شكستن محاصره يك ماهه باشگاه افسران
راوي: م.شفق
موتورهاي غول پيكر هواپيماي "سي 130 " هوا را ميشكافت و بسرعت به پيش ميرفت. بساعات برادر بغل دستيام نگاه كردم، عقربهها ساعت 7 را نشان ميداد سپس دوباره از پنجره هواپيما به بيرون خيره شدم. هوا تقريبا تاريك شده بود و براي همين ناراحت شدم و به دلشوره افتادم. باز هم كمي صبر كردم پنج دقيقه ديگر گذشت اما ديگر طاقت نياوردم و بلند شدم و با زحمت از ميان بر و بچهها گذشتم و خود را به كابين خلبان رساندم و بخاطر صداي زياد هواپيما با صداي بلند فرياد زدم و از كمك خلبان پرسيدم: "نگر قرار نبود قبل از ساعت هفت برسيم، پس چرا هنوز توي آسمون هستيم؟ " در جوابم گفت كه: ارودگاه را گم كردهايم و داريم دور ميزنيم كه پيدايش كنيم، اگر تو اين دور هم ؟ نكنيم بر ميگرديم. " با شنيدن اين حرف سرم شروع به داغ شدن كرد و ؟ ناراحت و عصباني شدم و بفكر فرو رفتم.
همگي ما قبلا چندين بار درباره نحوه عمليات توجيه شده بوديم و ايمان كاملا شرح داده بودند كه چگونه بايد عمل كنيم، وقتي هواپيما به زمين نشست ما فقط 3 دقيقه فرصت داشتيم تا هم خودمان و هم يك تعداد زياد ؟ دارو و آذوقه و مهمات را از هواپيما تخليه كنيم، 3 دقيقه فرصت براي نزديك به 110 نفر پاسدار!! البته قرار بود فقط هفتاد نفر سوار شوند اما ؟ با آن شور و شوق هر كدام يكجوري بزور خودشان را داخل هواپيما جاي دادند، يك عدهشان با گريه و التماس، عدهاي با داد و فرياد و خلاصه هر كدام بنحوي بالا آمدند تا اينكه 70 نفر شدند 110 نفر، در موقع حركت همگي بچهها ؟ ميكردند و درست حالت انسانهايي را داشتند كه به بزرگترين آرزوها و موفقيتهاي زندگيشان رسيدهاند.
فكر نميكنم تاريخ به خود ديده باشد كه جوانهاي يك ديار براي شهادت بيتابي نشان داده و از يكديگر سبقت بگيرند، در حاليكه پرواز بعدي فردا صبح بود و بقيه بچهها را ميآورد اما برادرها همين يك شب را هم طاقت نميآوردند و باور كنيد اگر هواپيما جا داشت بقيه هم هر طوري شده بود سوار ميشدند. هواپيما پر شده بود ولي خلبان به هيچ وجه حاضر نبود پرواز كند و رفته بود زير سايه بال هواپيما نشسته بود. ناچار باتفاق سرپرست گروه به پيش وي رفته و از او خواهش كرديم كه بايد و هواپيما را بسوي مقصد حركت بدهد.
برادر خلبان كه افسر نيروي هواپيي جمهوري اسلامي بود در مقابل اصرارهاي ما جواب ميداد كه "روي كول من كه سوار نميشويد، اگر امكانش براي من بود حاضر بودم هر 200 نفرتان را با يك پرواز ببريم ولي هواپيما كشش بيش از 70 نفر برايش خطرناك است و امكان دارد سقوط كندف من دلم براي خودم نميسوزد، هواپيما هم جهنم، اما حيفم ميياد از شما پاسدارها كه هر كدام به اندازه 10 نفر از ما ارزش داريد " با اينكه عرق خجالت از تعريف و تمجيدهاي برادر خلبان بر پيشاني مان نشسته بود به اصرارهاي خودمان ادامه داديم اما او به هيچ وجه نميپذيرفت.
بالاخره من از او خواهش كردم خودش بيايد و با بچهها صحبت كندف قبول كرد و بلند شده و براه افتاد، همينكه در دهانه در هواپيما ظاهر شد بيكباره بچهها كه هر كدام مشغول صحبت با بغل دستي و بعضي در حال سرود خواندن و عدهاي هم در حال مطالعه بودند، نگاههايشان برگشت و روي صورت برادر خلبان خيره شد و سكوت عجيبي برقرار شد، فقط صداي نفسهاي افراد بود كه شنيده ميشد، چشمهاي برادر خلبان در نگاههاي نگران و پيامدار پاسداران گره خورده بود و او با تعجب نگاهش را روي جمعيت ميچرخانيد، نميدانم كه آن افسر مومن در اين چهرهها چه چييزي ديد كه اشك در چشمانش جمع شد و رويش را برگرداند و با قدمهاي تندي از ما دور شد. سرپرست گروه ميخواست به دنبالش برود كه من دستش را گرفتم و گفتم: احتياج نيست ديگر دنبالش بروي، او تصميمش را گرفته آري تصميمش را گرفته بود آمد و گفت: "توكل به خدا، ميپريم "ن.
موتورهاي هواپيما روشن شد و پس از چند دقيقه بر روي باند به حركت درآمد، تا اينكه سرعت گرفت و از زمين بلند شد. آرام آرام خنده و شوخي بچهها جايش را به چهرههاي مصمم ميداد كه خود را براي انجام موفقيتآميز عمليات آماده ميكردند و شايد براي "شهادت "، و پركشيدن بسوي معبودشان "الله "نن .... ناگهان صداي فرياد كمك خلبان رشته افكارم را پاره كرد و مرا بخود آورد، هاج و واج به او نگاه ميكردم و منتظر بودم كه حرفش را تكرار كند، گويا خود او هم از حالت قيافه من موضوع را فهميد و دوباره فرياد زد: "فرودگاه را پيدا كرديم " و در پي اين حرف مرا بغل كرد و بوسيد و گفت: انشاءالله كه موفق بشويد؟ بلافاصله به داخل هواپيما برگشتم و كوله پشتي و اسلحه را برداشته و به برادرها گفتم كه آماده شوند، در همين حين چراغهاي قرمز داخل هواپيما به علامت شروع عمليات روشن شد و بدنبال آن تمامي بچهها مشغول آماده كردن خود و وسايل همراهشان شدند. هواپيما نيز مرتبا ارتفاع خود را كم ميكرد، تا اينكه به ابتداي باند فرود نزديك شد، اما بعلت تاريكي هوا و نبودن نور كافي، هواپيما با شدت و با تكانهاي شديدي به زمين نشست و اگر لطف خدا نبود شايد با زمين خوردن هواپيما همگيمان كشته ميشديم، در هر صورت هواپيما بسرعت به آخر باند نزديك ميشد و درهمين حين درب عقب خود را نيز باز كرده بود و همگي ما آماده بوديم تا با ايستادن هواپيما عمليات تخليه را آغاز كنيم.
