چاي ديشلمه با خرج « آر.پي.جي »
راوي: حميد داوود آبادي
كتري رو پر آب كردم و گذاشتم روي آتش تا واسه بعدازظهر بچهها چاي درست كنم.يكي از بچهها از جيبش، يه چيز لولهاي بزرگ درآورد و گفت: " بيا حاجي اين خرجو بذار زيرش. سه شماره جوش مياد. "
***
نسيم جانبخش بهاري، روح و روان آدمي را نوازي ميداد. ورقهاي تقويم كه بوي تازگي داشتند، روز سه شنبه 31/1/1361 را نشان مي دادند.
اين سومين باري بود كه قصد رفتن به جبهه مي كردم. بهتر است بگويم اولين مرتبه اي بود كه مي خواستم در عمليات شركت كنم. پاييز سال قبل را به همراه علي خدابنده لو در جبهه سومار گذارندم و زمستان آن سال را هم به علي مشاعي در گيلانغرب سرما را در غرب بودم و فصل گرما كه شد عازم منطقه گرمسير جنوب شدم. ظاهرا قضايا حكم ميكرد عمليات بزرگي در پيش است. چون زمان انجام عمليات فتح المبين در گيلانغرب بودم و نتوانستم در آن شركت كنم، عزمم را جزم كردم تا هر طور شده، در اين عمليات باشم.
روز بعد همراه بچههاي محل، از جمله علي مشاعي و همچنين برادر بزرگترم علي پس از گرفتن برگه اعزام از پايگاه شهيد بهشتي راهي مركز اعزام نيروي تهران محل سابق لانه جاسوسي آمريكا شده، بلافاصله از آنجا به طرف جنوب كشور حركت كرديم.
خداحافظي دو پسر از يك خانواده قدري سخت تر مي نمود، ولي به هر صورت كه بود وداع كرديم. اين اولين تجربهام در اعزام با كاروان بود. دفعات قبل به صورت انفرادي اعزام شده بودم. به همين خاطر حال و هواي خاص و جالبي داشت. در اتوبوس دو طبقه نشستن، به ايستگاه راهآهن رفتن، سوار قطار شدن و در كوپه، با همه آناني كه بايد روزهاي بعد دوش به دوش هم ميجنگيديم، بودن تا صبح روز بعد كه به اهواز رسيديم، برايم لحظات خوش و فراموش نشدنياي به وجود آوردند.
صبح پنجشنبه 2 / 2 / 61، در حالي كه ستونهاي سفيدنور به درون كوپه ميپاشيد، كنار پنجره نشسته و به مناظر بيرون چشم دوخته بودم. بر لبه تخت قطار اكسپرس خواب، پاهايم را آويزان كرده با ولع، همه آنچه را كه با سرعت از برابرم ميگذشتند، خوب نظاره ميكردم. تا آن زمان، پايم به مناطق جنوب كشور نرسيده بود. نه جنوب كه غرب هم. سنم اقتضاء نميكرد.
گرمايي كه هر ساعت بر آن افزوده ميگشت، با بادي كه از پنجره نيمه باز قطار وارد كوپه ميشد، بر جان مينشست. شدت گما برايم قابل تصور نبود. قطار آرام آرام وارد ايستگاه راهآهن اهواز شد. پا كه بر زمين گذاشتم، هيجاني در وجودم ايجاد شد. مقابل در خروجي ايستگاه سوار بر اتوبوسهايي كه انتظارمان را ميكشيدند شده، به داخل شهر رفتيم و وارد استاديومي كه فهميديم متعلق به دانشگاه " جندي شاپور " است، شديم.
چون يگانهاي استان تهران به ويژه تيپ 27 محمد رسولالله (ص) از نظر نيرو تكميل بودند و تيپ 8 نجف اشرف كمبود نيرو داشت، ما را به آن يگان اعزام كردند. پس از سازماندهي، چادرها را وسط زمين آسفالتي كه براي واليبال بود، برپا كرديم.
گردان يك، يك از بچههاي آذربايجان و گردان 2 ثامنالائمه و 4 فتح از بچههاي تهران تشكيل شده بودند و بقيه گردانها هم از بچههاي اصفهان و به ويژه نجفآباد. مسئول گردان 2 كه ما در آن بوديم، " قاسم محمدي " از بچههاي با صفاي اصفهان بود. مسئول گروهان 3 گركاني و مسئول دسته 2 " اميرحمدي " معروف به "تقي شيخآلو " از بچههاي خيابان دردشت تهران بود. سنش حدود سيسال ميشد. بسيار خوش برخورد و متعهد بود. هيچگاه لبخند از لبانش دور نميشد. رفتار و اخلاقش طوري بود كه همان روزهاي اول، با همه نيروهاي دسته خودماني شد. براي بچههاي كم سن و سالي مثل من، حكم پدر را داشت. كمتر عصباني ميشد و هميشه سعي ميكرد با شوخي و خنده، با نيروها برخورد كند.
روز دوم، سلاح و تجهيزات تحويل دادند.برداردم،علي، آرچي جيزن شد و من هم كمكياش به هيچ كس مهمات نداده بودند.
نمازهاي پنجگانه، در محوطه وسيع وسط استاديوم، به جماعت برگزار ميشد كه حال و هواي خاصي داشت. تك و توك مسئولان مملكتي به مقر تيپ آمده، به نيروها سر ميزدند كه اين خود نويدي بود براي نزديك عمليات دو سه روزي كه گذشت، رفتن به شهر اهواز، محدود و عاقبت ممنوع شد. بچهها از سيم خاردارهاي پشت استاديوم كه به " جناب سرهنگ سيمخاردار " معروف بود فرار كرده و به شهر ميرفتند البته منظورشان زدن تلفن به خانواده بود و بس.
يكي از روزها همراه چند تايي از بچهها، از جمله اميرمحمدي به مركز تلفن سكهاي اهواز رفتيم. امير در باجه تلفن ذوق زده شد و به بچهها گفت: " آخجون، بياييد گوش كنيد صداي بچه مهها... " آن لحظه را نميتوانستم درك كنم؛ چرا كه من متأهل نبودم و پدر نشده بودم.
چهار پنج روزي كه گذشت، مهمات را نيز تحويلمان دادند و سوار بر اتوبوسهاي گل مالي شده، به منطقهاي بين جاده اهوال آبادان رفتيم. اوايل متوجه نبوديم كجاست، ولي بعد فهميديم در نزديكي دارخوين قرار گرفتهايم.
چادرها را در محوطه وسيعي كه اطراف آن را با خاكريز محصور كرده بودند، برپا كرديم. هر دسته سه چادر خيمهاي داشت صبحها، دو صبحگاهي در كنار جاده آسفالت برقرار بود. شبي همهمان را بيدار كردند و با تجهيزات كامل، در سينهكش جاده اهوال آبادان، كيلومترها راهپيمايي كرديم. هنگامي كه به اردوگاه برگشتيم نزديك بود نماز صبح قضا شود. روز بعد، به بيابان وسيع آن طرفتر رفتيم و هر كس با هر سلاحي كه داشت، شليك كرد تا هم از سلامت اسلحهها اطمينان حاصل شود و هم نيروها براي دستگرمي تيراندازي كرده باشد.
در اردوگاه، اتفاقات ناگواري براثر بياحتياطي و سهلانگاري رخ ميداد. ظهر يكي از روزها هنگامي كه همه در خواب بوديم، صداي انفجاري در مجاورت چادر، همهمان را به بيرون كشيد. پيرمردي سپيدمو، كه رنگ چهره وحشتزدهاش از محاسنش سپيدتر شده بود، به كناري افتاده بود. آن طرفتر كتري بزرگي افتاده بود كه ته آن سوراخ شده بود و پيرمرد نقش زمين بود. دود سفيدي از چالهاي كه به عنوان اجاق درست كرده بودند، بر ميخاست. قضيه را جويا شدم. پيرمرد كه هنوز باورش نميشد زنده باشد، گفت:
ـ كتري رو پر آب كردم و گذاشتم روي آتش تا واسه بعدازظهر بچهها چاي درست كنم. يكي از بچهها كه نمي دونم مال كدام گروهان صاحب مرده بود، اومد پهلوم و گفت: " حاجي ميخواي زودتر چاي جوش بياد؟ "
خوب منم گفتم: " آره. " اونم از جيبش، يه چيز لولهاي بزرگ درآورد و گفت: " بيا حاجي اين خرجو بذار زيرش سه شماره جوش مياد. " يكي نبود به من بگه آخه پيرمرد فلكزده بچهها كه خوابن، تو هم كه عجله نداري واسه درست كردن چاي، ولش كن بذار با همين خارهاي بيابون درست بشه.
خرجو گرفتم و گذاشتم زيركتري. نفهميدم چرا پسره زودي دويد و رفت. يه دفعه ديدم كتري تركيد و يه چيز از جلوي صورتم رد شد. فكر كردم اينجا رو بمبارون كردن.
ظواهر امر نشان ميداد كه پسرك شيطان، خرج پرتاب آرپيجي را كه شدت انفجار زيادي دارد به او داده بود.
يكي از روزها "قاسم محمدي " فرمانده گردان، به چادر ما آمد و به اميرمحمدي گفت: " چون هر روز يه دسته بايد نيروي دژباني اردوگاه رو تامين كنه، اين دفعه نوب دسته شماست. " من ، " رضا علي نواز " و حاج آقا "جهانشاه كريمي " رفتيم براي دژباني زمان نگهباني در اردوگاه براي ما از 8 صبح تا 4 بعدازظهر تعيين شد. فرمانده گردان گوشزد كرد كه هيچ كس حق ندارد از اردوگاه خارج شود و به شهر برود، مگر با برگه او و ما هم قبول كرديم. هنگام غروب كه نگهباني تمام شد و به چادرمان برگشتيم، امير محمدي جلو آمد و با خنده گفت: " قاسم محمدي ميگه اين قدري كه امروز نيرو از در دژباني رد شده و رفته شهر و برگشته، روزهاي ديگه اصلا نرفته بود. همه هم بدون برگه. گفتم: " خب چه ميشد كرد؟ نميشد كه كه به زور اسلحه، جلو بچهها را گرفت. "
آن روز جهانشاه كريمي از صبح به شهر رفت و من و رضا هم به بچهها گفتيم: " هر كس ميخواد، ميتونه بره شهر، ولي از دژباني رد نشه از روي خاكريز بريد. "
" رضا علي نواز " از بچههاي با معرفت و خوش مشرب محله نظام تهران هم در دسته ما بود. دوران سربازياش را در جبه گذرانده و از طرف بسيج پايگاه شهيد بهشتي به جبهه اعزام شده بود. جواني پاك و بيآلايش و بسيار جذاب و دلنشين بود؛ به اندازهاي كه در همان اولين برخورد، از او خوشم آمد. بعضي وقتها كه خيلي سر به سرش ميگذاشتم، با شوخي جوابم را ميداد تا از عصبانيت خودش و من جلوگيري كند. همه حركات و سكناتش زيبا بود حتي عصبانيتش. دوست داشتم اذيتش كنم تا حرصش در بيايد. سنش از من بيشتر بود، ولي باوجودي كه برادر بزرگترم همراهم بود، رضا را از او نيز بيشتر دوست داشتم. آرپي جي زن بود و اواخر كمك او شدم. در عمليات همه جا با هم بوديم مدام ميگفت:
حميد تو از پشت من تكون نخور، هر جا كه من ميرم، تو هم بيا. نترس، جات امنه. نيميذارم خطري برات پيش بياد.
