تشرف ثروتمند مازندرانى
جمعى از اهالى مازندران و بعضى از علماى تهران فرمودند: در زمـان عـالـم ربـانـى , حـاج ملا محمد اشرفى مازندرانى (ره ), يكى از ثروتمندان آن سامان كه صـاحب زمين و املاك بسيارى بود, به بلا و مصيبتهايى مبتلا شد, به طورى كه همه ثروتش را از دسـت داد و امـرار مـعـاش او مـنـحصر به غله يك روستاى وقفى كه ظاهرا متولى شرعى آن بود, گرديد و از حقى كه براى اين كار از سوى واقف تعيين شده بود زندگيش را مى گذراند.
در هـمين ايام يكى از ثروتمندان حوالى , مدعى مالكيت آن روستا شد و اين مطلب رامنتشر كرده بود كه آن محل از املاك من بوده و غصب شده است , بنابراين وقفيت آن درست نيست , و چون در آن ديـار بـا ثروت و اقتدار بود, لذا طبق ادعاى خود, شهودى ترتيب داد و در هر محضرى كه نزاع طـرح مـى شـد بر حسب ظاهر شرع , حكم به حقانيت او نسبت به مالكيتش مى دادند.
طرف مقابل (ثروتمند ورشكسته ) كه ظاهرامتولى وقف در آن جا بود, از اجراى اين حكم امتناع مى كرد.
ايـن مشاجرات طول كشيد و دو طرف خسته شدند.
بعضى از مصلحين خيرانديش به ميان آمده و هر دو را ملزم نمودند كه دعوى را به محضر عالم ربانى ,مرحوم حاجى اشرفى مازندرانى , برده و هر چه ايشان حكم فرمود, تسليم شوند و به مرحله اجرابگذارند.
آنها هم اين كار را انجام دادند.
بعد از طرح دعوى و اقامه شهود, متولى (ثروتمنداولى ) متوجه شد كـه حـاجـى اشـرفـى بـا اين حساب , حكم به ملكيت آن جا خواهد داد,لذا درمانده شد و از شدت درماندگى , خود را به مدرسه بخش اشرف (از بخشهاى مازندران ) رساند كه شايد با ديدن طلاب , در اين خصوص راه حلى پيدا شود.
وقتى وارد مدرسه شد, ديد آنها مشغول مباحثه علمى هستند.
آن بيچاره , مهموم و مغموم در گوشه اى نشست و سر به گريبان تفكر فرو برد در اين بين , يكى از طـلاب نـزد او آمد و علت هم و غم او را پرسيد.
بعد از انكار متولى و اصرارزياد آن طلبه , جريان را براى او بيان كرد و در ضمن راه چاره اى از ايشان خواست .
طلبه گفت : چاره كار تو اين است كه به بيرون شهر رفته و نماز حضرت ولى عصر(ع )را بخوانى و بعد از نماز به آن ملجا اعجاز متوسل شوى , شايد حضرت تو را از اين هم و غم نجات دهند.
بـعد از اين راهنمايى , متولى به بيرون شهر در بيابانى خالى از مردم رفت و بعد از اقامه نماز, به آن حضرت متوسل شد.
در همين بين , ديد مردى به هيات رعاياى آن اطراف ,نزد او ظاهر و نمايان شد و عـلت هم و حزن و بيرون آمدنش به آن بيابان را پرسيد.
اوهم تمام خصوصيات ماجرا را به عرض رساند.
آن مـرد بـه ظـاهـر روسـتايى فرمود: مشكلت آسان و هم و غمت تمام شد.
به شهرمراجعت كن و خـدمـت جناب حاجى اشرفى شرفياب شو به او عرض كن از جانب شخص بزرگى ماموريت دارى كه حكم به وقفيت اين جا بدهى .
متولى عرض كرد: با وجود اقامه شهودى كه طرف مقابل من نموده , چطور حاجى اشرفى حكم به وقفيت خواهد داد؟ فـرمـود: اگـر ايـشـان بـر حكم به وقفيت دغدغه اى داشتند, عرض كن از جانب آن شخص بزرگ عـلامـت و نـشـانه اى بر وقفيت آورده ام .
وقتى گفت آن نشانه و علامت چيست ؟به ايشان بگو آن شـخص بزرگ فرموده اند: ما امثال شماها را تاييد مى نماييم كه درحكم و فتوا خطا نكنيد و نشانى اين كه اگر حكم به وقفيت دادى صحيح است آن است كه در وقت تشرف به مكه معظمه , موقعى كـه در مـقـام ابراهيم (ع ) مشغول نماز بودى ,در قنوت , فلان دعا را خواندى و يك كلمه آن دعا را غـلط خواندى من آهسته به گوشت گفتم اين كلمه غلط و صحيحش فلان چيز است و از نظرت ناپديد شدم .
همين كه آن مرد به ظاهر روستايى اين جملات را فرمود, از نظر متولى غايب گرديد ومتولى خرم و شـادان به شهر برگشت و شرفياب حضور مرحوم حاجى اشرفى گرديدو ماجرا را خدمت ايشان عرض كرد.
