حماسه کاوه (4)

عمليات آزاد سازي جاده بانه ـ سردشت كه تمام شد، محمود را راضي كردم كه چند روزي با هم مرخصي برويم.وقتي به مشهد رسيديم. روز بعد خبرم كرد كه فردا پادگان آموزش، اردوي پايان دوره دارد. من هم كه از نيروهاي پادگان بودم و دلم براي ديدن بچه‌ها تنگ شده بود، از خدا خواسته، قبول كردم همراهش بروم. قرار گذاشتيم كه ساعت دو و نيم شب با موتور دنبالش بروم. اسلح ژ ـ 3 تاشو را كه هميشه همراهش بود، برداشت وبا هم راه افتاديم رفتيم اردوگاه كه در جاده شانديز بود.
چهارشنبه، 4 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حماسه کاوه (4)
حماسه کاوه (4)
حماسه کاوه (4)

بازنويس : حميد رضا صدوقی




دوره سيزدهم

عمليات آزاد سازي جاده بانه ـ سردشت كه تمام شد، محمود را راضي كردم كه چند روزي با هم مرخصي برويم.وقتي به مشهد رسيديم. روز بعد خبرم كرد كه فردا پادگان آموزش، اردوي پايان دوره دارد. من هم كه از نيروهاي پادگان بودم و دلم براي ديدن بچه‌ها تنگ شده بود، از خدا خواسته، قبول كردم همراهش بروم. قرار گذاشتيم كه ساعت دو و نيم شب با موتور دنبالش بروم. اسلح ژ ـ 3 تاشو را كه هميشه همراهش بود، برداشت وبا هم راه افتاديم رفتيم اردوگاه كه در جاده شانديز بود.
اردو مربوط به دوره سيزدهم آموزش نيروهاي كادر سپاه بود. همه، جوان بودند و پرشور. «سين ارودگاه» مشخص شده بود. طرح درس ـ خصوصاً در بحث جنگ نامنظم – ناقص بود كه با آمدن محمود ونظراتي كه داد، تكميل شد. قرار شد همان طرح درسها تا آخر دوره تدريس شود. در بين مربي‌ها، بيشترين اطلاعات و تجربه درباره جنگ نامنظم وچريك و ضد چريك را محمود داشت كه روي حرفش هيچ سخني نبود. مسؤول اردوگاه ـ سيد هاشم موسوي‌ ـ تقسيم كار كرد. كل نيروها را در دو اردوگاه سازماندهي كرد و براي هر كدام مسؤولي مشخص كرد. مسووليت يك اردوگاه با علي خالو شد و اردوگاه ديگر هم با كاوه.
محمود، همان روز اول بچه‌ها را به خط كرد و گفت :«اينجا يك موقعيت نظاميه وما همه سرباز، يعني فرقي با منطقه جنگي نداره، بايد خوب مراقبت كنيم و نذاريم دشمن بهمون نزديك بشه». و ادامه داد :«بايد خيلي جدي كار كنين و حسابي هم مايه بذارين. ما هم ـ انشاءالله ـ تلاش مي‌كنيم تا آن چه در جنگ با ضد انقلاب ديديم و ياد گرفتيم، به شما منتقل كنيم».
از همان لحظة اول، براي بچه‌ها جا انداخت كه ارودگاه ديگر، اردوگاه دشمن فرضي است و بايد به هر نحو ممكن به آنها ضربه بزنيم واز نزديك شدن آنها به اردوي خودمان جلوگيري كنيم. عده‌اي كه بو برده بودند چه روزهاي سختي پيش رو دارند، شروع كردند به اعتراض كه :«بابا! شما رو با جبهه اشتباه گرفتين و… » محمود در جوابشان گفت :«اتفاقاً ما اكه اين جا رو با جبهه يكي كنيم، آموزشمون درست و حسابي مي‌شه. بايد اينجا اون قدر عرق بريزيم تا آسيب پذيري مون كم بشه. ما براي به دست آوردن هر تجربه نظامي و هر تاكتيكي، كلي شهيد داده‌ايم».
صحبتهايش كه تمام شد، بلافاصله كار عملي شروع شد. دستور داده همه افراد روي تپه‌هاي مشرف به ارودگاه، سنگر دفاعي حفر كنند و راهها و شيارهاي منتهي به اردوگاه، با سيم خاردار و مين منور مسدود شود.
همان شب بعد از شام، نيروهاي كادر را جمع كرد و نظرشان را راجع به حمله اردوگاه دشمن جويا شد. همه موافق بودند. محمود، نقشه‌‌اش را با تمام جزئيات توضيح داد و قرار شد نيروها تا نيم ساعت ديگر به خط شوند. «جواد حامد» و چند نفر ديگر را هم به منظور شناسايي و آوردن اطلاعات دقيقتر فرستاده بودند. جواد، با پوشيدن لباس محلي، خودش را به نگهبان نزديك كرده بود و موفق شده بود اطلاعات خوبي به دست‌ آورد. قبل از حركت، توضيحات لازم راجع به حمله، نحوه نشستن داخل ماشين، اين كه اگر كمين خورديم، چه بكنيم و فاصله ماشين‌ها از يكديگر و .. داده شد.
