فرمانده ی اردوگاه اسرای ایرانی، با بهت و حیرت به تکه ی کاغذی که یکی از سربازهایش جلوی چشمان او گرفته بود خیره شده بود و لام تا کام حرفی نمی زد.
سرباز دوباره تکرار کرد: «قربان! این همان نامه است! آن ها با این یادداشت ها از حال هم با خبر می شوند. به هم خبر می دهند و از هم خبر می گیرند!»
فرمانده ی اردوگاه، ناگهان فریاد زد: «مردک احمق! یک تکه ی کاغذ سفید جلوی من گرفته ای و هی یادداشت یادداشت می کنی! کدام یادداشت؟ این کاغذ که سفید است!»
سرباز با ترس گفت: «اما قربان!»
فرمانده دوباره فریاد زد: «اما ندارد. دیوانه شده ای؟ توی این کاغذ چی نوشته ؟ هیچی! سفید سفید است. اگر چیزی نوشته برایم بخوان!»
سرباز که زبانش از ترس بند آمده بود، گفت: «قربان! خودم دیدم که اسیران ایرانی این کاغذ را با احتیاط به هم می دادند. توی محوطه ی اردوگاه، این را از آن ها گرفتیم... آن ها با این یادداشت ها اخبار مهم را به هم اطلاع می دهند.»
ناگهان فرمانده از کوره دررفت، کاغذ را از سرباز گرفت، آن را ریزریز کرد و توی صورت سرباز کوبید و فریاد زد:
«گم شو بیرون! سرباز دیوانه!»
سرباز با ترس عقب عقب رفت. به احترام فرمانده اش پا کوبید و از اتاق فرماندهی بیرون رفت.
فرمانده رو به یکی از معاونانش کرد، لبخند تلخی زد و گفت: «گمانم سربازهای ما کم کم دارند دیوانه می شوند. روز روشن یک تکه ی کاغذ سفید را دست گرفته و هی یادداشت یادداشت می کند. آدم از دست این ها دیوانه می شود.»
معاون با احترام فراوان گفت: «قربان! من هم خبر دارم که اسیران ایرانی، تمام اخبار مهمی را که می شنوند از طریقی به هم اطلاع می دهند. من در جریان پیدا کردن این یادداشت ، ببخشید این کاغذ بودم. چند روز اسیران ایرانی را زیر نظر داشتیم. فهمیدیم که آن ها این کاغذ را با احتیاط زیادی به هم می دهند. ما هم خیال کردیم اخبار محرمانه ای را به هم اطلاع می دهند... اما... اما کاغذ، سفید بود. ملاحظه فرمودید که...»
فرمانده ی عراقی نیشخندی زد و گفت: «جناب سرهنگ! شما دیگر چرا؟ نکند ایرانی ها اطلاعات و اخبار خودشان را توی کاغذ فوت می کنند و آن را تا می کنند و به هم می رسانند! این حرف ها کدام است! شما که به سحر و جادو اعتقاد ندارید؟»
سرهنگ شرم زده به زمین چشم دوخت:
ـ «نه قربان!»
ـ «پس چی؟ من هم می دانم که آن ها اخبار مهم را در تمام اردوگاه پخش می کنند؛ اما نه با این کاغذهای سفید. من شخصاً اعتقاد دارم که آن ها این کاغذ سفید را برای گول زدن جاسوس ها و مأمورهای شما بین خودشان رد و بدل کرده اند. حتماً لا به لای این ورق های سفید، یادداشت های اصلی خودشان را به هم می رسانند. دقت کنید. بیش تر مراقب باشید تا عوامل این پخش کردن اخبار را زودتر شناسایی کنید.»
سرهنگ، احترام نظامی گذاشت و در زیر نگاه های سنگین و پر از سرزنش فرمانده اش از اتاق بیرون رفت.
***
چند روز گذشت. رزمندگان اسلام، مدتی قبل یک عملیات مهم انجام داده بودند. خبر این عملیات در مدت کوتاهی بین اُسرا پخش شد.
فرمانده سرسام گرفته بود. اسرا در آن اردوگاه نه رادیویی داشتند و نه روزنامه ای. پس چطور این اخبار بین آن ها پخش می شد؟!
