ديگر آب نمي خواهم

داشتيم مجروحان را براي اعزام به فرودگاه ترخيص مي کرديم و به در پشت بيمارستان (راهرو بزرگ و پيشخواني گرد و بزرگ آنجا بود) هدايت مي کرديم . رفتم ملحفه بياورم تا روي مجروحي بکشم که لباس نداشت. احساس کردم چادرم گير کرد. برگشتم . مجروحي که روي برانکارد خوابيده بود، گوشه چادرم را نگه داشت. اشاره کرد: خواهر، آب! خواهر صبر کن!
چهارشنبه، 15 مهر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ديگر آب نمي خواهم
ديگر آب نمي خواهم
ديگر آب نمي خواهم






داشتيم مجروحان را براي اعزام به فرودگاه ترخيص مي کرديم و به در پشت بيمارستان (راهرو بزرگ و پيشخواني گرد و بزرگ آنجا بود) هدايت مي کرديم . رفتم ملحفه بياورم تا روي مجروحي بکشم که لباس نداشت. احساس کردم چادرم گير کرد. برگشتم . مجروحي که روي برانکارد خوابيده بود، گوشه چادرم را نگه داشت. اشاره کرد: خواهر، آب! خواهر صبر کن!
نشستم کنارش، روي برانکارد تخته بود؛ يعني احتمالا قطع نخاع بود . يک دستش قطع شده، بانداژ بود. يک چشم تخليه شده بود و با پنبه آن را پر کرده بودند. چشم ديگر باند و چسب شده بود و يک سرم به او وصل بود . پرونده اش را نگاه کردم . بايد ناشتا مي بود و آماده براي عمل. ضمنا چون پرواز داشت و براي اينکه تهوع پيدا نکند، بايد شکم خالي مي بود.
گفتم: برادر، شما نبايد آب بخوريد، برايتان خوب نيست.
گفت: ببين ، زبانم مثل چوب خشک شده و تمام خاک است. يک قطره، فقط يک قطره آب بريز. اگر ندهي، سرم را در دهانم مي گذارم.
گفتم: صبر کن، دهانت را الآن مي شويم.
رفتم چند تا گاز استريل را برداشتم و لب ها و داخل دهان و روي زبانش را تميز کردم. ولي دست بردار نبود. دوباره با التماس گفت: خواهر، تو را به جان زهرا (س) همان دستمال را بچکان در دهانم . مردم از عطش، دو روز است آب نخوردم.
يک لحظه حماقت کردم و با غضب گفتم: چرا توجه نداري؟ نبايد آب بخوري. تو رزمنده اي . کمي صبر داشته باش. مگر يادت رفته براي چه به ميدان آمدي؟ به ياد زهرا (س) و به ياد امام حسين (ع) و يارانش و به ياد عباس (ع) که همه تشنه رفتند و دم نياوردند، باش. ديگر از من آب نخواه.
لحظه اي سکوت کرد. خوشحال شدم که قبول کرد، ولي کاش لال مي شدم و هيچ نمي گفتم. با آن حنجره اي که پر از خاک و خون بود و عطشان، شروع کرد روضه ي عباس (ع) خواندن . مجروح زياد بود؛ بدحال، بيهوش، نشسته، خوابيده. از همه جورش پر بود. گفتم: تو رو خدا آرام تر. مگر تشنه نيستي؟ آرام باش. حالت بدتر مي شود . ولي او صداي مرا نمي شنيد. با چشمي که نداشت، مي گريست. روضه ي عباس (ع) مي خواند. همين طور که سعي در آرام کردنش داشتم، نگاهم به او افتاد . بالاي پرونده اش نوشته بود: عباس ... . آرزو مي کردم کاش زمين باز مي شد و مرا مي بلعيد. به چه کسي، چه گفتم! آن هم من بي مقدار! واقعا روح عباس علمدار (ع) در وجودش ديده مي شد. به دو چشمش تکرش خورده بود، يک دست قطع شده، نخاع قطع شده، لب عطشان...
تا وقتي که سوار آمبولانسش کنند، روضه مي خواند و گريه مي کرد. هر چند دقيقه هم اين جمله را تکرار مي کرد: من غلط کردم. خواهر ، آب نمي خوام. قربان لب هاي تشنه ي عباس (ع)، جانم به فداي علي اکبر (ع) . آقا، غلط کردم. آب نمي خوام.
منبع: ماهنامه راهيان نور، امتداد ، شماره ي 25 و 26




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.