دو ـ سه كيلومتر مانده به اردوي دشمن فرضي، بچه‌ها پياده شدند. از همان جا، دو گروه شديم. محمود و تعدادي از بچه‌‌ها از يك محور رفتند و حميد خلخالي، من و بقيه هم از محور ديگر حركت كرديم. با رعايت اصولي كه محمود گفته بود، بودن هيچ مشكلي اردوگاه را محاصره كرديم. و با استفاده از تاريكي شب، تا نزديك نگهباني رفتيم. وقتي مطمئن شديم ما را نديده‌اند، با يك حركت سريع، آنها را اسير كرديم، آرايش لازم را گرفتيم و به محمود اعلام كرديم كه اهدافمان را گرفته‌ايم و آمادة انجام عملياتيم. محمود هم در محور خودش، نگهبان‌ها را خلع سلاح كرده بود. گروهي را هم نفوذ داده بود داخل اردوگاه تا به محض دادن علامت، كارشان را شروع كنند.
همه آماده شدند، محمود با بلندگو دستي اعلام كرد :«‌خوب گوش كنين ببينين چي مي‌گم، شما همه‌تون در محاصره‌ اين، راهي جز تسليم ندارين». و بلافاصله چند منور دستي روس سرشان زديم كه همه جاي ارودگاه را روشن كرد. گروهي كه بنا بود نفوذ كنند، ريختند داخل چادر‌ها و گاز اشك ‌آور انداختند.
صحنه، شبيه صحنه‌هاي عمليات واقعي شده بود. حسابي غافلگير شده بودند. وضع اردوگاه آنها واقعاً ديدني بود. همه شان از چادرها بيرون زده بودند. حتي بعضي‌ها فرصت نكرده بودند پوتين پايشان كنند.
عمليات كه تمام شد، برگشتيم اردوگاه خودمان. آنهايي را هم كه اسير گرفته بوديم، با خودمان آورديم. همه نيروها، خصوصاً مربي‌ها خوشحال بودند. اين شكست، براي «‌خالو» سنگين آمد. شبانه آمد به اعتراض كه چرا بدون اطلاع هماهنگي قلي با ما، اين كار را كرديد و اصلاً قرارمان اين نبود. خلاصه خيلي ناراحت بود واين كار را خلاف مي‌دانست.
محمود، در جوابش گفت :«اين چه آموزشي شده كه ما تو بوق وكرنا كنيم كه مي‌خواهيم بهتون حمله كنيم، بايد مثل يك عمليات واقعي كار كنيم تا نيروها همه چيز رو از نزديك لمس كنن».
وقتي خالو رفت، مربي‌‌ها گفتند :«رفت نقشة حمله بكشه، بايد آماده باشيم، تلافي‌اش رو سرمون در مي‌آرن».
صبح همان روز، جلسه‌اي تشكيل شد. خيلي از مسؤولين، نظر خالو را تاييد مي‌كردند و معتقد بودندكه بايد حتماً با مسؤول ارودگاه هماهنگي مي‌شد، اما محمود. روي حرف خودش ايستاد.
خالو براي اين كه نشان دهد حمله به ارودگاه ديگر بايد با اعلام قبلي باشد، از طريق بي سيم با ما تماس گرفت و گفت :«خودتون را آماده كنين كه طي دو ـ سه شب آينده بهتون حمله مي‌كنيم». محمود، بچه‌هاي اطلاعات ـ عمليات را وارد كار كرد. دو ـ سه ساعت بعد، خبر آوردند :« اين حمله، دو ـ سه شب آينده نيست و همين امشبه».
محمود، سريع نيروها را به خط كرد و موضوع را با آنها درميان گذاشت. نقشه اين بود كه اردوگاه را خالي كنيم و برويم روي تپه‌هاي مشرف به آنجا. همين كار را كرديم ماشينها را به دستور او برديم دو ـ سه شيار دورتر از اردوگاه، تا از دسترس دشمن فرضي دور بمانند. دست آخر، محمود براي اينكه آنهارا فريب بدهد، مترسك درست كرد و داخل چند سنگر گذاشت تا فكركنند كه نگهبان‌ها سر پستشان هستند. اين طوري مي‌خواست زمان را از آنها بگيرد.
