تويي كه نمي شناختمت
نویسنده : سيد مهدي شجاعي
خون، تمام تنت را گرفته بود لبهايت مثل كويري كه ساليان سال باران نخورده باشد،ترك خورده بود. پلكت سنگيني ميكرد. چشمهايت به گودي نشسته بود، كبودي زير چشمهايت و زردي گونهات را خطي كمرنگ از هم جدا ميكرد. مرده بودي با مرده مو نميزدي!
نميدانم بيشتر زخمت با تو چنين كرده بود يا تشنگي و گرسنگي. هر چه بود مثل آدمي بودي كه حسابي چلانده شده باشد، اول آب بدنش را گرفته باشند بعد خونش را و سپس گوشتهايش را، و مانده باشد پوست و استخوانش پوست چسبيده به استخوان.
زانوهايت حق داشتند كه تا شوند و تو را به زمين بيندازند. مگر از دو تا زانو چقدر ميشود انتظار داشت دو ساعت كه آدم چهار زانو مينشيند حسابي خسته ميشود، آن وقت دو تا زانو آن همه وقت آدم زخمي را گرسنه و تشنه بكشند و خسته نشوند؟ بچهها دارند پيشروي ميكنند و من هم با همهام . خمپاره چپ و راستمان را ميكند و ميكاود و گهگاه يكي دو نفرمان را هم به دام ميكشد.
خندقها و كانالها و ميدانهاي مين ما را از خود عبور ميدهند. دشمن تنها به فرار فكر ميكند، بي كفش و كلاه و حتي بي سلاح ميگريزد.
بيابان خدا پيش پاي ما پهن است و ما پيش ميرويم. هر چه كه پيشتر ميرويم بيشتر از هم جدا ميافتيم از ما ميكشند ولي كم نميشويم، پهن ميشويم، گسرده ميشويم و جلو ميرويم.
هر از گاهي از سوراخ سنگري، چند نفري كه خوابشان سنگينتر بوده و ديرتر بيدار شدهاند با عرقگير و پاي برهنه . دستها به سر و تسليم محض بيرون ميآيند همان وقت اسلامشان گل ميكند و حسابي انقلابي و مخالف صدام ميشوند و با يكي از بچهها روانه پشت جبهه.
تانكهاي عراقي گردنهاي دراز و باريكشان را از لاك درآوردهاند و مبهوت و سرگردان به اطراف نگاه ميكنند. شايد از اين كه در اين شلوغي و واويلا عاطل و باطل ماندهاند خمارند و اگر بچههايي كه رانندگي تانك بلندند يا ميخواهند همان جا ياد بگيرند، بدادشان نرسند حسابي ذله ميشوند . تنها زحمت اين تانكها پس و پيش كردنشان است، يك عقب و جلو ميخواهد، دور مختصري و سپس شليك به هر جا كه بخورد غنيمت است . از ژ ـ سه و كلاش كه بهتر عمل ميكند. مال خودشان هم هست و بايد صرف خودشان شود. اين را بچهها وقت بالا رفتن از تانكهاي راقي ميگويند.
من هم مثل همه تشنگي و گرسنگي را فراموش كردهام. ولي نماز را نه.
با پوتين به همان سمتي كه فكر ميكنم بايد قبله باشد ميايستم و نماز ظهر و عصر را سلام ميدهم. ميترسم از قضا شدن، ساعت ندارم ولي آفتاب آن قدر كمرنگ شده كه به يك ساعت بعدش اميد نميشود بست.
بعد از نماز دوباره راه ميافتم و خودم را ميرسانم به بچهها.
بچهها هنوز دارند پيشروي ميكنند چقدر راه آمدهاند. هيچ كس نميداند چيزي به غروب نمانده است. كشتههاي عراقي چه ذليل بر زمين افتادهاند.
همين طور كه دارم مثل بقيه تكبير ميگويم و جلو ميرويم، حس ميكنم كتف سمت چپم ميسوزد. سوختني كه جگرم را هم كباب ميكند اما به روي خودم نميآورم. خشابم را عوض ميكنم و ادامه ميدهم به رفتن و شعاردادن و شليك كردن. كتف سمت چپم انگار كه سحر شده باشد، امانم را ميبرد. براي اين كه كسي را معطل خودم نكنم. آرام و بي سر و صدا كنار ميكشم و خود را به تخته سنگي تكيه ميدهم.
آرام آرام سر و كله غروب دارد پيدا ميشود. اگر بتوانم خودم را به بچهها برسانم، هم فكري براي زخمم ميكنند و هم از شب و بيابان و سرگرداني نجات مييابم. اين كه راه آمده را برگردم درخود نميبينم كم راه نيامدهام كه برگشتنش ساده باشد.
راه ميافتم، تشنگي و گرسنگي و ضعف عذابم ميدهد: اما من راه ميروم و دستم را هم با خود يدك ميكشم. سوزش زخم هر لحظه بيشتر ميشود و خون هم راه خودش را تا سرانگشتان پيدا ميكند و بر زمين ميريزد. مسافت زيادي را با پاي بي رمقم طي ميكنم. ولي راه به جايي نميبرم.