سرانجام هواپيما دور زد و ايستاد و برادران پاسدار به سرعت شروع به پياده شدن كردند. به محض پياده شدن، با وجود صداي زياد موتورهاي روشن هواپيما صداي رگبار اسلحههاي مختلف را بگوش شنيدم و هنوز چند قدمي ندويده بوديم كه چند افنجار پي در پي و مهيب رخ داد و همه بچهها بلافاصله زمينگير شدند، باتفاق يكي ديگر از برادرها بطرف محل انفجار دويديم و ديديم كه يكي از پاسداران از پشت بر روي زمين افتاده و از بدنش خون جاري است، بلافاصله او را بلند كرده و بطرف هواپيما برديم و با كمك بقيه روي برانكارد داخل هواپيما خوابانيديم، او با اينكه به پا و شكمش تركش خمپاره خورده بود ميخنديد و تازه اينكه ما را هم دلداري ميداد. هواپيما نيز پس از گذشتن 3 دقيقه آرام آرام شروع به حركت كرد و بطرف باند پرواز رفت، در حاليكه قسمت اعظم وسايل تداركاتي و دارويي ما در درون آن جا مانده بود.
پس از رفتن هواپيما بچهها را جمع كرديم و آنها را بطرف ساختمان برج مراقبت فرودگاه و سالن انتظار آن راهنمايي كرديم ولي همچنان رگبار مسلسلهاي دشمن و خمپارههاي آن بطرف ما ميآمد اما مشخص بود كه تيراندازيشان چندان تعريفي ندارد و كار خمپارهشان هم كه حسابي افتضاح بود مثل اينكه خودشان هم ميدانستند چون پس از مدتي خمپاره ها و تيراندازيشان قطع شد.
ما شروع به استقرار و گذاشتن نگهبانها نموديم و غذاي برادرها را هم كه شامل يكعدد كنسرو سرد و نان بود بين آنها تقسيم كرديم. پس از انجام اين كارها بطرف سالن فرودگاه رفتيم و در ابتداي ورود به سالن با ديدن عكس امام به يكباره تمامي خستگي و ناراحتيهايم را فراموش كردم و چهرهام خندان شد.
برادران عكس را روي يك تابلو نصب كرده بودند كه وقتي دقت كردم ديدم روي تابلو نوشته است: "به شهر سنندج خوش آمديد ".
*** سنندج
ما اكنون در سنندج بوديم. شهري كه فراز و نشيبهاي بسياري طي كرده و مردم محروم و مستضعفش رنجهاي فراواني را تحمل كردهاند. شهري كه روزي شاهد بيرون كردن پاسداران بوسيله هيئت حسن نيت! بوده، امروز حدود يكماه است كه (پس از برچيده شدن دولت موقت و هيئتش) گروهكهاي بيگانه دوباره سنندج را به جنگ كشيدهاند.
راههاي ورودي و خروجي شهر بسته است و حتي كاميونهاي مواد غذايي و يا اكيپهاي بهداشتي و درماني نميتوانند داخل شوند، حتي در تلاش براي اينكار شير و خورشيد 4 آمبولانس و تعدادي پزشك و پزشكيار را بواسطه حمله و تيراندازي ضد انقلاب از دست داده بود. در فكر مردم محروم و محلههاي فقيرنشين سنندج فرو رفتم و نميدانستم در اين موقعيت احتياجات روزمرهشان را چگونه تامين ميكنند. و يا اگر بچههايشان مريض شوند تكليفشان چيست؟
حتما بايد نظارهگر مرگ تدريجي دلبندانشان باشند....
بياد شهيداني افتادم كه در درگيريهاي ابتداي كردستان به لقاءالله پيوستند و با اينكه براحتي ميشد در همان موقع غائله را ختم كرد و گروهكها را تا مرز عقب راند تا به دامن حاميشان (عراق) بروند اما با اينحال پس از گذشت يكسال از جنايت سربريدن پاسداران در پاوه، باز هم گروههاي ضد انقلاب كردستان را به جنگ كشاندهاند ولي با اين تفاوت كه در اوايل سلاحهايشان عموما ژ - 3 و كلاشينكف و يا احيانا يك تيربار بود و امروز داشتند با خمپارهانداز 120 ميليمتري گ لوله روي فرودگاه سنندج ميريختند!
سعي كردم بخوابم، زيرا فردا ماموريت سنگيني در پيش داشتيم و بايد آمادگي لازم را كسب ميكرديم. واحد ما در روز بعد بعنوان اولين واحد عمل كننده، عمليات آزاد سازي يكي از مناطق سنندج را انجام ميداد، محلي كه شايد از نقطهنظر استراتژيكي اهميت بسيار زيادي و حزب دموكرات و كومله چندين بار اعلام كرده بودند كه آنجا را گرفتهاند، اما هر بار مردم سنندج فهميده بودند كه اين ادعا فقط يك دروغ تاكتيكي! براي درهم شكستن روحيه پاسداران و ارتش بوده، و آن محل هنوز هم با وجود محاصره كامل، مقاومت ميكند. بلي يكماه محاصره كامل و نرسيدن هيچگونه مهمات و نيروي كمكي و امكانات دارويي و غذايي! و باز هم مقاومت.
ما مصمم هستيم كه فردا وارد عمل شويم و بعنوان اولين اقدام: "محاصره يك ماهه باشگاه افسران سنندج " را در هم بشكنيم و قيافه اين برادران مومن را كه با مقاومتشان همه را به تحسين واداشته بودند از نزديك ببينيم.
با صداي انفجاري كه بلند شد از خواب پريدم و با كمي دقت متوجه شدم كه صداي شليك موشك آرپيجي هفت بوده و دنبالش هم رگبار مسلسلهاي مختلف بود كه به در و ديوار سالن انتظار فرودگاه اصابت ميكرد. دلم براي بچههايي كه توي سالن خوابيده بودند نگران شد و نميدانستم موشكهايي كه شليك شده بود آسيبي به آنها رسانيده يا نه! براي همين از جا بلند شدم و از پلههاي پائين آمدم. از حمله صبح هنگام آنها كمي هم خوشحال بودم زيرا من در طبقه بالاي برج مراقبت فرودگاه خوابيده بودم و امكان داشت بچهها بسراغم نيايند و بيدار نشوم و نماز صبح هم قضا شود. اما در عين حال ميدانستم كه اين حمله براي بيدار كردن من از خواب نبوده! بلكه ضد انقلابها طبق آموزشهايي كه ديده بودند و كتابهايي كه در مورد جنگهاي چريكي و پارتيزاني خوانده بودند، اين قائده كلي را ياد گرفته بودند كه هميشه صبح زود و قبل از روشن شدن هوا، حمله كنند و اين به چند دليل مهم بود:
1 - نيروهاي دشمن كه پس از نگهباني در طول شب خسته شدهاند و بعضي هم خوابيدهاند با اين شيوه هجوم غافگير شده و حداقل اينكه اعصابشان بشدت خرد ميشود
2 - پس از 10 الي 15 دقيقه از شروع حمله هوا كمي روشن ميشود كه با استفاده از اين روشنايي ميتوان هدفهايي كه دشمن در آنها قرار گرفته و نيز نفراتشان را ديدهباني، شناسايي و هدفگيري نموده و از بين برد
3 - قبل از روشنايي كامل هوا باز هم 30 دقيقه فرصت وجود دارد كه نيروها را جمعآوري كرده و عقبنشيني كرد. به هر حال با انجام آتش و حركت (تيراندازي توام با خيز 5 ثانيه و حركت مارپيچ) خودم را به سالن فرودگاه رساندم و داخل شدم. الحمدالله همگي بچهها سالم بودند و كسي طوري نشده بود. در بيرون تيراندازي ادامه داشت. با نگاه كردن به آسمان حدس زدم كه حداكثر تا 10 دقيقه ديگر عقبنشيني ميكنند چون هوا بسرعت روشن ميشد و در همين حال در دلم به حمايت ضد انقلاب ميخنديدم، زيرا آنها با محاسبه اينكه مانع استراحت و خواب ما شوند و اعصاب ما را فلج كنند دست به اين حمله ميزدند اما نميدانستند كه در همان ساعات پايان شب بچههاي سياه بيشتشان به نماز شب ايستادهاند و بقيه نيز خود را براي نماز صبح و ورزش صبحگاهي آماده ميكنند.