دوباره جست وجوها شروع شد. مراقبت ها بیش تر شد. یک روز ناگهان سرهنگ معاون فرمانده، باشتاب وارد دفتر فرماندهی ارودگاه شد. کاغذ سفیدی در دست داشت و پیروزمندانه وارد شد.
فرمانده پرسید: «چه خبر؟ چه کار کردید؟»
معاون، کاغذ سفید را جلوی چشمان از حدقه بیرون زده ی فرمانده گرفت:
ـ «قربان! قربان! این یادداشت را همین الان از اسیران ایرانی گرفتیم. چند یادداشت دیگر هم بود، اما این یکی را توانستیم بگیریم!»
فرمانده کاغذ را از او گرفت. سفید سفید بود، فقط کمی چین و چروک داشت. خشمگین شد. فریاد زد:
ـ «جناب سرهنگ! این کاغذ چیست؟ من نمی خواهم خبر عملیات بزرگ ایرانی ها بین اسرا پخش شود، آن وقت شما مثل بچه ها یک تکه ی کاغذ سفید را برای من آورده اید که چه بشود؟ شرم آور است!»
سرهنگ معاون، پیروزمندانه گفت: «قربان! ایرانی ها با همین یادداشت ها به هم خبر می دهند.»
ـ «یادداشت؟ یادداشت ... ول کنید جناب سرهنگ! من کور که نیستم. نکند احمق شده ام و خودم خبر ندارم. کدام یادداشت؟ دیوانه ام کردید!»
معاون در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد، آرام به طرف پنجره رفت. آفتاب می تابید. کاغذ را جلوی نور خورشید گذاشت و رو به فرمانده گفت:
ـ «قربان! کمی صبر داشته باشید. الان می گویم کدام یادداشت.»
گوشه ی لب فرمانده از شدت خشم و عصبانیت می لرزید. جلو آمد. نگاهی از سر تمسخر به معاونش انداخت و زل زد به کاغذی که جلوی نور بود.
ناگهان در مقابل چشمان حیرت زده ی فرمانده، حروفی روی کاغذ شکل گرفت و کم کم واضح و واضح تر شد. فرمانده با تعجب گفت: «یا خدا! ایرانی ها چه کار می کنند.»
معاون در حالی که کلمات به سرعت از دهانش خارج می شد گفت: «نگفتم قربان! این سحر و جادو نیست. تمامش زیر سر پیاز است!»
ـ «پیاز؟ این دیگر چیست؟ نکند اسم رمزی بین اسیران ایرانی است!»
ـ «خیر قربان! پیاز. همین پیازی که ما گاهی به همراه غذا به آن ها می دادیم. آن ها با آب پیاز روی کاغذ یادداشت می نویسند و برای هم می فرستند! وقتی نگاه می کنی، فقط یک کاغذ سفید می بینی، اما وقتی آن را جلوی نور آفتاب می گذاری آرام آرام کلمات زنده می شوند!»
فرمانده با تمام وجود فریاد زد: «ای احمق ها! چه طور متوجه این ماجرا نشدید؟ زودتر تمام پیازها را جمع کنید. هر جا از کسی پیاز پیدا کردید به سختی مجازاتش کنید. به پیازدارها رحم نکنید. توی محوطه، وسط باغچه ها همه جا را بگردید که نکند آن ها پیاز کاشته باشند. پیاز... پیاز... پیاز... عجب فکر عجیبی... عجب... عجب... عجب!»
***
سربازهای بعثی ریختند داخل اردوگاه. تمام پیازها جمع شد. چند نفر از اسرا وسط باغچه ها پیاز کاشته بودند. سربازهای بعثی وجب به وجب اردوگاه را زیر و رو کردند، اما نتوانستند همه ی پیازهای کاشته شده را پیدا کنند.
چند ماه بعد، آرام آرام پیازهای دیگری در دل علف های میان باغچه می رویید.
فرمانده ی عراقی، وقتی از آن اردوگاه می رفت، کابوس وحشتناک پیاز را هم با خودش می برد. او تا همه ی عمر با شنیدن کلمه ی پیاز تمام بدنش از خشم و ناراحتی می لرزید.