فكر ميكنم كه ته مانده رمقم را هم اگر فداي اين سرگرداني بكنم دوام نميآورم. يك موجود زنده هم از اين اطراف نميگذرد كه راه را از او سؤال كنم. اين كشتههاي عراقي هم هنوز چيزي نگذشته چه بوي تعفني از خود بروز ميدهند بدنم را بر روي تل خاكي پهن ميكنم و چشمهايم را به ستارهها ميدوزم.
بعضي از ستارهها هنوز نيامده خاموش ميشوند ولي نه انگار ستاره نيستند منورهاي دشمنند.
ستاره كه خاموش شدني نيست. اين منورهاي دشمن است كه نيامده خاموش ميشود. قبله را از ستارهها پيدا ميكنم و به جان كندني خود را از روي خاك ميكنم و به نماز ميايستم. در تمام عمرم نمازي به اين طراوت نخواندهام.
فكري به خاطرم ميرسد: هيچ بعيد نيست كه بچهها همين اطراف باشند و تاريكي شب از چشمها پنهانشان كرده باشد.
اين را با شليك يكي دو گلوله راحت ميشود فهميد.
دستها حتي توان برداشتن تفنگ را هم در خود نميبينند. ولي مگر آنها بايد تصميم بگيرند… آهان … ته قنداق تفنگ اگر بر روي زمين باشد بهتر است .. آهان اين يكي… در گوش شب. عجب صداي گلوله ميپيچد. و اين هم… واي همان يكي آخرين فشنگ بود… از آخرين خشاب. چه حماقتي!…
و حالا اگر سگي ، گرگي هم به آدم حمله كند… باشد؛ هر چه ميخواهد بشود توكل را كه از آدم نگرفتهاند. تا صبح سوزش و درد زخم كشيك ميدهند كه خواب به محوطه چشمم وارد نشود.
هوا سرد نيست ولي نسيم براي زخم حكم سرماي سوزنده زمستان را دارد. حكم دشنه را دارد.
حرفهمايم با خدا مثل گذشته نيست اصلا زبان زبان ديگريست روح روح تازهايست و خواستهها و نيازها چيزي جز آنچه كه تا به حال بوده است.
سپيده ، ميل به نماز صبح را در وجودم تشديد ميكند. با آرنج راستم ميخواهم تنم را از خاك بكنم خون خشك شده پشتم را به خاك چسبانده است ولي من نميخواهم خوني كه از من رفته است پشتم را به خاك بچسباند با آرنجم به خاك فشار ميآوردم و خود را از زمين ميكنم. سوزش زخم كه ميرفت آرامتر شود،دوباره شدت ميگيرد. طبيعي است كه زخم، با اين كار، سربار كرده باشد.
مجبورم نماز را نشسته بخوانم.
كمي قبل از اين كه نمازم را شروع كنم صداي خش خشي ميشنوم و اهميت نميدهم. وقتي نمازم تمام ميشود صداي خش خش آن قدر بلند است كه نميتوانم اهميت ندهم.
سرم را برميگردانم، چيزي نميبينم ولي صدا را هم چنان ميشنوم.
صدا بايد نزديك باشد. شايد پشت همين تله خاكي كه بر روي آن افتادهام كنجكاوي يا اضطراب و دلهره هر چه هست مرا به روي پا ميايستاند. چشمهايم سياهي ميرود و زمين به دور سرم ميچرخد و اگر تفنگ كار عصا را برايم نكند حتماً به زمين ميافتم. دست چپم مال خودم نيست. خودم را به جلو ميكشم و به هر زحمتي هست تل خاكي را دور ميزنم
خوب هر كسي هم كه جاي من باشد حتماً ميترسد.
دستي از تل خاكي درآمده باشد تكان بخورد و دستمالي را تكان بدهد! هر كس باشد ميترسد، بخصوص كه آدم تنها باشد گرسنه و تشنه باشد، زخم خورده باشد و از همه مهمتر فشنگ هم نداشته باشد.
با برگشتن كه مسأله حل نميشود با ايستادن هم.
دل را يك دل بايد كرد و توكل هم همين جاها خودش را بايد نشان بدهد و شايد هم اوست كه پاها را به پيش ميبرد.
كمي كه پيش ميروم تازه ميفهمم سنگر است اين جا كه دستي از آن بيرون آمده و دستمالي تكان ميدهد. در اين كه اين دست، دست دشمن است ترديد نميكنم ولي نميدانم با او چه بايد كرد. از يك سنگر عراقي دستي به تسليم درآمده است و اگر خدعه باشد من نه فشنگي دارم كه دفع كنم و نه تواني كه بر پا ايستاده بمانم و اگر هم تازه فريب نباشد كسي كه ناي ايستادن ندارد چگونه ميتواند اسير بگيرد و گيرم كه گرفتي از كدام راه بايد رفت؟…
چگونه؟ … او در سنگر ايستاده است و من بيرون، او بيشك مسلح است و من بي فشنگ،او سالم است و من زخمي ،با اين همه تفاوت چه كار بايد كرد.
