داستانی درباره مسافرت به قلم محمد امیری

رویا خیلی مؤدب و فهمیده بود، اما شاید هنوز بعضی از احکام شرعی را نمی‌دانست! شاید هم فراموش کرده بود... برادرش امید به دنبال راهی بود تا بتواند طوری که رویا ناراحت نشود، این مسئله را با او در میان بگذارد.
پنجشنبه، 22 مهر 1400
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره مسافرت به قلم محمد امیری
تعطیلات تابستان رو به پایان بود و کم کم می‌َشد، صدای پای پاییز را شنید... قرار شد در روزهای باقی مانده‌ی تعطیلات، با خانواده‌ی علی آقا، که از همکاران پدرم بود، به مشهد برویم، آن هم از راه شمال...! علی آقا، یک دختر و پسر دوقلوی خوشگل داشت به نام «مهدی و مهدیه» که هم‌سن «رها» خواهر کوچولوی من بودند. «رؤیا» هم خواهر دیگرم بود که می‌رفت کلاس چهارم...

بعد از نماز صبح حرکت کردیم به سمت شمال... در ابتدای راه جاده یکنواخت بود و خسته‌کننده؛ اما کم‌کم چهره‌ی جاده تغییر کرد و همه‌چیز سبز شد، سبزِ سبز! جاده، کوه، درّه و حتی دریا! این اولین‌بار بود که به شمال می‌رفتیم، جاده‌های پُرپیچ وخم و سرسبز... در یک سمت درختان سر به فلک کشیده که بعضی تا نوک قله‌ی کوه را هم پوشانده بودند و در سمت دیگر، درختانی که در اعماق درّه بودند...

حوالی ظهر بود که کنار دریا رسیدیم، حسابی شلوغ بود... خانواده‌های زیادی دریا را برای گذراندن روزهای پایانی تعطیلات انتخاب کرده بودند... علی‌آقا و پدرم مشغول پهن کردن زیرانداز و نصب چادر شدند، مادر و زن علی‌آقا هم بساط ناهار را آماده می‌کردند... موقع نماز که شد، پدرم وضو گرفت و گفت: «بچه‌ها! زودباشین، می‌خوایم نماز جماعت بخونیم!»

من داشتم وضو می‌گرفتم که دیدم رؤیا هم آستین‌ها را بالا زد و شروع کرد به وضو گرفتن، بعد هم چادر سر کرد و آماده‌ی نماز شد... یاد صحبت معلم دینی‌مان افتادم که می‌گفت: «خانم‌ها همیشه باید همه‌ی اعضای بدن خود، به‌جز صورت و از مچ دست به پایین را از نامحرم بپوشانند»؛ اما رؤیا...

واقعاً‌ گرسنه بودم، مادرم هم غذای دوست‌داشتنی مرا پخته بود... اما... اما دیگر هیچ میلی به غذا نداشتم! بعد از ناهار پدرم و علی آقا که بعد از چند ساعت رانندگی حسابی خسته شده بودند، مشغول استراحت شدند و من هم مأمور شدم تا دوقلوها و رها را سرگرم کنم... بچه‌ها که از شوق دریا، سر از پا نمی‌شناختند، به سمت آب دویدند، من هم کفش و جورابم را درآوردم، پاچه‌های شلوارم را بالا زدم تا خیس نشود و شروع کردیم به آب بازی! در گرمای ظهر تابستان، حرکت آب خنک زیر پاها و برخورد قطرات آب به سر و صورت، واقعاً لذت‌بخش بود... مشغول بازی بودیم که رؤیا از دور داد زد: «آهای بچه‌ها! آماده باشید که منم اومدم...» بچه‌ها جیغ زدند و هرکدام به طرفی فرار کردند... رؤیا کفش‌هایش را درآورد و مثل من پاچه‌های شلوار را بالا زد و شروع کرد به آب‌بازی.

رؤیا خیلی پُرانرژی و صمیمی بود و درعین حال مؤدب و فهمیده،... اما... اما شاید هنوز بعضی از احکام شرعی را نمی‌دانست! شاید هم فراموش کرده بود... و شاید...! نمی‌دانم... چند دقیقه‌ای با بچه‌ها بازی کردم و بعد به بهانه‌ی تشنه شدن، برگشتم کنار چادر... فکرم مشغول بود... نمی‌دانستم باید چکار کنم...؟!

کمی استراحت کردم، هوا که خنک‌تر شد، یک توپ برداشتم و با بچه‌ها مشغول بازی شدم، که یک دفعه رؤیا دوید و توپ را از دست من گرفت و گفت: «بچه‌ها! بیایید توپ رو از من بگیرید.»

بچه‌ها دنبال او دویدند، جیغ می‌کشیدند و می‌خندیدند... یک دفعه توپ را به سمت من پَرت کرد و گفت: «امید! بگیر که اومد...» بچه‌ها سراغ من آمدند... من هم شروع به دویدن کردم و توپ را سمت رؤیا پرت کردم و بازی را ادامه دادم... در گرماگرم بازی متوجه شدم گاهی اوقات روسری رؤیا از سرش می‌افتد، آستین بلوزش بالا می‌رود و... ولی او...! من تازه به سن تکلیف رسیده بودم و او هم، اما... حتماً احکام را دقیق نمی‌دانست... باید به او می‌گفتم...

همه ی تصاویر آن روز در ذهنم می‌چرخید... درختان قله‌ی کوه... درختان ته دره... وضو گرفتن رؤیا... آب‌بازی در دریا... توپ‌بازی کردن و ... واقعاً سردرگم بودم؛ چون هردوی ما به سن تکلیف رسیده بودیم و...

