حماسه کاوه (2)
بازنويس : حميد رضا صدوقی
در خاطر كوهها
گفتم :«پس چي كار كنيم؟»
گفت :«تنها راهش اينه كه بولدزري ديگه بياد و بكسلش كنه».
اين راه، به خاطر نزديك شدن شب اصلاً عملي نبود. از طرفي هم چون ضد انقلاب، در منطقه پراكنده بود، نميشد بولدوزر را به حال خودش رها كرد، قطعاً سراغ آن ميرفتند.
به محمود گفتم :« اجازه بده با چند تا از بچهها بريم اطراف بولدوزر تا صبح كشيك بديم». قبول كرد. همراه هفت ـ هشت ـ ده نفري كه مانده بودند، داوطلبانه رفتيم از بولدوزر حفاظت كنيم. كاوه هم به رغم اصرار ما همراهمان آمد. او در هر عملياتي، بدون اغراق، بيشتر از همه زحمت ميكشيد. ميدانستم كه حسابي خسته است، به او گفتم :« حالا كه اومدي، پس بهتره بري توي پايگاه ژاندامري استراحت كني، خودمون هستيم».
گفت :«نه، اينجا كنار بچهها باشم، خيالم راحتره». و ماند.
بدون معطلي، شروع كرديم به كندن سنگر روي تپهاي كه بالاي سر بولدوزر بود، كه اگر لازم شد، جان پناهي داشته باشيم. كار كندن سنگر كه تمام شد، نشستيم و با قوطيهايي كه اطرافمان بود، چاي خورديم.
غروب ساكت و دلچسبي بود. كمتر پيش ميآمد كه چنين حال و هوايي داشته باشيم. هر كدام از بچهها چيزي ميگفتند. نماز كه خوانديم، به محمود گفتم :«آقا محمود! اگه مردم تو رو فراموش كنن، اين كوهها فراموشت نميكنن».
گفت :«چطورمگه؟»
گفتم :«به دستور تو، سربازاي امام، روي خيلي از قلههاي كردستان نماز خواندن، اين تو بودي كه كلمة «اشهد ان لااله الاالله» را در بيشتر اين كوهها طنين انداز كردي».
بچهها كه منتظر بودند كسي شروع به صحبت كند، هر كدام حرفهايي از همين دست زدند. در حقيقت ميخواستند عشق و علاقهشان را نسبت به كاوه نشان بدهند. محمود، سرش را انداخته بود پايين و عكس العملي نشان نميداد. اما از چهره اش معلوم بود كه از اين حرفها خوشش نيامده. صحبت بچهها كه تمام شد، گفت :« ما بدون امام چيزي نيستيم! امام هم، همه چيز رو از خدا ميدونن». بعد از كمي مكث ادامه داد :«از اين حرفها هم ديگه كسي نزنه و گرنه كلاهمون ميره تو هم».
خيلي زود مسير صحبت را عوض كرد و رفت سراغ بحث عملياتها و منطقه.
راوی : رضا ريحاني
مهمانهاي عزيز
خوديها وبخصوص نيروهاي ارتش و ژاندامري كه مداوم زير فشار ضد انقلاب بودند، از اين بابت، حسابي ابراز خوشحالي ميكردند. براي ما هيچ چيز شيرينتر از اين نبود كه با چشمهاي خودمان ببينيم مردم مجبور نيستند درآن مناطق، با ترس و لرز زندگي كنند و يا به ضد انقلاب باج بدهند.
در اين بين، خوشحالي و شادي مردم نقده، چيز ديگري بود. در ابتدا فكر ميكرديم اينجا هم مثل جاهاي ديگر كه بايد با اسلحه و تجهيزات. داخل شهر راه برويم، اما وقتي برخورد مردم و خصوصاً تركهاي نقده را ديديم، حسابي شرمنده شديم، آنها هر كجا كه ما را ميديدند، كلي به ما احترام ميگذاشتند. وقتي ميخواستيم از مغازهاي خريد كنيم، پول قبول نميكردند و ميگفتند :« شماها مهمان مايين، مهمانهاي عزيز».