ولي يك تفاوت ديگر هم هست. مگر آن كه همان يك تفاوت كاري بكندو آن اينكه من خدا دارم و او ندارد. من عاشقم و او نيست.
همين مرا كافيست.
به جلو بايد رفت.
به جلو ميروم و هر چند رمق در بدن ندارم. ولي آن چنان قدم بر ميدارم كه صداي پاهايم دلش را بلرزاند . او كه خالي بودن تفنگ را نميداند، آن را بلند ميكنم و قنداقش را بر روي شانه ميگذارم، ميان گودي شانهام جاي ميدهم و با چانهام آن را نگه ميدارم.
خوب حالا به او چه بايد گفت كه اين دستمال لعنتياش را آن قدر تكان ندهد و بيرون بيايد؟ حتماً از ديشب كه صداي گلوله را در دو قدمياش شنيده است تا حالا دارد همين طور تكان ميدهد بايد به او بگويم كه دستش را روي سرش بگذارد و از سنگر بيرون بيايد. سر ، نه بر روي چشمش ، براي اينكه نبايد مرا اين طور زخمي ببيند. ولي من كه عربي بلد نيستم . لعنت به من كه تنبلي كردم و اين همه وقت دو كلمه عربي ياد نگرفتم.
دست روي چشم گذاشتن پيش كش ولي يك چيزي بالاخره بايد بگويم كه بفهمد من نميخواهم او را بكشم و تسليم شدنش را پذيرفتم.
از ميان شعارهاي عربيمان هم هيچ كدام به درد اين جا نميخورد.
لا شرقيه ، لا غربيه نه اين نه يك شعار ديگر بود كه اولش يا ايها المسلمون داشت. نه آن هم اين جا مصداق ندارد.
اين دستمال تكان دادن اين هم آدم را ذله ميكند اگر يك آيه از قرآن هم يادم بيايد كه اين جا مناسب باشد خوبست.
به او بگويم، قل هو الله احد اگر همين را بگويد يعني تسليم شده است ولي اين نه بايد يك چيزي باشد كه به او بفهماند تسليم شدنش را پذيرفتهام. آهان… قولوا لا اله الا الله تفلحوا. تا رستگار شويد.
همين را ميگويم،بايد طوري بگويم كه ضعف جسميم را از صدايم تشخيص ندهد.
با صداي استوار و خشن … قولوا لا اله الا الله تفلحوا.
اول صداي لا اله الا الله با لهجه عربي و بعد دستي كه دستمال در آن است بر روي دست ديگر قرار ميگيرد و هر دو بر روي سر و بعد گردن پيدا ميشود و بعد شانهها از سنگر بيرون ميزند… و بعد… ديالا جون بكن.. الحمدلله به خير گذشت. بيچاره از ترس، حتي سرش را بلند نميكند من را نگاه كند و اين همان است كه من ميخواهم… يك صداي ديگر لا اله الا الله … و بعد دست و سر و گردن و … عجب .. پس دو نفر در اين سنگر بودهاند و من نميدانستم.
ممكن بود ا زپس يك نفر بشود برآمد ولي دو نفر را .. و يك صداي ديگر … اين سه تا.. واي .. خدا به خير كند. .. اين هم چهارمي…. خدايا!… پنج تا شدن… ديگه بسته من با يك تفنگ خالي… راستي چطور است يكي از تفنگهايشان را بردارم. ولي از كجا معلوم كه تفنگهاي اينها هم خالي نباشد. نه.. اگر به سمت تفنگهايشان بروم و خالي باشد، خالي بودن تفنگ خودم هم لو ميرود. همان خدايي كه با تفنگ خالي اينها را از سنگر درآورده است، با تفنگ خالي هم راهشان مياندازد. چه كنم با اين ضعف؟ من كه قدم از قدم نميتوانم بردارم . چطور پنج اسير را با خودم يدك بكشم….؟
و اصلاً از كدام سمت بايد رفت.
من اگر راه را بلد بودم كه اول خودم را از اين بيابان خلاص ميكردم.
ولي خوب من سرگردان شدهام، اينها كه راه را بلدند. سنگرشان اين جا بوده، بالاخره ميدانند كه جبهه ما كدام طرف است، فقط بايد كاري كرد كه نابلدي مرا نفهمند همين قدر كه بهشان بگويم راه بيفتند بالاخره طرف جبهه خودشان كه نميروند. حتماً ميدانند كه از كدام طرف بايد راه بيفتند و چه ميفهمند كه من راه را بلد نيستم؟
همين قدر كه بهشان بگويم يا الله قاعدتاً بايد راه بيفتند.
