![او یادش رفته بود او یادش رفته بود](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/%D8%A7%D9%88%20%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D8%B4%20%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%87%20%D8%A8%D9%88%D8%AF.jpg)
زیر درختی نشسته بود. کبوتری را که به سیخ کشیده بود، از روی آتش برداشت و به دندان کشید. دود کباب بالا می رفت. بالای درخت، کبوتری روی تخم هایش نشسته بود.
گوشت و استخوان را با هم می جوید. گاز محکمی به سینه ی کبوتر زد. درد شدیدی توی حفره ی دهانش پیچید و مزه ی عجیبی زیر زبانش رفت.
به سینه ی کبابشده ی پرنده نگاه کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت و دو دندان شکسته را توی دستش تف کرد... یادش رفته بود گلوله را از سینه ی کبوتر بیرون بیاورد.
گوشت و استخوان را با هم می جوید. گاز محکمی به سینه ی کبوتر زد. درد شدیدی توی حفره ی دهانش پیچید و مزه ی عجیبی زیر زبانش رفت.
به سینه ی کبابشده ی پرنده نگاه کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت و دو دندان شکسته را توی دستش تف کرد... یادش رفته بود گلوله را از سینه ی کبوتر بیرون بیاورد.
نویسنده: مرجان ظریفی