ايشان هم به فرمايش حضرت بقية اللّه الاعظم ارواحنافداه حكم به وقفيت را صادر نمودندو متولى را از هم و غم خارج كردند.
منبع: کمال الدین، ج 2, ص 112
/خ
در هـمين ايام يكى از ثروتمندان حوالى , مدعى مالكيت آن روستا شد و اين مطلب رامنتشر كرده بود كه آن محل از املاك من بوده و غصب شده است , بنابراين وقفيت آن درست نيست , و چون در آن ديـار بـا ثروت و اقتدار بود, لذا طبق ادعاى خود, شهودى ترتيب داد و در هر محضرى كه نزاع طـرح مـى شـد بر حسب ظاهر شرع , حكم به حقانيت او نسبت به مالكيتش مى دادند.
طرف مقابل (ثروتمند ورشكسته ) كه ظاهرامتولى وقف در آن جا بود, از اجراى اين حكم امتناع مى كرد.
ايـن مشاجرات طول كشيد و دو طرف خسته شدند.
بعضى از مصلحين خيرانديش به ميان آمده و هر دو را ملزم نمودند كه دعوى را به محضر عالم ربانى ,مرحوم حاجى اشرفى مازندرانى , برده و هر چه ايشان حكم فرمود, تسليم شوند و به مرحله اجرابگذارند.
آنها هم اين كار را انجام دادند.
بعد از طرح دعوى و اقامه شهود, متولى (ثروتمنداولى ) متوجه شد كـه حـاجـى اشـرفـى بـا اين حساب , حكم به ملكيت آن جا خواهد داد,لذا درمانده شد و از شدت درماندگى , خود را به مدرسه بخش اشرف (از بخشهاى مازندران ) رساند كه شايد با ديدن طلاب , در اين خصوص راه حلى پيدا شود.
وقتى وارد مدرسه شد, ديد آنها مشغول مباحثه علمى هستند.
آن بيچاره , مهموم و مغموم در گوشه اى نشست و سر به گريبان تفكر فرو برد در اين بين , يكى از طـلاب نـزد او آمد و علت هم و غم او را پرسيد.
بعد از انكار متولى و اصرارزياد آن طلبه , جريان را براى او بيان كرد و در ضمن راه چاره اى از ايشان خواست .
طلبه گفت : چاره كار تو اين است كه به بيرون شهر رفته و نماز حضرت ولى عصر(ع )را بخوانى و بعد از نماز به آن ملجا اعجاز متوسل شوى , شايد حضرت تو را از اين هم و غم نجات دهند.
بـعد از اين راهنمايى , متولى به بيرون شهر در بيابانى خالى از مردم رفت و بعد از اقامه نماز, به آن حضرت متوسل شد.
در همين بين , ديد مردى به هيات رعاياى آن اطراف ,نزد او ظاهر و نمايان شد و عـلت هم و حزن و بيرون آمدنش به آن بيابان را پرسيد.
اوهم تمام خصوصيات ماجرا را به عرض رساند.
آن مـرد بـه ظـاهـر روسـتايى فرمود: مشكلت آسان و هم و غمت تمام شد.
به شهرمراجعت كن و خـدمـت جناب حاجى اشرفى شرفياب شو به او عرض كن از جانب شخص بزرگى ماموريت دارى كه حكم به وقفيت اين جا بدهى .
متولى عرض كرد: با وجود اقامه شهودى كه طرف مقابل من نموده , چطور حاجى اشرفى حكم به وقفيت خواهد داد؟ فـرمـود: اگـر ايـشـان بـر حكم به وقفيت دغدغه اى داشتند, عرض كن از جانب آن شخص بزرگ عـلامـت و نـشـانه اى بر وقفيت آورده ام .
وقتى گفت آن نشانه و علامت چيست ؟به ايشان بگو آن شـخص بزرگ فرموده اند: ما امثال شماها را تاييد مى نماييم كه درحكم و فتوا خطا نكنيد و نشانى اين كه اگر حكم به وقفيت دادى صحيح است آن است كه در وقت تشرف به مكه معظمه , موقعى كـه در مـقـام ابراهيم (ع ) مشغول نماز بودى ,در قنوت , فلان دعا را خواندى و يك كلمه آن دعا را غـلط خواندى من آهسته به گوشت گفتم اين كلمه غلط و صحيحش فلان چيز است و از نظرت ناپديد شدم .
همين كه آن مرد به ظاهر روستايى اين جملات را فرمود, از نظر متولى غايب گرديد ومتولى خرم و شـادان به شهر برگشت و شرفياب حضور مرحوم حاجى اشرفى گرديدو ماجرا را خدمت ايشان عرض كرد.
ايشان هم به فرمايش حضرت بقية اللّه الاعظم ارواحنافداه حكم به وقفيت را صادر نمودندو متولى را از هم و غم خارج كردند.
منبع: کمال الدین، ج 2, ص 112
/خ