ـيالا … يالا
كاش ميشد قدري آب از شان بگيرم كه هم جگر تشنهام خنك شودو هم رمقي به پاهايم بيايد بگيرم؟ قمقمههايي كه به كمرشان بسته است لابد خالي كه نيست… ولي اينها اسيرند، آب را كه ازشان بگيري فكر ميكنند… نميدانند كه من يك شبانه روز است آب نخوردهام و تشنگي جگرم را .. همان بهتر كه ندانند نبايد هم بدانند.. تحمل ميكنم.
يك شبانه روزش را تحمل كردهام بقيهاش را هم تحمل ميكنم.
مولامان امام حسين، جانم فداي تشنگيش . در آن گرماي سوزان كربلا تشنگي ميكشيد و ميجنگيد … پس وقتي زخمي و تشنه جنگ ميشود كرد، راه رفتن كه هنر نيست… يا الله .
اين بيچارهها از ترس حتي پشت سرشان را هم نگاه نميكنند. كه ببينند چند به چنديم.
******
از بالاي خاكريز چشممان افتاد به پنج نفر كه دستشان روي سرشان بود و به رديف ميآمدند. از طرفي ظاهرشان به اسرا ميخورد و از طرفي ده، پانزده ساعت از خاتمه مرحله اول حمله گذشته بود: حالا چه وقت اسير بود و از همه مهمتر كو كسي كه اينها را به اسارت گرفته. شده بود بارها كه عراقيها به اين سمت ميآمدندو خودشان را تسليم ميكردند، ولي نه به اين شكل دستمال سفيدي، سبزي چيزي دستشان ميگرفتندو به اين سمت ميدويدند ولي نه اين طور كه با تأني و وقار دستها بر سر و سرها به پايين راه بيايند.
علي را شايد بشناسي ،او هم مثل من مال جنوب است، اگر نشناسياش هم ميآيد اينجا او را ميبيني. گفتهام كه بستري هستي و خودش گفته كه ميخواهد حتماً تو را ببيند براي ديدنت ميآيد. من و او تفنگهايمان را برداشتيم و دويديم طرف اين پنج نفر.
اگر همان وقت كسي از ما ميپرسيد بزرگترين آرزويتان چيست؟ ميگفتيم: اينكه بفهميم اينها كي هستند و چه كارهاندچرا اين قدر رام و سر به زيرند، از كجا آمدهاند؟…
جلو هم رفتيم سرشان را بلند نكردند ما را نگاه كنند.
علي از اولي پرسيد: « با كي آمديد؟»
و هر پنج نفر انگار كه با عجيبترين سؤال مواجه شده باشند، مبهوت اما آرام و با احتياط سرشان را به عقب برگرداندند و وقتي جز خودشان كس ديگري را نديدند متحيرتر و مضطربتر شدند .
علي دوباره ازشان پرسيد: « گفتم با كي آمديد؟» اولي وحشت زده و با لكنت زبان گفت: « با يكي از نظاميهاي شما.» علي پرسيد: « تا كجابا شما بود؟»
آخري جواب داد:« بود.. ما فكر ميكرديم هنوز هم هست تا حدوده ده دقيقه پيش هم كه من زير چشمي پشتم را نگاه كردم ديدمش؛ بود.»
علي كه حيرتش مثل من بيشتر شده بود پرسيد:« چطوري اسير شديد؟»
اولي انگار كه جان گرفته باشد گفت:« شما كه رسيديد پشت سنگرها من ميخواستم اسير بشوم ولي اينها نميخواستند . قرار بود من اسير بشوم ولي اينها خودشان را نشان ندهند. اينها ميخواستند اگر كسي به سراغشان آمد به طرفش شليك كنند. به من گفتند تو اگر ميخواهي برو ولي از ما چيزي نگو.»
وقتي نظامي شما گفت: بگوييد لا اله الا الله تا رستگار شويد فهميديم كه متوجه شده كه ما تعدادمان از دو نفر بيشتر است. گفت : بگوييد…
اين بود كه اينها هم خودشان را تسليم كردند ولي وقتي فهميدند كه نظامي شما يكنفر است و او هم زخمي است تمام راه را زير لب به من غر زدند كه چرا باعث شدهام تسليم شوند.
علي با تعجب پرسيد: زخمي بوده؟
آخري گفت: آره كتفش
علي بلافاصله سؤال كرد: از كدام راه آمديد؟
و همهشان با دست مسيري را كه آمده بودند نشان دادند.
علي رويش را به من كرد بغضآلود گفت: به خدا كه هر كي هست اعجوبه است.
و وقتي ديد من دارم گريه ميكنم او هم بغضش تركيد و زد زير گريه.
اسرا، مات و مبهوت به ما نگاه ميكردند.
علي گفت: بايد همين نزديكيها باشه تو اينها رو ببر من ميرم ميآرمش.»
گفتم: « نه بگذار من برم. برم به پابوس استقامتش ، برم به زيارتش»
علي گفت:« پس با بچهها برين ، برانكارد ببرين.»
گفتم : « نه ميخواهم بگذاريم رو دوشم بيارمش ميخواهم بگذارمش رو سرم ، رو چشمام…»
وقتي ديدم قلبت هنوز ميزند به خدا جان تازه گرفتم. هيچ چيز در عمرم مرا آن قدر خوشحال نكرده بود كه زنده بودن تو ، تويي كه نميشناختمت.