صبح پنجشنبه ، 9 / 2 / 61، همهمان را در زمين صبحگاه به خط كردند. كسري مهمات و تجهيزات را كامل كردند. لحظات برايم شيرين، اما مضطربانه سپري ميشد. احساس سرما وجودم را فرا گرفته بود. از اينكه ميتوانستم در عمليات شركت كنم در پوست خود نميگنجيدم. اضطرابم از آن بودم كه نكند نتوانم آنگونه كه بايد و شايد، وظيفهام را در عمليات انجام دهم. چون تعداد كوله آرپي جي كه 3 گلوله در آن قرار ميگرفت، كم بود و فقط به آرپي جي زنها ميرسيد، كمكيها مجبور بودند گونيهاي پلاستيكي بزرگي را كه حاوي هفت يا هشت گلوله آرپيجي بود، با طناب پلاستيكي بر پشت خود ببندند. هيچ وسيله ديگري براي حمل گلوله نبود.
زنجير پلاك شناسائي هم آن قدر كلفت بود كه شايد اگر الان كسي آن را ببيند، باور نكند كه آنها را به دور گردن ميانداختيم.
نزديك ظهر چند خبرنگار از راديو تلويزيون و روزنامه به اردوگاه آمدند و از آمادگي و وداع نيروها فيلم و عكس تهيه كردند. چند تايي هم از نمايندگان مجلس شوراي اسلامي آمدند. خورشيد هنوز كاملا غروب نكرده بود كه فرمانده گردان اعلام كرد به سرعت آماده شويم. پس از اينكه همه به خط شديمف برايمان سخنراني كوتاهي كرد و گفت:
ـ بايد خودتان براي تحمل سختيهاي زياد آماده كنيد.
از خرمشهر ميگفت. آن قدر با اطمينان حرف ميزد كه يكباره باورم شد فردا صبح در خيابانهاي خرمشهر قدم ميزنيم. حرفهايش را درباره كاري كه شب بايد ميكرديم، ادمه داد: "... امشب پيادهروي زيادي داريم؛ البته اين پياده روي براي تمام نيروهاست، ولي چون كاميون و وسيله جهت انتقال نيروها به نزديك منطقه عملياتي كمه، مجبوريم تا اونجا پياده بريم و به گردانهاي ديگه ملحق بشيم. قراره بقيه گردانها، ساعت 9 شب بيان او طرف كارون و ما بايد تا اون موقع خودمون رو به اونجا برسونيم كه از عمليات عقب نيفتيم. "
هنوز خورشيد رخت سرخ خود را از مغرب بر نكشيده و شب جامه سياه به تن نكرده بود كه نماز نخواهنده و شام نخورده، از خروجي اردوگاه، به سوي شانه خاكي جاده اهواز ـ آبادان رفته، از آنجا شروع به پياده روي كرديم. نگاهي به پشت سرم انداختم؛ به چادرهاي خالي كه دستخوش نسيم ميلرزيدند و تكان ميخوردند. يكي آن با خود فكر كردم چه بسا فردا و فرداها كه به آنجا بر ميگرديم، جاي خيليها در چادرها خالي باشد.
حدود 15 كيلومتري پيش رفته بوديم كه وارد نخلستانهاي حاشيه رود كارون شديم. در طي مسير، آنچه كه بيش از همه ناراحتم كرد، آن بود ك متوجه شدم عدهاي از بچهها از خستگي، نارنجك و بعضيها گلوله آرپيجيها را در ميان راه انداختهاند آن هم در جاده اهواز به آبادان كه مسير تردد افراد شخصي نيز بود. خيلي ناراحت شدم كه چرا هنوز قدمي برنداشته، از خستگي، مهمات را ميريزند. هر چه كه بود، فردا مهمات براي ما حكم طلا را پيدا ميكرد.
به طرف پل شناوري كه روي رود درازكش شده بود، رفتيم با گامهاي سريع و محكم، براي گذر از پل آماده بوديم. آنهايي كه در كنارههاي پل ايستاده بودند، با وجودي كه صداي ماشينها بسيار زياد بود، ولي نفهميدم چرا با صداي آرام به پشتمان ميزدند ميگفتند: " بگو يا علي و بدو اونور. " شايد ميخواستند سكوتي را كه ساعتهاي بعد بايد رعايت ميكرديم، القا كنند. آب با قدرت هر چه تمامتر بر بدنه پل ميكوبيد و آن را به حركت و لرزش وا ميداشت. تكانهاي پل باعث مي شد تعادل خود را از دست بدهيم. ذرات پودري ريز آب كه از برخورد با پل به هوا بر ميخواست، با نشستن بر صورتهايي كه از هيجان داغ شده بودند، خنكي خاصي را در بدنهاي عرق كرده ايجاد ميكرد. به آن طرف كه رسيديم، بالافاصله آماده خوردن شام شديم. در همين اثنا گردانهاي ديگر كه در اردوگاه شام خورده و نماز خوانده بودند، با ماشين به آن طرف آب آمدند و به ما ملحق شدند.
كوله آرپيجي يا بهتر بگويم كيسه گوني محتوي هفت گلوله را از خود باز كردم و بر زمين گذاشتم. بدنم لختي آرامش پيدا كرد. گردنم ميسوخت. دستي به آن كشيدم. متوجه شدم تكان و فشار طنابي كه با آن گوني را بسته بودم، بر روي زنجير كلفت پلاك باعث شده تا گردنم زخم شود. به اجبار، آن را از گردنم باز كرده، داخل جيب پيراهنم گذاشتم.
نميدانم چرا و هنوز كه بيش از ده سال از آن شب ميگذرد، هم نفهميدهام كه چرا شام آن شب عمليات، كوكوي سبزي بود. از ترس تشنگي روز بعد، چيزي نخوردم. فقط چند تكه نان لواش در جيبم گذاشتم. تخمههاي ژاپني را كه در جيب شلوارم بود و وسوسهام ميكرد، بر زمين ريختم تا نكند با خوردنشان عطشم بيشتر شود. نميدانم انكه در آشپزخانه كوكوي سبزي پخته بود، هيچ فكر كرده بود ما بايد كيلومترها راه را، فقط و فقط با اتكا به يك قمقمه آب طي كنيم؟!
قدري دراز كشيدم تا خستگي راهپمايي چند كيلومتري را از بدن كوفته و داغم به در كنم. بايد خود را براي كيلومترها پياده روي ديگر آماده ميكرديم. حرف فرماندهان اين بود. آماده اقامه نماز شديم. با پوتين و تجهيزات، نماز را رداي اقامه كرديم. با اشاره و فرمان فرمانده گردان، به دنبال ستوني كه در دشت تاريك پيش ميرفت، شروع كرديم به دويدن.
چند كيلومتري كه در بيابان ـ پياده ـ رفتيم، ناگهان يادم آمد براي نماز، نه وضو داشتم و نه تيمم كرده بودم. موضوع را به فرمانده گردان گفتم كه او گفت: " چون به هيچ وجه نميتونيم توقف كنيم، همه بچههاي گردان كه نماز نخوندن سريع تيمم كنن و در حال حركت، نمازشون رو بخون. "
تعجب كردم. نماز در حال حركت! نماز در حال دويدن! نماز در حال خيز رفتن! برخاستن و نشستن!
اولين باري بود كه ميخواستم به اين شكل نماز بخوانم. تجربهاي بود كه بايد كسب ميشد و شايد بعدها زياد به آن ابتلا پيدا ميكردم من كه عادت كرده بودم نمازم را در جاي تميز و گرم، نرم و امن، بر روي قالي يا پتوي نرم بخوانم، بلافاصله خم شدم و دستانم را بر زمين كوبيدم. آن موقع فهميدم نه تنها من، بلكه عده زيادي از بچهها ميخواهند نماز بخوانند. لحظات، فراموش نشدني و جالب ميگذشت: در حال حركت قامت بستن و نماز خواندن. به جرأت ميتوانم بگويم و ادعا كنم هيچ كدام از نمازهايم از سن بلوغ تا آن موقع، آن قدر به من نچسبيده بود. پس از اتمام نماز، سراغ اميرمحمدي يا همان تقي شيخآلو رفتم. در حال قنوت بود. هنوز صداي دلنشين ذكر قنوتش در گوشم ميپيچد. آرام و با طمأنينه، در حاليكه نگاهش از ميان دو كفه دست، به جلو بود، ذكر قنوت را زمزه ميكرد. دوست داشتم ميتوانستم به شكلي آن لحظاتف مخصوصا نماز اميرمحمد را ضبط كنم. ولي افسوس...
ده پانزده كيلومتري كه رفتيم ناگهان منوري بالاي سرمان روشن شد، بلافاصله همه نقش زمين شده، دراز كشيديم. تا بدنم روي زمين خنك قرار گرفت، احساس راحتي و آرامشي عميق كردم. همينطور كه با دست با خارهاي بيابان بازي ميكردم.، با خود گفتم: " خدا پدرشو بيامرزه، خب زودتر روشن ميشدي لامصب. آخيش. " آخيش از نهادم برخاست، چرا كه گلولههاي آرپيجي همچون بختكي بر پشتم افتاده، سنگيني ميكردند و قدرت برخاستن و دويدن را حسابي گرفته بودند.
منور كه خاموش شد، حال نداشتم از زمين بلند شوم. در همان حال درازكش، اميرمحمدي را بالاي سر خود ديدم. آرام گفت: " بلند شو بدو و گرنه جا ميمونيها! "
با ديدن او، روحيهاي ديگر بر وجودم تابيدن گرفت. احساس كردم پدري دست فرزند زمين خورده خود را ميگيرد و از زمين بلند ميكند. هنوز چند قدمي ندويده بودم كه منور ديگري بالاي ستون روشن شد. من هم كه از خدا خواسته بودم، به سرعت خوابيدم. وقتي منور خاموش ميشد، از يك طرف، خستگي و بيحالي و از طرف ديگر، سوزش پاها كه به خاطر پيادهروي طولاني معلوم بود تاول زدهاند، نميگذاشت بلند شوم. شيطان هم مرتب، ورور زير گوشم ميخواند: " ول كن بابا، حال داري؟ اين همه راه ميري كه چي؟ آخرش يه تير ميخورده تو اون كلهات و ميميري... " ولي نه. آنكه اميرمحمدي ميگفت، منطقيتر بود. بايد ميدويدم و گرنه جا ميماندم.
