حماسه کاوه (5)
بازنويس : حميد رضا صدوقی
ابرهاي سياه
برعكس من، محمود به آنها اهميت نميداد. بالاخره آن شب كه از شناسايي برگشتيم، طاقت نياوردم و گفتم :
«اين برگهاي بلوط كه توي راهمونه، فردا شب ممكنه كار دستمون بده ها».
لبخند معنيداري زد و گفت :«اين ديگه دست ما نيست، كس ديگهاي عمليات رو هدايت ميكنه».
و قبل از آن كه پاسخي بدهم، از من جدا شد.
شب عمليات، دلهره همه وجودم را گرفته بود. فكر عبور چند گردان از روي برگهاي خشك عذابم ميداد. تا لحظهاي كه تجهيزات نيروهاي گردان را براي حركت وارسي ميكردم، آسمان صاف بود و پر ستاره؛ نور مهتاب همه جا را روشن كرده بود. زدن به خط دشمن آن هم زير نور ماه، خيلي مشكل بود. در همان حال، متوسل شدم به امام زمان(عج) و عرض كردم :«آقا! ما تلاشمون رو كرديم و آنچه از دستمون برميآمد انجام داديم، بقيهاش ديگه با خودتون، چشم ما به عنايت و لطف شماست».
هنوز از خط خودي فاصله نگرفته بوديم كه تودهاي از ابرهاي سياه آسمان منطقه را تاريك كرد. به دنبال آن، رعد و برق و باران هم شروع شد. آرامش عجيبي داشتم، حالا ديگر نه نگران عبور گردانها از روي برگهاي خشك بودم، نه دلواپس نور مهتاب و ديد عراقيها.
راوی : بسيجي شهيد اصغر رمضاني
ابرهاي سياه
هنوز از خط خودي فاصله نگرفته بوديم كه توده اي از ابرهاي سياه، آسمان منطقه را يكدست تاريك كرد و به دنبال آن رعد و برق و باران شروع شد. حالا ديگر نه نگران عبور از روي برگ هاي خشك بودم، نه دلواپس نور مهتاب و ديد عراقي ها.
راوی : شهيد اصغر رمضاني
كودك بزرگ
«اصلاً چرا بايد خودمون رو اين قدر زجر بدهيم و پسته بشكنيم؟ بلند شيم بريم بخوابيم». محمود هم با اين كه مثل من خسته بود، ميگفت :«نه، اول اينا رو تموم ميكنيم، بعد ميريم ميخوابيم، هرچي باشه، ما هم به اندازه خودمان بايد به بابا كمك كنيم».
اصرار داشت پستههايي را كه آوردهايم، زود تمام كنيم تا باز هم بتوانيم بياوريم. پستههايي كه ميآورديم، آنقدر ريز و دهان بسته بود كه گاهي از زير چكش در ميرفت و چكش ميخورد روي دستمان، به همين خاطر هميشه دو-سه تا انگشت آبله كرده داشتيم. بعضي از پستهها هم زير چكش خرد ميشد. اين طور وقتها محمود اخمهايش را در هم ميكشيد و ميگفت :«چه كار ميكني؟ مواظب باش، مال مردمه، حقالناسه».
با اين كه به خوبي ميدانستم كه پستهها مال مردم است و نبايد حتي يك دانه از آن را بخورم، اما محمود آنقدر دقيق بود كه مدام يادآوري ميكرد و ميگفت :«نكنه از اين پستهها بخوري. اگه صاحبش راضي نباشه، جواب دادنش توي اون دنيا خيلي سخته». گاهي اگر پستهاي از زير چكش در ميرفت و اين طرف و آن طرف ميافتاد، تا پيدايش نميكرد و نميريخت روي بقيه پستهها، خاطر جمع نميشد.
درست برعكس محمود، صاحب پستهها بود، هرچه او مقيد و درستكار بود، صاحبكار ما، بيانصاف بود؛ شايد تنها چيزي كه سرش نميشد، مراعات كردن مسائل مذهبي بود حتي در امور ظاهري.
او هميشه حق ما را ميخورد و موقع حساب كردن، پول كمي به ما ميداد. محمود با اين كه دل خوشي از او نداشت، ولي هربار، ازش رضايت ميگرفت و ميگفت :«آقا! راضي باشين اگه كم و زيادي شده». اولين بار كه اين حرف را از محمود شنيد، نگاهي از روي تعجب به او كرد؛ انگار تا به حال شبيه اين جملات را نشنيده بود.