منبع:http://www.farsnews.net
/س
نميدانم بيشتر زخمت با تو چنين كرده بود يا تشنگي و گرسنگي. هر چه بود مثل آدمي بودي كه حسابي چلانده شده باشد، اول آب بدنش را گرفته باشند بعد خونش را و سپس گوشتهايش را، و مانده باشد پوست و استخوانش پوست چسبيده به استخوان.
زانوهايت حق داشتند كه تا شوند و تو را به زمين بيندازند. مگر از دو تا زانو چقدر ميشود انتظار داشت دو ساعت كه آدم چهار زانو مينشيند حسابي خسته ميشود، آن وقت دو تا زانو آن همه وقت آدم زخمي را گرسنه و تشنه بكشند و خسته نشوند؟ بچهها دارند پيشروي ميكنند و من هم با همهام . خمپاره چپ و راستمان را ميكند و ميكاود و گهگاه يكي دو نفرمان را هم به دام ميكشد.
خندقها و كانالها و ميدانهاي مين ما را از خود عبور ميدهند. دشمن تنها به فرار فكر ميكند، بي كفش و كلاه و حتي بي سلاح ميگريزد.
بيابان خدا پيش پاي ما پهن است و ما پيش ميرويم. هر چه كه پيشتر ميرويم بيشتر از هم جدا ميافتيم از ما ميكشند ولي كم نميشويم، پهن ميشويم، گسرده ميشويم و جلو ميرويم.
هر از گاهي از سوراخ سنگري، چند نفري كه خوابشان سنگينتر بوده و ديرتر بيدار شدهاند با عرقگير و پاي برهنه . دستها به سر و تسليم محض بيرون ميآيند همان وقت اسلامشان گل ميكند و حسابي انقلابي و مخالف صدام ميشوند و با يكي از بچهها روانه پشت جبهه.
تانكهاي عراقي گردنهاي دراز و باريكشان را از لاك درآوردهاند و مبهوت و سرگردان به اطراف نگاه ميكنند. شايد از اين كه در اين شلوغي و واويلا عاطل و باطل ماندهاند خمارند و اگر بچههايي كه رانندگي تانك بلندند يا ميخواهند همان جا ياد بگيرند، بدادشان نرسند حسابي ذله ميشوند . تنها زحمت اين تانكها پس و پيش كردنشان است، يك عقب و جلو ميخواهد، دور مختصري و سپس شليك به هر جا كه بخورد غنيمت است . از ژ ـ سه و كلاش كه بهتر عمل ميكند. مال خودشان هم هست و بايد صرف خودشان شود. اين را بچهها وقت بالا رفتن از تانكهاي راقي ميگويند.
من هم مثل همه تشنگي و گرسنگي را فراموش كردهام. ولي نماز را نه.
با پوتين به همان سمتي كه فكر ميكنم بايد قبله باشد ميايستم و نماز ظهر و عصر را سلام ميدهم. ميترسم از قضا شدن، ساعت ندارم ولي آفتاب آن قدر كمرنگ شده كه به يك ساعت بعدش اميد نميشود بست.
بعد از نماز دوباره راه ميافتم و خودم را ميرسانم به بچهها.
بچهها هنوز دارند پيشروي ميكنند چقدر راه آمدهاند. هيچ كس نميداند چيزي به غروب نمانده است. كشتههاي عراقي چه ذليل بر زمين افتادهاند.
همين طور كه دارم مثل بقيه تكبير ميگويم و جلو ميرويم، حس ميكنم كتف سمت چپم ميسوزد. سوختني كه جگرم را هم كباب ميكند اما به روي خودم نميآورم. خشابم را عوض ميكنم و ادامه ميدهم به رفتن و شعاردادن و شليك كردن. كتف سمت چپم انگار كه سحر شده باشد، امانم را ميبرد. براي اين كه كسي را معطل خودم نكنم. آرام و بي سر و صدا كنار ميكشم و خود را به تخته سنگي تكيه ميدهم.
آرام آرام سر و كله غروب دارد پيدا ميشود. اگر بتوانم خودم را به بچهها برسانم، هم فكري براي زخمم ميكنند و هم از شب و بيابان و سرگرداني نجات مييابم. اين كه راه آمده را برگردم درخود نميبينم كم راه نيامدهام كه برگشتنش ساده باشد.
راه ميافتم، تشنگي و گرسنگي و ضعف عذابم ميدهد: اما من راه ميروم و دستم را هم با خود يدك ميكشم. سوزش زخم هر لحظه بيشتر ميشود و خون هم راه خودش را تا سرانگشتان پيدا ميكند و بر زمين ميريزد. مسافت زيادي را با پاي بي رمقم طي ميكنم. ولي راه به جايي نميبرم.