براي اينكه بتوانم موضع تيراندازان را بهتر ببينم به كنار پنجره آمدم، برادي را ديدم كه پاي پنجره نشسته بود و داشت قرآن ميخواند بوي گفتم: برادر مگر نميّيني حمله كردهاند؟ چرا آماده نميشوي؟ در جوابم فقط كمي صدايش را بلند كرده و همان آياتي را كه مطالعه ميكرد با صداي رساتري خواند: "كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فيالارض " (و خدا اينگونه براي حق و باطل مثل ميزند كه باطل چون كف بزودي نابود ميشود و اما آنكه بخير و منفعت مردم است در زمين باقي ميماند.)
***
هوا كم كم روشن شد و بچهها هم مشغول خوردن صبحانه شدند. آن موقع در فرودگاه و يا بهتر بگوييم در كل سنندج نان پيدا نميشد و براي همين مجبور شديم بجاي نان معمولي از نانهاي جيره جنگي ارتشي استفاده ميكنيم كه بچهها به شوخي ميگفتند "نان گچي " چون كه هم مزه گچ ميداد و هم اينكه از لحاظ سختي و سفتي دست كمي از گچ! نداشت. به بچهها تذكر دادم كه در همان حين خوردن صبحانه وسائلشان را جمع و جور كنند تا آماده حركت باشيم. اتفاقا انتظار ما طولاني نشد در حدود ساعت 90 صبح بود كه 2 فروند هلي كوپتر "شينوك " نفربر به فرودگاه نزديك شده و بر روي زمين نشستند. فرمانده گروه بچهها را به خط كرده و وسايل همه را بازديد نمود و سپس همگي در حالي كه تكبير ميگفتند سوار هليكوپترها شديم. وقتي هليكوپترها بلند شد و اوج گرفت از پنجره شهر سنندج به خوبي معلوم بود و من كه قبلا با شهر آشنايي داشتم ميتوانستم خيابانها و ميدانهايش را تشخيص بدهم. سعي ميكردم به برادران محل و موقعيت باشگاه افسران را نشان بدهم و مرتبا د رمقابل سوالهاي بچهها جواب ميدادم: "اوناهاش روي اون بلنديي كه وسط شهره، بالاتر از مسجد جامع را ببين، همونجاس ". براي خودم هم ديدن موقعيت "باشگاه " جالب بود و تازه ميفهيمدم كه چرا اينقدر ضد انقلاب در تصرف آنجا تلاش شبانه روزي دارد، چرا كه از آنجا بخوبي ميتوانستند تمام نقاط شهر مانند پادگان، راديو تلويزيون، جاده سنندج به كامياران، جاده سنندج به سقز، منبع آب و خلاصه اكثر مكانهاي حساس و مهم را ديده و كوچكترين حركتي را زير نظر داشته باشند و از همه مهمتر اينكه تنها محلي بود كه ميتوانستند خمپارههايشان را براي كوبيدن پادگان راديو و تلويزيون و نقاط ديگر نصب كنند، زيرا مناسبترين محل براي ديدهباني "باشگاه افسران " بود.
پس از گذشت تقريبا پنج دقيقه در پادگان فرود آمديم و در آنجا با شادي و هيجان برادران سرباز، كه از آمدن نيروهاي كمكي بوجود آمده بودند مواجه شديم. يك برادر گروهبان ارتش ما را راهنمايي كرد و به يك آسايشگاه برد. محلي كه نه شيشه داشت و نه در و پيكر، روي تختها نيز كه به طور نامرتبي روي هم ريخته شده بود گرد و خاك فراواني وجود داشت. با اين وجود بچهها كلي خوشحال بودند از اينكه توانسته به پادگان بيايند و به عنوان اولين واحد عمل كننده عملاتشان را شروع كنند. برادران در آسايشگاه مستقر شده و مشغول استراحت و مطالعه شدند ولي من و يكي از دوستان بخاطر كنجكاوي خاصي كه نسبت به مسائل داشتيم، وسيلمان را گذاشتيم و شروع به گشت و گذار در پادگان نموديم، هدف ما عمدتا جمع آوري اطلاعات بود تا بتوانيم چهره مشخص تري از عمليات خود ترسيم كنيم و در برنامه ريزيهايمان دقتهاي لازمه را منظور كنيم. البته چون زياد به پادگان آشنايي نداشتيم چند جا نزديك بود تير بخوريم، زيرا پادگان از روي تپه "گردي گرون " واقع در روبروي پادگان، زير آتش بود و در محوطههاي باز جلوي آپارتمانهاي به طرف افراد تيراندازي ميكردند.
البته كسي از اين محلها عبور نميكرد ولي ما به خاطر عدم اشنايي اين كار را انجام داده بوديم اما خواست خدا به خير گذشت. اطلاعات جمع اوري شده نيز چندان راضي كننده نبود و تنها دليلش هم يكسان نبودن خبرها و گزارشهايي بود كه تهيه كرده بوديم بيشتر برادران ارتش تحت تاثير تبليغات وسيع ستون پنجم قرار گرفته و چيزهاي عجيب و غريبي نقل ميكردند و به عنوان نمونه ميگفتند: " اينها (ضد انقلابها) بقدري تيراندازيشان دقيق است كه در حال اسب سواري سكهاي را كه پشت سرشان است با اينه ديده و آن را با يك تير در هوا ميزنند!... " البته براي من كه تا حدودي با امور نظامي آشنايي داشتم روشن بود كه اين عمل غير ممكن بوده و تمام اين حرفها پايه و اساسي خيالي و ذهني و متاثر از تبليغات سوء ضد انقلاب دارد. در هر صورت مطالبي در ذهنم آماده كرده بودم كه ميخواستم در جلسه آخر شب براي بچهها بگويم و اميدوار بودم بتوانم چهرهاي مشخص و دقيق از توانائيهاي ضد انقلابيون و توانائيهاي خودمان و نقاط ضعف هر دو طرف را براي برادران پاسدار بنمايانم، بلكه در راهنمائيشان جهت چگونگي انجام عمليات و مقابله با تاكتيكهاي دشمن موثر باشد. براي اينكه صحبتهايم كوتاه و جامع باشد شروع به نوشتن آن كردم:
بسمالله الرحمن الرحيم.