دستمزد ناچيزي كه بابت اين كار ميگرفتيم، با خوشحالي ميريختيم توي قلك و پسانداز ميكرديم.
يادم هست همان زمان مادرم با چراغ فتيلهاي آشپزي ميكرد كه خيلي دود ميكرد و تا ميخواست غذايي بپزد، كلي مشقت ميكشيد. علاوه بر اين، يخچال هم نداشتيم؛ آب ميريختيم توي كوزه و ميگذاشتيم زيرزمين تا سرد شود.
من و محمود از همان اول كار با هم قرار گذاشته بوديم اولين چيزي كه براي خانه بخريم، اجاق گاز باشد.
دو سال طول كشيد تا قلكهايمان را شكستيم و با پول آنها توانستيم اجاق گاز براي خانه بخريم و مادر را براي هميشه از شر نفت و دود آن چراغ فتيلهاي خلاص كنيم.
كمي از پولمان اضافه آمد؛ پدر كمك كرد و توانستيم يك يخچال هم بخريم.
هيچ وقت فراموش نميكنم كه محمود چقدر خوشحال بود كه توانسته بود با دسترنجش وسيلهاي براي خانه بخرد و در واقع خودش را در مخارج زندگي سهيم كند.
راوی : طاهره كاوه
حيا نميكني؟
بعضي از آنها با ناراحتي ميرفتند پي كارشان، ولي بعضيها كنجكاو ميشدند و ميپرسيدند :«چرا؟» محمود با شجاعت ميگفت :«پول شما خير و بركت نداره».
خاطرم هست روزي دختري بي حجاب، سر همين مسأله با محمود بحث كرد. وقتي ديد محمود از موضعش كوتاه نميآيد، گفت :«تو وظيفه داري جنس مغازهات رو بفروشي و هيچ كاري به اين كارها نداشته باشي».
محمود گفت :«ما جنس مغازهمون رو به تو نميفروشيم».
دختر با عصبانيت و به حالت تهديد گفت :«حسابت رو ميرسم!»
آنها را ميشناختيم. هم محليمان بودند و از شاه دوستهاي درجه يك؛ در بعضي ادارات هم نفوذ داشتند. محمود اينها را ميدانست، ولي محكم و با جسارت گفت :«هر غلطي ميخواي بكني، بكن!»
ما خيلي ترسيديم كه نكند مأمورهاي كلانتري بيايند محمود را ببرند. تمام آن روز نگران بوديم و دلشوره داشتيم. آخر شب ديديم در ميزنند. محمود با عجله رفت در را باز كرد. ما هم دنبالش رفتيم. همان دختر همراه با پدرش آمده بود سر و صدا كردن. خودشان را حسابي طلبكار ميدانستند. محمود گفت :«ما اختيار مالمون رو داريم، نميخوايم بهتون بفروشيم ...»
حرفش تمام نشده بود كه دختر لجش درآمد و با غيظ سيلي محكمي زد توي گوش محمود. محمود صورتش قرمز شد.
پدرم دستهايش از شدت ناراحتي و هيجان ميلرزيد، ولي سعي ميكرد خودش را خونسرد نشان بدهد. نميخواست سر و صدا بالا بگيرد. چون نوار، اعلاميه و رسالة حضرت امام در خانه داشتيم و اگر پاي مأمورين به آنجا باز ميشد، برايمان خيلي گران تمام ميشد. از طرفي شايسته نبود كه بخواهيم با آدمهاي از خدا بي خبري مثل آنها خودمان را درگير كنيم. با وجود اين كه در درونم قيامتي بر پا شده بود و دلم مثل سير و سركه ميجوشيد، با حالتي عادي گفتم :«تو حيا نميكني دست روي پسر مردم دراز ميكني؟ فكر نميكني نامحرمه، گناه داره؟»
همسايهها جمع شده بودند و موضوع را فهميده بودند. ميدانستند محمود جوان پاكي است و چون نميخواسته با اين جور آدمها معامله كند، كار به اينجا كشيده؛ چند نفرشان دخالت كردند و بالاخره قضيه فيصله پيدا كرد. آنها ميخواستند با اين كارشان آبروي ما را ببرند و به اصطلاح زهرچشمي از ما بگيرند و بعد هم پدرم و محمود را وادار به عذرخواهي كنند، ولي از آنجا كه كار محمود براي رضاي خدا بود، خدا هم آنها را در محله مفتضح و انگشتنما كرد.
