به آن باقي مانده بود. دردمندي به درمان خويش ميرسيد. عطشان كوير زدهاي سايهسار باغسار هميشه بهار ابديت را از نزديك ميديد. روح شيدايي به آستانة محبوب كائنات نزديك ميشد. آرزويي برآورده ميگرديد. درخت اميدي به ثمر مينشست. رودخانة پرخروشي به دريا ميپيوست. شب كه دامن گسترد، آخرين غروب زندگاني او هم در افق خونين به پايان رسيد.
در چادر فرماندهي قبل از عمليات، نمازي خوانده بود و دعا كرده بود. آن كه آنجا بود بعدها گفت كه :«بعد از نماز به او گفتم :وقت نماز واجب نبود، ديدم نماز خواندي و دعا كردي؟ گفت :براي پيروزي بچهها و شهادت خودم دعا كردهام. اميدوارم اين آخرين نماز وعبادت من باشد».
نوري ناشناخته در چهرهاش بود. معلوم بود حال ديگري دارد. مشخص بود كه ديگر متعلق به اين دنيا نيست. جاني كه به قلة كمالِ خويش خاموش ميساخت. تشعشع آن ايمان زحمت كشيدة زنج بردة اميدوار، هالهاي از پاكيزگي و قداست، دور او كشيده بود؛ مثل كرهاي نوراني كه از تابش خويش بر دور خود دايره ميبندد. در آغاز نبرد چشمانش را به سقف آسمان دوخت. ستارها روشن و درخشان بودند. ستارهاي، شهاب شد و ملتهب از شرق به سوي غرب خطي از نور در آسمان كشيد و در انحناي دورِ افق، در سياهي نشست و او گويا ستارة عمر خويش را ديد كه به پايان حيات خود رسيده است. ستارهاي كه فرو مرد و درهم پيچيده شد.
نشست و با خود خلوت كرد. چيزهايي گفت و زمزمهاي داشت. هيچكس ندانست با كه حرف زد و براي كه زمزمه و نجوا كرد و چه گفت، هر چه بود يقيناً درهاي آسمان را آن شب براي او گشوده بودند و اين ميهمان خاك، تا مقتل خويش فاصلة چنداني نداشت.
وقتي فرماندة سپاه از فرستندهها رمز حركت را براي نيروهاي آمادة حمله اعلام كرد، هر چه به او اصرار كردند كه در اين عمليات جلو نرود، نپذيرفت و گفت :«اگر قرار است در اين عمليات لامحاله عدهاي شهيد شوند، من نيز كنار آنان خواهم بود» و از چادر بيرون زد و با بيسيمچياش به سوي خط حركت كرد.
نالة دوستش را ميشنيد كه او را براي ايستادن و جلو نرفتن قسم ميداد و او گويا كه نشنيده است و در سياهي شب گم شد و هرگز بازنگشت.
در بهشت رضاي مشهد مقدس رضوي، در قطعة شهدا، قبريست كه با ديگر قبرها تفاوتي ندارد. پرچمي كه آية وحدانيت حق را بر آن نوشتهاند، برفراز آن در اهتزاز است. آفتاب بر آن قبر ميتابد و بارانهاي بهاري آن را ميشويد و هجوم بادهاي پاييزي، برگ درختان را از مسافتي دورتر به روي آن ميريزد. برگهاي هزار رنگ كه خونابهريز خزاناند و برفهاي زمستانهاي بينالود آنرا ميپوشانند. عكسي در قاب آلومينيومي لبخند ميزند و چشم به آسمان دوخته است. پشت عكسنماي رودخانهاي است و ساية چند نخل در سوي چپ آن نمودار است. بر آن سنگ قبر دو سطركوتاه بيشتر نوشته نشده است.
سردار رشيد اسلام : محمود كاوه
تولد: 01/03/1340
شهادت :11/06/1365
منبع: وبلاگ ... و کاوه هنوز زنده است
/خ