منطقه كرد نشين، منطقه جغرافيايي وسيعي از خاك ايران است كه شامل شهرهاي سقز، سردشت، بوكان، سنندج، بانه، مريوان، بيجار، قروه، نوسود، اورامانات، استان كردستان و قسمتهايي از استان آذربايجان غربي و باختران در قسمت غربي آن كوهها پوشيده از جنگلند. مركز استان كردستان شهر سنندج است. در اين شهر بيش از چهارده گروه سياسي مسلح فعاليت ميكنند.
چريكهاي فدايي در محل دادگاه - حزب زحمتكشان در محل ساواك - «يكتي جوتياران» در محل شهرداري - حزب دمكرات در محل خيابان «فرح» بالاي چهار راه آزادي مستقر هستند و بقيه اين گروهكها نيز در شهر مقرها و "بنكه "هاي پراكندهاي دارند. اينها در بيشتر حملههايشان تاكتيك كمينهاي غافلگيرانه را بكار ميبرند و سعي ميكنند با ايجاد آتش وسيع سلاحهاي سبك، قدرت تفكر را از نيروي مقابل سلب كرده و او را در حالي كه هاج و واج مانده و بهت زده شده است توسط تك تيراندازانشان از پاي در بياورند، دقت داشته باشيد كه هيچگاه با رگبار نميتوان نشانه روي كرد و مطمئن باشيد كه تمام انبوه آتش مسلسلها بي هدف ميباشد. پس با شروع درگيري اولين سنگر مورد نياز و ضروري شما "حفظ آرامش " و "خونسردي " است، اگر اين را بدست آورديد بقيه مراحل به طور طبيعي پيش ميرود. بايستي با هوشياري لازم، جان پناه مناسبي انتخاب كنيد، اما در يك جا زياد معطل نشودي و قبل از شناسايي كامل تغيير موضع داده و در اين بين با نشانه روي و با تك تيراندازي افراد دشمن را از پاي درآوريد. به خدا توكل داشته باشيد و مهماتتان را بيخود به هدر ندهيد. در عمليات خودمصمم و پا بر جا باشيد و اين مستلزم اين است كه قبل از شروع هر كاري راجع به آن شناخت و شناسايي داشته و بدانيد براي چه هدفي آن كار انجام ميدهيد، اگر اين طور باشد به هدفتان مومن ميشويد و تجلي اين ايمان، استواريتان در عمليات است. "
جلسه شور و مشورت بعد از تمام شدن نماز مغرب و عشاء برگزار شد و طي ان حرفهاي جالبي زده شد و پيشنهادات قابل توجهي ارائه گرديد. من هم نوشتاري را كه تهيه كرده بودم خواندم. بچهها خيلي استقبال كرده و همچنين اعتراض نمودند كه اين مقدار توضيح براي ما قانع كننده نبود و بايد شما كه به اوضاع كردستان آشنايي بيشتري داري بر ايمان مفصلتر و گستردهتر از اين اطلاعات لازمه را بيان كني. ولي به علت اينكه جلسه بدر ازا كشيده شده بود و دير وقت بود طبق تصميم بچهها قرار شد كه صبح زود پس از نماز برايشان صحبت كنم، آن هم صحبتي مفصلتر و گستردهتر!
صبح پس از نماز باز هم صحبتهاي مفصل تري راجع به چگونگي انجام و نحوه ماموريتمان و نيز اطلاعاتي در مورد كردستان و ضد انقلاب مستقر در آن، شد و در پايان بچهها پس از خواندن دعاي فتح با تكبير جلسه را ختم كردند. بچهها با اينكه از فرط هيجان و شور و اشتياق ميل چنداني به غذا نداشتند اما باز هم براي حفظ قواي جسماني، بسرعت و شتاب هر كدام اندكي غذا بعنوان صبحانه خوردند و پس از آن مشغول، بستن كوله پشتيها و آماده نمودن وسايل انفرادي شدند. در حدود ساعت 8 صبح بود كه كاميونهاي ارتشي كه براي انجام ماموريت آماده شده بودند آمدند و بياري بچهها محمولههايي كه عمدتا دارو و غذا و آب و كمپوت و غيره بود به كاميونها منتقل شد. ديگر كاري نمانده بود و آماده حركت بوديم و براي اين كار طول موج و فركانس بيسيمها را هم تنظيم كرديم و ماشينها را بترتيب چيديم. اول نفر بر زرهپوش حركت ميكرد و پشت سر آن ماشين ما بود و در عقب ما نيز يك آمبولانس ارتشي و در انتهاي اين ستون كوچك نيمه ديگر برادران پاسدار بودند كه سوار يك "اورال " ارتشي بودند.
همه چيز براي حركت آماده بود و ستون ما در جلوي در خروچي پادگان منتظر ايستاده بود. البته اين انتظار براي ما هيچ مفهومي نداشت و سر در نميآورديم براي چه ما را معطل كردهاند. از برادران سربازي كه انتظامات درب خروجي بر عهدهشان بود علت را سوال كردم كه در جواب گفتند: "بايد منتظر دستور فرمانده لشگر باشيد ". قبول كردم و به پيش بچهها بازگشتم. اما باز هم زمان گذشت و ساعت 11 شد و با اين هدر رفتن و قت بچهها حسابي كلافه شده بودند و براي همين به سراغ راننده نفربر رفتيم و از او خواهش كرديم كه نفربرش را روشن كرده و راه بيفتد، اما او هم معتقد بود نميتواند بدون دستور مافوق كاري بكند. بنابراين ما در پادگان در جستجوي مسئولي كه بايد اجازه ميداد شروع به گشتن كرديم ولي پادگان دچار يك بينظمي خاصي بود كه در اثر آن ما نميتوانستيم دقيقا بفهميم كه بالاخره مسئولي كه بايد اجازه حركت بدهد چه كسي است! فقط موفق شديم براي پاسداري كه مسئول عمليات كردستان بود را ببنيم كه او با ديدن ما متعجب شد كه چطور هنوز ما حركت نكردهايم. وي بلافاصله به سراغ ستون ماشينهاي آماده حركت آمد و با شناختي كه برادران ارتشي از وي داشتند و حرفش را گوش ميكردند دستور حركت را صادر كرد. ساعت 3 بعدازظهر بود كه بالاخره ما راه افتاديم اما من به خوبي دريافته بودم كه چه ضربهاي خوردهايم، چرا كه آن همه توقف ما در جلوي در خروجي پادگان و احتمالا با همكاري ستون پنجم داخل پادگان، ضد انقلاب توانسته بود به راحتي تعداد نفرات و سلاحها و تعداد خودروها و مسير حركت را فهميده و در مسير مورد نظر با فرصت كافي سنگربندي كند. من اين عقيدهام را به فرمانده گروه گفتم و او نيز معتقد بود كه در معطل كردن ما تعمدي بوده و وي كاملا به اوضاع مشكوك بود. در هر صورت با بچهها صحبت كرديم و گفتيم احتمال درگير شدن با جمع بندي شرايط موجود 100 درصد است و خود را كاملا آماده كنيد. بچهها هم آماده بودند و مرتبا با شوخي و خنده و با روحيهاي شاد آمادگي خود را نشان ميدادند.