شب از نيمه گذشته بودكه يكهو نگهبان‌هاي ما را گرفتند زير آتش، تابه خيال خودشان روحيه آنها را خراب كنند. بعد هم با سر و صداي زياد، حمله كردند به ارودگاه. با تيرهاي رسامي كه مي‌زدند، مي‌خواستند رعب و وحشت بيشتري ايجاد كنند. همزمان، گروهي از آنها با سرعت، به سمت همان ارتفاعي كه ما مستقر بوديم. بالا آمدند تا ارتفاع مشرف به اردوگاه را تصرف كنند. محمود گفت :« ساكت باشين و هيچ حركتي نكنين. بايد همه‌شون رو اسير بگيريم».
وقتي آمدند بالا، ناگهان چشمشان افتاد به هفتاد‌ـ هشتاد تا نيرو كه آماده‌اند و در كمين آنها نشسته‌اند. از تعجب، در جا خشكشان زد كه اينها كي هستند و از كجا آمده‌اند؟ همه آنها را بدون استثناء اسير كرديم، خمپاره‌اي هم با خودمان بالاي ارتفاعات آورده بوديم. محمود گفت :«حالا وقت خمپاره انداختنه». آنقدر فاصله كم بود كه لولة خمپاره، حالتي عمودي داشت، «ابراهيم امير عباسي»دو پايه خمپاره را محكم گرفته بود تا در موقع شليك، قبضه برنگردد. يكي از بچه‌ها گلولة منوري، شليك كرد كه همه اردوگاه روشن شد. نيروهاي دشمن فرضي كه در اردوگاه نفوذ كرده بودند، تا چشمشان به ما افتاد كه آن بالا هستيم و داريم الله اكبر مي گوييم، مثل اين كه آب سردي رويشان ريخته شود، از تب و تاب افتادند. بچه‌ها از خوشحالي در پوستشان نمي‌گنجيدند. حق هم داشتند چرا كه در عوض دوشب، دو پيروزي چشمگير به دست آورده بودند همراهي با كلي تجربة ناب و دست اول.
با اصرار بچه‌ها قرار شد يك بار ديگر به اردوگاه دشمن فرضي حمله كنيم. اين بار، اطراف اردوگاه را سيم خاردار كشيده بودند وتعداد زيادي مين منور تله كرده بودند. وقتي خواستيم حمله كنيم، هوا مهتابي بود و مين‌هاي منور بخوبي ديده مي‌شدند. از نگهبان هم خبري نبود. انگار يادشان رفته بود كه هر ميدان ميني به نگهبان احتياج دارد.
از اين بهتر نمي‌شد. به اندازه عبور نيروها. معبري باز كرديم و با گذشتن از موانع، دوباره بر آنها مسلط شديم. باز محمود با بلندگو اعلام كرد :«‌شما محاصره شدين و...» هنوز حرفش تمام نشده بود كه گروهي از چادرها بيرون آمدند و با سرعت به ما حمله كردند. فكر اين يكي را نكرده بوديم، به محمود گفتم :«‌اينها اگه ما رو بگيرن، حسابي كتكمان مي‌زنن و دق دليشون رو خالي مي‌كنن، مخصوصاً وقتي بفهمن كه مربي‌ايم و همه نقشه‌ها زير سر ما بوده».
محمود، كمي فكر كرد وگفت :«بچه‌ها را ببر پايين‌تر، بگو در دامنه ارتفاع، آرايش زنجيري بگيرن و همون جا دراز بكشن». فوراً دست به كار شدم ونيروها را مثل يك كمر بند، دور ارتفاع چيدم. محمود رفت نوك ارتفاع وبا صداي بلند گفت :‌«بچه‌ها! فرار كنين، كسي اينجا نباشه، همه تون فرار كنين!»
خودش بلافاصله تپه را دور زد و آمد كنار من و رو به نيروهاي دشمن فرضي، دراز كشيد. آنها اين حرف محمود را جدي گرفتند و با سرعت بيشتري به سمت ارتفاع حمله كردند. وقتي ديدند خود محمود هم دويد و رفت پشت ارتفاع، حالت تهاجمي آنها بيشتر شد. مصمم بودند كه نگذارند فرار كنيم. فرماندة دسته‌ـ «صادق جوادي» ـ با فرياد مي‌گفت :«بجنبين، دارن فرار مي‌كنن».
آن قدر با عجله آمدند بالا كه ما را نديدند. از ما رد شدند وافتادند تو سراشيبي، محمود يكمرتبه دستور برپا داد. حالا ديگر همه آنها در حلقة محاصره ما بودند. باز هم اسيرشانكرديم و اين نقشه شان هم نقش برآب شد. محمود توانست در طول چند روز برپايي اردوگاه، بسياري از تجربياتش را به شكلي خيلي ساده و روان به نيروهاي آموزشي منتقل كند. آنها آنقدر از محمود وطرحهايش خوششان آمده بودكه خيلي‌شان با اتمام آموزش، به كردستان آمدند و بعدها جزو نيروهاي حساس و كليدي تيپ ويژة شهدا شدند.
راوی : شهید ناصر ظريف