هوا كم كم روشن ميشد كه اجبارا نماز صبح را در حال حركت خوانديم. در دور دستها آتش ته قبضه كاتيوشا ـ كه معلوم نبود به كجا شليك ميكند ـ به چشم ميخورد. هر چه جلوتر ميرفتيم شعله آن مشخصتر ميشد و نعرهاش بلندتر به گوش ميرسيد.
در تاريك روشن هوا از ميان ميدان ميني كه با نوار سفيد، " راه كار " را مشخص كرده بودند، گذشتيم. از آنجا به بعد، ستون دو تا شد. ستون لشكرها و يگانهاي ديگر در كنار ما گام بر ميداشتند. با عجله و شتابان به جلو ميدويديم. كم كم صداي درگيري، فضاي نيمه تاريك دشت را پر كرد. بچههاي خط شكن موفق شدند در دقايق اول دشمن را در سنگرهايش غافلگير كنند. هر لحظه، شدت درگيري بيشتر ميشد. هوا تقريبا روشن شده بود. هنوز درگيري و رويارويي مستقيم با دشمن پيدا نكرده بوديم. دوست داشتم جاي بچههاي خط شكن بودم. در اردوگاه، به نيروهاي گردان خط شكن با حسرت نگاه ميكردم و خودم را نسبت به آنها خيلي پايين و ناچيز ميدانستم.
برخلاف شب، كه زمان در پيادهروي به كندي ميگذشت، با روشن شدن هوا و درگيري، زمان تند سپري ميشد. آن گونه كه خبر ميآمد، نيروهاي عراقي در جاده آسفالت اهواز ـ خرمشهر، با دست و پا كردن سنگرهاي بتوني، به سختي مقاومت ميكردند.
قبل از عمليات گفتند: " با روشن شدن هوا، ساعت 7 صبح، تانكهاي خودي و نيروهاي لشكر 21 حمزه براي كمك وارد عمل ميشوند. "
نيروهاي پياده ارتش در خط بودند و همراه ما. اما هر چه چشم انداختيم، خبري از تانكها نشد.
را روشن شدن ها و زير ديد قرار گرفتن، هليكوپترهاي عراقي، منطقه را به شدت هر چه تمامتر زير آتش گرفتند؛ به طوري كه فرصت برخاستن و پيدا كردن پناهگاه را هم ميگرفتند. شب قبل، به هر صورتي كه بود، در مصرف آب صرفهجويي كرده، تنها به اندازه 3 در قمقمه آب خوردم. بقيه را گذاشتم براي صبح، عقلم بدان حد قد ميداد كه صبح در گرماي جانسوز هوا و گرما گرم نبرد، ممكن است آبي براي خوردن پيدا نشود. چشمم به يكي از بچهها افتاد كه از تشنگي نقش بر زمين شده بود، و با لبان خشك له له ميزد و درخواست آب ميكرد. صورتش سرخ شده بود. چشمانش گود افتاده و لبانش همچون كويري ترك ترك سفيد شده بود. سريع قمقمه را به او دادم و گفتم: " بالا غيرتا تا اونجا كه ميتوني كمتر آب بخور. " ولي او فرصت را مغتنم شمرد و تا ته قمقمه را سر كشيد. خيلي حالم گرفته شد. براي آن يك قمقمه آب چه نقشهها كه نكشيده بودم.
ساعتي بعد، از فرط تشنگي، به سوي بچهها دست دراز كردم، اما هيچ كدام آبي در بساط نداشتند. گرماي اول صبح باعث شده بود همه قمقمهها خالي شود مدتي به همان حال گذراندم تا اينكه وارد يكي از سنگرهاي دشمن شدم. قوطي اي را كه ظاهر لخت و بيهيچ ماركش نشان ميداد كمپوت باشد برداشتم. به سرعت، با سر نيزه دو سوراخ روي آن ايجاد كرده، شروع كردم به سركشيدم مايع داخلش. كمي كه سر كشيدم، شوري و تندي مايع متوجهم كرد كه محتواي قوطيف كمپوت نيست، بلكه نوعي كنسرو آب گوشت است كه نمك و فلفل، چاشنياش بود. با خوردن آن مايع شور و تندف عظم بيشتر شد. كلافه شده بودم. از سنگر بيرون آمدم و به طرف ظرفهاي ماستي كه آن طرفتر بود، رفتم و سعي كردم با خوردن ماستهايي كه گرما آنها را جوشانده بودم، از تشنگيام بكاهم، ولي عطش و سوزش دهان همچنان وجود داشت.
بعداز گذشت ساعتي كه به خاطر تشنگي، بسيار طولاني به نظر مي آمد و قبل از رسيدن تانكهاي خودي، ماشيني را ديدم كه از دور دست به طرفمان مي آمد. نزديك كه شد ديدم تويوتايي است كه عقبش يك تانكر آب دارد. جلويمان كه ر سيد، متوجه شدم تانكر آب يخ است. انگار دنيا را به من داده باشند. واقعا كه عجب راننده دليري داشت. در حالي كه تانكها از جلو آمدن خودداري مي كردند، ما بدون ترس از حمله هلي كوپترها و گلولههاي مستقيم تانك، تا آخرين قطرات آب را به نزديكترين نقطه خط نيروهاي خودي با دشمن رساند.
هواپيماها و هلي كوپترهاي عراقي در ارتفاع بسيار كم، بچهها را زير آتش كاليبرهاي خود ميگرفتند. هنگام حمله آنها چون جان پناهي نداشتيم به چالهايي كه بر اثر انفجار خمپارهها و راكت ايجاد شده بود، پناه ميبرديم.
اولين جنازه عراقي را كه در جبهه ميديدم، آنجا بود. يك راننده تانك بود كه كنار تانك خود نقش بر زمين شده بود. بچهها سوار بر تانك او سرمستانه گاز مي دادند و به طرف جلو ميرفتند. عده زيادي روي آن نشسته بودند. همان طوري كه مي رفتند، از خوشي متوجه نشدند كه خط را اشتباه گرفته و به موضع دشمن نزديك شدهاند. آن قدر جلو رفتند كه گلوله هاي دشمن باعث شد تانك را همان جا بكارند و بگريزند. تانك دوباره به دست دشمن افتاد، ولي بچه ها همچنان مي خنديدند.
اوضاع سنگرها و كشته هاي دشمن نشان مي داد بدجوري غافلگير شدهاند. يكي از پيرمدهاي گردان، مرا به سنگري برد و داخل آن را نشان داد. يك نفر سياهپوست با شورت و زير پيراهن سفيد روي تخت خوابيده بود. ديگري با هيكل درشت، پشت ميز قوز كرده بود و سرش بر روي نامه اي نيمه نوشته افتاده بود. ديگري كه لباس پلنگي به تن داشت، در حالي كه جلو قفسه كتاب افتاده بود، كتاب در دستش ورق ورق شده بود. قضيه را كه پرسيدم پيرمرد گفت: درگيري خيلي شديد شده بود. صداي انفجار، همه جا رو ميلرزوند. بچهها هم با نارنجك سنگرا رو پاكسازي ميكردند و جلو ميرفتند. من هم ديدم نوري از كنار سنگر بيرون ميزنه، فهميدم بايد كسي داخلش باشه. دويدم جلو. در سنگر رو كه باز كردم، متوجه اين سه نفر شدم. اونا هم اصلا انگار نه انگار جنگه و خبري شده قشنگ لحظهاي يا دقيقه اي ايستاده بودم. نگاهشون مي كردم. ولي اونا تو حال خودشان بودن. يك آن فكر كردم نكنه حيله اي تو كار شون باشه ضامن نارنجك ساچمهاي رو كشيدم و با فرياد الله اكبر به وسط سنگر پرت كردم كه حالا مي بيني چي شده اند.
ماشين تويوتا استيشني كه معلوم بود متعلق به به فرماندهشان بوده، در حالي كه روشن بود سوراخ سوراخ شده جنازه راننده آن روي فرمان خم شده بود.
آنجا بود كه يك آن به ياد حرف رضا علي نواز افتادم، وقتي كه خود را به عنوان كمك آرپي جي برادرم علي، معرفي كردم مرا به گوشه اي كشيد و گفت: حميد اين كار رو نكن بيا كمك من وايسا نمي خواد با برادرت همراه باشي و دوش به دوش همديگه.
به خاطر تعصب برادرانه قبول نكردم در بيابان برهوت و خشك كه از كف دست هم صافتر بود، سرگردان شده بوديم. از نيروهاي گردان 2، شايد 15 نفر مي شديم كه همديگر را ميشناختيم. فرمانده گردان ديگر هر چه سعي كرد، نتوانست با فرماندهان تماس برقرار كند. آنجه را كه گفته بودند، فقط اين بود: با رسيدن به خاكريز، از خطي كه بچهها شكسته اند، مي گذريم و وارد بيابان مي شويم. پس از طي حدود دو كيلومتر، به جاده آسفالته اهواز - خرمشهر و ايستگاه حسينيه بر مي خورديم.
جاده به چشم مي آمد. اما آنچه ما ميخواستيم و ميجستيم نبود. با روشن شدن هوا جاده هاي خاكي زيادي نمايان شدند كه بر روي آنها تانك و ماشين تردد مي كرد و نمي توانستيم تشخيص بدهيم كدام جاده آسفالت است. بدجوري سرگردان شده بوديم. بنا را بر اين گذاشتيم كه هر چند نفر به جهتي برويم تا نيروها را پيدا كنيم. آنجا بود كه از رضا علي نواز جدا شدم. هر چه اصرار كرد، با او نرفتم و به دنبال برادرم راه افتادم.
من، علي و بهروز قرباني به كنار سنگرهاي عراقي آمديم. علي دستم را گرفت و گفت:
حميد اين قدر بي كله نباش. يه مقدار مواظب خودت باش. از من دور نشو هر جا كه من مي رم، تو هم بيا.