راوی : طاهره كاوه
خانه و خانواده
پادگان آموزشي امام رضا (عليهالسلام) تعدادي مربي داشت كه من هم جزو آنها بودم. در مشهد، آموزش نظامي نيروهاي داوطلب بر عهدة ما بود. تمام مربيها بدون استثناء يكسره كلاس داشتند ولي باز از پس آموزش نيروها برنميآمديم. هر كدام از ما علاوه بر اين كه كلاسهاي مختلفي را اداره ميكرديم، هر شب وظيفه داشتيم در دو-سه مسجد، مردم را آموزش بدهيم. آخر شب كه خسته و كوفته برميگشتيم پادگان، تازه كار اصليمان شروع ميشد؛ نيروهاي آموزشي كادر سپاه را با سلاح و تجهيزات به خط ميكرديم و ميبرديمشان خارج از پادگان. هرچه از صبح به آنها به صورت تئوري درس داده بوديم، حالا بايد به صورت عملي آموزش ميداديم. معمولاً بعد از نيمه شب برميگشتيم پادگان. وقتي ميرفتيم خوابگاه، از شدت خستگي، سرمان را كه ميگذاشتيم، خوابمان ميبرد.
همه خواب و استراحتمان در شبانه روز، به پنج ساعت نميرسيد. در آن ايام، هست و نيست ما، آموزش نيروها بود؛ حتي از خانواده و پدر و مادر فراموشمان شده بود. با اينكه بيشترمان مشهدي بوديم، اما شبها در پادگان ميخوابيديم. روزهاي جمعه هم كارهاي عملي و اردوهاي رزمي، نميگذاشت خبري از خانه بگيريم.
در اين ميان، كار مربيهاي تاكتيك، بيشتر و حساستر بود. خصوصاً كار محمود كه علاوه بر مربيگري، مسؤول كميته تاكتيك هم بود. دامنة كار محمود خيلي وسيع بود :از آموزش ايست و بازرسي گرفته تا آموزش جنگ شهري و كوهستان، همه و هم به صورت عملي. گاهي فرصتي پيش ميآمد و بعضي از ما سري به خانه ميزديم، ولي محمود همان فرصت را هم به دست نميآورد. حتي وقتي نبوديم، او بار ما را هم بر دوش ميكشيد. روزي به او گفتم :«تو اين قدر زحمت ميكشي، كي وقت ميكني به خودت و خانوادهات برسي؟»
گفت :«حالا وقت رسيدن به خانه و خانواده نيست».
و ادامه داد :«مگه نميبيني دشمن در كردستان و جاهاي ديگه داره چه كار ميكنه؟»
گفتم :«اين كه ميگي درسته، اما بالاخره خانواده هم حقي دارن؛ بايد خبري هم از خانوادهات بگيري».
گفت :«به نظر من، در اين دوره و زمونه، اگه انسان همة هست و نيستش رو هم فداي اسلام و انقلاب بكنه، بازم كمه. اگه لحظهاي غفلت كنيم، فرا مشكله بتونيم جواب بديم؛ نه محمد! فعلاً وقت استراحت و سرزدن از خانواده نيست».
محمود با وجود آن همه كار طاقت فرسا، هميشه شاداب و سرزنده بود. كمتر نشاني از خستگي در چهرهاش ديده ميشد و اين مهم، البته جاي غبطه خوردن داشت.
راوی : محمد يزدي
تيرانداز ماهر
روي همين اصل حواسم جمع بود و سعي ميكردم بيشتر مراقب اوضاع باشم. «موسوي قوچاني»هم بچههاي گروه گشت را مأمور كرده بود تا آن طرف گشت بزنند و اوضاع را زيرنظر داشته باشند.
روزي براي كاري رفته بودم بازار. وقتي برگشتم ديدم جماعت زيادي جلوي مغازهام ازدحام كردهاند. برادرم با يك نفر كه نارنجك در دست داشت، گلاويز شده بود و وسط پياده رو، دو نفري داشتند غلت ميزدند.