منبع:http://www.farsnews.net
/س
همگي ما قبلا چندين بار درباره نحوه عمليات توجيه شده بوديم و ايمان كاملا شرح داده بودند كه چگونه بايد عمل كنيم، وقتي هواپيما به زمين نشست ما فقط 3 دقيقه فرصت داشتيم تا هم خودمان و هم يك تعداد زياد ؟ دارو و آذوقه و مهمات را از هواپيما تخليه كنيم، 3 دقيقه فرصت براي نزديك به 110 نفر پاسدار!! البته قرار بود فقط هفتاد نفر سوار شوند اما ؟ با آن شور و شوق هر كدام يكجوري بزور خودشان را داخل هواپيما جاي دادند، يك عدهشان با گريه و التماس، عدهاي با داد و فرياد و خلاصه هر كدام بنحوي بالا آمدند تا اينكه 70 نفر شدند 110 نفر، در موقع حركت همگي بچهها ؟ ميكردند و درست حالت انسانهايي را داشتند كه به بزرگترين آرزوها و موفقيتهاي زندگيشان رسيدهاند.
فكر نميكنم تاريخ به خود ديده باشد كه جوانهاي يك ديار براي شهادت بيتابي نشان داده و از يكديگر سبقت بگيرند، در حاليكه پرواز بعدي فردا صبح بود و بقيه بچهها را ميآورد اما برادرها همين يك شب را هم طاقت نميآوردند و باور كنيد اگر هواپيما جا داشت بقيه هم هر طوري شده بود سوار ميشدند. هواپيما پر شده بود ولي خلبان به هيچ وجه حاضر نبود پرواز كند و رفته بود زير سايه بال هواپيما نشسته بود. ناچار باتفاق سرپرست گروه به پيش وي رفته و از او خواهش كرديم كه بايد و هواپيما را بسوي مقصد حركت بدهد.
برادر خلبان كه افسر نيروي هواپيي جمهوري اسلامي بود در مقابل اصرارهاي ما جواب ميداد كه "روي كول من كه سوار نميشويد، اگر امكانش براي من بود حاضر بودم هر 200 نفرتان را با يك پرواز ببريم ولي هواپيما كشش بيش از 70 نفر برايش خطرناك است و امكان دارد سقوط كندف من دلم براي خودم نميسوزد، هواپيما هم جهنم، اما حيفم ميياد از شما پاسدارها كه هر كدام به اندازه 10 نفر از ما ارزش داريد " با اينكه عرق خجالت از تعريف و تمجيدهاي برادر خلبان بر پيشاني مان نشسته بود به اصرارهاي خودمان ادامه داديم اما او به هيچ وجه نميپذيرفت.
بالاخره من از او خواهش كردم خودش بيايد و با بچهها صحبت كندف قبول كرد و بلند شده و براه افتاد، همينكه در دهانه در هواپيما ظاهر شد بيكباره بچهها كه هر كدام مشغول صحبت با بغل دستي و بعضي در حال سرود خواندن و عدهاي هم در حال مطالعه بودند، نگاههايشان برگشت و روي صورت برادر خلبان خيره شد و سكوت عجيبي برقرار شد، فقط صداي نفسهاي افراد بود كه شنيده ميشد، چشمهاي برادر خلبان در نگاههاي نگران و پيامدار پاسداران گره خورده بود و او با تعجب نگاهش را روي جمعيت ميچرخانيد، نميدانم كه آن افسر مومن در اين چهرهها چه چييزي ديد كه اشك در چشمانش جمع شد و رويش را برگرداند و با قدمهاي تندي از ما دور شد. سرپرست گروه ميخواست به دنبالش برود كه من دستش را گرفتم و گفتم: احتياج نيست ديگر دنبالش بروي، او تصميمش را گرفته آري تصميمش را گرفته بود آمد و گفت: "توكل به خدا، ميپريم "ن.
موتورهاي هواپيما روشن شد و پس از چند دقيقه بر روي باند به حركت درآمد، تا اينكه سرعت گرفت و از زمين بلند شد. آرام آرام خنده و شوخي بچهها جايش را به چهرههاي مصمم ميداد كه خود را براي انجام موفقيتآميز عمليات آماده ميكردند و شايد براي "شهادت "، و پركشيدن بسوي معبودشان "الله "نن .... ناگهان صداي فرياد كمك خلبان رشته افكارم را پاره كرد و مرا بخود آورد، هاج و واج به او نگاه ميكردم و منتظر بودم كه حرفش را تكرار كند، گويا خود او هم از حالت قيافه من موضوع را فهميد و دوباره فرياد زد: "فرودگاه را پيدا كرديم " و در پي اين حرف مرا بغل كرد و بوسيد و گفت: انشاءالله كه موفق بشويد؟ بلافاصله به داخل هواپيما برگشتم و كوله پشتي و اسلحه را برداشته و به برادرها گفتم كه آماده شوند، در همين حين چراغهاي قرمز داخل هواپيما به علامت شروع عمليات روشن شد و بدنبال آن تمامي بچهها مشغول آماده كردن خود و وسايل همراهشان شدند. هواپيما نيز مرتبا ارتفاع خود را كم ميكرد، تا اينكه به ابتداي باند فرود نزديك شد، اما بعلت تاريكي هوا و نبودن نور كافي، هواپيما با شدت و با تكانهاي شديدي به زمين نشست و اگر لطف خدا نبود شايد با زمين خوردن هواپيما همگيمان كشته ميشديم، در هر صورت هواپيما بسرعت به آخر باند نزديك ميشد و درهمين حين درب عقب خود را نيز باز كرده بود و همگي ما آماده بوديم تا با ايستادن هواپيما عمليات تخليه را آغاز كنيم.
سرانجام هواپيما دور زد و ايستاد و برادران پاسدار به سرعت شروع به پياده شدن كردند. به محض پياده شدن، با وجود صداي زياد موتورهاي روشن هواپيما صداي رگبار اسلحههاي مختلف را بگوش شنيدم و هنوز چند قدمي ندويده بوديم كه چند افنجار پي در پي و مهيب رخ داد و همه بچهها بلافاصله زمينگير شدند، باتفاق يكي ديگر از برادرها بطرف محل انفجار دويديم و ديديم كه يكي از پاسداران از پشت بر روي زمين افتاده و از بدنش خون جاري است، بلافاصله او را بلند كرده و بطرف هواپيما برديم و با كمك بقيه روي برانكارد داخل هواپيما خوابانيديم، او با اينكه به پا و شكمش تركش خمپاره خورده بود ميخنديد و تازه اينكه ما را هم دلداري ميداد. هواپيما نيز پس از گذشتن 3 دقيقه آرام آرام شروع به حركت كرد و بطرف باند پرواز رفت، در حاليكه قسمت اعظم وسايل تداركاتي و دارويي ما در درون آن جا مانده بود.