معني حرفش را نفهميدم و نتوانستيم بفهم. قانعم كرد. هر جا كه ميرفت مرا هم به دنبال خود مي كشيد. يك آن متوجه شدم قصد عقب مي رفت مرا هم به دنبال خودم مي كشيد. يك آن متوجه شدم قصد عقب رفتن دارند. هر چه كردم، قبول نكرد و گفت الان اينجا سرگردون شديم. معلوم نيست چي ميشه. احتمالا محاصره شديم و شايد اسير بشيم. من تو سرسنگرد اين چيزا رو زياد ديدم. بايد زود خودمون بكشيم عقب.
نمي دانم شايد ترس محاصر و محروحيت در سوسنگرد، اين گونه از او زهر چشم گرفته بود. اصلا توقع نداشتم.
علاقهاي به برگشتن به خط زياد بود، ولي اضطرابي كه با حرفهاي علي در وجودم ايجاد شد، باعث شد، رضايت بدهم و همراهش بروم. هر قدمي كه برمي داشتيم نگاهي به پشت سرم مي انداختم. انگار داشتم به بهشت پشت مي كردم. احساس كردم دارم همه آن اجراي را كه فكر مي كنم از جبهه برده ام. از بين مي برم، ولي اضطراب هم اسم را افزود و رفتم.
ناگهان متوجه نفربري شدم كه از جلو و سمت چپ ، به طرفمان مي آيد. يك آن حرف علي علي برايم سنديت پيدا كرد كه دارند محاصره مان ميكند. گلوله هاي آرپي جي روي قبضه گذاشته و آماده شليك شدند. علي هم آرپي جي اش را مسلح كرد و نشانه گرفت. نفر بر هر آن نزديكتر مي آمد. با سرعت زياد پيش پيش مي آمد. بهشت نمي آمد عراقي باشد. نزديك كه شد پرچم آبي رنگ الله اكبر بر رويش به چشم خورد. فهميديم خودي است. به طرفش رفتيم. جلويش را كه گرفتيم، پرسيديم: كجا مي رفتي؟ هراسان گفت: بدجوري اوضاع خرابه. جلو كه بريم، زودي مي زنندمان . نمي شه موند. بايد بريم عقب. هر چه گفتيم نرو، قبول نكرد و رفت. شايد رفتن او بود كه فكر عقب رفتن در سر من هم شدت پيدا كرد.
وانت تداركات مقابل سنگرهاي عراقي مي ايستاد و كنسروهاي مكعبي گوشت گوساله را كه مي گفتند فرانسوي است، جمع مي كرد. جلو رفتيم و گفتيم: يكي دو تا از كنسروها رو بده بخوريم. با قيافه اي اخم كرده انگار طلب مال حرامي كرده باشم، گفت: چي؟ همش حرومه مگه نمي بيني فرانسويه؟ مگه حلال و حروم سرتون نمي شه؟ اينا نجسه عقب وانت بر بود از كنسرو و گوشت. او هم رفت.
چند نكته كه بچهها مي گفتند از غنايم عمليات في فتح المبين و متعلق به سپاه است، در سمت راست، روي جاده خاكي جلو آمدند، شروع كردند به شليك به طرف مواضع مستحكم دشمن. هنوز چند گلوله اي پرتاب نكرده بودند. كه هواپيماهاي لاشخور دشمن كه طعمه خوبي پيدا كرده بودند. بر آنها هجوم بردند. احساس اينكه خدمه آنها چه حال و روزي دارند گريه ام را در آورد. اشك از گوشه چشمانم جاري شد.
علي، مچم را گرفت و به سوي خود كشيد. جيپي از لشكر 21 حمزه ارتش، به طرف عقب ميرفت. علي دست بلند كرد و جيپ ايستاد و من، علي و قرباني سوار شديم، تنها دو سرباز جلو نشسته بودند. آن گونه كه پيدا بود قصد عقب رفتن نداشتند؛ چرا كه جلو هر سنگري مي ايستادند و داخل آن را به دنبال غنيمت مي كاويدند. علي اصرار كرد كه زودتر به عقب برويم ولي آنها گفتند نه حيفه اين غنيمتها رو ول كنيم و بريم، بذار ببنيم پول پيدا ميشه؟
جلو يكي از سوله هاي نيمه ساز - كه سقفش با پليتي نازك پوشانده شده بود - جيپ ايستاد. آنها پياده شده، به داخل سنگر رفتند. وسائل داخل آن را زير و كردند. از ترس اينكه در جيپ نشستن خطر دارد و هدف خوبي براي هلي كوپتر يا هواپيماست، بيرون آمدم. دستم را سايپان كردم و به بيايان چشم دوختم ناگهان متوجه سياهي اي شدم كه نزديك به زمين پيش مي آمد. اول فكر كردم تانك است، ولي بعد ديدم كه از زمين فاصله دارد. كمي كه نزديك شد، متوجه شدم هواپيماي عراقي است كه منطقه را زير آتش گرفته است. آنهايي كه بيرون بودند، به طر سوله دويدند. پايم به سنگي گير كرد و افتادم فرصتي نبود. خودم را به ديوار چسباندم و نگاهم را به آسمون دوختم. هواپيماي سياهرنگ و مخوف، از ارتفاع كم شليك مي كردم و مي رفت. چند گلوله به پليت روي سقف و چند تايي هم در كنار جيپ خورد خوشبختانه به كسي آسيب نرسيد. با رد شدن هواپيما، سربازها عزمشان را جزم كردند و راه عقب را در پيش گرفتند. مسافتي را كه طي كرديم، از حركت باز ابستادند و گفتند: مقر ما اينحاست از اينجا حق نداريم عقبتر بريم.
پياده شديم و شروع كرديم بي هدف در خاكريزها گشتن. چشمم به خاكريزي افتاد كه چند ماشين داخلش ايستاده بودند. وارد آنجا كه شديم، چند ايفا پر از سرباز در حالي كه خون از كف آنها جاري بود پشت سر هم ايستاده بودند. جلو آنها يك جيپ فرماندهي در حالي كه چهار نفر داخل آن نشسته و همان طور كشته شده بودند، قرار داشت. راننده فرصت كرده بود از ماشين پياده شود، ولي جسدش از در آويزان بود. صحنه عجيبي بود. داخل خاكريز پر بود از اجساد سربازان عراقي كه لباس تكاوري به تن داشتند. عده اي از كشته ها داخل كاميونها همان طور افتاده بودند. همه و همه نشان مي داد بسيار غافلگيرانه و سريع به آنها حمله شده است. به طرف سنگرها اطراف رفتيم. آنها هم دست كمي از ماشين ها نداشتند. داخل آنها پر بود از جسد. قضيه را كه از بچههاي آنجا پرسيديم، گفتند: اينجا يكي از پايگاه هاي تكاوران عراقي بود كه بچه ها ديشب بي سر و صدا محاصره اش كردند. تا خط شكست و درگيري شروع شد، اين بخت برگشتهها ريختند بالاي ماشينهاي تا بروند كمك نيروهاي ديگر كه بچه ها همه شان رو درو كردند. حتي فرصت نكردند محض دلخوشي يك تير شليك بكنند. تانكها ساكت سالم و همچون اژدهايي خفته در گوشه و كنار خاكريز ايستاده بودند. بچه ها منتظر راننده هاي زرهي بودند تا كارشان بيندازند.
سوار بر وانتي كه عقب مي رفت به دارخوين رفتيم در دژباني شهيد جهان آرا، اسلحه هايمان را تحويل گرفتند دلم خيلي سوخت. احساس كردم جانم را گرفته اند. و ديگر براي ابد خلع نبردم كرده اند. در دل، از علي كينه پيدا كردم. بغض، گلويم را مي فشرد. مي خواستم همان جا كنار دژباني بنشينم و زار زار بگيريم احساس مي كردم ديگر با هيچ رويي نمي توانم پايم را به جبهه بگذارم و فقط بايد بروم و بميرم آن هم دوش به دوش برادرم برادر بزرگترم.
يكراست به اردوگاه خودمان بازگشتيم. جاي ديگري نداشتيم كه برويم آنجا متوجه شدم چند تايي ديگر هم مثل ما داخل چادرها هستند. همه در دو چادر خيمهاي جمع شديم. من روي جبعه اي بيرون چادر نشستم و به سوي خط، آنجا كه دود بر ميخواست و صداي انفجار مي آمد، نگاه كردم. دل م هوايش را كرده بود. با خودم كلنجار رفتم كه چرا آمدم؟ اگر داوطلبانه و مثلا عاشقانه آمده ام، پس نبايد اين گونه باز ميگشتيم بايد عاشقانه هم در مي رفتم نه اين گونه خودم را خيلي ذليل و خوار احساس مي كردم. در برابر ديدگان بقهي سرم را پايين انداختم . هر چند آنها هم مثل من بودند. ولي انگار باري بزرگ بر دوشم نهاد بودند كه داشتم به تنهايي مي كشيدم.
غروب حاج احمد كاظمي فرمانده تيپ نجف اشرف با چثه اي لاغر و سر و صورتي غرب در باند با آمبولانس به اردوگاه آمد. همه را جمع كرد و دهني بلند گوي آمبولانس را به دست گرفت و شروع كرد به صحبت كردند و نصحيت اصلا باورم نمي شد. خيلي خونسرد و برادرانه حرف مي زدم. آن قدر دلنشين كه مي خواستم به بغلش بروم و گريه كنم. باز اينكه غروب دلگيري بود، ولي از خوشحالي اينكه مي توانم دوباره باز گردم، در پوست خودم نمي گنجيدم گفت: هيچ اشكالي نداره زياد ناراحت نباشيد. انسان جايز الخطاست. هيچ مسئله اي نيست. اشتباهي است كه شده هنوز هم مي تونيد دوش به دوش بقيه بچهها به نبرد ادامه بدين. فقط هر كس مي بينه كه توان نداره بياد جلو، مي تونه از همين جا بره خونه اش و من هيچ مانعي براش نمي ذارم.
پس از صحبتهاي حاح احمد تصميم را گرفتم. راست مي گفت. هنوز دير نشده بود. اشتباه را مي مي شود جبران كرد، ولي هر چه بخواهيم بيشتر بر آن اصرار بورزيم بدتر مي شود. بايد مي رفتيم من بايد مردانه مي رفتم تا مردانه زندگي كنم مثل بقيه غيرتمندان عزمم را جزم كردم و سعي كردم فقط به خدا و خودم متكي باشم.
علي قصد رفتن داشت. زير پايم نشست تا مرام هم با خود به تهران ببرد. ولي ديگر اجازه ندادم بيش از آن افسارم را در دست بگيرد. همان يك بار كه دل به و سپردم. بس بود. عاقبت راضي اش كردم تنها به تهران برود. و رفت همان شب، همراه ديگر بچهها به جلو رفتم؛ به خاكريز عقبه خط كه همه نيروهاي گردان آنجا بودند.