فكر ميكنم كه ته مانده رمقم را هم اگر فداي اين سرگرداني بكنم دوام نميآورم. يك موجود زنده هم از اين اطراف نميگذرد كه راه را از او سؤال كنم. اين كشتههاي عراقي هم هنوز چيزي نگذشته چه بوي تعفني از خود بروز ميدهند بدنم را بر روي تل خاكي پهن ميكنم و چشمهايم را به ستارهها ميدوزم.
بعضي از ستارهها هنوز نيامده خاموش ميشوند ولي نه انگار ستاره نيستند منورهاي دشمنند.
ستاره كه خاموش شدني نيست. اين منورهاي دشمن است كه نيامده خاموش ميشود. قبله را از ستارهها پيدا ميكنم و به جان كندني خود را از روي خاك ميكنم و به نماز ميايستم. در تمام عمرم نمازي به اين طراوت نخواندهام.
فكري به خاطرم ميرسد: هيچ بعيد نيست كه بچهها همين اطراف باشند و تاريكي شب از چشمها پنهانشان كرده باشد.
اين را با شليك يكي دو گلوله راحت ميشود فهميد.
دستها حتي توان برداشتن تفنگ را هم در خود نميبينند. ولي مگر آنها بايد تصميم بگيرند… آهان … ته قنداق تفنگ اگر بر روي زمين باشد بهتر است .. آهان اين يكي… در گوش شب. عجب صداي گلوله ميپيچد. و اين هم… واي همان يكي آخرين فشنگ بود… از آخرين خشاب. چه حماقتي!…
و حالا اگر سگي ، گرگي هم به آدم حمله كند… باشد؛ هر چه ميخواهد بشود توكل را كه از آدم نگرفتهاند. تا صبح سوزش و درد زخم كشيك ميدهند كه خواب به محوطه چشمم وارد نشود.
هوا سرد نيست ولي نسيم براي زخم حكم سرماي سوزنده زمستان را دارد. حكم دشنه را دارد.
حرفهمايم با خدا مثل گذشته نيست اصلا زبان زبان ديگريست روح روح تازهايست و خواستهها و نيازها چيزي جز آنچه كه تا به حال بوده است.
سپيده ، ميل به نماز صبح را در وجودم تشديد ميكند. با آرنج راستم ميخواهم تنم را از خاك بكنم خون خشك شده پشتم را به خاك چسبانده است ولي من نميخواهم خوني كه از من رفته است پشتم را به خاك بچسباند با آرنجم به خاك فشار ميآوردم و خود را از زمين ميكنم. سوزش زخم كه ميرفت آرامتر شود،دوباره شدت ميگيرد. طبيعي است كه زخم، با اين كار، سربار كرده باشد.
مجبورم نماز را نشسته بخوانم.
كمي قبل از اين كه نمازم را شروع كنم صداي خش خشي ميشنوم و اهميت نميدهم. وقتي نمازم تمام ميشود صداي خش خش آن قدر بلند است كه نميتوانم اهميت ندهم.
سرم را برميگردانم، چيزي نميبينم ولي صدا را هم چنان ميشنوم.
صدا بايد نزديك باشد. شايد پشت همين تله خاكي كه بر روي آن افتادهام كنجكاوي يا اضطراب و دلهره هر چه هست مرا به روي پا ميايستاند. چشمهايم سياهي ميرود و زمين به دور سرم ميچرخد و اگر تفنگ كار عصا را برايم نكند حتماً به زمين ميافتم. دست چپم مال خودم نيست. خودم را به جلو ميكشم و به هر زحمتي هست تل خاكي را دور ميزنم
خوب هر كسي هم كه جاي من باشد حتماً ميترسد.
دستي از تل خاكي درآمده باشد تكان بخورد و دستمالي را تكان بدهد! هر كس باشد ميترسد، بخصوص كه آدم تنها باشد گرسنه و تشنه باشد، زخم خورده باشد و از همه مهمتر فشنگ هم نداشته باشد.
با برگشتن كه مسأله حل نميشود با ايستادن هم.
دل را يك دل بايد كرد و توكل هم همين جاها خودش را بايد نشان بدهد و شايد هم اوست كه پاها را به پيش ميبرد.
كمي كه پيش ميروم تازه ميفهمم سنگر است اين جا كه دستي از آن بيرون آمده و دستمالي تكان ميدهد. در اين كه اين دست، دست دشمن است ترديد نميكنم ولي نميدانم با او چه بايد كرد. از يك سنگر عراقي دستي به تسليم درآمده است و اگر خدعه باشد من نه فشنگي دارم كه دفع كنم و نه تواني كه بر پا ايستاده بمانم و اگر هم تازه فريب نباشد كسي كه ناي ايستادن ندارد چگونه ميتواند اسير بگيرد و گيرم كه گرفتي از كدام راه بايد رفت؟…
چگونه؟ … او در سنگر ايستاده است و من بيرون، او بيشك مسلح است و من بي فشنگ،او سالم است و من زخمي ،با اين همه تفاوت چه كار بايد كرد.