تاكتيك مؤثر

«سليم محمدي» بلدچي ما بود. كاوه، پشت سرش مي‌رفت و من ويك گروهان نيرو هم دنبال آنها مي‌رفتيم. هدف، رستاي «كلاي نوكان»بود.
طبق اخباري كه رسيده بود، حدود صد نيروي زبدة ضد انقلاب، آنجا جمع شده بودند و آمادة عمليات بودند، كاوه، چند نفر را فرستاد تا آنها را دور بزنند و از پشت راهشان را ببندند. بنا شد ما هم از رو به رو به دشمن بزنيم. بر همين اساس، نرسيده به روستا، از درة « قاسم گراني»كشيديم بالا.
هنوز در سينه كش كوه بوديم كه با صداي بلند بهمان ايست دادند و بلافاصله ما را به رگبار بستند. فوراً بالاتر رفتيم و روي تپه، دراز كش شديم، هر چه دور و بر مان را نگاه كرديم، اثري از ضد انقلاب نبود. لابه لاي درختها و پشت صخره‌ها مخفي شده بودند. به سختي مي‌شد تشخيص داد كجا موضع گرفته‌اند.
فقط صداي تيراندازي و فحشها و ناسزاهايي را كه مي‌دادند، مي‌شنيديم. نه مي‌شد جلو رفت و نه عقب نشست، در هر دو صورت، خطر ناك بود و تلفات مي‌داديم.
تپه، تپة صافي بود. نه درختي داشت و نه صخره‌اي كه بشود در پناه آن، سنگر گرفت. به هر كس نگاه مي‌كردي، نگراني در نگاهش موج مي‌زد. ولي كاوه خونسرد بود و بدون توجه به نگراني بچه‌ها، فقط مي‌گفت :«هيچكس حق نداره تيراندازي كنه!»
تيراندازي نركردن ما، خيلي برايش مهم بود، چون مدام روي‌ آن تأكيد مي‌كرد.
بالاخره دستور داد كه هر كس براي خودش سنگري بسازد. همان جا با سنگ و كلوخي كه از اطراف جمع كرديم، سنگري ساختيم.
ظاهراً همه چيز به نفع ضد انقلاب بود. تنها امتيازي كه داشتيم، اين بود كه كاوه همراه ما بود و همه از او حرف شنوي داشتند. به كاوه گفتم :«اين شايد تاكتيكه كه با تيراندازي بي‌هدف، سرمون رو گرم كنند تا يك گروه ديگه از پشت به ما حمله كنند». گفت :«ضد انقلاب، فكرش به اين چيزها نمي‌رسه».
يواش يواش شك افتاد توي دلم، با خودم گفتم :«اين چه وضعيه؟ چرا كاوه همه‌ما رو زير اين همه تير و گلوله نشانده؟»
سليم را صدا كردم و با ناراحتي گفتم‌ :« من كه سر در نمي‌آرم سليم! دارن ما رو مي‌زنن، اون وقت كاوه مي‌گه دست نگه‌دارين!»
سليم، نگاه معني داري به من كرد و خاطر جمع گفت :«كاوه مي‌دونه داره چي كار مي‌كنه».
به ذهنم رسيد كه كمي هم به موقعيت ضد انقلاب فكر كنم. ما به طرف آنها نه تيراندازي مي‌كرديم و نه حمله و اين بدترين وضعيت براي نيروي پدافند است كه نداند دشمن، كي و از كجا حمله مي‌كند. آنها هم تا حالا حتماً از اين سكوت ما كلافه شده بودند. با اين فكر، كمي آرام شدم.
لحظات، به كندي مي‌گذشت. بايد تا صبح صبرمي‌كرديم. هوا سرد شده بود و از شدت سرما مي‌لرزيديم.
ضد انقلاب فكرمي‌كرد كه ما يا همه‌مان كشته شده‌ايم و يا فرار كرديم، اين را از قطع شدن تيراندزي آنها در نزديكي‌هاي صبح فهميديم. از ساعت دو شب يكسره مي‌زدند، اما آن موقع، ديگر حتي يك گلوله هم طرفمان نمي‌آمد.
كاوه، دهقان را صدا زد و گفت :«با بچه‌هات بلند شو بكش جلو!»
«اصغر محراب» را هم با يك دسته نيرو، از طرف ديگر روانة كرد :
اميدواز شدم و زير لب گفتم :«مثل اين كه قراره يك كارهايي بشه». ما هم آمده شديم كه از روبه رو بزنيم به دشمن.
شليك اولين آرپي جي، جان تازه‌اي به ما بخشيد. با آرايشي كه كاوه به نيروها داد، زديم به دل دشمن نيروهاي ضد انقلاب هم با دين ما كه به سمتشان تيراندازي مي‌كرديم، مات و مبهوت، شروع به فرار كردند. مي‌دانستيم كه به دام بچه‌هايي مي‌افتند كه پشت سر آنها موضع گرفته بودند. تپه، نفس گير بود و بچه‌ها به نفس افتاده بودند، اما خيلي زود توانستيم آن را تصرف كنيم.
ضد انقلاب در خواب شبش هم نمي‌ديد كه به اين راحتي تپه را از دست بدهد. به يكباره همه نگراني و تشويشي كه ديشب در وجودم موج مي‌زد، از بين رفت. آن شب اگر طرح كاوه را اجرا نمي‌كرديم و محل استقرارمان را لو مي‌داديم. ضد انقلاب با بستن درة « قاسم گراني» محاصره‌مان مي‌كرد و همة ما را به شهادت مي‌رساند.
راوی : احمد منگور كردستاني- پيشمرگ كرد مسلمان

