به مناسبت ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام «روز جوان» برای جمع آوری خاطرات دوران نوجوانی به سراغ نوجوانان دیروز رفتیم؛ همان ها که سال ها پیش هم سن شما بودند و امروز سرشار از تجربه؛ آن هایی که تجربه ی دیروزشان ضامن سلامت جامعه ی امروز است.
رضا امیرخانی (نویسنده و منتقد ادبی)
یک روز از رهبر فرزانه ی انقلاب سؤال شد: «آیا شما در نوجوانی و جوانی فکر می کردید رهبر شوید؟»
آقا خاطره ای بیان کرد و در انتها فرمود: «من از قبل از ایّام بلوغ که نماز خواندن را شروع کردم در قنوتم همواره این دعا را می خواندم که: اللهم اجعلنی مجدد دینک و محیی شریعتک.»[1]
آقا خاطره ای بیان کرد و در انتها فرمود: «من از قبل از ایّام بلوغ که نماز خواندن را شروع کردم در قنوتم همواره این دعا را می خواندم که: اللهم اجعلنی مجدد دینک و محیی شریعتک.»[1]
علی رحمانی (معلم بازنشسته)
وقتی نوجوان بودم دلم می خواست دنبال فلان شغل بروم؛ اما یک روز که برف سنگینی باریده بود دیدم آقای احمدی - معلم کلاس دومی ها - آمده تا برادر کوچکم را که مریض بود و در رختخواب استراحت می کرد به دوش بگیرد و به مدرسه ببرد تا از جشنی که برای قهرمانان تیم فوتبال آموزشگاه برپا شده بود جا نماند. آن روز تصمیم گرفتم به دانش سرا بروم و معلّم شوم.
فاطمه ایرانی (استاد دانشگاه)
وقتی نوجوان بودم آرزو می کردم پول زیادی داشته باشم؛ اما یک روز از عالم محل شنیدم که حضرت علی علیه السلام به فردی که از او پرسیده بود علم بهتر است یا ثروت، فرمود: «علم بهتر است که تو را حفظ میکند نه مال که تو مجبوری نگهبانش باشی.»[2]
همین باعث شد دنبال کسب دانش بروم.
همین باعث شد دنبال کسب دانش بروم.
محمد مؤمنی (گرمابه دار)
وقتی نوجوان بودم دوست داشتم یک شبه به همه ی آرزوهایم برسم؛ اما انسان بزرگی سر راهم قرار گرفت و به من آموخت اگر همه چیز را یک دفعه به دست بیاورم، دیگر انگیزه ای برای کار و فعالیت نخواهم داشت؛ مثل بچه ای که همه چیز برایش خریده اند و دیگر از گرفتن هدیه خوشحال نمی شود.
نصرت الله مقدم (کاسب)
وقتی نوجوان بودم آرزو داشتم پدرم را که کارگری می کرد، به زیارت خانه ی خدا بفرستم. چند تابستان حسابی کار کردم و با پولش پدرم را به مکّه فرستادم و از او خواستم از آن جا برایم نامه بنویسد.
پدرم رفت و نامه اش یکی دو هفته بعد رسید؛ جالب این که وقتی برگشت، گفت نامه ای نفرستاده است. سراغ نامه رفتم تا آن را نشانش بدهم، دیدم خبری از آن نیست!
پدرم رفت و نامه اش یکی دو هفته بعد رسید؛ جالب این که وقتی برگشت، گفت نامه ای نفرستاده است. سراغ نامه رفتم تا آن را نشانش بدهم، دیدم خبری از آن نیست!
علی هاشمی (عکاس)
عکاسی تازه باب شده بود و من که سن وسال کمی داشتم آرزو داشتم عکس بیندازم. یک روز عیدی هایم را برداشتم و به مغازه ی عکاسی رفتم و عکس انداختم. آقای عکاس وقتی عکسم را تحویل داد، گفت: «ببین شبیه خودت شده است!»
به این جمله ی طنز آمیز اما جدّی او کُلّی خندیدم و بعدها خودم عکاس شدم.
به این جمله ی طنز آمیز اما جدّی او کُلّی خندیدم و بعدها خودم عکاس شدم.
محمود لطفی (نظامی بازنشسته)
در نوجوانی آرزو داشتم نظامی شوم، اسلحه به دست بگیرم و به مرد بدزبانی که در همسایگی مان بود خودی نشان بدهم. چند سال بعد که به آرزویم رسیدم، خواستم به سراغش بروم؛ اما حس کردم باید از او و دیگر هم وطنانم دفاع کنم نه این که اذیت شان کنم. او هم که خوش رفتاری مرا دید، بدزبانی را کنار گذاشت.
عاطفه حاجی زاده (پزشک)
وقتی نوجوان بودم آرزو داشتم لباسی را که بعضی دانشجویان اروپایی موقع فارغ التحصیلی می پوشند بپوشم.
این گذشت تا به دانشگاه رفتم. در آن جا استادی داشتیم - که خدا رحمتش کند - به ما گفت: «این لباسی که اروپایی ها موقع فراغت از تحصیل می پوشند همان عمامه و عبای ابوعلی سینا، شیخ مفید و دیگر علمای مسلمان و ایرانی است که آن را بازطراحی کرده و برای ما هم فرستاده اند!»
راست گفته اند:
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
یار در خانه و ما گِرد جهان می گردیم
این گذشت تا به دانشگاه رفتم. در آن جا استادی داشتیم - که خدا رحمتش کند - به ما گفت: «این لباسی که اروپایی ها موقع فراغت از تحصیل می پوشند همان عمامه و عبای ابوعلی سینا، شیخ مفید و دیگر علمای مسلمان و ایرانی است که آن را بازطراحی کرده و برای ما هم فرستاده اند!»
راست گفته اند:
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
یار در خانه و ما گِرد جهان می گردیم
بیگم سلطان جمال زاده (مادربزرگ)
وقتی نوجوان بودم آرزو می کردم مادرم به مهمانی برود و من برایش آب و جارو کنم، آب حوض را عوض کنم و کُلی کار دیگر.
امروز که خودم مادربزرگ شده ام، بچه ها و نوه هایم مثل پروانه ای که دور شمع بگردند تنهایم نمی گذارند. من فکر می کنم خدا دارد خدمت ناچیزم به والدینم را تلافی می کند.
امروز که خودم مادربزرگ شده ام، بچه ها و نوه هایم مثل پروانه ای که دور شمع بگردند تنهایم نمی گذارند. من فکر می کنم خدا دارد خدمت ناچیزم به والدینم را تلافی می کند.
مرتضی علمی (عالم دینی)
نوجوان بودم که به مدرسه علمیه ی جده ی بزرگ در اصفهان رفتم. روزهای اول آرزو داشتم مرجع دینی مسلمانان شوم؛ اما هرچه سن وسالم بیش تر و دانایی ام افزون تر شد، فهمیدم نباید برای این چیزها درس بخوانم. تا رضای خدا مانده چرا باید به فکر چیزهای دیگر باشم.
احمد احمدی (معلم پیشکسوت)
بچه که بودم خواهرکوچکم مویم را می کشید و من آرزو می کردم مو نداشتم. حالا که پیر شده ام به این آرزویم رسیده ام!
نویسنده: بیژن شهرامی
پی نوشت:
1- خدایا ما را ادامه دهنده ی دین و زنده کننده ی شریعت خود قرار بده.
1- خدایا ما را ادامه دهنده ی دین و زنده کننده ی شریعت خود قرار بده.
2- کشکول بحرانی، ج۱، ص۲۷