منبع: http://www.farsnews.net
/خ
كتري رو پر آب كردم و گذاشتم روي آتش تا واسه بعدازظهر بچهها چاي درست كنم.يكي از بچهها از جيبش، يه چيز لولهاي بزرگ درآورد و گفت: " بيا حاجي اين خرجو بذار زيرش. سه شماره جوش مياد. "
***
نسيم جانبخش بهاري، روح و روان آدمي را نوازي ميداد. ورقهاي تقويم كه بوي تازگي داشتند، روز سه شنبه 31/1/1361 را نشان مي دادند.
اين سومين باري بود كه قصد رفتن به جبهه مي كردم. بهتر است بگويم اولين مرتبه اي بود كه مي خواستم در عمليات شركت كنم. پاييز سال قبل را به همراه علي خدابنده لو در جبهه سومار گذارندم و زمستان آن سال را هم به علي مشاعي در گيلانغرب سرما را در غرب بودم و فصل گرما كه شد عازم منطقه گرمسير جنوب شدم. ظاهرا قضايا حكم ميكرد عمليات بزرگي در پيش است. چون زمان انجام عمليات فتح المبين در گيلانغرب بودم و نتوانستم در آن شركت كنم، عزمم را جزم كردم تا هر طور شده، در اين عمليات باشم.
روز بعد همراه بچههاي محل، از جمله علي مشاعي و همچنين برادر بزرگترم علي پس از گرفتن برگه اعزام از پايگاه شهيد بهشتي راهي مركز اعزام نيروي تهران محل سابق لانه جاسوسي آمريكا شده، بلافاصله از آنجا به طرف جنوب كشور حركت كرديم.
خداحافظي دو پسر از يك خانواده قدري سخت تر مي نمود، ولي به هر صورت كه بود وداع كرديم. اين اولين تجربهام در اعزام با كاروان بود. دفعات قبل به صورت انفرادي اعزام شده بودم. به همين خاطر حال و هواي خاص و جالبي داشت. در اتوبوس دو طبقه نشستن، به ايستگاه راهآهن رفتن، سوار قطار شدن و در كوپه، با همه آناني كه بايد روزهاي بعد دوش به دوش هم ميجنگيديم، بودن تا صبح روز بعد كه به اهواز رسيديم، برايم لحظات خوش و فراموش نشدنياي به وجود آوردند.
صبح پنجشنبه 2 / 2 / 61، در حالي كه ستونهاي سفيدنور به درون كوپه ميپاشيد، كنار پنجره نشسته و به مناظر بيرون چشم دوخته بودم. بر لبه تخت قطار اكسپرس خواب، پاهايم را آويزان كرده با ولع، همه آنچه را كه با سرعت از برابرم ميگذشتند، خوب نظاره ميكردم. تا آن زمان، پايم به مناطق جنوب كشور نرسيده بود. نه جنوب كه غرب هم. سنم اقتضاء نميكرد.
گرمايي كه هر ساعت بر آن افزوده ميگشت، با بادي كه از پنجره نيمه باز قطار وارد كوپه ميشد، بر جان مينشست. شدت گما برايم قابل تصور نبود. قطار آرام آرام وارد ايستگاه راهآهن اهواز شد. پا كه بر زمين گذاشتم، هيجاني در وجودم ايجاد شد. مقابل در خروجي ايستگاه سوار بر اتوبوسهايي كه انتظارمان را ميكشيدند شده، به داخل شهر رفتيم و وارد استاديومي كه فهميديم متعلق به دانشگاه " جندي شاپور " است، شديم.
چون يگانهاي استان تهران به ويژه تيپ 27 محمد رسولالله (ص) از نظر نيرو تكميل بودند و تيپ 8 نجف اشرف كمبود نيرو داشت، ما را به آن يگان اعزام كردند. پس از سازماندهي، چادرها را وسط زمين آسفالتي كه براي واليبال بود، برپا كرديم.
گردان يك، يك از بچههاي آذربايجان و گردان 2 ثامنالائمه و 4 فتح از بچههاي تهران تشكيل شده بودند و بقيه گردانها هم از بچههاي اصفهان و به ويژه نجفآباد. مسئول گردان 2 كه ما در آن بوديم، " قاسم محمدي " از بچههاي با صفاي اصفهان بود. مسئول گروهان 3 گركاني و مسئول دسته 2 " اميرحمدي " معروف به "تقي شيخآلو " از بچههاي خيابان دردشت تهران بود. سنش حدود سيسال ميشد. بسيار خوش برخورد و متعهد بود. هيچگاه لبخند از لبانش دور نميشد. رفتار و اخلاقش طوري بود كه همان روزهاي اول، با همه نيروهاي دسته خودماني شد. براي بچههاي كم سن و سالي مثل من، حكم پدر را داشت. كمتر عصباني ميشد و هميشه سعي ميكرد با شوخي و خنده، با نيروها برخورد كند.
روز دوم، سلاح و تجهيزات تحويل دادند.برداردم،علي، آرچي جيزن شد و من هم كمكياش به هيچ كس مهمات نداده بودند.
نمازهاي پنجگانه، در محوطه وسيع وسط استاديوم، به جماعت برگزار ميشد كه حال و هواي خاصي داشت. تك و توك مسئولان مملكتي به مقر تيپ آمده، به نيروها سر ميزدند كه اين خود نويدي بود براي نزديك عمليات دو سه روزي كه گذشت، رفتن به شهر اهواز، محدود و عاقبت ممنوع شد. بچهها از سيم خاردارهاي پشت استاديوم كه به " جناب سرهنگ سيمخاردار " معروف بود فرار كرده و به شهر ميرفتند البته منظورشان زدن تلفن به خانواده بود و بس.
يكي از روزها همراه چند تايي از بچهها، از جمله اميرمحمدي به مركز تلفن سكهاي اهواز رفتيم. امير در باجه تلفن ذوق زده شد و به بچهها گفت: " آخجون، بياييد گوش كنيد صداي بچه مهها... " آن لحظه را نميتوانستم درك كنم؛ چرا كه من متأهل نبودم و پدر نشده بودم.
چهار پنج روزي كه گذشت، مهمات را نيز تحويلمان دادند و سوار بر اتوبوسهاي گل مالي شده، به منطقهاي بين جاده اهوال آبادان رفتيم. اوايل متوجه نبوديم كجاست، ولي بعد فهميديم در نزديكي دارخوين قرار گرفتهايم.
چادرها را در محوطه وسيعي كه اطراف آن را با خاكريز محصور كرده بودند، برپا كرديم. هر دسته سه چادر خيمهاي داشت صبحها، دو صبحگاهي در كنار جاده آسفالت برقرار بود. شبي همهمان را بيدار كردند و با تجهيزات كامل، در سينهكش جاده اهوال آبادان، كيلومترها راهپيمايي كرديم. هنگامي كه به اردوگاه برگشتيم نزديك بود نماز صبح قضا شود. روز بعد، به بيابان وسيع آن طرفتر رفتيم و هر كس با هر سلاحي كه داشت، شليك كرد تا هم از سلامت اسلحهها اطمينان حاصل شود و هم نيروها براي دستگرمي تيراندازي كرده باشد.
در اردوگاه، اتفاقات ناگواري براثر بياحتياطي و سهلانگاري رخ ميداد. ظهر يكي از روزها هنگامي كه همه در خواب بوديم، صداي انفجاري در مجاورت چادر، همهمان را به بيرون كشيد. پيرمردي سپيدمو، كه رنگ چهره وحشتزدهاش از محاسنش سپيدتر شده بود، به كناري افتاده بود. آن طرفتر كتري بزرگي افتاده بود كه ته آن سوراخ شده بود و پيرمرد نقش زمين بود. دود سفيدي از چالهاي كه به عنوان اجاق درست كرده بودند، بر ميخاست. قضيه را جويا شدم. پيرمرد كه هنوز باورش نميشد زنده باشد، گفت:
ـ كتري رو پر آب كردم و گذاشتم روي آتش تا واسه بعدازظهر بچهها چاي درست كنم. يكي از بچهها كه نمي دونم مال كدام گروهان صاحب مرده بود، اومد پهلوم و گفت: " حاجي ميخواي زودتر چاي جوش بياد؟ "
خوب منم گفتم: " آره. " اونم از جيبش، يه چيز لولهاي بزرگ درآورد و گفت: " بيا حاجي اين خرجو بذار زيرش سه شماره جوش مياد. " يكي نبود به من بگه آخه پيرمرد فلكزده بچهها كه خوابن، تو هم كه عجله نداري واسه درست كردن چاي، ولش كن بذار با همين خارهاي بيابون درست بشه.
خرجو گرفتم و گذاشتم زيركتري. نفهميدم چرا پسره زودي دويد و رفت. يه دفعه ديدم كتري تركيد و يه چيز از جلوي صورتم رد شد. فكر كردم اينجا رو بمبارون كردن.
ظواهر امر نشان ميداد كه پسرك شيطان، خرج پرتاب آرپيجي را كه شدت انفجار زيادي دارد به او داده بود.
يكي از روزها "قاسم محمدي " فرمانده گردان، به چادر ما آمد و به اميرمحمدي گفت: " چون هر روز يه دسته بايد نيروي دژباني اردوگاه رو تامين كنه، اين دفعه نوب دسته شماست. " من ، " رضا علي نواز " و حاج آقا "جهانشاه كريمي " رفتيم براي دژباني زمان نگهباني در اردوگاه براي ما از 8 صبح تا 4 بعدازظهر تعيين شد. فرمانده گردان گوشزد كرد كه هيچ كس حق ندارد از اردوگاه خارج شود و به شهر برود، مگر با برگه او و ما هم قبول كرديم. هنگام غروب كه نگهباني تمام شد و به چادرمان برگشتيم، امير محمدي جلو آمد و با خنده گفت: " قاسم محمدي ميگه اين قدري كه امروز نيرو از در دژباني رد شده و رفته شهر و برگشته، روزهاي ديگه اصلا نرفته بود. همه هم بدون برگه. گفتم: " خب چه ميشد كرد؟ نميشد كه كه به زور اسلحه، جلو بچهها را گرفت. "
آن روز جهانشاه كريمي از صبح به شهر رفت و من و رضا هم به بچهها گفتيم: " هر كس ميخواد، ميتونه بره شهر، ولي از دژباني رد نشه از روي خاكريز بريد. "
" رضا علي نواز " از بچههاي با معرفت و خوش مشرب محله نظام تهران هم در دسته ما بود. دوران سربازياش را در جبه گذرانده و از طرف بسيج پايگاه شهيد بهشتي به جبهه اعزام شده بود. جواني پاك و بيآلايش و بسيار جذاب و دلنشين بود؛ به اندازهاي كه در همان اولين برخورد، از او خوشم آمد. بعضي وقتها كه خيلي سر به سرش ميگذاشتم، با شوخي جوابم را ميداد تا از عصبانيت خودش و من جلوگيري كند. همه حركات و سكناتش زيبا بود حتي عصبانيتش. دوست داشتم اذيتش كنم تا حرصش در بيايد. سنش از من بيشتر بود، ولي باوجودي كه برادر بزرگترم همراهم بود، رضا را از او نيز بيشتر دوست داشتم. آرپي جي زن بود و اواخر كمك او شدم. در عمليات همه جا با هم بوديم مدام ميگفت:
حميد تو از پشت من تكون نخور، هر جا كه من ميرم، تو هم بيا. نترس، جات امنه. نيميذارم خطري برات پيش بياد.