كار ناتمام

محمود، در عمليات پاكسازي روستاي «محمد شاه» شديداً مجروح شده بود. نيروهاي تيپ، شبانه منتقلش كرده بودند اروميه و در بيمارستان بستري‌اش كرده بودند. خون زيادي از بدنش رفته بود. نفس‌هاي آخر را مي‌كشيد و اميدي به زنده ماندنش نبود. همه دعا مي‌كرديم. يكي از دكتر‌ها آمد و گفت :«بايد بهش خون بديم».
فوري بين بچه‌هاي پاسدار اعلام شد هر كس گروه خوني‌اش o- است، به بيمارستان مراجعه كند. خيلي‌ها آمدند و خون دادند.
چند روزي بستري بود تا با دعاي بچه‌ها حالش بهتر شد. همين كه احساس كرد مي‌تواند روي پا بايستد، راهي منطقه شد.
بعد از شهادت بروجردي، كارهاي ناتمام زيادي داشتيم كه بايد انجام مي‌شد.
روزي در دفتر كارم نشسته بودم كه محمود،همراه علي قمي وارد شدند. بعد از احوالپرسي. گفتم :«خيلي از كارهامون زمين مونده. با رفتن بروجردي، تيپ ويژه شهدا،بي فرمانده شده، بايد به فكر چاره باشيم».
محمود، سرش را بلند كرد و گفت :«با شرايطي كه پيش اومده، بايد عمليات رو ادامه بديم و نگذاريم جاي خالي بروجردي احساس بشه».
با تعجب، نگاهش كردم. از رنگ چهره‌اش معلوم بود كه هنوز حالش خوب نشده. پيدا بود كه خيلي درد مي‌كشه.
مصمم‌تر از قبل گفت :«پاكسازي جاده مهابادـ‌ سردشت رو ادامه مي‌ديم و ان شاءالله كار رو تموم مي‌كنيم». پاكسازي جاده را از همان جايي كه با شهادت بروجردي رها شده بود، از سر گرفت. زودتر از آنچه كه فكرش را مي‌كرديم، جاده آزاد شد.
با آزاد سازي اين جاده، يكي از اهدافمان شهيد بروجردي كه با شهادتش نا تمام مانده بود، تكميل و دست ضد انقلاب، براي هميشه از اين منطقه كوتاه شد.
راوی : مصطفي ايزدي

مهمان‌هاي عزيز

ارتفاعات مشرف به «پسوه» كه آزاد شد، بلافاصله‌ عمليات آزادسازي جادة پسوه ـ مهاباد هم طراحي و شروع شد. با سلسله عمليات‌هاي نا منظم و غافلگيرانه، در عرض چند روز توانستيم منطقة وسيعي را از ضد انقلاب، باز پس بگيريم و پاكسازي كنيم. موقعيت در اين عملياتها، اسم كاوه را هم بر سر زبانها انداخت. درست مثل اوايل ورودش به كردستان كه در سقز، شهرت و آوازه‌اي پيدا كرد.
خودي‌ها وبخصوص نيروهاي ارتش و ژاندامري كه مداوم زير فشار ضد انقلاب بودند، از اين بابت، حسابي ابراز خوشحالي مي‌كردند. براي ما هيچ چيز شيرين‌تر از اين نبود كه با چشمهاي خودمان ببينيم مردم مجبور نيستند درآن مناطق، با ترس و لرز زندگي كنند و يا به ضد انقلاب باج بدهند.
در اين بين، خوشحالي و شادي مردم نقده، چيز ديگري بود. در ابتدا فكر مي‌‌كرديم اينجا هم مثل جاهاي ديگر كه بايد با اسلحه و تجهيزات. داخل شهر راه برويم، اما وقتي برخورد مردم و خصوصاً تركهاي نقده را ديديم، حسابي شرمنده شديم، آنها هر كجا كه ما را مي‌ديدند، كلي به ما احترام مي‌گذاشتند. وقتي مي‌خواستيم از مغازه‌اي خريد كنيم، پول قبول نمي‌كردند و مي‌گفتند :« شماها مهمان مايين، مهمانهاي عزيز».
وقتي مي‌فهميدند كه ما نيرو‌هاي تيپ ويژه شهدا هستيم و محمود كاوه فرمانده‌مان است، اين احترام و تحويل گرفتن، خيلي بيشتر مي‌شد. غير ممكن بود كه از مغازه‌اي بيرون بياييم و هديه‌اي دريافت نكنيم. هديه‌شان نوعاً آجيل و از اين جور چيزها بود. اين برخوردها، خستگي را از تنمان بيرون مي‌كرد. وقتي مي‌‌آمديم پادگان، جيبهامان پر بود از آجيل‌‌هايي كه مردم با هزار تعارف به ما داده بودند.
راوی : عليرضا خطي