وقتي ميفهميدند كه ما نيروهاي تيپ ويژه شهدا هستيم و محمود كاوه فرماندهمان است، اين احترام و تحويل گرفتن، خيلي بيشتر ميشد. غير ممكن بود كه از مغازهاي بيرون بياييم و هديهاي دريافت نكنيم. هديهشان نوعاً آجيل و از اين جور چيزها بود. اين برخوردها، خستگي را از تنمان بيرون ميكرد. وقتي ميآمديم پادگان، جيبهامان پر بود از آجيلهايي كه مردم با هزار تعارف به ما داده بودند.
راوی : عليرضا خطي
كار ناتمام
فوري بين بچههاي پاسدار اعلام شد هر كس گروه خونياش o- است، به بيمارستان مراجعه كند. خيليها آمدند و خون دادند.
چند روزي بستري بود تا با دعاي بچهها حالش بهتر شد. همين كه احساس كرد ميتواند روي پا بايستد، راهي منطقه شد.
بعد از شهادت بروجردي، كارهاي ناتمام زيادي داشتيم كه بايد انجام ميشد.
روزي در دفتر كارم نشسته بودم كه محمود،همراه علي قمي وارد شدند. بعد از احوالپرسي. گفتم :«خيلي از كارهامون زمين مونده. با رفتن بروجردي، تيپ ويژه شهدا،بي فرمانده شده، بايد به فكر چاره باشيم».
محمود، سرش را بلند كرد و گفت :«با شرايطي كه پيش اومده، بايد عمليات رو ادامه بديم و نگذاريم جاي خالي بروجردي احساس بشه».
با تعجب، نگاهش كردم. از رنگ چهرهاش معلوم بود كه هنوز حالش خوب نشده. پيدا بود كه خيلي درد ميكشه.
مصممتر از قبل گفت :«پاكسازي جاده مهابادـ سردشت رو ادامه ميديم و ان شاءالله كار رو تموم ميكنيم». پاكسازي جاده را از همان جايي كه با شهادت بروجردي رها شده بود، از سر گرفت. زودتر از آنچه كه فكرش را ميكرديم، جاده آزاد شد.
با آزاد سازي اين جاده، يكي از اهدافمان شهيد بروجردي كه با شهادتش نا تمام مانده بود، تكميل و دست ضد انقلاب، براي هميشه از اين منطقه كوتاه شد.
راوی : مصطفي ايزدي
وداع آخر
گفت :«ميگن ماشين حاجي بروجردي رفته رو مين! سريع برو ببين چه خبر شده!» محل دقيقش را نگفته بودند، فقط گفته بودند حول و حوش سه راه نقده، از اتاق زدم بيرون. جلوي ستاد، تا آمدم سوار تويوتا شوم، محمود گفت :«يا علي برو».
«علي قمي»هم آنجا بود. با هم پريديم بالا و راه افتاديم.
هنوز از پادگان بيرون نرفته بوديم كه ماشين دوشيكايي با سرعت آمد داخل. به راننده گفتم :« نگهدار، نگهدار، اين اسكورت بروجرديه!»
پشت ماشين، يك مجروح، باسر و صورتي خوني، ناله ميكرد. راننده فقط ميگفت :«استيشن رفت روي مين».
همين كه ديدم مجروح عقب تويوتا كسي غير از بروجردي است، كم مانده بود سكته كنم. حال و روز قمي هم بهتر از من نبود. با سرعتي هر چه تمامتر راه افتاديم.
توي راه، هر كه را ميديديم، ميپرسيديم :«استيشن سپاه رو نديدي؟»
هيچ كس خبر نداشت. رفتيم پاسگاهي كه در سه راه نقده بود. آنها هم چنين ماشيني را نديده بودند. هرجا كه به فكرمان ميرسيد، رفتيم و سراغ گرفتيم انگار استيشن آب شده بود رفته بود زير زمين. داشتم كلافه ميشدم. صداي گرية قمي، دائم توي گوشم بود. با ناله ميگفت :«خدايا! حاجي بروجردي رو نگهدار».
آرزو ميكردم بروجردي سالم مانده باشد. اصلاً نميتونستم و يا بهتر بگويم نميخواستم يك لحظهاي هم فكر كنم كه بروجردي شهيد شده.
