آري! اين پسر من است
نويسنده : حميد داود آبادي
«معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جميعت کم بود، ولي آنچه بيشتر به چشم مي آمد، تابوت هاي چوبي پيچيده در پرچم سه رنگ جمهوري اسلامي بودند. هر ساعت ، خانواده اي مي آمد. پدري و مادري ، برادري و خواهري ، آرام مي گريستند، ولي صدايشان مي آمد. از بدو ورود به سالن ، سراسيمه مقواهاي نصب شده روي تابوت ها را مي خواندند و گمشده ي خويش را مي جستند.
خانواده اي وارد شد، مادري و پدري. برادرهاي شهيد هم بودند. تابوت را که در رديف بالايي، رو به سقف بود، پايين آوردند. همه بي تاب بودند . به خصوص مادر. تابوت که بر زمين نشست، صلواتي فرستاده شد و پس از پرچم ، در چوبي کنده شد. گريه ها شدت گرفت. صداها بلند تر شد. هق هق ها به ناله تبديل شدند. ولي مادر، آرام و ساکت بندهاي کفن کوچک را که به جثه اي درهم پيچيده و کوچک مي ماند، همچون کودکي در قنداقه اي سفيد، باز کرد. چيزي نبود جز چند تکه استخوان زرد شده، زردي به رنگ خاک. جمجمه اي نيز در کنار پيکر بود. با چشماني که هنوز مي نگريستند.
مادر مبهوت بود. برادرها، او را « برادر » خطاب مي کردند و مي گريستند؛ پدر نيز او را به نام پسرش صدا مي زد، ولي مادر همچنان ، با چشمانش ، ميان استخوان ها را مي کاويد، لحظه اي سر بلند کرد و رو به مسئولين معراج شهدا که در کنارش بودند، گفت :« اين پسر من نيست !»
چرا؟ مگر پلاک ندارد ؟ چگونه مي گويي پسرت نيست. سر پايين انداخت و شروع کرد به جستن ميان استخوان ها ؛ تکه پاره اي از شلوار بسيجي به دستش آمد. او را که در دست گرفت، خطاب به بقيه گفت: « اين تکه لباس، جيب سمت راست شلوار پسر من است که ميان استخوان هايش بوده ، و اين راز پسر من است . هنگامي که عازم جبهه بود، تکه اي کش سفيد و پهن داخل جيب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته اين کار را کردم ، شايد دلم مي گفت که سال ها بايد به دنبال او بگردم. حالا اين تکه پارچه خونين، جيب شلوار است. اگر همان گونه که خودم مي دانم، کش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است ، و گرنه ، که هيچ !»
همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مي نگريستند. مادر صلواتي فرستاد و جيب شلوار را به داخل برگرداند. تکه اي قهوه اي رنگ شده خودنماي کرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاکش از اشک لبريز بودند، برگشت رو به پدر و گفت:« خودشه... پسرم ... اين همان کشي است که با همين دست هاي خودم دوختم.» دستانش مي لرزيدند. به دستانش نگاه مي کرد و به استخوان هاي پسر ، دست هايي که سال ها پيش از اين ، ظاهرا ناخواسته، کاري انجام دادند که پس از ده سال فرزند به دامان مادر باز مي گشت.
منبع:ماهنامه ي امتداد شماره ي 23
/س
خانواده اي وارد شد، مادري و پدري. برادرهاي شهيد هم بودند. تابوت را که در رديف بالايي، رو به سقف بود، پايين آوردند. همه بي تاب بودند . به خصوص مادر. تابوت که بر زمين نشست، صلواتي فرستاده شد و پس از پرچم ، در چوبي کنده شد. گريه ها شدت گرفت. صداها بلند تر شد. هق هق ها به ناله تبديل شدند. ولي مادر، آرام و ساکت بندهاي کفن کوچک را که به جثه اي درهم پيچيده و کوچک مي ماند، همچون کودکي در قنداقه اي سفيد، باز کرد. چيزي نبود جز چند تکه استخوان زرد شده، زردي به رنگ خاک. جمجمه اي نيز در کنار پيکر بود. با چشماني که هنوز مي نگريستند.
مادر مبهوت بود. برادرها، او را « برادر » خطاب مي کردند و مي گريستند؛ پدر نيز او را به نام پسرش صدا مي زد، ولي مادر همچنان ، با چشمانش ، ميان استخوان ها را مي کاويد، لحظه اي سر بلند کرد و رو به مسئولين معراج شهدا که در کنارش بودند، گفت :« اين پسر من نيست !»
چرا؟ مگر پلاک ندارد ؟ چگونه مي گويي پسرت نيست. سر پايين انداخت و شروع کرد به جستن ميان استخوان ها ؛ تکه پاره اي از شلوار بسيجي به دستش آمد. او را که در دست گرفت، خطاب به بقيه گفت: « اين تکه لباس، جيب سمت راست شلوار پسر من است که ميان استخوان هايش بوده ، و اين راز پسر من است . هنگامي که عازم جبهه بود، تکه اي کش سفيد و پهن داخل جيب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته اين کار را کردم ، شايد دلم مي گفت که سال ها بايد به دنبال او بگردم. حالا اين تکه پارچه خونين، جيب شلوار است. اگر همان گونه که خودم مي دانم، کش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است ، و گرنه ، که هيچ !»
همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مي نگريستند. مادر صلواتي فرستاد و جيب شلوار را به داخل برگرداند. تکه اي قهوه اي رنگ شده خودنماي کرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاکش از اشک لبريز بودند، برگشت رو به پدر و گفت:« خودشه... پسرم ... اين همان کشي است که با همين دست هاي خودم دوختم.» دستانش مي لرزيدند. به دستانش نگاه مي کرد و به استخوان هاي پسر ، دست هايي که سال ها پيش از اين ، ظاهرا ناخواسته، کاري انجام دادند که پس از ده سال فرزند به دامان مادر باز مي گشت.
منبع:ماهنامه ي امتداد شماره ي 23
/س