مرد جنگ

قبل از ازدواج، در واحد تعاون سپاه مشهد مشغول به كار بودم. از كارهاي هر روزمان، سركشي از خانواده‌هاي شهدا و رزمنده‌ها بود. عمدة هدفمان اين بد كه در حد توان. مشكلات آنها را حل كنيم. روزي يكي از خواهران همكار، خانمي را به من معرفي كرد و گفت :«‌ايشون خواهر آقاي محمود كاوه‌اند كه مي‌خواهند شما رو ببينن و باهاتون صحبت كنن».
اسم محمود كاوه را زياد شنيده بودم و حتي براي سركشي به خانه‌شان رفته بودم. برادرهايم هم در خانه‌، خيلي از او حرف مي‌زدند.
براي همين، با خوشحالي با خواهرش سلام و احوالپرسي كردم. ابتدا فكر كردم شايد كاري پيش آمده كه من بايد انجام بدهم، اما سر صحبت كه باز شد، فهميدم دنبال انتخاب همسر براي برادرش آقا محمود است. چيزي كه اصلاً فكرش را نمي‌كردم اين بود كه او مرا براي اين امر نشان كرده بود ودر واقع آمده بود سپاه تا مرا از نزديك ببيند. آن روز، چند دقيقه‌‌اي را با هم گذرانديم. وقت خداحافظي گفت :« چند روز ديگه ميام خونه‌تون تا بيشتر صحبت كنيم».
دوـ سه روز بعد، مادر آقاي كاوه با دو خواهر ايشان به خانة‌ما آمدند. سر صحبت را با مادرم باز كردند و رسماً خواستگاري كردند.
قرار شد دفعه بعد كه آقا محمود به مرخصي آمد، با ايشان بيايند تا معارفه‌اي بين ما انجام شود.
روزي كه قرارصحبت داشتيم، برايم در سپاه كاري پيش‌ آمد كه متأسفانه با يكي ـ دو ساعت تأخير به خانه رسيدم. آقا محمود و بقيه، در اتاق پذيرايي نشسته بودند و منتظر من بودند.
حسابي خجالت زده شدم و عرق ريختم. جالب بود كه آنها هيچ كدام اين موضوع را به رويم نياوردند.
وقتي كه نشستم و فهميدم دور و برم چه خبر است، زير چشمي نگاهي به آقاي كاوه كردم.
براي اولين بار بود كه اورا از نزديك مي‌ديدم. اصلاً باروم نمي‌شد آن كسي كه اين همه آوازه دارد و دشمن براي سرش جايزه تعيين كرده، اين قدر جوان و لاغر، با سر و وضعي كاملاً ساده و معمولي باشد. آن روز هيچ حرفي نزدم يعني نتوانستم بزنم. ولي آقا محمود با ذكر حديثي از پيامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) شروع كرد. وقت صحبت سرش پايين بود. هم حرفهايش به دلم نشست و هم رفتارش. اتفاقاً همين حس و حال را مادرم هم داشت. بعد از رفتنشان، مادرم گفت :«‌فاطمه! مادر! بين خواستگارات، اين آقا محمود يه چيز ديگه‌ايه».
تا به حال نديده بودم كه اين طوري از كسي تعريف كند. با تعجب پرسيدم :«چطور مگه مادر؟»
گفت :«اين پسر، سرباز امام زمانه، نجيبه، ان شاءالله خوشبختت مي‌كنه». خلاصه حسابي به آقا محمود علاقه‌مند شده بود. مي‌گفت :«توي اين دوره زمونه، داماد اين طوري كم گير مي‌آد».