دوباره برگشتم سمت مهاباد. چشمم به يك درجهدار ژاندامري افتاد. با موتور از طرف مخالف ما ميآمد. چند بار چراغ دادم تا ايستاد. پرسيدم :«يك استيشن سپا اين طرفها نديدهاي؟» گفت :«چرا ! چرا! روبروي شهرك المهدي، رفته بود روي مين».
پرسيدم :«دقيقاً كدوم طرف؟» گفت :«داخل جاده خاكي»
جاي معطلي نبود. سريع رفتيم طرف جاده خاكي. حال من هم با علي همصدا شده بودم وبا سوز دل، گريه ميكردم.
نزديكتر كه شديم، ديديم بر اثر انفجار مين، يك گودال بزرگ درست شده، ماشين هم پرت شده بود چن متر آن طرفتر. بي اختيار گفتم :«يا فاطمة زهرا (سلام الله علیها) !» قمي كه از دور ديد يك نفر نشسته، گفت :«خدا را شكر كه حاجي زنده است». نزديكتر كه شديم، نفهميديم چطور از ماشين بپريم پايين. «آقاي منصوري» بود، نشسته بود و آرام گريه ميكرد. جنازه مطهر چند شهيد را گذاشته بودند كنار هم. بين آنها فقط «بروجردي» و «سوري»را شناختيم. جنازهها، چهل ـ پنجاه متر پرت شده بودند اطراف. باريكهاي از خون از گوشه لب بروجردي جاري بود. فكر كردم خوابيده است. قمي، همان جا كنار آقاي منصوري ماند. من آمدم مهاباد تا خبر با به كاوه برسانم. اولين بار بود كه ميخواستم خبر شهادت كسي را بدهم؛ آن هم خبر شهادت شخصيتي مثل بروجردي را به كسي مثل كاوه. شايد سختترين مأموريت برايم همين بود. سراغ كاوه را گرفتم. گفتند :«رفته مسجد».
آن موقع روز، وقت نماز نبود. پرسيدم :«مسجد براي چي؟»
گفت :«همه را جمع كرده و داره دعاي توسل ميخونه».
خيلي سريع رفتم مسجد. تا چشمش به من افتاد، بلند شد آمد. گفت :«چه خبر؟ حاجي وضعش چطوره؟» جوري سؤال ميكرد كه ترسيدم خبر شهادت بروجردي را بدهم. بعض، گلويم را گرفته بود. نتوانستم خودم را كنترل كنم و زدم زير گريه. همين كافي بود تا او بفهمد چي شده؟ او هم آنچنان بيپروا و بلند زد زير گريه همه فهميدند چه خبرشده.
با هم آمديم سه راه نقده. شهدا را آورده بودند كنار جاده. سرهنگ ظهوري ـ فرمنده تيپ مهاباد ـ و آقاي شمس ـ فرمانده سپاه مهاباد ـ هم رسيدند. هليكوپر آمده بود تا جنازهها را به اروميه ببرد. تا چشم محمود به جنازة بروجردي افتاد، ديگر كسي نتوانست كنترلش كند. بروجردي، عزيزترين كس محمود بود.
از همان روزي كه به كردستان پا گذاشته بود، همه جا بروجردي را ديده بود كه مثل يك پدر، حتي در سختترين شرايط، بچهها را همراهي ميكرد. اخلاق ورفتار حاجي، خيلي روي محمود تأثيرگذاشته بود. او را فرمانده و مرشد خود ميدانست. بيشتر دلخوشي محمود، بعد از ناصر كاظمي، حاجي بود. با هلي كوپتر رفتيم اروميه و از آنجا هم به طرف بيمارستان شهيد مطهري به راه افتاديم. بچههاي ارتش و سپاه، در محوطة بيمارستان جمع شده بودند.
محمود همچنان گريه ميكرد. كي از مسؤولين قرارگاه حمزه گفت :«اگه بس نكني، تو بيمارستان راهت نميديم». هر طور بود، آرام شد. اماهمين كه از پلهها بالا رفتيم، دوباره شروع كرد. حالا همه از گرية محمود گريه ميكردند. بعضيها هم ضجّه ميزدند.