ولي يك تفاوت ديگر هم هست. مگر آن كه همان يك تفاوت كاري بكندو آن اينكه من خدا دارم و او ندارد. من عاشقم و او نيست.
همين مرا كافيست.
به جلو بايد رفت.
به جلو ميروم و هر چند رمق در بدن ندارم. ولي آن چنان قدم بر ميدارم كه صداي پاهايم دلش را بلرزاند . او كه خالي بودن تفنگ را نميداند، آن را بلند ميكنم و قنداقش را بر روي شانه ميگذارم، ميان گودي شانهام جاي ميدهم و با چانهام آن را نگه ميدارم.
خوب حالا به او چه بايد گفت كه اين دستمال لعنتياش را آن قدر تكان ندهد و بيرون بيايد؟ حتماً از ديشب كه صداي گلوله را در دو قدمياش شنيده است تا حالا دارد همين طور تكان ميدهد بايد به او بگويم كه دستش را روي سرش بگذارد و از سنگر بيرون بيايد. سر ، نه بر روي چشمش ، براي اينكه نبايد مرا اين طور زخمي ببيند. ولي من كه عربي بلد نيستم . لعنت به من كه تنبلي كردم و اين همه وقت دو كلمه عربي ياد نگرفتم.
دست روي چشم گذاشتن پيش كش ولي يك چيزي بالاخره بايد بگويم كه بفهمد من نميخواهم او را بكشم و تسليم شدنش را پذيرفتم.
از ميان شعارهاي عربيمان هم هيچ كدام به درد اين جا نميخورد.
لا شرقيه ، لا غربيه نه اين نه يك شعار ديگر بود كه اولش يا ايها المسلمون داشت. نه آن هم اين جا مصداق ندارد.
اين دستمال تكان دادن اين هم آدم را ذله ميكند اگر يك آيه از قرآن هم يادم بيايد كه اين جا مناسب باشد خوبست.
به او بگويم، قل هو الله احد اگر همين را بگويد يعني تسليم شده است ولي اين نه بايد يك چيزي باشد كه به او بفهماند تسليم شدنش را پذيرفتهام. آهان… قولوا لا اله الا الله تفلحوا. تا رستگار شويد.
همين را ميگويم،بايد طوري بگويم كه ضعف جسميم را از صدايم تشخيص ندهد.
با صداي استوار و خشن … قولوا لا اله الا الله تفلحوا.
اول صداي لا اله الا الله با لهجه عربي و بعد دستي كه دستمال در آن است بر روي دست ديگر قرار ميگيرد و هر دو بر روي سر و بعد گردن پيدا ميشود و بعد شانهها از سنگر بيرون ميزند… و بعد… ديالا جون بكن.. الحمدلله به خير گذشت. بيچاره از ترس، حتي سرش را بلند نميكند من را نگاه كند و اين همان است كه من ميخواهم… يك صداي ديگر لا اله الا الله … و بعد دست و سر و گردن و … عجب .. پس دو نفر در اين سنگر بودهاند و من نميدانستم.
ممكن بود ا زپس يك نفر بشود برآمد ولي دو نفر را .. و يك صداي ديگر … اين سه تا.. واي .. خدا به خير كند. .. اين هم چهارمي…. خدايا!… پنج تا شدن… ديگه بسته من با يك تفنگ خالي… راستي چطور است يكي از تفنگهايشان را بردارم. ولي از كجا معلوم كه تفنگهاي اينها هم خالي نباشد. نه.. اگر به سمت تفنگهايشان بروم و خالي باشد، خالي بودن تفنگ خودم هم لو ميرود. همان خدايي كه با تفنگ خالي اينها را از سنگر درآورده است، با تفنگ خالي هم راهشان مياندازد. چه كنم با اين ضعف؟ من كه قدم از قدم نميتوانم بردارم . چطور پنج اسير را با خودم يدك بكشم….؟
و اصلاً از كدام سمت بايد رفت.
من اگر راه را بلد بودم كه اول خودم را از اين بيابان خلاص ميكردم.
ولي خوب من سرگردان شدهام، اينها كه راه را بلدند. سنگرشان اين جا بوده، بالاخره ميدانند كه جبهه ما كدام طرف است، فقط بايد كاري كرد كه نابلدي مرا نفهمند همين قدر كه بهشان بگويم راه بيفتند بالاخره طرف جبهه خودشان كه نميروند. حتماً ميدانند كه از كدام طرف بايد راه بيفتند و چه ميفهمند كه من راه را بلد نيستم؟
همين قدر كه بهشان بگويم يا الله قاعدتاً بايد راه بيفتند.
ـيالا … يالا
كاش ميشد قدري آب از شان بگيرم كه هم جگر تشنهام خنك شودو هم رمقي به پاهايم بيايد بگيرم؟ قمقمههايي كه به كمرشان بسته است لابد خالي كه نيست… ولي اينها اسيرند، آب را كه ازشان بگيري فكر ميكنند… نميدانند كه من يك شبانه روز است آب نخوردهام و تشنگي جگرم را .. همان بهتر كه ندانند نبايد هم بدانند.. تحمل ميكنم.