***

بار دوم آقا محمود را ديدم، سه ـ چهار ماه بعد بود كه دوباره به خانه‌مان آمدند. تمام اين مدت را در جبهه گذارنده بود و خانواده‌اش از ما سر مي‌زدند و خبر مي‌گرفتند. در ملاقات دوم، آقا محمود براي اينكه وضع كاري‌اش رابراي روشن كند، گفت :« من مرد جنگم، اينجا نمي‌مونم. حتي اگه روزي جنگ هم تموم بشه». مي‌رم لبنان، شما هم فكرتون اين نباشه كه ازدواج مي‌تونه از جبهه دورم كنه».
بقيه هم نشسته بودند و حرفهايش را مي‌شنيدند. در واقع او تمام آنچه را كه مي‌خواست بگويد، در هيمن يك جمله گفت. با اين كه شرط سختي بود، ولي حسي در درونم، وادار به پذيرفتنم مي‌كرد.
همان وقتها كه بحث خواستگاري آقا محمود ازمن بود وقرار شد اين ازواج سر بگيرد،بعضي از آشناها آمدند و گفتند :« كاوه اهل زندگي نيست. مرد جبهه و جنگه، در معرض خطره، زندگي با او داوم نداره».
با وجود همه اين حرفها، من انتخابم را كرده بودم و زندگي با او را بر خيلي از زندگي‌هاي ديگران ترجيح مي‌دادم.
بالاخره تاريخ عقد را مشخص كردند :روز ميلاد حضرت رسول اكرم( ص) و ولادت امام جعفر صادق( ع).
چيزي كه براي من بسيار غير منتظره و باور نكردني بود، اين بود كه قار شد خطبة عقد را حضرت امام(ره) بخوانند و ايشان، ما را به هم محرم كنند.

***

شبي كه قرار بود فردايش به تهران برويم. آقا محمود از منطقه رسيد. مي‌دانستم كه جبهه براي او اولويت دارد، ولي نه ديگر تا اين اندازه كه در ساعت‌هاي آخر، خودش را برساند. صبح روز بعد، كارهاي لازم را با عجله انجام داديم و ساعت 2 بعدازظهر، سوار قطار شديم و راه افتاديم.
جمعاً شش نفر بوديم :من، مادرم و برادر بزرگم ـ حاج محمد آقا ـ و از طرف آقا محمود هم، خواهر و مادرش آمده بودند. دامادشان – علي آقاـ هم يك روز زودتر به تهران رفته بودند تا ماشيني به گرمسار بياورند. بنا بود از آنجابه بعد، با ماشين برويم جماران تا بتوانيم رأس ساعت 8 صبح آنجا باشيم. اصلا آما را از نزديك نديده بودم. اين، برايم آرزويي بزرگ بود كه حاضر نبودم با هيچ چيز ديگري عوضش كنم. در طول راه همه‌اش به فكر فردا بودم. به سنگيني باري كه بردوش خواهم گرفت. هم مسؤوليت و سنگيني بار ازدواج را و هم همسر فردي مثل محمود كاوه شدن را. تا صبح حتي چشم به هم نزدم.