آن روز، تمام هوش و حواسم به زخمهاي شم كاوه بود، با وجود مجروحيت شديدي كه داشت، مثل يك شخص پدر از دست داده، گريه ميكرد.
بعد از وداع آخر، حزن و اندوه عميقي تمام وجودش را گرفته بود. احساس ميكرد خيلي تنها شده.
با چند تا از بچهها، عهد كرديم مثل گذشته، در كنارش باشيم ودستوراتش را موبه مو اجر كنيم. مخصوصاً حالا كه بار سنگين فرماندهي تيپ را هم بر دوش گرفته بود و كارهاي نيمه تمام شهيد بروجردي را بايد به انجام ميرساند.
راوی : شهید ناصر ظريف
تاكتيك مؤثر
طبق اخباري كه رسيده بود، حدود صد نيروي زبدة ضد انقلاب، آنجا جمع شده بودند و آمادة عمليات بودند، كاوه، چند نفر را فرستاد تا آنها را دور بزنند و از پشت راهشان را ببندند. بنا شد ما هم از رو به رو به دشمن بزنيم. بر همين اساس، نرسيده به روستا، از درة « قاسم گراني»كشيديم بالا.
هنوز در سينه كش كوه بوديم كه با صداي بلند بهمان ايست دادند و بلافاصله ما را به رگبار بستند. فوراً بالاتر رفتيم و روي تپه، دراز كش شديم، هر چه دور و بر مان را نگاه كرديم، اثري از ضد انقلاب نبود. لابه لاي درختها و پشت صخرهها مخفي شده بودند. به سختي ميشد تشخيص داد كجا موضع گرفتهاند.
فقط صداي تيراندازي و فحشها و ناسزاهايي را كه ميدادند، ميشنيديم. نه ميشد جلو رفت و نه عقب نشست، در هر دو صورت، خطر ناك بود و تلفات ميداديم.
تپه، تپة صافي بود. نه درختي داشت و نه صخرهاي كه بشود در پناه آن، سنگر گرفت. به هر كس نگاه ميكردي، نگراني در نگاهش موج ميزد. ولي كاوه خونسرد بود و بدون توجه به نگراني بچهها، فقط ميگفت :«هيچكس حق نداره تيراندازي كنه!»
تيراندازي نركردن ما، خيلي برايش مهم بود، چون مدام روي آن تأكيد ميكرد.
بالاخره دستور داد كه هر كس براي خودش سنگري بسازد. همان جا با سنگ و كلوخي كه از اطراف جمع كرديم، سنگري ساختيم.
ظاهراً همه چيز به نفع ضد انقلاب بود. تنها امتيازي كه داشتيم، اين بود كه كاوه همراه ما بود و همه از او حرف شنوي داشتند. به كاوه گفتم :«اين شايد تاكتيكه كه با تيراندازي بيهدف، سرمون رو گرم كنند تا يك گروه ديگه از پشت به ما حمله كنند». گفت :«ضد انقلاب، فكرش به اين چيزها نميرسه».
يواش يواش شك افتاد توي دلم، با خودم گفتم :«اين چه وضعيه؟ چرا كاوه همهما رو زير اين همه تير و گلوله نشانده؟»
سليم را صدا كردم و با ناراحتي گفتم :« من كه سر در نميآرم سليم! دارن ما رو ميزنن، اون وقت كاوه ميگه دست نگهدارين!»
سليم، نگاه معني داري به من كرد و خاطر جمع گفت :«كاوه ميدونه داره چي كار ميكنه».
به ذهنم رسيد كه كمي هم به موقعيت ضد انقلاب فكر كنم. ما به طرف آنها نه تيراندازي ميكرديم و نه حمله و اين بدترين وضعيت براي نيروي پدافند است كه نداند دشمن، كي و از كجا حمله ميكند. آنها هم تا حالا حتماً از اين سكوت ما كلافه شده بودند. با اين فكر، كمي آرام شدم.
لحظات، به كندي ميگذشت. بايد تا صبح صبرميكرديم. هوا سرد شده بود و از شدت سرما ميلرزيديم.