برادرم را با من اشتباه گرفته بود. اين را وقتي متوجه شده بود كه ديگر كار از كار گذشته بود. تا به خودم آمدم و خواستم كاري بكنم، ديدم از گير برادرم در رفت و فرار كرد. عدهاي از مردم افتادند دنبالش. من هم پا به پاي آنها شروع كردم به دويدن. در يكي از كوچههاي بن بست ميدان «ده دي» گيرش انداختيم. ميخواست وارد خانهاي بشود كه صاحبش پيرزن تنهايي بود، اما چون پيرزن در را باز نكرده بود، همانجا روي پلهها گير كرده بود. با وحشت اطرافش را نگاه ميكرد و مانده بود چه كار كند. نارنجكي در آورد و شروع كرد به تهديد كه اگر كسي به سمتش بيايد، نارنجك را پرت ميكند بين مردم. حتي ضامنش را هم كشيد.
درست همين موقع بود كه نيروها گشت كميته و چند نفري هم از پادگان آموزشي سر رسيدند و كوچه را محاصره كردند. يكي از پاسدارها كه مسلسل يوزي دستش بود، سريع چند نفر را فرستاد روي پشت بام تا بيشتر، اوضاع را زير نظر داشته باشند. بچههاي كميته، مدام از مردم ميخواستند متفرق شوند. وضع خطرناكي بود، كافي بود او تهديدش را عملي كند. آن وقت ممكن بود چند نفر از مردم بي گناه به شهادت برسند.
همان پاسداري كه اسلحة يوزي داشت، سركوچه ايستاده بود و داد ميزد :«اگه مردي بيا بيرون، چرا رفتي قايم شدي؟ بيا بيرون ديگه». اما او قصد بيرون آمدن نداشت.
چند دقيقهاي به همين نحو گذشت. ناگهان آن منافق از پشت پلهها پريد بيرون. تا آمد نارنجك را پرت كند، همان پاسدار، پاهايش را به رگبار بست. آن قدر با مهارت اين كار را كرد كه انگار عمري تيرانداز بوده است.
پاي آن منافق كه مجروح شد، افتاد روي زمين. درست در همين لحظه بود كه نارنجك را پرت كرد سركوچه. نارنجك افتاد زير ماشين بچههاي كميته و منفجر شد. كسي طوري نشد اما ماشين داغان شد. بچهها به سرعت دويدند و قبل از اين كه بخواهد با سيانور خودكشي كند، دستگيرش كردند و بعد هم او را به بيمارستان فرستادند.
مردم دور ماشين جمع شده بودند و شعار ميدادند :
«مرگ بر منافق»، «درود بر برادر سپاهي»، «منافق مسلح اعدام بايد گردد» و ...
برايم خيلي جالب بود كه اين نيروها چطور خودشان را سريع رساندند به محل درگيري و در كمتر از نيم ساعت، مسأله را به آن نحو فيصله دادند. جالبتر از همه، تيراندازي دقيق آن برادر پاسدار بود كه او را مجروح كرد تا بتوانند بعداً از اطلاعاتش استفاده كنند.
دو سه سال بعد رفتم تيپ ويژه شهدا؛ يك شب كه با كاوه و چند نفر ديگر در اتاق فرماندهي نشسته بوديم، ياد گذشتهها كردم و همين خاطره را براي كاوه تعريف كردم.
صحبتهايم كه تمام شد، پرسيد :«آخرش آن پاسدار رو شناختي؟»
گفتم :«نه، فقط ميدانستم از مربيهاي پادگان آموزش بود».
كاوه گفت :«اين قدرها هم كه ميگي، كارش تعريفي نبود». با تعجب پرسيدم :«مگر شما هم اونجا بودي؟»
خنديد و گفت :«اون كسي كه تو ميگي، خود من بودم».
راوی : علي آل سيدان
نيروي آماده
آنها مشغول جمعآوري و تخليه اسناد و مدارك داخل هواپيما بودند كه با توطئهاي حساب شده، بمباران شدند و همه جا «محمد منتظرقائم»، به شهادت رسيد.
از ژاندارمري و ارتش هم چند گروه آمده بودند. حوزة استحفاظي آنها بود. با وجود اين، مشخص نبود مسؤوليت آنجا با كي است؟ اوضاع، شلوغ و به هم ريخته بود. تا رسيديم، كنترل آنجا را به دست گرفتيم. به كسي اجازه نميداديم به هواپيماها نزديك شود. احتمال اين كه دوباره بنيصدر دستور بمباران بدهد، زياد بود. زود دست به كار شديم. تنها كسي كه با من آمد داخل هليكوپترها و هواپيماها، محمود بود.
محمود، اسناد و مدارك را جمعآوري ميكرد، ميبرد بيرون و بسرعت برميگشت.
