قسمت اول
می نویسم: «انسان اشرف مخلوقات است، چون...» و هرچه فکر می کنم باز هم به نتیجه نمی رسم؛ یعنی نمی فهمم و معلم مان معتقد است تا حالا فرشته به این خنگی ندیده بوده است.
من خنگ نیستم؛ ولی نمی فهمم دقیقاً چرا انسان اشرف مخلوقات است. معلم مان حرص می خورد که اگر دفعه ی دیگر هم این سؤال را بپرسی همه فکر می کنند خدای نکرده شیطان شده ای رفته پی کارش. او ترجیح می دهد من یک فرشته ی خنگ باشم اما شیطان نه و من؟ خب من ترجیح می دهم هیچ کدام شان نباشم. می خواهم خودم باشم، فرشته ی کوچکی که کمی دیرتر از بقیه به نتیجه می رسد. دلم می خواهد خودم بفهمم نه این که بقیه بهم بگویند، دلم می خواهد...
توی همین فکرها هستم که سروکله ی یک مقرب پیام رسان پیدا می شود و می پرسد: آماده است؟
می گویم: نه! غیر از این چه چیزی می توانم بگویم... آدم هم نشدم که بتوانم دروغی چیزی بگویم. منتظرم تا برگه ی مجازات را بدهد دستم. منتظر که بشنوم مایه ی سرافکند گی و آبروریزی معلم مان شده ام. منتظرم بگوید یک رانده شده ام، یکی مثل همان که کسی نمی خواهد حتی شبیه او هم باشد.
منتظرم دستگیرم کنند؛ اما برای زندانی شدنم باید بیش تر از یک مقرب فرستاده باشند؛ اصلاً فرشته ی مقرب فرستاده اند چکار؟ چیزی در چشم هایش می درخشد و خیلی جدی می گوید: «آماده شو، برای مطالعه عازم خواهی شد.»
نمی دانم خوش حال شدم یا ناراحت. آخر فرشته ها که خوش حالی یا ناراحتی ندارند، فرشته اند، همین و بس. غم و شادی مال آدم هاست، آدم ها، سوگلی های خداوند. موجودات عجیب و غریبی که همه ی مان دل مان می خواست به جای شان باشیم؛ اما هیچ کدام جرئتش را نداشتیم.
راه طولانی بود، به جایی رسیده بودیم که هیچ به سرزمین خودمان شبیه نبود، پیام رسان هم که این قدر جدی و ساکت بود که نمی شد سؤالی پرسید، به گمانم نزدیک زمین رسیده بودیم، جایی بودیم آبی نه، بنفش یا نیلی شاید هم ارغوانی، یک رنگی شبیه به همین ها. آن قدر بزرگ و باشکوه بود که دلم لرزید. پیام رسان گفت: رسیدیم، چند لحظه دیگه مأمور امورات فرشتگان را می بینی.
داشتند می فرستادنم زمین، نکند قرار است آدم بشوم؟ نه من نمی توانم، زیر بار آن همه مسئولیت له می شوم، آبروریزی می کنم و همان یک ذره آبروی معلم مان پیش باری تعالی می رود. دل توی دلم نیست که برگردیم به همان دنیای سفید خودمان، اصلاً این بنفش آبی و این آدم واری حالم را بد می کند.
مأمور بی آن که سرش را از روی نوشته اش بلند می گوید: آماده ای؟ می روی تا آدم ها را بهتر بشناسی و بیش تر از آنچه تا حالا خوانده ای، بعد برمی گردی، فراموش نکن که گزارش باید بنویسی و موضوع مطالعه ات انسان و پرستش است. چرا قیافه ات را این شکلی گرفته ای؟ ملموس ترین و واقعی ترین جنبه ی انسان ها را دارم نشانت می دهم. از پسش برمی آیی، حالت بهتر خواهد شد بچه جان!
بهتر کجا بود همین الان است که روی دست فرشته مقرب غش کنم. توی راه به حکمم نگاهی می کنم: بررسی ستایش و پرستش و شیوه های درخواست در آدمیان. کمی پایین تر نوشته ماموریت شما یافتن مکان های مقدس مشخص شده روی نقشه، بررسی مراجعان، احساسات و درخواست های آن هاست.
چند منطقه هست که می توانم بین شان انتخاب کنم خوبی اش این است که زیارتگاه های اصلی جز مطالعه ی من نیست؛ اما گیج شده ام، فرشته ی مقرب با مهربانی نگاهم می کند و می گوید: از این جا شروع کن. این جا امام زاده ی معتبر دارد. مطمئنم که از فضاهای شان خوشت خواهد آمد، آن جا توی محله، شهر یا روستا یک امام زاده پیدا می کنی، آدم ها را نگاه کن، بهشان گوش بده، چیزهای تازه ای یاد خواهی گرفت، از باهم بودن شان، از احساسات غلیظ شان، از امید و اعتقادشان، سعی کن فقط ازشان یاد بگیری، درست و غلط شان را قضاوت نکنی که اصلاً کار تو نیست.
توی دلم چیزی آرام گرفته، قلم آسمانی ام را می گیرم دستم و به دفتر پر برگ، اما سبکی که فرشته ی مقرب برایم آورده نگاه می کنم. به آدم ها فکر می کنم، به دنیای ساده و پیچیده ی شان، هیجان زده ام و منتظر و نه به معلم مان فکر می کنم نه به هم دوره ای هایی که دارند پله های تقرب را یکی پس از دیگری طی می کنند، اگر تو برایم تصمیمی گرفته ای بهترین است و من تنها چیزی که از فرشته بودن بلدم همین است: الهی شکرت!