پس از رفتن هواپيما بچهها را جمع كرديم و آنها را بطرف ساختمان برج مراقبت فرودگاه و سالن انتظار آن راهنمايي كرديم ولي همچنان رگبار مسلسلهاي دشمن و خمپارههاي آن بطرف ما ميآمد اما مشخص بود كه تيراندازيشان چندان تعريفي ندارد و كار خمپارهشان هم كه حسابي افتضاح بود مثل اينكه خودشان هم ميدانستند چون پس از مدتي خمپاره ها و تيراندازيشان قطع شد.
ما شروع به استقرار و گذاشتن نگهبانها نموديم و غذاي برادرها را هم كه شامل يكعدد كنسرو سرد و نان بود بين آنها تقسيم كرديم. پس از انجام اين كارها بطرف سالن فرودگاه رفتيم و در ابتداي ورود به سالن با ديدن عكس امام به يكباره تمامي خستگي و ناراحتيهايم را فراموش كردم و چهرهام خندان شد.
برادران عكس را روي يك تابلو نصب كرده بودند كه وقتي دقت كردم ديدم روي تابلو نوشته است: "به شهر سنندج خوش آمديد ".
*** سنندج
ما اكنون در سنندج بوديم. شهري كه فراز و نشيبهاي بسياري طي كرده و مردم محروم و مستضعفش رنجهاي فراواني را تحمل كردهاند. شهري كه روزي شاهد بيرون كردن پاسداران بوسيله هيئت حسن نيت! بوده، امروز حدود يكماه است كه (پس از برچيده شدن دولت موقت و هيئتش) گروهكهاي بيگانه دوباره سنندج را به جنگ كشيدهاند.
راههاي ورودي و خروجي شهر بسته است و حتي كاميونهاي مواد غذايي و يا اكيپهاي بهداشتي و درماني نميتوانند داخل شوند، حتي در تلاش براي اينكار شير و خورشيد 4 آمبولانس و تعدادي پزشك و پزشكيار را بواسطه حمله و تيراندازي ضد انقلاب از دست داده بود. در فكر مردم محروم و محلههاي فقيرنشين سنندج فرو رفتم و نميدانستم در اين موقعيت احتياجات روزمرهشان را چگونه تامين ميكنند. و يا اگر بچههايشان مريض شوند تكليفشان چيست؟
حتما بايد نظارهگر مرگ تدريجي دلبندانشان باشند....
بياد شهيداني افتادم كه در درگيريهاي ابتداي كردستان به لقاءالله پيوستند و با اينكه براحتي ميشد در همان موقع غائله را ختم كرد و گروهكها را تا مرز عقب راند تا به دامن حاميشان (عراق) بروند اما با اينحال پس از گذشت يكسال از جنايت سربريدن پاسداران در پاوه، باز هم گروههاي ضد انقلاب كردستان را به جنگ كشاندهاند ولي با اين تفاوت كه در اوايل سلاحهايشان عموما ژ - 3 و كلاشينكف و يا احيانا يك تيربار بود و امروز داشتند با خمپارهانداز 120 ميليمتري گ لوله روي فرودگاه سنندج ميريختند!
سعي كردم بخوابم، زيرا فردا ماموريت سنگيني در پيش داشتيم و بايد آمادگي لازم را كسب ميكرديم. واحد ما در روز بعد بعنوان اولين واحد عمل كننده، عمليات آزاد سازي يكي از مناطق سنندج را انجام ميداد، محلي كه شايد از نقطهنظر استراتژيكي اهميت بسيار زيادي و حزب دموكرات و كومله چندين بار اعلام كرده بودند كه آنجا را گرفتهاند، اما هر بار مردم سنندج فهميده بودند كه اين ادعا فقط يك دروغ تاكتيكي! براي درهم شكستن روحيه پاسداران و ارتش بوده، و آن محل هنوز هم با وجود محاصره كامل، مقاومت ميكند. بلي يكماه محاصره كامل و نرسيدن هيچگونه مهمات و نيروي كمكي و امكانات دارويي و غذايي! و باز هم مقاومت.
ما مصمم هستيم كه فردا وارد عمل شويم و بعنوان اولين اقدام: "محاصره يك ماهه باشگاه افسران سنندج " را در هم بشكنيم و قيافه اين برادران مومن را كه با مقاومتشان همه را به تحسين واداشته بودند از نزديك ببينيم.
با صداي انفجاري كه بلند شد از خواب پريدم و با كمي دقت متوجه شدم كه صداي شليك موشك آرپيجي هفت بوده و دنبالش هم رگبار مسلسلهاي مختلف بود كه به در و ديوار سالن انتظار فرودگاه اصابت ميكرد. دلم براي بچههايي كه توي سالن خوابيده بودند نگران شد و نميدانستم موشكهايي كه شليك شده بود آسيبي به آنها رسانيده يا نه! براي همين از جا بلند شدم و از پلههاي پائين آمدم. از حمله صبح هنگام آنها كمي هم خوشحال بودم زيرا من در طبقه بالاي برج مراقبت فرودگاه خوابيده بودم و امكان داشت بچهها بسراغم نيايند و بيدار نشوم و نماز صبح هم قضا شود. اما در عين حال ميدانستم كه اين حمله براي بيدار كردن من از خواب نبوده! بلكه ضد انقلابها طبق آموزشهايي كه ديده بودند و كتابهايي كه در مورد جنگهاي چريكي و پارتيزاني خوانده بودند، اين قائده كلي را ياد گرفته بودند كه هميشه صبح زود و قبل از روشن شدن هوا، حمله كنند و اين به چند دليل مهم بود:
1 - نيروهاي دشمن كه پس از نگهباني در طول شب خسته شدهاند و بعضي هم خوابيدهاند با اين شيوه هجوم غافگير شده و حداقل اينكه اعصابشان بشدت خرد ميشود
2 - پس از 10 الي 15 دقيقه از شروع حمله هوا كمي روشن ميشود كه با استفاده از اين روشنايي ميتوان هدفهايي كه دشمن در آنها قرار گرفته و نيز نفراتشان را ديدهباني، شناسايي و هدفگيري نموده و از بين برد
3 - قبل از روشنايي كامل هوا باز هم 30 دقيقه فرصت وجود دارد كه نيروها را جمعآوري كرده و عقبنشيني كرد. به هر حال با انجام آتش و حركت (تيراندازي توام با خيز 5 ثانيه و حركت مارپيچ) خودم را به سالن فرودگاه رساندم و داخل شدم. الحمدالله همگي بچهها سالم بودند و كسي طوري نشده بود. در بيرون تيراندازي ادامه داشت. با نگاه كردن به آسمان حدس زدم كه حداكثر تا 10 دقيقه ديگر عقبنشيني ميكنند چون هوا بسرعت روشن ميشد و در همين حال در دلم به حمايت ضد انقلاب ميخنديدم، زيرا آنها با محاسبه اينكه مانع استراحت و خواب ما شوند و اعصاب ما را فلج كنند دست به اين حمله ميزدند اما نميدانستند كه در همان ساعات پايان شب بچههاي سياه بيشتشان به نماز شب ايستادهاند و بقيه نيز خود را براي نماز صبح و ورزش صبحگاهي آماده ميكنند.