يكي دوبار كه رفت و برگشت، چشمش به يك مسلسل افتاد كه آن را وسط يكي از هليكوپترها بسته بودند! چيزي مثل كاليبر75 بود. رفت سراغ مسلسل و آن را باز كرد و برد جاي دورتري، روي زمين مستقر كرد. من از كوره در رفتم و با تندي بهش گفتم :«ميدوني كه بردن مدارك مهمتر از اسلحههاست؟ چرا اين كار را كردي؟»
با تعجب نگاهم كرد و گفت :«شايد هواپيماها دوباره بخوان حمله كنن، بردمش تا اگر حمله كردن، ازش استفاده كنيم».
با توجه به سن و سالي كه داشت، جسارت و بي پروايياش عجيب بود. از بردن مدارك كه فارغ شديم، رفتيم سراغ اسلحهها و تجهيزات؛ وسايل پيشرفتهاي بودند كه در عمرمان نديده بوديم. همهاش نو بود. در گيرودار تخليه هواپيما، «حجت الاسلام خلخالي» حاكم شرع وقت هم رسيد، از دروانديشي و تيزبيني بچهها خيلي خوشش آمد، برايمان دعا كرد. هر چه جمع كرده بوديم، برديم سپاه و تحويل فرماندهي داديم.
بعدها فهميديم بعضي از تجهيزاتي كه محمود از هواپيما خارج كرده بود، با خودش برده بود كردستان تا عليه ضد انقلاب و عراقيها استفاده كند.
راوی : احمد جاويد
سربازان امام
شنيدم زير لب ميگفت :
«لااله الا الله»
تا آخر سخنراني، محمود همين اوضاع و احوال را داشت. تا آن موقع، او را اين جوري نديده بودم.
آن روز گذشت، از آن به بعد هر وقت سر كلاس ميرفت، ابتدا از كلام امام ميگفت، بعد درسش را شروع ميكرد. ميگفت :«اگر شما كاري كنيد كه خلاف اسلام باشه، ديگه پاسدار نيستيد؛ ما بايد آن جوري باشيم كه امام ميخواد».
راوی : سيدهاشم موسوي
آزمون الهي
ترس عجيبي در دل خيليها افتاده بود. در چنين اوضاعي، محمود گروهي از پاسداران سپاه مشهد را آماده كرد تا براي جنگ با ضد انقلاب به كردستان ببرد.
شبي كه فردايش قرار بود حركت كند، در خانه، همه دور هم نشسته بوديم. از سر شب، حالتي داشت كه احساس ميكردم ميخواهد چيزي بگويد.
بالاخره سر صحبت را باز كرد و گفت :«بابا! خبر دارين كه ضد انقلاب توي كردستان خيلي شلوغ كرده؟»
حدس زدم كه ميخواهد براي مطلبي مقدمهچيني كند. باز هم از اوضاع كردستان شروع كرد به گفتن و آخرش گفت :«اگه بخوام برم اونجا، شما اجازه ميدين؟»
گفتم :«بله اجازه ميدم، چرا كه نه! فرمان امامه، همه بايد بريم دفاع كنيم. تازه خودم هم آمادهام تا همراهت بيام».
انگار انتظار چنين حرفي را نداشت.
پرسيد :«ميدونين كه اونجا چه وضعيتي داره؟ جنگ، جنگ نامرديه، دوست و دشمن قابل تشخيص نيست، احتمال برگشت خيلي ضعيفه».
چون تمام وقتش در پادگان آموزشي ميگذشت و به ندرت به خانه ميآمد، فكر ميكرد كه من از اوضاع بيخبرم. با خنده گفتم :«بله همة اين چيزها را كه ميگي من هم ميدونم». و براي اينكه خيالش را راحت كنم، گفتم :«از همان روز اولي كه به دنيال آمدي، با خدا عهد كردم كه تو را وقف راه دين و حق بكنم. اصلاً آرزوي من اين بود كه تو توي اين راه باشي، برو به امان خدا پسرم».
وقتي اين حرف را گفتم، گل از گلش شكفت و خنديد. همانجا بلند شد و صورتم را بوسيد. صبح فردا با گروهي از پاسداران راهي سقز شد. بعدها به يكي از خواهرانش گفته بود :«آن شب، آقاجان امتحان الهياش را خوب پس داد».
راوی : محمد كاوه
ادامه دارد .....
منبع: سایت ساجد
/خ