يك شبانه روزش را تحمل كردهام بقيهاش را هم تحمل ميكنم.
مولامان امام حسين، جانم فداي تشنگيش . در آن گرماي سوزان كربلا تشنگي ميكشيد و ميجنگيد … پس وقتي زخمي و تشنه جنگ ميشود كرد، راه رفتن كه هنر نيست… يا الله .
اين بيچارهها از ترس حتي پشت سرشان را هم نگاه نميكنند. كه ببينند چند به چنديم.
******
از بالاي خاكريز چشممان افتاد به پنج نفر كه دستشان روي سرشان بود و به رديف ميآمدند. از طرفي ظاهرشان به اسرا ميخورد و از طرفي ده، پانزده ساعت از خاتمه مرحله اول حمله گذشته بود: حالا چه وقت اسير بود و از همه مهمتر كو كسي كه اينها را به اسارت گرفته. شده بود بارها كه عراقيها به اين سمت ميآمدندو خودشان را تسليم ميكردند، ولي نه به اين شكل دستمال سفيدي، سبزي چيزي دستشان ميگرفتندو به اين سمت ميدويدند ولي نه اين طور كه با تأني و وقار دستها بر سر و سرها به پايين راه بيايند.
علي را شايد بشناسي ،او هم مثل من مال جنوب است، اگر نشناسياش هم ميآيد اينجا او را ميبيني. گفتهام كه بستري هستي و خودش گفته كه ميخواهد حتماً تو را ببيند براي ديدنت ميآيد. من و او تفنگهايمان را برداشتيم و دويديم طرف اين پنج نفر.
اگر همان وقت كسي از ما ميپرسيد بزرگترين آرزويتان چيست؟ ميگفتيم: اينكه بفهميم اينها كي هستند و چه كارهاندچرا اين قدر رام و سر به زيرند، از كجا آمدهاند؟…
جلو هم رفتيم سرشان را بلند نكردند ما را نگاه كنند.
علي از اولي پرسيد: « با كي آمديد؟»
و هر پنج نفر انگار كه با عجيبترين سؤال مواجه شده باشند، مبهوت اما آرام و با احتياط سرشان را به عقب برگرداندند و وقتي جز خودشان كس ديگري را نديدند متحيرتر و مضطربتر شدند .
علي دوباره ازشان پرسيد: « گفتم با كي آمديد؟» اولي وحشت زده و با لكنت زبان گفت: « با يكي از نظاميهاي شما.» علي پرسيد: « تا كجابا شما بود؟»
آخري جواب داد:« بود.. ما فكر ميكرديم هنوز هم هست تا حدوده ده دقيقه پيش هم كه من زير چشمي پشتم را نگاه كردم ديدمش؛ بود.»
علي كه حيرتش مثل من بيشتر شده بود پرسيد:« چطوري اسير شديد؟»
اولي انگار كه جان گرفته باشد گفت:« شما كه رسيديد پشت سنگرها من ميخواستم اسير بشوم ولي اينها نميخواستند . قرار بود من اسير بشوم ولي اينها خودشان را نشان ندهند. اينها ميخواستند اگر كسي به سراغشان آمد به طرفش شليك كنند. به من گفتند تو اگر ميخواهي برو ولي از ما چيزي نگو.»
وقتي نظامي شما گفت: بگوييد لا اله الا الله تا رستگار شويد فهميديم كه متوجه شده كه ما تعدادمان از دو نفر بيشتر است. گفت : بگوييد…
اين بود كه اينها هم خودشان را تسليم كردند ولي وقتي فهميدند كه نظامي شما يكنفر است و او هم زخمي است تمام راه را زير لب به من غر زدند كه چرا باعث شدهام تسليم شوند.
علي با تعجب پرسيد: زخمي بوده؟
آخري گفت: آره كتفش
علي بلافاصله سؤال كرد: از كدام راه آمديد؟
و همهشان با دست مسيري را كه آمده بودند نشان دادند.
علي رويش را به من كرد بغضآلود گفت: به خدا كه هر كي هست اعجوبه است.
و وقتي ديد من دارم گريه ميكنم او هم بغضش تركيد و زد زير گريه.
اسرا، مات و مبهوت به ما نگاه ميكردند.
علي گفت: بايد همين نزديكيها باشه تو اينها رو ببر من ميرم ميآرمش.»
گفتم: « نه بگذار من برم. برم به پابوس استقامتش ، برم به زيارتش»
علي گفت:« پس با بچهها برين ، برانكارد ببرين.»
گفتم : « نه ميخواهم بگذاريم رو دوشم بيارمش ميخواهم بگذارمش رو سرم ، رو چشمام…»
وقتي ديدم قلبت هنوز ميزند به خدا جان تازه گرفتم. هيچ چيز در عمرم مرا آن قدر خوشحال نكرده بود كه زنده بودن تو ، تويي كه نميشناختمت.
منبع:http://www.farsnews.net
/س