صبح پنجشنبه ، 9 / 2 / 61، همهمان را در زمين صبحگاه به خط كردند. كسري مهمات و تجهيزات را كامل كردند. لحظات برايم شيرين، اما مضطربانه سپري ميشد. احساس سرما وجودم را فرا گرفته بود. از اينكه ميتوانستم در عمليات شركت كنم در پوست خود نميگنجيدم. اضطرابم از آن بودم كه نكند نتوانم آنگونه كه بايد و شايد، وظيفهام را در عمليات انجام دهم. چون تعداد كوله آرپي جي كه 3 گلوله در آن قرار ميگرفت، كم بود و فقط به آرپي جي زنها ميرسيد، كمكيها مجبور بودند گونيهاي پلاستيكي بزرگي را كه حاوي هفت يا هشت گلوله آرپيجي بود، با طناب پلاستيكي بر پشت خود ببندند. هيچ وسيله ديگري براي حمل گلوله نبود.
زنجير پلاك شناسائي هم آن قدر كلفت بود كه شايد اگر الان كسي آن را ببيند، باور نكند كه آنها را به دور گردن ميانداختيم.
نزديك ظهر چند خبرنگار از راديو تلويزيون و روزنامه به اردوگاه آمدند و از آمادگي و وداع نيروها فيلم و عكس تهيه كردند. چند تايي هم از نمايندگان مجلس شوراي اسلامي آمدند. خورشيد هنوز كاملا غروب نكرده بود كه فرمانده گردان اعلام كرد به سرعت آماده شويم. پس از اينكه همه به خط شديمف برايمان سخنراني كوتاهي كرد و گفت:
ـ بايد خودتان براي تحمل سختيهاي زياد آماده كنيد.
از خرمشهر ميگفت. آن قدر با اطمينان حرف ميزد كه يكباره باورم شد فردا صبح در خيابانهاي خرمشهر قدم ميزنيم. حرفهايش را درباره كاري كه شب بايد ميكرديم، ادمه داد: "... امشب پيادهروي زيادي داريم؛ البته اين پياده روي براي تمام نيروهاست، ولي چون كاميون و وسيله جهت انتقال نيروها به نزديك منطقه عملياتي كمه، مجبوريم تا اونجا پياده بريم و به گردانهاي ديگه ملحق بشيم. قراره بقيه گردانها، ساعت 9 شب بيان او طرف كارون و ما بايد تا اون موقع خودمون رو به اونجا برسونيم كه از عمليات عقب نيفتيم. "
هنوز خورشيد رخت سرخ خود را از مغرب بر نكشيده و شب جامه سياه به تن نكرده بود كه نماز نخواهنده و شام نخورده، از خروجي اردوگاه، به سوي شانه خاكي جاده اهواز ـ آبادان رفته، از آنجا شروع به پياده روي كرديم. نگاهي به پشت سرم انداختم؛ به چادرهاي خالي كه دستخوش نسيم ميلرزيدند و تكان ميخوردند. يكي آن با خود فكر كردم چه بسا فردا و فرداها كه به آنجا بر ميگرديم، جاي خيليها در چادرها خالي باشد.
حدود 15 كيلومتري پيش رفته بوديم كه وارد نخلستانهاي حاشيه رود كارون شديم. در طي مسير، آنچه كه بيش از همه ناراحتم كرد، آن بود ك متوجه شدم عدهاي از بچهها از خستگي، نارنجك و بعضيها گلوله آرپيجيها را در ميان راه انداختهاند آن هم در جاده اهواز به آبادان كه مسير تردد افراد شخصي نيز بود. خيلي ناراحت شدم كه چرا هنوز قدمي برنداشته، از خستگي، مهمات را ميريزند. هر چه كه بود، فردا مهمات براي ما حكم طلا را پيدا ميكرد.
به طرف پل شناوري كه روي رود درازكش شده بود، رفتيم با گامهاي سريع و محكم، براي گذر از پل آماده بوديم. آنهايي كه در كنارههاي پل ايستاده بودند، با وجودي كه صداي ماشينها بسيار زياد بود، ولي نفهميدم چرا با صداي آرام به پشتمان ميزدند ميگفتند: " بگو يا علي و بدو اونور. " شايد ميخواستند سكوتي را كه ساعتهاي بعد بايد رعايت ميكرديم، القا كنند. آب با قدرت هر چه تمامتر بر بدنه پل ميكوبيد و آن را به حركت و لرزش وا ميداشت. تكانهاي پل باعث مي شد تعادل خود را از دست بدهيم. ذرات پودري ريز آب كه از برخورد با پل به هوا بر ميخواست، با نشستن بر صورتهايي كه از هيجان داغ شده بودند، خنكي خاصي را در بدنهاي عرق كرده ايجاد ميكرد. به آن طرف كه رسيديم، بالافاصله آماده خوردن شام شديم. در همين اثنا گردانهاي ديگر كه در اردوگاه شام خورده و نماز خوانده بودند، با ماشين به آن طرف آب آمدند و به ما ملحق شدند.
كوله آرپيجي يا بهتر بگويم كيسه گوني محتوي هفت گلوله را از خود باز كردم و بر زمين گذاشتم. بدنم لختي آرامش پيدا كرد. گردنم ميسوخت. دستي به آن كشيدم. متوجه شدم تكان و فشار طنابي كه با آن گوني را بسته بودم، بر روي زنجير كلفت پلاك باعث شده تا گردنم زخم شود. به اجبار، آن را از گردنم باز كرده، داخل جيب پيراهنم گذاشتم.
نميدانم چرا و هنوز كه بيش از ده سال از آن شب ميگذرد، هم نفهميدهام كه چرا شام آن شب عمليات، كوكوي سبزي بود. از ترس تشنگي روز بعد، چيزي نخوردم. فقط چند تكه نان لواش در جيبم گذاشتم. تخمههاي ژاپني را كه در جيب شلوارم بود و وسوسهام ميكرد، بر زمين ريختم تا نكند با خوردنشان عطشم بيشتر شود. نميدانم انكه در آشپزخانه كوكوي سبزي پخته بود، هيچ فكر كرده بود ما بايد كيلومترها راه را، فقط و فقط با اتكا به يك قمقمه آب طي كنيم؟!
قدري دراز كشيدم تا خستگي راهپمايي چند كيلومتري را از بدن كوفته و داغم به در كنم. بايد خود را براي كيلومترها پياده روي ديگر آماده ميكرديم. حرف فرماندهان اين بود. آماده اقامه نماز شديم. با پوتين و تجهيزات، نماز را رداي اقامه كرديم. با اشاره و فرمان فرمانده گردان، به دنبال ستوني كه در دشت تاريك پيش ميرفت، شروع كرديم به دويدن.
چند كيلومتري كه در بيابان ـ پياده ـ رفتيم، ناگهان يادم آمد براي نماز، نه وضو داشتم و نه تيمم كرده بودم. موضوع را به فرمانده گردان گفتم كه او گفت: " چون به هيچ وجه نميتونيم توقف كنيم، همه بچههاي گردان كه نماز نخوندن سريع تيمم كنن و در حال حركت، نمازشون رو بخون. "
تعجب كردم. نماز در حال حركت! نماز در حال دويدن! نماز در حال خيز رفتن! برخاستن و نشستن!
اولين باري بود كه ميخواستم به اين شكل نماز بخوانم. تجربهاي بود كه بايد كسب ميشد و شايد بعدها زياد به آن ابتلا پيدا ميكردم من كه عادت كرده بودم نمازم را در جاي تميز و گرم، نرم و امن، بر روي قالي يا پتوي نرم بخوانم، بلافاصله خم شدم و دستانم را بر زمين كوبيدم. آن موقع فهميدم نه تنها من، بلكه عده زيادي از بچهها ميخواهند نماز بخوانند. لحظات، فراموش نشدني و جالب ميگذشت: در حال حركت قامت بستن و نماز خواندن. به جرأت ميتوانم بگويم و ادعا كنم هيچ كدام از نمازهايم از سن بلوغ تا آن موقع، آن قدر به من نچسبيده بود. پس از اتمام نماز، سراغ اميرمحمدي يا همان تقي شيخآلو رفتم. در حال قنوت بود. هنوز صداي دلنشين ذكر قنوتش در گوشم ميپيچد. آرام و با طمأنينه، در حاليكه نگاهش از ميان دو كفه دست، به جلو بود، ذكر قنوت را زمزه ميكرد. دوست داشتم ميتوانستم به شكلي آن لحظاتف مخصوصا نماز اميرمحمد را ضبط كنم. ولي افسوس...
ده پانزده كيلومتري كه رفتيم ناگهان منوري بالاي سرمان روشن شد، بلافاصله همه نقش زمين شده، دراز كشيديم. تا بدنم روي زمين خنك قرار گرفت، احساس راحتي و آرامشي عميق كردم. همينطور كه با دست با خارهاي بيابان بازي ميكردم.، با خود گفتم: " خدا پدرشو بيامرزه، خب زودتر روشن ميشدي لامصب. آخيش. " آخيش از نهادم برخاست، چرا كه گلولههاي آرپيجي همچون بختكي بر پشتم افتاده، سنگيني ميكردند و قدرت برخاستن و دويدن را حسابي گرفته بودند.
منور كه خاموش شد، حال نداشتم از زمين بلند شوم. در همان حال درازكش، اميرمحمدي را بالاي سر خود ديدم. آرام گفت: " بلند شو بدو و گرنه جا ميمونيها! "
با ديدن او، روحيهاي ديگر بر وجودم تابيدن گرفت. احساس كردم پدري دست فرزند زمين خورده خود را ميگيرد و از زمين بلند ميكند. هنوز چند قدمي ندويده بودم كه منور ديگري بالاي ستون روشن شد. من هم كه از خدا خواسته بودم، به سرعت خوابيدم. وقتي منور خاموش ميشد، از يك طرف، خستگي و بيحالي و از طرف ديگر، سوزش پاها كه به خاطر پيادهروي طولاني معلوم بود تاول زدهاند، نميگذاشت بلند شوم. شيطان هم مرتب، ورور زير گوشم ميخواند: " ول كن بابا، حال داري؟ اين همه راه ميري كه چي؟ آخرش يه تير ميخورده تو اون كلهات و ميميري... " ولي نه. آنكه اميرمحمدي ميگفت، منطقيتر بود. بايد ميدويدم و گرنه جا ميماندم.