سرباز دوباره تکرار کرد: «قربان! این همان نامه است! آن ها با این یادداشت ها از حال هم با خبر می شوند. به هم خبر می دهند و از هم خبر می گیرند!»
فرمانده ی اردوگاه، ناگهان فریاد زد: «مردک احمق! یک تکه ی کاغذ سفید جلوی من گرفته ای و هی یادداشت یادداشت می کنی! کدام یادداشت؟ این کاغذ که سفید است!»
سرباز با ترس گفت: «اما قربان!»
فرمانده دوباره فریاد زد: «اما ندارد. دیوانه شده ای؟ توی این کاغذ چی نوشته ؟ هیچی! سفید سفید است. اگر چیزی نوشته برایم بخوان!»
سرباز که زبانش از ترس بند آمده بود، گفت: «قربان! خودم دیدم که اسیران ایرانی این کاغذ را با احتیاط به هم می دادند. توی محوطه ی اردوگاه، این را از آن ها گرفتیم... آن ها با این یادداشت ها اخبار مهم را به هم اطلاع می دهند.»
ناگهان فرمانده از کوره دررفت، کاغذ را از سرباز گرفت، آن را ریزریز کرد و توی صورت سرباز کوبید و فریاد زد:
«گم شو بیرون! سرباز دیوانه!»
سرباز با ترس عقب عقب رفت. به احترام فرمانده اش پا کوبید و از اتاق فرماندهی بیرون رفت.
فرمانده رو به یکی از معاونانش کرد، لبخند تلخی زد و گفت: «گمانم سربازهای ما کم کم دارند دیوانه می شوند. روز روشن یک تکه ی کاغذ سفید را دست گرفته و هی یادداشت یادداشت می کند. آدم از دست این ها دیوانه می شود.»
معاون با احترام فراوان گفت: «قربان! من هم خبر دارم که اسیران ایرانی، تمام اخبار مهمی را که می شنوند از طریقی به هم اطلاع می دهند. من در جریان پیدا کردن این یادداشت ، ببخشید این کاغذ بودم. چند روز اسیران ایرانی را زیر نظر داشتیم. فهمیدیم که آن ها این کاغذ را با احتیاط زیادی به هم می دهند. ما هم خیال کردیم اخبار محرمانه ای را به هم اطلاع می دهند... اما... اما کاغذ، سفید بود. ملاحظه فرمودید که...»
فرمانده ی عراقی نیشخندی زد و گفت: «جناب سرهنگ! شما دیگر چرا؟ نکند ایرانی ها اطلاعات و اخبار خودشان را توی کاغذ فوت می کنند و آن را تا می کنند و به هم می رسانند! این حرف ها کدام است! شما که به سحر و جادو اعتقاد ندارید؟»
سرهنگ شرم زده به زمین چشم دوخت:
ـ «نه قربان!»
ـ «پس چی؟ من هم می دانم که آن ها اخبار مهم را در تمام اردوگاه پخش می کنند؛ اما نه با این کاغذهای سفید. من شخصاً اعتقاد دارم که آن ها این کاغذ سفید را برای گول زدن جاسوس ها و مأمورهای شما بین خودشان رد و بدل کرده اند. حتماً لا به لای این ورق های سفید، یادداشت های اصلی خودشان را به هم می رسانند. دقت کنید. بیش تر مراقب باشید تا عوامل این پخش کردن اخبار را زودتر شناسایی کنید.»
سرهنگ، احترام نظامی گذاشت و در زیر نگاه های سنگین و پر از سرزنش فرمانده اش از اتاق بیرون رفت.
***
چند روز گذشت. رزمندگان اسلام، مدتی قبل یک عملیات مهم انجام داده بودند. خبر این عملیات در مدت کوتاهی بین اُسرا پخش شد.
فرمانده سرسام گرفته بود. اسرا در آن اردوگاه نه رادیویی داشتند و نه روزنامه ای. پس چطور این اخبار بین آن ها پخش می شد؟!
دوباره جست وجوها شروع شد. مراقبت ها بیش تر شد. یک روز ناگهان سرهنگ معاون فرمانده، باشتاب وارد دفتر فرماندهی ارودگاه شد. کاغذ سفیدی در دست داشت و پیروزمندانه وارد شد.
فرمانده پرسید: «چه خبر؟ چه کار کردید؟»
معاون، کاغذ سفید را جلوی چشمان از حدقه بیرون زده ی فرمانده گرفت:
ـ «قربان! قربان! این یادداشت را همین الان از اسیران ایرانی گرفتیم. چند یادداشت دیگر هم بود، اما این یکی را توانستیم بگیریم!»
فرمانده کاغذ را از او گرفت. سفید سفید بود، فقط کمی چین و چروک داشت. خشمگین شد. فریاد زد:
ـ «جناب سرهنگ! این کاغذ چیست؟ من نمی خواهم خبر عملیات بزرگ ایرانی ها بین اسرا پخش شود، آن وقت شما مثل بچه ها یک تکه ی کاغذ سفید را برای من آورده اید که چه بشود؟ شرم آور است!»
سرهنگ معاون، پیروزمندانه گفت: «قربان! ایرانی ها با همین یادداشت ها به هم خبر می دهند.»
ـ «یادداشت؟ یادداشت ... ول کنید جناب سرهنگ! من کور که نیستم. نکند احمق شده ام و خودم خبر ندارم. کدام یادداشت؟ دیوانه ام کردید!»
معاون در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد، آرام به طرف پنجره رفت. آفتاب می تابید. کاغذ را جلوی نور خورشید گذاشت و رو به فرمانده گفت:
ـ «قربان! کمی صبر داشته باشید. الان می گویم کدام یادداشت.»
گوشه ی لب فرمانده از شدت خشم و عصبانیت می لرزید. جلو آمد. نگاهی از سر تمسخر به معاونش انداخت و زل زد به کاغذی که جلوی نور بود.
ناگهان در مقابل چشمان حیرت زده ی فرمانده، حروفی روی کاغذ شکل گرفت و کم کم واضح و واضح تر شد. فرمانده با تعجب گفت: «یا خدا! ایرانی ها چه کار می کنند.»
معاون در حالی که کلمات به سرعت از دهانش خارج می شد گفت: «نگفتم قربان! این سحر و جادو نیست. تمامش زیر سر پیاز است!»
ـ «پیاز؟ این دیگر چیست؟ نکند اسم رمزی بین اسیران ایرانی است!»
ـ «خیر قربان! پیاز. همین پیازی که ما گاهی به همراه غذا به آن ها می دادیم. آن ها با آب پیاز روی کاغذ یادداشت می نویسند و برای هم می فرستند! وقتی نگاه می کنی، فقط یک کاغذ سفید می بینی، اما وقتی آن را جلوی نور آفتاب می گذاری آرام آرام کلمات زنده می شوند!»
فرمانده با تمام وجود فریاد زد: «ای احمق ها! چه طور متوجه این ماجرا نشدید؟ زودتر تمام پیازها را جمع کنید. هر جا از کسی پیاز پیدا کردید به سختی مجازاتش کنید. به پیازدارها رحم نکنید. توی محوطه، وسط باغچه ها همه جا را بگردید که نکند آن ها پیاز کاشته باشند. پیاز... پیاز... پیاز... عجب فکر عجیبی... عجب... عجب... عجب!»
***
سربازهای بعثی ریختند داخل اردوگاه. تمام پیازها جمع شد. چند نفر از اسرا وسط باغچه ها پیاز کاشته بودند. سربازهای بعثی وجب به وجب اردوگاه را زیر و رو کردند، اما نتوانستند همه ی پیازهای کاشته شده را پیدا کنند.
چند ماه بعد، آرام آرام پیازهای دیگری در دل علف های میان باغچه می رویید.
فرمانده ی عراقی، وقتی از آن اردوگاه می رفت، کابوس وحشتناک پیاز را هم با خودش می برد. او تا همه ی عمر با شنیدن کلمه ی پیاز تمام بدنش از خشم و ناراحتی می لرزید.
نویسنده: احمد عربلو
تصویرساز: مرجان نیک جاه