یکی بود که اون یکی یه سوسکه بود. سوسکه طلایی بود، موهای بلند داشت با دست و پای کشیده. خلاصه توی سوسکا خیلی خوشگل بود. مامانش از بچگی هی قوربون صدقه اش می رفت، می گفت:« بچه من از همه سوسکا خوشگل تره؛ طلاییه.» اسمش هم گذاشته بود طلایی. طلایی هم سرشو بالا می گرفت و از توی سوسکا رژه می رفت، تازه چشماشم نازک می کرد.
اونجایی که طلایی زندگی می کرد، هیچ سوسکی جرات نداشت بره تو خونه آدما. آخه آدما یه بچه داشتن که از سوسک می ترسید. هرکی رفته بود تو اون خونه دیگه برنگشته بود.
سوسکا همگی توی چاهی که تو حیاط بود زندگی می کردن و هیچ کس طرف خونه نمی رفت. تا اینکه یه روز طلایی به خودش مغرور شد و تصمیم گرفت بره تو خونۀ آدما. هرچی نصیحتش کردن فایده نداشت. باخودش می گفت: «اون بچه ازمن نمی ترسه، چون من خیلی خوشگلم. میرم باهاش دوست می شم و روی همۀ سوسکا رو کم می کنم.»
تا اینکه یه روز سرشو گرفت بالا و باغرور رفت تو خونه آدما. چند لحظه بعد صدای یه جیغ بلند اومد و مامان سوسکه دوید رفت دنبال بچه اش. دوباره صدای یه جیغ بلند اومد، و از اون روز دیگه هیچ کس مامان سوسکه با بچه طلاییش رو ندید چون دمپایی اونارو کشته بود.
بابای سوسکه رفت از دمپایی شکایت کرد تازه وکیل هم گرفت. وکیلش که یه سوسک تپل بود بهش گفت: « بی تعارف بهت بگم آقا سوسکه؛ بهتره شکایتت رو پس بگیری چون قاضی به نفع تو رای نمیده، می دونی چرا؟»
آقا سوسکه گفت: «چرا؟»
وکیل آروم تو گوشش گفت: «چون دمپایی پارتیش کلفته. می دونی به کجا وصله؟»
آقا سوسکه گفت: « به کجا؟!»
وکیل آروم گفت:« به پای آدما!»
آقا سوسکه که عزادار بود و دلش برای زن و بچه اش تنگ شده بود، عصبانی شد و گفت: «خوب به پای آدما وصل باشه! که چی؟، اگه دادگاه حق من رو نده خودم می رم انتقام می گیرم. پس جواب زن مهربونم و دختر خوشگلم که زیر دمپایی له شدن رو کی باید بده؟!»
بالاخره روز دادگاه رسید؛ اما دادگاه دمپایی رو محکوم نکرد. قاضی همینطورکه با چکشش ور می رفت گفت: «دمپایی که خود به خود راه نمیره! پس دمپایی بی گناهه و تبرئه میشه. دادگاه مختومه است!»
و با چکش سوسکی خودش، دادگاه رو تعطیل کرد.
آقا سوسکه اون شب خون جلوی چشماش روگرفته بود، خیلی عصبانی بود. رفت تو خونۀ آدما که انتقام بگیره؛ اما دیگه هیچ کس آقا سوسکه رو ندید!
همۀ سوسکا تو گوش هم پچ پچ می کردن که حتما اون هم رفته پیش زن و بچه اش.
اونجایی که طلایی زندگی می کرد، هیچ سوسکی جرات نداشت بره تو خونه آدما. آخه آدما یه بچه داشتن که از سوسک می ترسید. هرکی رفته بود تو اون خونه دیگه برنگشته بود.
سوسکا همگی توی چاهی که تو حیاط بود زندگی می کردن و هیچ کس طرف خونه نمی رفت. تا اینکه یه روز طلایی به خودش مغرور شد و تصمیم گرفت بره تو خونۀ آدما. هرچی نصیحتش کردن فایده نداشت. باخودش می گفت: «اون بچه ازمن نمی ترسه، چون من خیلی خوشگلم. میرم باهاش دوست می شم و روی همۀ سوسکا رو کم می کنم.»
تا اینکه یه روز سرشو گرفت بالا و باغرور رفت تو خونه آدما. چند لحظه بعد صدای یه جیغ بلند اومد و مامان سوسکه دوید رفت دنبال بچه اش. دوباره صدای یه جیغ بلند اومد، و از اون روز دیگه هیچ کس مامان سوسکه با بچه طلاییش رو ندید چون دمپایی اونارو کشته بود.
بابای سوسکه رفت از دمپایی شکایت کرد تازه وکیل هم گرفت. وکیلش که یه سوسک تپل بود بهش گفت: « بی تعارف بهت بگم آقا سوسکه؛ بهتره شکایتت رو پس بگیری چون قاضی به نفع تو رای نمیده، می دونی چرا؟»
آقا سوسکه گفت: «چرا؟»
وکیل آروم تو گوشش گفت: «چون دمپایی پارتیش کلفته. می دونی به کجا وصله؟»
آقا سوسکه گفت: « به کجا؟!»
وکیل آروم گفت:« به پای آدما!»
آقا سوسکه که عزادار بود و دلش برای زن و بچه اش تنگ شده بود، عصبانی شد و گفت: «خوب به پای آدما وصل باشه! که چی؟، اگه دادگاه حق من رو نده خودم می رم انتقام می گیرم. پس جواب زن مهربونم و دختر خوشگلم که زیر دمپایی له شدن رو کی باید بده؟!»
بالاخره روز دادگاه رسید؛ اما دادگاه دمپایی رو محکوم نکرد. قاضی همینطورکه با چکشش ور می رفت گفت: «دمپایی که خود به خود راه نمیره! پس دمپایی بی گناهه و تبرئه میشه. دادگاه مختومه است!»
و با چکش سوسکی خودش، دادگاه رو تعطیل کرد.
آقا سوسکه اون شب خون جلوی چشماش روگرفته بود، خیلی عصبانی بود. رفت تو خونۀ آدما که انتقام بگیره؛ اما دیگه هیچ کس آقا سوسکه رو ندید!
همۀ سوسکا تو گوش هم پچ پچ می کردن که حتما اون هم رفته پیش زن و بچه اش.
نویسنده: فاطمه نفری