هوا كم كم روشن ميشد كه اجبارا نماز صبح را در حال حركت خوانديم. در دور دستها آتش ته قبضه كاتيوشا ـ كه معلوم نبود به كجا شليك ميكند ـ به چشم ميخورد. هر چه جلوتر ميرفتيم شعله آن مشخصتر ميشد و نعرهاش بلندتر به گوش ميرسيد.
در تاريك روشن هوا از ميان ميدان ميني كه با نوار سفيد، " راه كار " را مشخص كرده بودند، گذشتيم. از آنجا به بعد، ستون دو تا شد. ستون لشكرها و يگانهاي ديگر در كنار ما گام بر ميداشتند. با عجله و شتابان به جلو ميدويديم. كم كم صداي درگيري، فضاي نيمه تاريك دشت را پر كرد. بچههاي خط شكن موفق شدند در دقايق اول دشمن را در سنگرهايش غافلگير كنند. هر لحظه، شدت درگيري بيشتر ميشد. هوا تقريبا روشن شده بود. هنوز درگيري و رويارويي مستقيم با دشمن پيدا نكرده بوديم. دوست داشتم جاي بچههاي خط شكن بودم. در اردوگاه، به نيروهاي گردان خط شكن با حسرت نگاه ميكردم و خودم را نسبت به آنها خيلي پايين و ناچيز ميدانستم.
برخلاف شب، كه زمان در پيادهروي به كندي ميگذشت، با روشن شدن هوا و درگيري، زمان تند سپري ميشد. آن گونه كه خبر ميآمد، نيروهاي عراقي در جاده آسفالت اهواز ـ خرمشهر، با دست و پا كردن سنگرهاي بتوني، به سختي مقاومت ميكردند.
قبل از عمليات گفتند: " با روشن شدن هوا، ساعت 7 صبح، تانكهاي خودي و نيروهاي لشكر 21 حمزه براي كمك وارد عمل ميشوند. "
نيروهاي پياده ارتش در خط بودند و همراه ما. اما هر چه چشم انداختيم، خبري از تانكها نشد.
را روشن شدن ها و زير ديد قرار گرفتن، هليكوپترهاي عراقي، منطقه را به شدت هر چه تمامتر زير آتش گرفتند؛ به طوري كه فرصت برخاستن و پيدا كردن پناهگاه را هم ميگرفتند. شب قبل، به هر صورتي كه بود، در مصرف آب صرفهجويي كرده، تنها به اندازه 3 در قمقمه آب خوردم. بقيه را گذاشتم براي صبح، عقلم بدان حد قد ميداد كه صبح در گرماي جانسوز هوا و گرما گرم نبرد، ممكن است آبي براي خوردن پيدا نشود. چشمم به يكي از بچهها افتاد كه از تشنگي نقش بر زمين شده بود، و با لبان خشك له له ميزد و درخواست آب ميكرد. صورتش سرخ شده بود. چشمانش گود افتاده و لبانش همچون كويري ترك ترك سفيد شده بود. سريع قمقمه را به او دادم و گفتم: " بالا غيرتا تا اونجا كه ميتوني كمتر آب بخور. " ولي او فرصت را مغتنم شمرد و تا ته قمقمه را سر كشيد. خيلي حالم گرفته شد. براي آن يك قمقمه آب چه نقشهها كه نكشيده بودم.
ساعتي بعد، از فرط تشنگي، به سوي بچهها دست دراز كردم، اما هيچ كدام آبي در بساط نداشتند. گرماي اول صبح باعث شده بود همه قمقمهها خالي شود مدتي به همان حال گذراندم تا اينكه وارد يكي از سنگرهاي دشمن شدم. قوطي اي را كه ظاهر لخت و بيهيچ ماركش نشان ميداد كمپوت باشد برداشتم. به سرعت، با سر نيزه دو سوراخ روي آن ايجاد كرده، شروع كردم به سركشيدم مايع داخلش. كمي كه سر كشيدم، شوري و تندي مايع متوجهم كرد كه محتواي قوطيف كمپوت نيست، بلكه نوعي كنسرو آب گوشت است كه نمك و فلفل، چاشنياش بود. با خوردن آن مايع شور و تندف عظم بيشتر شد. كلافه شده بودم. از سنگر بيرون آمدم و به طرف ظرفهاي ماستي كه آن طرفتر بود، رفتم و سعي كردم با خوردن ماستهايي كه گرما آنها را جوشانده بودم، از تشنگيام بكاهم، ولي عطش و سوزش دهان همچنان وجود داشت.
بعداز گذشت ساعتي كه به خاطر تشنگي، بسيار طولاني به نظر مي آمد و قبل از رسيدن تانكهاي خودي، ماشيني را ديدم كه از دور دست به طرفمان مي آمد. نزديك كه شد ديدم تويوتايي است كه عقبش يك تانكر آب دارد. جلويمان كه ر سيد، متوجه شدم تانكر آب يخ است. انگار دنيا را به من داده باشند. واقعا كه عجب راننده دليري داشت. در حالي كه تانكها از جلو آمدن خودداري مي كردند، ما بدون ترس از حمله هلي كوپترها و گلولههاي مستقيم تانك، تا آخرين قطرات آب را به نزديكترين نقطه خط نيروهاي خودي با دشمن رساند.
هواپيماها و هلي كوپترهاي عراقي در ارتفاع بسيار كم، بچهها را زير آتش كاليبرهاي خود ميگرفتند. هنگام حمله آنها چون جان پناهي نداشتيم به چالهايي كه بر اثر انفجار خمپارهها و راكت ايجاد شده بود، پناه ميبرديم.
اولين جنازه عراقي را كه در جبهه ميديدم، آنجا بود. يك راننده تانك بود كه كنار تانك خود نقش بر زمين شده بود. بچهها سوار بر تانك او سرمستانه گاز مي دادند و به طرف جلو ميرفتند. عده زيادي روي آن نشسته بودند. همان طوري كه مي رفتند، از خوشي متوجه نشدند كه خط را اشتباه گرفته و به موضع دشمن نزديك شدهاند. آن قدر جلو رفتند كه گلوله هاي دشمن باعث شد تانك را همان جا بكارند و بگريزند. تانك دوباره به دست دشمن افتاد، ولي بچه ها همچنان مي خنديدند.
اوضاع سنگرها و كشته هاي دشمن نشان مي داد بدجوري غافلگير شدهاند. يكي از پيرمدهاي گردان، مرا به سنگري برد و داخل آن را نشان داد. يك نفر سياهپوست با شورت و زير پيراهن سفيد روي تخت خوابيده بود. ديگري با هيكل درشت، پشت ميز قوز كرده بود و سرش بر روي نامه اي نيمه نوشته افتاده بود. ديگري كه لباس پلنگي به تن داشت، در حالي كه جلو قفسه كتاب افتاده بود، كتاب در دستش ورق ورق شده بود. قضيه را كه پرسيدم پيرمرد گفت: درگيري خيلي شديد شده بود. صداي انفجار، همه جا رو ميلرزوند. بچهها هم با نارنجك سنگرا رو پاكسازي ميكردند و جلو ميرفتند. من هم ديدم نوري از كنار سنگر بيرون ميزنه، فهميدم بايد كسي داخلش باشه. دويدم جلو. در سنگر رو كه باز كردم، متوجه اين سه نفر شدم. اونا هم اصلا انگار نه انگار جنگه و خبري شده قشنگ لحظهاي يا دقيقه اي ايستاده بودم. نگاهشون مي كردم. ولي اونا تو حال خودشان بودن. يك آن فكر كردم نكنه حيله اي تو كار شون باشه ضامن نارنجك ساچمهاي رو كشيدم و با فرياد الله اكبر به وسط سنگر پرت كردم كه حالا مي بيني چي شده اند.
ماشين تويوتا استيشني كه معلوم بود متعلق به به فرماندهشان بوده، در حالي كه روشن بود سوراخ سوراخ شده جنازه راننده آن روي فرمان خم شده بود.
آنجا بود كه يك آن به ياد حرف رضا علي نواز افتادم، وقتي كه خود را به عنوان كمك آرپي جي برادرم علي، معرفي كردم مرا به گوشه اي كشيد و گفت: حميد اين كار رو نكن بيا كمك من وايسا نمي خواد با برادرت همراه باشي و دوش به دوش همديگه.
به خاطر تعصب برادرانه قبول نكردم در بيابان برهوت و خشك كه از كف دست هم صافتر بود، سرگردان شده بوديم. از نيروهاي گردان 2، شايد 15 نفر مي شديم كه همديگر را ميشناختيم. فرمانده گردان ديگر هر چه سعي كرد، نتوانست با فرماندهان تماس برقرار كند. آنجه را كه گفته بودند، فقط اين بود: با رسيدن به خاكريز، از خطي كه بچهها شكسته اند، مي گذريم و وارد بيابان مي شويم. پس از طي حدود دو كيلومتر، به جاده آسفالته اهواز - خرمشهر و ايستگاه حسينيه بر مي خورديم.
جاده به چشم مي آمد. اما آنچه ما ميخواستيم و ميجستيم نبود. با روشن شدن هوا جاده هاي خاكي زيادي نمايان شدند كه بر روي آنها تانك و ماشين تردد مي كرد و نمي توانستيم تشخيص بدهيم كدام جاده آسفالت است. بدجوري سرگردان شده بوديم. بنا را بر اين گذاشتيم كه هر چند نفر به جهتي برويم تا نيروها را پيدا كنيم. آنجا بود كه از رضا علي نواز جدا شدم. هر چه اصرار كرد، با او نرفتم و به دنبال برادرم راه افتادم.
من، علي و بهروز قرباني به كنار سنگرهاي عراقي آمديم. علي دستم را گرفت و گفت:
حميد اين قدر بي كله نباش. يه مقدار مواظب خودت باش. از من دور نشو هر جا كه من مي رم، تو هم بيا.