من خنگ نیستم؛ ولی نمی فهمم دقیقاً چرا انسان اشرف مخلوقات است. معلم مان حرص می خورد که اگر دفعه ی دیگر هم این سؤال را بپرسی همه فکر می کنند خدای نکرده شیطان شده ای رفته پی کارش. او ترجیح می دهد من یک فرشته ی خنگ باشم اما شیطان نه و من؟ خب من ترجیح می دهم هیچ کدام شان نباشم. می خواهم خودم باشم، فرشته ی کوچکی که کمی دیرتر از بقیه به نتیجه می رسد. دلم می خواهد خودم بفهمم نه این که بقیه بهم بگویند، دلم می خواهد...
توی همین فکرها هستم که سروکله ی یک مقرب پیام رسان پیدا می شود و می پرسد: آماده است؟
می گویم: نه! غیر از این چه چیزی می توانم بگویم... آدم هم نشدم که بتوانم دروغی چیزی بگویم. منتظرم تا برگه ی مجازات را بدهد دستم. منتظر که بشنوم مایه ی سرافکند گی و آبروریزی معلم مان شده ام. منتظرم بگوید یک رانده شده ام، یکی مثل همان که کسی نمی خواهد حتی شبیه او هم باشد.
منتظرم دستگیرم کنند؛ اما برای زندانی شدنم باید بیش تر از یک مقرب فرستاده باشند؛ اصلاً فرشته ی مقرب فرستاده اند چکار؟ چیزی در چشم هایش می درخشد و خیلی جدی می گوید: «آماده شو، برای مطالعه عازم خواهی شد.»
نمی دانم خوش حال شدم یا ناراحت. آخر فرشته ها که خوش حالی یا ناراحتی ندارند، فرشته اند، همین و بس. غم و شادی مال آدم هاست، آدم ها، سوگلی های خداوند. موجودات عجیب و غریبی که همه ی مان دل مان می خواست به جای شان باشیم؛ اما هیچ کدام جرئتش را نداشتیم.
راه طولانی بود، به جایی رسیده بودیم که هیچ به سرزمین خودمان شبیه نبود، پیام رسان هم که این قدر جدی و ساکت بود که نمی شد سؤالی پرسید، به گمانم نزدیک زمین رسیده بودیم، جایی بودیم آبی نه، بنفش یا نیلی شاید هم ارغوانی، یک رنگی شبیه به همین ها. آن قدر بزرگ و باشکوه بود که دلم لرزید. پیام رسان گفت: رسیدیم، چند لحظه دیگه مأمور امورات فرشتگان را می بینی.
داشتند می فرستادنم زمین، نکند قرار است آدم بشوم؟ نه من نمی توانم، زیر بار آن همه مسئولیت له می شوم، آبروریزی می کنم و همان یک ذره آبروی معلم مان پیش باری تعالی می رود. دل توی دلم نیست که برگردیم به همان دنیای سفید خودمان، اصلاً این بنفش آبی و این آدم واری حالم را بد می کند.
مأمور بی آن که سرش را از روی نوشته اش بلند می گوید: آماده ای؟ می روی تا آدم ها را بهتر بشناسی و بیش تر از آنچه تا حالا خوانده ای، بعد برمی گردی، فراموش نکن که گزارش باید بنویسی و موضوع مطالعه ات انسان و پرستش است. چرا قیافه ات را این شکلی گرفته ای؟ ملموس ترین و واقعی ترین جنبه ی انسان ها را دارم نشانت می دهم. از پسش برمی آیی، حالت بهتر خواهد شد بچه جان!
بهتر کجا بود همین الان است که روی دست فرشته مقرب غش کنم. توی راه به حکمم نگاهی می کنم: بررسی ستایش و پرستش و شیوه های درخواست در آدمیان. کمی پایین تر نوشته ماموریت شما یافتن مکان های مقدس مشخص شده روی نقشه، بررسی مراجعان، احساسات و درخواست های آن هاست.
چند منطقه هست که می توانم بین شان انتخاب کنم خوبی اش این است که زیارتگاه های اصلی جز مطالعه ی من نیست؛ اما گیج شده ام، فرشته ی مقرب با مهربانی نگاهم می کند و می گوید: از این جا شروع کن. این جا امام زاده ی معتبر دارد. مطمئنم که از فضاهای شان خوشت خواهد آمد، آن جا توی محله، شهر یا روستا یک امام زاده پیدا می کنی، آدم ها را نگاه کن، بهشان گوش بده، چیزهای تازه ای یاد خواهی گرفت، از باهم بودن شان، از احساسات غلیظ شان، از امید و اعتقادشان، سعی کن فقط ازشان یاد بگیری، درست و غلط شان را قضاوت نکنی که اصلاً کار تو نیست.
توی دلم چیزی آرام گرفته، قلم آسمانی ام را می گیرم دستم و به دفتر پر برگ، اما سبکی که فرشته ی مقرب برایم آورده نگاه می کنم. به آدم ها فکر می کنم، به دنیای ساده و پیچیده ی شان، هیجان زده ام و منتظر و نه به معلم مان فکر می کنم نه به هم دوره ای هایی که دارند پله های تقرب را یکی پس از دیگری طی می کنند، اگر تو برایم تصمیمی گرفته ای بهترین است و من تنها چیزی که از فرشته بودن بلدم همین است: الهی شکرت!
نویسنده: موژان نادریان
تصویرساز: محمدصادق کرایی