براي اينكه بتوانم موضع تيراندازان را بهتر ببينم به كنار پنجره آمدم، برادي را ديدم كه پاي پنجره نشسته بود و داشت قرآن ميخواند بوي گفتم: برادر مگر نميّيني حمله كردهاند؟ چرا آماده نميشوي؟ در جوابم فقط كمي صدايش را بلند كرده و همان آياتي را كه مطالعه ميكرد با صداي رساتري خواند: "كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فيالارض " (و خدا اينگونه براي حق و باطل مثل ميزند كه باطل چون كف بزودي نابود ميشود و اما آنكه بخير و منفعت مردم است در زمين باقي ميماند.)
***
هوا كم كم روشن شد و بچهها هم مشغول خوردن صبحانه شدند. آن موقع در فرودگاه و يا بهتر بگوييم در كل سنندج نان پيدا نميشد و براي همين مجبور شديم بجاي نان معمولي از نانهاي جيره جنگي ارتشي استفاده ميكنيم كه بچهها به شوخي ميگفتند "نان گچي " چون كه هم مزه گچ ميداد و هم اينكه از لحاظ سختي و سفتي دست كمي از گچ! نداشت. به بچهها تذكر دادم كه در همان حين خوردن صبحانه وسائلشان را جمع و جور كنند تا آماده حركت باشيم. اتفاقا انتظار ما طولاني نشد در حدود ساعت 90 صبح بود كه 2 فروند هلي كوپتر "شينوك " نفربر به فرودگاه نزديك شده و بر روي زمين نشستند. فرمانده گروه بچهها را به خط كرده و وسايل همه را بازديد نمود و سپس همگي در حالي كه تكبير ميگفتند سوار هليكوپترها شديم. وقتي هليكوپترها بلند شد و اوج گرفت از پنجره شهر سنندج به خوبي معلوم بود و من كه قبلا با شهر آشنايي داشتم ميتوانستم خيابانها و ميدانهايش را تشخيص بدهم. سعي ميكردم به برادران محل و موقعيت باشگاه افسران را نشان بدهم و مرتبا د رمقابل سوالهاي بچهها جواب ميدادم: "اوناهاش روي اون بلنديي كه وسط شهره، بالاتر از مسجد جامع را ببين، همونجاس ". براي خودم هم ديدن موقعيت "باشگاه " جالب بود و تازه ميفهيمدم كه چرا اينقدر ضد انقلاب در تصرف آنجا تلاش شبانه روزي دارد، چرا كه از آنجا بخوبي ميتوانستند تمام نقاط شهر مانند پادگان، راديو تلويزيون، جاده سنندج به كامياران، جاده سنندج به سقز، منبع آب و خلاصه اكثر مكانهاي حساس و مهم را ديده و كوچكترين حركتي را زير نظر داشته باشند و از همه مهمتر اينكه تنها محلي بود كه ميتوانستند خمپارههايشان را براي كوبيدن پادگان راديو و تلويزيون و نقاط ديگر نصب كنند، زيرا مناسبترين محل براي ديدهباني "باشگاه افسران " بود.
پس از گذشت تقريبا پنج دقيقه در پادگان فرود آمديم و در آنجا با شادي و هيجان برادران سرباز، كه از آمدن نيروهاي كمكي بوجود آمده بودند مواجه شديم. يك برادر گروهبان ارتش ما را راهنمايي كرد و به يك آسايشگاه برد. محلي كه نه شيشه داشت و نه در و پيكر، روي تختها نيز كه به طور نامرتبي روي هم ريخته شده بود گرد و خاك فراواني وجود داشت. با اين وجود بچهها كلي خوشحال بودند از اينكه توانسته به پادگان بيايند و به عنوان اولين واحد عمل كننده عملاتشان را شروع كنند. برادران در آسايشگاه مستقر شده و مشغول استراحت و مطالعه شدند ولي من و يكي از دوستان بخاطر كنجكاوي خاصي كه نسبت به مسائل داشتيم، وسيلمان را گذاشتيم و شروع به گشت و گذار در پادگان نموديم، هدف ما عمدتا جمع آوري اطلاعات بود تا بتوانيم چهره مشخص تري از عمليات خود ترسيم كنيم و در برنامه ريزيهايمان دقتهاي لازمه را منظور كنيم. البته چون زياد به پادگان آشنايي نداشتيم چند جا نزديك بود تير بخوريم، زيرا پادگان از روي تپه "گردي گرون " واقع در روبروي پادگان، زير آتش بود و در محوطههاي باز جلوي آپارتمانهاي به طرف افراد تيراندازي ميكردند.
البته كسي از اين محلها عبور نميكرد ولي ما به خاطر عدم اشنايي اين كار را انجام داده بوديم اما خواست خدا به خير گذشت. اطلاعات جمع اوري شده نيز چندان راضي كننده نبود و تنها دليلش هم يكسان نبودن خبرها و گزارشهايي بود كه تهيه كرده بوديم بيشتر برادران ارتش تحت تاثير تبليغات وسيع ستون پنجم قرار گرفته و چيزهاي عجيب و غريبي نقل ميكردند و به عنوان نمونه ميگفتند: " اينها (ضد انقلابها) بقدري تيراندازيشان دقيق است كه در حال اسب سواري سكهاي را كه پشت سرشان است با اينه ديده و آن را با يك تير در هوا ميزنند!... " البته براي من كه تا حدودي با امور نظامي آشنايي داشتم روشن بود كه اين عمل غير ممكن بوده و تمام اين حرفها پايه و اساسي خيالي و ذهني و متاثر از تبليغات سوء ضد انقلاب دارد. در هر صورت مطالبي در ذهنم آماده كرده بودم كه ميخواستم در جلسه آخر شب براي بچهها بگويم و اميدوار بودم بتوانم چهرهاي مشخص و دقيق از توانائيهاي ضد انقلابيون و توانائيهاي خودمان و نقاط ضعف هر دو طرف را براي برادران پاسدار بنمايانم، بلكه در راهنمائيشان جهت چگونگي انجام عمليات و مقابله با تاكتيكهاي دشمن موثر باشد. براي اينكه صحبتهايم كوتاه و جامع باشد شروع به نوشتن آن كردم:
بسمالله الرحمن الرحيم.