***

تا آن روز، جماران را نديده بودم. هميشه امام را توي تلويزيون، روي همان بالكن حسينيه ديده بودم، ولي حالا خودم داشتم مي‌رفتم آن جا، جايي كه خيلي از مردم آرزوي ديدنش را داشتند.
پشت حسينه، راهروي باريكي رود كه به حياط نسبتاً بزرگي مي‌رسيد. سمت راستش، بالكني بود كه با سه ـ چهار تا پله به اطاق امام وصل مي‌شد. توي حال خودمان بوديم. يعني حال و هوايي كه داشتيم، مانع از آن بود كه حرف بزنيم؛ حالتي عجيب و بارو نكردني، حتي آقا محمود هم كه قبلاً‌ امام را زيارت كرده بود، همين حال و هوا را داشت. ناگهان متوجه شدم كه گل از گلش شكفت. امام از اطاقشان بيرون آمده بودند. كمي بعد، روي بالكن نشستند.
چشمم كه به چهرة نوراني امام افتاد. حالي به من دست داد كه نمي‌توانم وصف كنم. بي اختيار گريه‌ام گرفت. نمي‌دانم گريه‌ام از شوق دين امام بود يا ازاين كه پدرم آنجا نيست. او هميشه آروز داشت كه روزي بتواند امام را ببيند، ولي اجل مهلتش نداد و به رحمت خدا پيوست.
قبل از ما، پنج عروس و داماد ديگر هم بودند كه هركدام، جدا جد خدمت امام رسيدند. آقا محمود، بعضي از آنها را مي‌شناخت. همه‌شان بچه‌هاي جبهه و جنگ بودند.
حاج آقا آشتياني، وكيل دامادها بودند و امام، وكيل عروسها، آقا محمود، دو زانو نشسته بود، آن قدر مؤدب كه صحنه نشستن او، هنوز يادم هست. گاهي سرش را بلند مي‌كرد و نگاهي به چهره امام مي‌انداخت.
بالاخره نوبت به ما رسيد. بعد از اين كه خطبه عقد خوانده شد، آقاي آشتياني رو كرد به امام و گفت:‌« ايشان آقاي كاوه است، فرمانده تيپ ويژه شهدا كه در كردستان خدمات زيادي كرده وآنجا با ضد انقلاب ‌مي‌جنگد».
محمود، سرخ شده بود. امام دست مباركشانرا بلند كردند، سرشان را رو به آسمان گرفتند و براي آقا محمود دعا كردند. همه اينها مرا با خلوص بيش از پيش آقامحمود و اين كه او چه جايگاه و مقامي دارد، آشناتر مي‌كرد.
قرآني را كه با خودم از مشهد آورده بودم، دادم امام امضا كردند، بعد از دست بوسي حضرت امام(ره)، از خدمتشان مرخص شديم.
حالا نوبت دوستان آقا محمود بود. آنها كه قبلاً با او در جماران بودند. آقا محمود را دوره كردند و شروع به احوالپرسي و ديده بوسي كردند. به شوخي مي‌گفتند :«تو هم متبرك شدي و اومدي توي جرگه متأهلين».
وقتي كه از جماران بيرون مي‌آمديم، حال عجيبي داشتم. احساس مي‌كردم زير و رو شده‌ام و ديگر آن آدم قبلي نيستم. غرور خاصي بهم دست داده بود، آنهايي كه همراهمان آمده بودند، از جماران يكراست رفتند ترمينال تاراهي مشهد بشوند.
من و آقا محمود، شب را درمنزل يكي از اقوام مانديم و روز بعد، ساعت 8 از تهران به طرف مشهد به راه افتاديم. آقا محمود طوري رانندگي مي‌كرد كه انگارمي‌خواست پرواز كند.
معلوم بود خيلي عجله دارد. هنوز رويم با او درست و حسابي باز نشده بود. يك دفعه خجالت را گذاشتم كنار و گفتم :«چرا اين قدر با سرعت مي‌رين محمود آقا؟»
لبخندي زد و نگاهي بهم كرد و گفت :‌‌‌«كم كم علتش رو مي‌فهمي».
پاپيچ‌اش شدم كه علت را بدانم. آخر سر در حالي كه سعي مي‌كرد مراعات حال مرا هم بكند، گفت :«بايد برم منطقه، حقيقتش اين چند روزه، خيلي كارهام عقب افتاده».
حيرت زده پرسيدم :«به همين زودي مي‌خواي برگردي؟»
گفت :«آره ديگه، بايد برم». گفتم :«تازه هنوز اول ازدواجمونه، چند روزي بمون، بعد برو». گفت :«منم خيلي دوست دارم بمونم. شايد بيشتر از شما، ولي وظيفه و تكليف چيز ديگه‌ايه، شما هم بايد به فكر وظيفه و تكليف باشين تا انشا‌ء الله هر دومون بتونيم رضاي الهي را به دست بياوريم».
ياد آمد كه او قبلاً همة‌ اينها را گفته بود و من هم همه را بدون استثناء پذيرفته بودم. در عين حال، دلم راضي به رفتنش نمي‌شد.
دم دماي غروب به مشهد رسيديم. فاصلة تهران تا مشهد را آن زمان، ظرف ده ساعت آمده بوديم.
عصر روز بعد، همة اقوام به ديدنمان آمدند و فرداي آن روز هم راه افتاد و به منطقه برگشت.

***

سه ماه بعد، وقتي براي برگزاري مراسم ازدواجآمد كه همه كارها انجام شده بود، حتي كارتهاي عروسي هم پخش شده بود.
تا خودش را نديدم، بارو نكردم كه آمده است. قبل از آن، همه‌اش دلشوره داشتم كه نكند باز كاري پيش بيايد و نتواند براي مجلس عروسي برسد و همه چيز به هم بخورد.
چون هنوز او را نشناخته بودم و روحياتش را نمي‌دانستم، خيلي دوست داشتم لباس دامادي بپوشد. مادر برايش يك دست پارچه كت وشلواري عالي وخيلي زيبا گرفته بود. اما محمود فقط براي « پرو» رفت؛ آن هم با اصرار زياد مادرم كه همه‌اش مي‌گفت :« آرزو دارم توي لباس دامادي ببينمت».
اما وقتي لباس دوخته شد، هر چه اصرار كرديم. قبول نكرد. آخرش هم با يك پيراهن و شلوار آمد. مجلس، خيلي ساده و بي‌ريا بود. مراسم را در خانه يكي از دوستان آقا محمود گرفته بودند و همه آنها كه آمده بودند، پاسدارها و بسيجي‌ها و چند تايي هم از مسؤولين و علماء بودند.
از تجملات و ريخت و پاشي كه در خيلي از مجالس عروسي، مرسوم است. اصلاً خبري نبود. اشعاري كه خوانده مي‌شد، همه‌اش در مدح حضرت علي(علیه السّلام) وائمه اطهار(علیهم السّلام) بود. روز بعد از عروسي، بايد مي‌رفت تهران، از سپاه مركزي او را خواسته بودند.
من هم آقا محمود رفتم. آقا محمود در تهران دنبال كارهاي اداري‌اش بود و من در خانه يكي از اقوام ماندم. بعد از دوـ سه روز برگشتيم مشهد. هنوز خستگي راه از تنش بيرون نرفته بود كه خداحافظي كرد و به منطقه برگشت.
راوی : فاطمه عمادالاسلامي
ادامه دارد .....
منبع: سایت ساجد




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط