با هزار زحمت رفتم کلاس دوم. آن جا هم از بخت بد من، این خانم شد معلم مان. همیشه تهِ کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم. دیگر خودم هم باورم شده بود شاگرد تنبلی هستم تا ابد.
کلاس سوم، یک معلم جوان وارد مدرسه یمان شد. او را برای کلاس ما گذاشتند، من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم؛ چون می دانستم جایم همان جاست. معلم درس داد و مشق گفت که برای فردا بیاوریم.
آنقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم؛ اما باز هم می دانستم شاگرد تنبل کلاس هستم.
فردا که معلم آمد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشق ها. همگی شاخ درآورده بودیم؛ چون معلم قبلی مشق هایمان را خط می زدد یا پاره می کرد.
وقتی به من رسید با ناامیدی مشق هایم را نشان دادم. دست هایم می لرزید و قلبم به شدت می زد. خانم معلم زیر هر مشق چیزی می نوشت. خدایا! برای من چه می نویسد؟!
نوبت من که شد، خانم معلم نگاهی به مشق هایم انداخت و با خطی زیبا نوشت: عالی.
باورم نمی شد. بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود. لبخندی زد و رد شد. سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم به خودم گفتم: «هرگز نمی گذارم بفهمد من تنبلِ کلاسم.» به خودم قول دادم بهترین باشم. آن سال با معدل بیست، شاگرد اول شدم و همین طور سال های بعد.
همیشه شاگرد اول بودم. وقتی کنکور دادم، نفر ششم در کنکور کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم.
یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت من را تغییر داد.
خاطره ای از: استادمحمد شاه محمدی (استاد مدیریت و روان شناسی)
تصویرساز: نگین حسین زاده