معني حرفش را نفهميدم و نتوانستيم بفهم. قانعم كرد. هر جا كه ميرفت مرا هم به دنبال خود مي كشيد. يك آن متوجه شدم قصد عقب مي رفت مرا هم به دنبال خودم مي كشيد. يك آن متوجه شدم قصد عقب رفتن دارند. هر چه كردم، قبول نكرد و گفت الان اينجا سرگردون شديم. معلوم نيست چي ميشه. احتمالا محاصره شديم و شايد اسير بشيم. من تو سرسنگرد اين چيزا رو زياد ديدم. بايد زود خودمون بكشيم عقب.
نمي دانم شايد ترس محاصر و محروحيت در سوسنگرد، اين گونه از او زهر چشم گرفته بود. اصلا توقع نداشتم.
علاقهاي به برگشتن به خط زياد بود، ولي اضطرابي كه با حرفهاي علي در وجودم ايجاد شد، باعث شد، رضايت بدهم و همراهش بروم. هر قدمي كه برمي داشتيم نگاهي به پشت سرم مي انداختم. انگار داشتم به بهشت پشت مي كردم. احساس كردم دارم همه آن اجراي را كه فكر مي كنم از جبهه برده ام. از بين مي برم، ولي اضطراب هم اسم را افزود و رفتم.
ناگهان متوجه نفربري شدم كه از جلو و سمت چپ ، به طرفمان مي آيد. يك آن حرف علي علي برايم سنديت پيدا كرد كه دارند محاصره مان ميكند. گلوله هاي آرپي جي روي قبضه گذاشته و آماده شليك شدند. علي هم آرپي جي اش را مسلح كرد و نشانه گرفت. نفر بر هر آن نزديكتر مي آمد. با سرعت زياد پيش پيش مي آمد. بهشت نمي آمد عراقي باشد. نزديك كه شد پرچم آبي رنگ الله اكبر بر رويش به چشم خورد. فهميديم خودي است. به طرفش رفتيم. جلويش را كه گرفتيم، پرسيديم: كجا مي رفتي؟ هراسان گفت: بدجوري اوضاع خرابه. جلو كه بريم، زودي مي زنندمان . نمي شه موند. بايد بريم عقب. هر چه گفتيم نرو، قبول نكرد و رفت. شايد رفتن او بود كه فكر عقب رفتن در سر من هم شدت پيدا كرد.
وانت تداركات مقابل سنگرهاي عراقي مي ايستاد و كنسروهاي مكعبي گوشت گوساله را كه مي گفتند فرانسوي است، جمع مي كرد. جلو رفتيم و گفتيم: يكي دو تا از كنسروها رو بده بخوريم. با قيافه اي اخم كرده انگار طلب مال حرامي كرده باشم، گفت: چي؟ همش حرومه مگه نمي بيني فرانسويه؟ مگه حلال و حروم سرتون نمي شه؟ اينا نجسه عقب وانت بر بود از كنسرو و گوشت. او هم رفت.
چند نكته كه بچهها مي گفتند از غنايم عمليات في فتح المبين و متعلق به سپاه است، در سمت راست، روي جاده خاكي جلو آمدند، شروع كردند به شليك به طرف مواضع مستحكم دشمن. هنوز چند گلوله اي پرتاب نكرده بودند. كه هواپيماهاي لاشخور دشمن كه طعمه خوبي پيدا كرده بودند. بر آنها هجوم بردند. احساس اينكه خدمه آنها چه حال و روزي دارند گريه ام را در آورد. اشك از گوشه چشمانم جاري شد.
علي، مچم را گرفت و به سوي خود كشيد. جيپي از لشكر 21 حمزه ارتش، به طرف عقب ميرفت. علي دست بلند كرد و جيپ ايستاد و من، علي و قرباني سوار شديم، تنها دو سرباز جلو نشسته بودند. آن گونه كه پيدا بود قصد عقب رفتن نداشتند؛ چرا كه جلو هر سنگري مي ايستادند و داخل آن را به دنبال غنيمت مي كاويدند. علي اصرار كرد كه زودتر به عقب برويم ولي آنها گفتند نه حيفه اين غنيمتها رو ول كنيم و بريم، بذار ببنيم پول پيدا ميشه؟
جلو يكي از سوله هاي نيمه ساز - كه سقفش با پليتي نازك پوشانده شده بود - جيپ ايستاد. آنها پياده شده، به داخل سنگر رفتند. وسائل داخل آن را زير و كردند. از ترس اينكه در جيپ نشستن خطر دارد و هدف خوبي براي هلي كوپتر يا هواپيماست، بيرون آمدم. دستم را سايپان كردم و به بيايان چشم دوختم ناگهان متوجه سياهي اي شدم كه نزديك به زمين پيش مي آمد. اول فكر كردم تانك است، ولي بعد ديدم كه از زمين فاصله دارد. كمي كه نزديك شد، متوجه شدم هواپيماي عراقي است كه منطقه را زير آتش گرفته است. آنهايي كه بيرون بودند، به طر سوله دويدند. پايم به سنگي گير كرد و افتادم فرصتي نبود. خودم را به ديوار چسباندم و نگاهم را به آسمون دوختم. هواپيماي سياهرنگ و مخوف، از ارتفاع كم شليك مي كردم و مي رفت. چند گلوله به پليت روي سقف و چند تايي هم در كنار جيپ خورد خوشبختانه به كسي آسيب نرسيد. با رد شدن هواپيما، سربازها عزمشان را جزم كردند و راه عقب را در پيش گرفتند. مسافتي را كه طي كرديم، از حركت باز ابستادند و گفتند: مقر ما اينحاست از اينجا حق نداريم عقبتر بريم.
پياده شديم و شروع كرديم بي هدف در خاكريزها گشتن. چشمم به خاكريزي افتاد كه چند ماشين داخلش ايستاده بودند. وارد آنجا كه شديم، چند ايفا پر از سرباز در حالي كه خون از كف آنها جاري بود پشت سر هم ايستاده بودند. جلو آنها يك جيپ فرماندهي در حالي كه چهار نفر داخل آن نشسته و همان طور كشته شده بودند، قرار داشت. راننده فرصت كرده بود از ماشين پياده شود، ولي جسدش از در آويزان بود. صحنه عجيبي بود. داخل خاكريز پر بود از اجساد سربازان عراقي كه لباس تكاوري به تن داشتند. عده اي از كشته ها داخل كاميونها همان طور افتاده بودند. همه و همه نشان مي داد بسيار غافلگيرانه و سريع به آنها حمله شده است. به طرف سنگرها اطراف رفتيم. آنها هم دست كمي از ماشين ها نداشتند. داخل آنها پر بود از جسد. قضيه را كه از بچههاي آنجا پرسيديم، گفتند: اينجا يكي از پايگاه هاي تكاوران عراقي بود كه بچه ها ديشب بي سر و صدا محاصره اش كردند. تا خط شكست و درگيري شروع شد، اين بخت برگشتهها ريختند بالاي ماشينهاي تا بروند كمك نيروهاي ديگر كه بچه ها همه شان رو درو كردند. حتي فرصت نكردند محض دلخوشي يك تير شليك بكنند. تانكها ساكت سالم و همچون اژدهايي خفته در گوشه و كنار خاكريز ايستاده بودند. بچه ها منتظر راننده هاي زرهي بودند تا كارشان بيندازند.
سوار بر وانتي كه عقب مي رفت به دارخوين رفتيم در دژباني شهيد جهان آرا، اسلحه هايمان را تحويل گرفتند دلم خيلي سوخت. احساس كردم جانم را گرفته اند. و ديگر براي ابد خلع نبردم كرده اند. در دل، از علي كينه پيدا كردم. بغض، گلويم را مي فشرد. مي خواستم همان جا كنار دژباني بنشينم و زار زار بگيريم احساس مي كردم ديگر با هيچ رويي نمي توانم پايم را به جبهه بگذارم و فقط بايد بروم و بميرم آن هم دوش به دوش برادرم برادر بزرگترم.
يكراست به اردوگاه خودمان بازگشتيم. جاي ديگري نداشتيم كه برويم آنجا متوجه شدم چند تايي ديگر هم مثل ما داخل چادرها هستند. همه در دو چادر خيمهاي جمع شديم. من روي جبعه اي بيرون چادر نشستم و به سوي خط، آنجا كه دود بر ميخواست و صداي انفجار مي آمد، نگاه كردم. دل م هوايش را كرده بود. با خودم كلنجار رفتم كه چرا آمدم؟ اگر داوطلبانه و مثلا عاشقانه آمده ام، پس نبايد اين گونه باز ميگشتيم بايد عاشقانه هم در مي رفتم نه اين گونه خودم را خيلي ذليل و خوار احساس مي كردم. در برابر ديدگان بقهي سرم را پايين انداختم . هر چند آنها هم مثل من بودند. ولي انگار باري بزرگ بر دوشم نهاد بودند كه داشتم به تنهايي مي كشيدم.
غروب حاج احمد كاظمي فرمانده تيپ نجف اشرف با چثه اي لاغر و سر و صورتي غرب در باند با آمبولانس به اردوگاه آمد. همه را جمع كرد و دهني بلند گوي آمبولانس را به دست گرفت و شروع كرد به صحبت كردند و نصحيت اصلا باورم نمي شد. خيلي خونسرد و برادرانه حرف مي زدم. آن قدر دلنشين كه مي خواستم به بغلش بروم و گريه كنم. باز اينكه غروب دلگيري بود، ولي از خوشحالي اينكه مي توانم دوباره باز گردم، در پوست خودم نمي گنجيدم گفت: هيچ اشكالي نداره زياد ناراحت نباشيد. انسان جايز الخطاست. هيچ مسئله اي نيست. اشتباهي است كه شده هنوز هم مي تونيد دوش به دوش بقيه بچهها به نبرد ادامه بدين. فقط هر كس مي بينه كه توان نداره بياد جلو، مي تونه از همين جا بره خونه اش و من هيچ مانعي براش نمي ذارم.
پس از صحبتهاي حاح احمد تصميم را گرفتم. راست مي گفت. هنوز دير نشده بود. اشتباه را مي مي شود جبران كرد، ولي هر چه بخواهيم بيشتر بر آن اصرار بورزيم بدتر مي شود. بايد مي رفتيم من بايد مردانه مي رفتم تا مردانه زندگي كنم مثل بقيه غيرتمندان عزمم را جزم كردم و سعي كردم فقط به خدا و خودم متكي باشم.
علي قصد رفتن داشت. زير پايم نشست تا مرام هم با خود به تهران ببرد. ولي ديگر اجازه ندادم بيش از آن افسارم را در دست بگيرد. همان يك بار كه دل به و سپردم. بس بود. عاقبت راضي اش كردم تنها به تهران برود. و رفت همان شب، همراه ديگر بچهها به جلو رفتم؛ به خاكريز عقبه خط كه همه نيروهاي گردان آنجا بودند.
منبع: http://www.farsnews.net
/خ