ضد انقلاب فكرميكرد كه ما يا همهمان كشته شدهايم و يا فرار كرديم، اين را از قطع شدن تيراندزي آنها در نزديكيهاي صبح فهميديم. از ساعت دو شب يكسره ميزدند، اما آن موقع، ديگر حتي يك گلوله هم طرفمان نميآمد.
كاوه، دهقان را صدا زد و گفت :«با بچههات بلند شو بكش جلو!»
«اصغر محراب» را هم با يك دسته نيرو، از طرف ديگر روانة كرد :
اميدواز شدم و زير لب گفتم :«مثل اين كه قراره يك كارهايي بشه». ما هم آمده شديم كه از روبه رو بزنيم به دشمن.
شليك اولين آرپي جي، جان تازهاي به ما بخشيد. با آرايشي كه كاوه به نيروها داد، زديم به دل دشمن نيروهاي ضد انقلاب هم با دين ما كه به سمتشان تيراندازي ميكرديم، مات و مبهوت، شروع به فرار كردند. ميدانستيم كه به دام بچههايي ميافتند كه پشت سر آنها موضع گرفته بودند. تپه، نفس گير بود و بچهها به نفس افتاده بودند، اما خيلي زود توانستيم آن را تصرف كنيم.
ضد انقلاب در خواب شبش هم نميديد كه به اين راحتي تپه را از دست بدهد. به يكباره همه نگراني و تشويشي كه ديشب در وجودم موج ميزد، از بين رفت. آن شب اگر طرح كاوه را اجرا نميكرديم و محل استقرارمان را لو ميداديم. ضد انقلاب با بستن درة « قاسم گراني» محاصرهمان ميكرد و همة ما را به شهادت ميرساند.
راوی : احمد منگور كردستاني- پيشمرگ كرد مسلمان
پيچ آخر
بروجردي هم دنبال ما راه افتاد. كاوه اصرار كرد حالا كه ما هستيم، لازم نيست شما بياييد. اما آمد، گنجي زاده نشست جيپ وبا يك فرمان دور زد. ما سه ـ چهار نفري هم كه بي سيم چي آنها بوديم. نشستيم عقب. حتي يك نفرمان هم اسلحه نداشت.
محل دقيق ضد انقلاب را نميدانستيم. فقط ميدانستيم كه داخل جادهاند. آنقدر رفتيم تا به آنها رسيديم. هر چه نزديكتر ميشديم، به سمت ما تير اندازي شد تيراندازي، آن قدر شديد بود كه فكر كردم هيچ كداممان جان سالم به در نميبريم.
از ماشين جيپ و آنتنهاي بي سيم آن، كاملاً پيدا بود كه ماشين فرماندهي است و آنهايي كه جلو نشستهاند، بدون شك، همه شان فرمانده هستند.
گنجيزاده، شش دانگ حواسش به رانندگي بود. شش ـ هفت تا ماشين آمبولانس و توياتا و آيفا، پشت سر هم ايستاده بودند. نزديكترين ماشين به ما آيفا بود، ميخواستيم پشتش مخفي شويم، هنوز از ماشين پياده نشده بوديم كه يكي از بي سيم چيها مجروح شد. چند تير هم به بيسيم جيپ خورد و عملاً ارتباطمان با بچههايي كه در «هنگ آباد» بودند، قطع شد.
حضور فرماندهان در دل خطر، بچهها را هم دلگرم ميكرد و هم نگران. وضع بغرنجي بود. بچهها، اين طرف جاده سنگر گرفته بودند و آنها آن طرف از لابه لاي درختها و صخرهها تيراندازي ميكردند و چه دقيق هم ميزدند!
همه تلاششان اين بود كه نگذارند حتي يك قدم به جنگل آلواتان نزديك بشويم. از ابتداي عميلات، حسابي ضربه خورده بودند و حالا ميخواستند عقدههايشان را خالي كنند. كاوه، سريع اوضاع را بررسي كرد. برگشت وبه بروجردي گفت :« حاجي! راهي به نظرم ميرسه كه اگه اجازه بدين، همون رو انجام بديم».
بروجردي پرسيد :«چه راهي؟»
كاوه گفت :«اين كه من برم دوشيكا رو بيارم».