به یاد صحبت معلم قرآنم افتادم... آن زمان  که آیه‌ی «...ولاتتبعوا خطوات الشیطان...»1 را حفظ می‌کردم، که می‌گفت: «خطوه یعنی «گام... قدم»، «از گام‌های شیطان پیروی نکنید»؛ یعنی شیطان قدم به قدم انسان‌ها را فریب می‌دهد و از خدا دور می‌کند...

 من دوست داشتم، مانند درختان نوک قله، به آسمان نزدیک و نزدیک‌تر باشم، نه مثل درختان ته دره، دورِ دور...، من نمی‌توانستم، نسبت به خواهر عزیزم، بی‌تفاوت باشم و... و از آن طرف هم نمی‌توانستم صریح و بی‌مقدمه با رؤیا صحبت کنم... شاید...!

با بچه‌ها مشغول ساختن قلعه‌ی شنی بودیم... دلم آرام و قرار نداشت، چند قدم از بچه‌ها فاصله گرفتم... وقایع امروز را در ذهن مرور می‌کردم، که چشمم به یک صدف زیبا خورد، صدفی که دهانش باز شده بود... جرقه‌ای به ذهنم خورد و رؤیا را صدا زدم: «رؤیا... رؤیا! بیا این رو ببین...»

 - «وای چقدر قشنگه... حتماً داخلش مروارید هم داره...!»

 دل به دریا زدم و گفتم: «نه رؤیاجان! همه‌ی صدف‌ها مروارید ندارن... بعدش هم تا وقتی که درِ صدف بسته است، مرواریدِ توی اون دست نخورده باقی می‌مونه؛ اما وقتی درِ اون باز شد، دیگه نمی‌تونیم مطمئن باشیم که مرواریدی درش باقی بمونه یا نه...! رؤیا! من و تو هم توی خودمون یه مروارید خیلی خیلی قشنگ داریم که اگه مواظبش باشیم روز به روز قشنگ‌تر و زیباتر می‌شه و اگه حواسمون بهش نباشه، اون مروارید رو می‌دزدن...! رؤیاجان! دستورات خدا برای اینه که مروارید درونِ ما قشنگ و قشنگ‌تر بشه؛ اما شیطان قدم به قدم وسوسه‌مون می‌کنه تا اول درِ صدف رو باز کنه، بعدش مروارید را بدزده و آخرش صدف رو بشکنه...! بقیه‌ی صدف‌ها را نگاه کن... این‌ها هم یه زمانی به قشنگی این یکی بودن؛ اما الآن زیر پای من و تو هستن. رؤیاجان! جای مرواریدِ وجودمون توی قله‌های بهشته و جای صدفِ شکسته توی دره‌های جهنم!»

گرم صحبت بودم که پدرم صدا زد: مهدی... مهدیه... امید... رؤیا... رها! زود بیایید، باید تا هوا تاریک نشده بریم... تا مشهد خیلی راه داریم...

 
1. سوره بقره، آیه 168
مرکز آموزش مجازی حفظ قرآن کریم (www.quranhefz.ir)


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
حکمت | حس تقدیر و تشکر / استاد رفیعی
music_note
حکمت | حس تقدیر و تشکر / استاد رفیعی
سخن آوا | با چه نگرشی به دنیا نگاه می کنید؟ / استاد عالی
music_note
سخن آوا | با چه نگرشی به دنیا نگاه می کنید؟ / استاد عالی
نحوه برخورد و رفتار امام رضا علیه السلام با مردم چگونه بوده است؟
نحوه برخورد و رفتار امام رضا علیه السلام با مردم چگونه بوده است؟
گیرکردن یک مرد در بین نرده‌های ترمینال غرب تهران!
play_arrow
گیرکردن یک مرد در بین نرده‌های ترمینال غرب تهران!
دشمنی روزانه؛ تجارت شبانه!
play_arrow
دشمنی روزانه؛ تجارت شبانه!
توضیحات دکتر سعید جلیلی در خصوص برجام
play_arrow
توضیحات دکتر سعید جلیلی در خصوص برجام
۴ نفر از فروشندگان سوالات آزمون وکالت دستگیر شدند
play_arrow
۴ نفر از فروشندگان سوالات آزمون وکالت دستگیر شدند
انهدام تانک مرکاوای اسرائیل توسط موشک دوربین‌دار حزب‌الله
play_arrow
انهدام تانک مرکاوای اسرائیل توسط موشک دوربین‌دار حزب‌الله
روایت یکی از اولین مدیران بهشت زهرا(س) از قیمت قبر در سال ۵۷
play_arrow
روایت یکی از اولین مدیران بهشت زهرا(س) از قیمت قبر در سال ۵۷
دلم تنگه ساعتم با ساعت حرم امام رضا هماهنگه/حسین طاهری
music_note
دلم تنگه ساعتم با ساعت حرم امام رضا هماهنگه/حسین طاهری
رضایتمندی مردم از سلامتشان
play_arrow
رضایتمندی مردم از سلامتشان
آیا ایرانی‌ها این موشک پیشرفته را مهندسی معکوس می‌کنند؟
play_arrow
آیا ایرانی‌ها این موشک پیشرفته را مهندسی معکوس می‌کنند؟
واکنش رهبر انقلاب به استفاده از یک لغت انگلیسی!
play_arrow
واکنش رهبر انقلاب به استفاده از یک لغت انگلیسی!
«پنجره‌‌»ای به نمایشگاه کتاب؛ واکنش رهبر انقلاب وقتی که کتاب فونتامارا را دیدند
play_arrow
«پنجره‌‌»ای به نمایشگاه کتاب؛ واکنش رهبر انقلاب وقتی که کتاب فونتامارا را دیدند
به عالم گر تهی دستی به درگاه رضا رو کن
play_arrow
به عالم گر تهی دستی به درگاه رضا رو کن