منطقه كرد نشين، منطقه جغرافيايي وسيعي از خاك ايران است كه شامل شهرهاي سقز، سردشت، بوكان، سنندج، بانه، مريوان، بيجار، قروه، نوسود، اورامانات، استان كردستان و قسمتهايي از استان آذربايجان غربي و باختران در قسمت غربي آن كوهها پوشيده از جنگلند. مركز استان كردستان شهر سنندج است. در اين شهر بيش از چهارده گروه سياسي مسلح فعاليت ميكنند.
چريكهاي فدايي در محل دادگاه - حزب زحمتكشان در محل ساواك - «يكتي جوتياران» در محل شهرداري - حزب دمكرات در محل خيابان «فرح» بالاي چهار راه آزادي مستقر هستند و بقيه اين گروهكها نيز در شهر مقرها و "بنكه "هاي پراكندهاي دارند. اينها در بيشتر حملههايشان تاكتيك كمينهاي غافلگيرانه را بكار ميبرند و سعي ميكنند با ايجاد آتش وسيع سلاحهاي سبك، قدرت تفكر را از نيروي مقابل سلب كرده و او را در حالي كه هاج و واج مانده و بهت زده شده است توسط تك تيراندازانشان از پاي در بياورند، دقت داشته باشيد كه هيچگاه با رگبار نميتوان نشانه روي كرد و مطمئن باشيد كه تمام انبوه آتش مسلسلها بي هدف ميباشد. پس با شروع درگيري اولين سنگر مورد نياز و ضروري شما "حفظ آرامش " و "خونسردي " است، اگر اين را بدست آورديد بقيه مراحل به طور طبيعي پيش ميرود. بايستي با هوشياري لازم، جان پناه مناسبي انتخاب كنيد، اما در يك جا زياد معطل نشودي و قبل از شناسايي كامل تغيير موضع داده و در اين بين با نشانه روي و با تك تيراندازي افراد دشمن را از پاي درآوريد. به خدا توكل داشته باشيد و مهماتتان را بيخود به هدر ندهيد. در عمليات خودمصمم و پا بر جا باشيد و اين مستلزم اين است كه قبل از شروع هر كاري راجع به آن شناخت و شناسايي داشته و بدانيد براي چه هدفي آن كار انجام ميدهيد، اگر اين طور باشد به هدفتان مومن ميشويد و تجلي اين ايمان، استواريتان در عمليات است. "
جلسه شور و مشورت بعد از تمام شدن نماز مغرب و عشاء برگزار شد و طي ان حرفهاي جالبي زده شد و پيشنهادات قابل توجهي ارائه گرديد. من هم نوشتاري را كه تهيه كرده بودم خواندم. بچهها خيلي استقبال كرده و همچنين اعتراض نمودند كه اين مقدار توضيح براي ما قانع كننده نبود و بايد شما كه به اوضاع كردستان آشنايي بيشتري داري بر ايمان مفصلتر و گستردهتر از اين اطلاعات لازمه را بيان كني. ولي به علت اينكه جلسه بدر ازا كشيده شده بود و دير وقت بود طبق تصميم بچهها قرار شد كه صبح زود پس از نماز برايشان صحبت كنم، آن هم صحبتي مفصلتر و گستردهتر!
صبح پس از نماز باز هم صحبتهاي مفصل تري راجع به چگونگي انجام و نحوه ماموريتمان و نيز اطلاعاتي در مورد كردستان و ضد انقلاب مستقر در آن، شد و در پايان بچهها پس از خواندن دعاي فتح با تكبير جلسه را ختم كردند. بچهها با اينكه از فرط هيجان و شور و اشتياق ميل چنداني به غذا نداشتند اما باز هم براي حفظ قواي جسماني، بسرعت و شتاب هر كدام اندكي غذا بعنوان صبحانه خوردند و پس از آن مشغول، بستن كوله پشتيها و آماده نمودن وسايل انفرادي شدند. در حدود ساعت 8 صبح بود كه كاميونهاي ارتشي كه براي انجام ماموريت آماده شده بودند آمدند و بياري بچهها محمولههايي كه عمدتا دارو و غذا و آب و كمپوت و غيره بود به كاميونها منتقل شد. ديگر كاري نمانده بود و آماده حركت بوديم و براي اين كار طول موج و فركانس بيسيمها را هم تنظيم كرديم و ماشينها را بترتيب چيديم. اول نفر بر زرهپوش حركت ميكرد و پشت سر آن ماشين ما بود و در عقب ما نيز يك آمبولانس ارتشي و در انتهاي اين ستون كوچك نيمه ديگر برادران پاسدار بودند كه سوار يك "اورال " ارتشي بودند.
همه چيز براي حركت آماده بود و ستون ما در جلوي در خروچي پادگان منتظر ايستاده بود. البته اين انتظار براي ما هيچ مفهومي نداشت و سر در نميآورديم براي چه ما را معطل كردهاند. از برادران سربازي كه انتظامات درب خروجي بر عهدهشان بود علت را سوال كردم كه در جواب گفتند: "بايد منتظر دستور فرمانده لشگر باشيد ". قبول كردم و به پيش بچهها بازگشتم. اما باز هم زمان گذشت و ساعت 11 شد و با اين هدر رفتن و قت بچهها حسابي كلافه شده بودند و براي همين به سراغ راننده نفربر رفتيم و از او خواهش كرديم كه نفربرش را روشن كرده و راه بيفتد، اما او هم معتقد بود نميتواند بدون دستور مافوق كاري بكند. بنابراين ما در پادگان در جستجوي مسئولي كه بايد اجازه ميداد شروع به گشتن كرديم ولي پادگان دچار يك بينظمي خاصي بود كه در اثر آن ما نميتوانستيم دقيقا بفهميم كه بالاخره مسئولي كه بايد اجازه حركت بدهد چه كسي است! فقط موفق شديم براي پاسداري كه مسئول عمليات كردستان بود را ببنيم كه او با ديدن ما متعجب شد كه چطور هنوز ما حركت نكردهايم. وي بلافاصله به سراغ ستون ماشينهاي آماده حركت آمد و با شناختي كه برادران ارتشي از وي داشتند و حرفش را گوش ميكردند دستور حركت را صادر كرد. ساعت 3 بعدازظهر بود كه بالاخره ما راه افتاديم اما من به خوبي دريافته بودم كه چه ضربهاي خوردهايم، چرا كه آن همه توقف ما در جلوي در خروجي پادگان و احتمالا با همكاري ستون پنجم داخل پادگان، ضد انقلاب توانسته بود به راحتي تعداد نفرات و سلاحها و تعداد خودروها و مسير حركت را فهميده و در مسير مورد نظر با فرصت كافي سنگربندي كند. من اين عقيدهام را به فرمانده گروه گفتم و او نيز معتقد بود كه در معطل كردن ما تعمدي بوده و وي كاملا به اوضاع مشكوك بود. در هر صورت با بچهها صحبت كرديم و گفتيم احتمال درگير شدن با جمع بندي شرايط موجود 100 درصد است و خود را كاملا آماده كنيد. بچهها هم آماده بودند و مرتبا با شوخي و خنده و با روحيهاي شاد آمادگي خود را نشان ميدادند.
منبع:http://www.farsnews.net
/س