از اين حرف كاوه تعجب كردم. دوشيكا آن طرف جاده بود و تقريباً دو كيلومتر با ما فاصله داشت. بروجردي و گنجي زاده. نگاهي به هم كردند. بروجردي گفت :«اين كار عملي نيست. تكون بخوريم، ميزنندمون!»
كاوه گفت :« فكرش رو كردم. ان شاء الله عملي ميشه».
بند پوتينهايش را محكم بست. بروجردي گفت:« تو چطور ميخواي از جلو اين همه آدم…» كه كاوه مجال نداد وبا گفتن ذكر مقدس «يا علي » مثل فنر از جا جهيد. هر چه بروجردي داد زد :«محمود! نرو، نرو!» انگار نشيند. تور كمين چند روز قبل، ضربهاي به سرم خورده بود و دائم احساس گيجي ميكردم. سر و صدايي مثل همهمه داخل سرم پيچيده بود. فكر ميكردم دارم خواب ميبينم. كاوه با سرعت شگفتآوري روي جاده ميدويد. از همه طرف، مثل باران به سمتش گلوله ميباريد. تيرها به جاده ميخورند و گرد وخاك زيادي به پا ميكردند. عجب بود كه حتي يك تير هم به كاوه نميخورد و اين جز لطف و عنايت حق تعالي، چيز ديگري نبود. هر آن احتمال ميداديم كاوه نقش بر زمين شود. گويا دشمن تمام سلاحهايش را به كار گرفته بود تا نگذارد او قسر در رود.
بروجردي را هميشه ودر هر حال، آرام و خونسرد با چهرهاي دوست داشتني و لبخندي هميشگي بر روي لب ميديديم. اين، خصوصيت او بود. اما اين بار، حال وهوايش كاملاً بر عكس شده بود. آثار نگراني در چهرهاش مشهود بود. تا لحظهاي كه كاوه به پيچ آخر رسيد، نگراني بروجردي ادامه داشت.
حتي براي يك لحظهاي، نگاهش را از او نگرفت. كاوه كه از تيررس آنها دور شد. نفس راحتي كشيديم كه حداقل از اين مهلكه، جان سالم به در برده است. ميبايست صبر ميكرديم تا كاوه با دوشيكاه از راه برسد. در واقع، چاره ديگري هم جز صبر كردن نداشتيم. چند نفر از نيروهاي دشمن، آن قدر به ما نزديك شده بودند كه حتي صداي نفسشان را هم ميشنيديم. تحرك ضد انقلاب، كم شده بود. انگار كار تمام شده ميدانستند و ميخواستند به راحتي اسيرمان كنند. در همين وضعيت بود كه سر و كله ماشين و دوشيكا پيدا شد. دوشيكاچي، يكريز تيراندازي ميكرد و جلو ميآمد. باورمان نميشد! طولي نكشيد كه وضع ضد انقلاب به هم ريخت. هر كدامشان دنبال راهي براي فرار بودند. ماشين كه نزديك شد، ديدم كاوه كنار دست دوشيكاچي ايستاده و دائماً با اشاره دست به او ميگويد كجا را بزند. آتش دوشيكا، پوشش خوبي بود تا بتوانيم قدي راست كنيم، دوـ سه نفر از بچهها از فرصت استفاده كردند و پريدند آن طرف جاده و سه نفر از ضد انقلاب را در حال فرار را دستگير كردند. دوشيكاچي ستون هم جان گرفت، پريد پشت دوشيكا و شروع كرد به تيراندازي دقيق و حساب شده. وقتي به خودم آمدم، همه داشتند تيراندازي ميكردند. بدون معطلي افتاديم دنبال ضد انقلاب. مثل سايه تعقبشان ميكرديم. بعد از تاريك شدن هوا، كاوه دستور داد كه برگرديم. ميدانستيم تعقيب در تاريكي، ممكن است به ضررخودمان تمام شود.
رعب و وحشتي كه بعد از اين ضد كمين در دل دشمن افتاد، باعث شد كه ديگر جرأت نكنند براي ما كمين بگذارند؛ آن هم در جادة اصلي.
راوی : غلامعلي اسدي
ادامه دارد .....
منبع: سایت ساجد
/خ