من فقط ميتونم توي غرب بجنگم
راوي: حميد داوود آبادي
شب چادر سياه بر شهر كشيده بود كه كاميونها مقابل در خروجي مدرسه صف كشيدند. همه كه سوار شدند ماشينها حركت ميكردند و در جاده خرمشهر به سمت راست وارد منطقه شلمچه شدند. در كنار خاكريزي ايستادند و همه از آنها پياده شديم. سعي ميكرديم سكوت را حفظ كنيم. دقايقي كنار خاكريز استراحت كرديم قمقمهام را از آب پر كردم و قمقمه ديگري را هم كه براي روز مبادا داخل كوله پشتي ميگذاشتيم پر كردم.
هنوز پشتمان به خاكريز نچسبيده بود كه فرمان حركت دادند. از بالاي خاكريز گذشتيم و به دشت برهوتي كه سياهي شب آن را بيانتها نشان ميداد وارد شديم. در دور دستها منورهاي رنگي روشن و خاموش ميشدند كه حكايت از سمت و سوي خط مقدم داشتند. دشت ساكت بود و آرام. فقط صداي تلق و تولوق كلاههاي آهني بود كه به گوش ميرسيد. جلوتر كه رفتيم صداي كوبيده شدن پاها به كشيده شدن ميان علفها و خاك مبدل شد. مدت زمان پياده روي بيشتر از آنچه انتظار داشتيم شد. سعي كردم خودم را با خواندن سورههاي كوچك قرآن و آيه " وجعلنا من بين ايديهم سدا ... " مشغول كنم. كم كم صداي خفيف انفجار خمپاره ضرب آهنگ خاصي به صداي گامهايمان داد.
رضا عليرغم همه توصيههايم مبني بر اينكه در مصرف آب صرفهجويي كند، در اولين ساعات حركت قمقمهاش خالي و دستش براي آب به سوي بچههاي دراز شد. به من كه رسيد با عصبانيت گفتم: " آخه لامصب مگه بهت نگفتم اينقدر آب نخور بذار واسه فردا. الان شبه، هوا و خنكه ولي فردا اومديم و محاصره شديم،توي گرما ميخواي از تشنگي خاك بخوري؟ "
اما او گوشش به اين حرفها بدهكار نبود، فقط ميگفت: " آب " عاقبت كار من به قمقمه يدكي كشيد . با اينكه راضي نبودم ولي آن را وارد ميدان مصرف كردم. كم كم پاهايم رمق را از كف دادند. بدنم خيس از عرق شده بود. برانكارد را نوبتي به دوش ميكشيديم. خستگي كه بر جانم مستولي شد. با خود فكر كردم: اگر توي اين اوضاع و احوال كسي مجروح شد، كي حال دارد اين همه راه او را با برانكار ببرد عقب!
سوت خمپاره كه بدور از انتظار از فاصله نزديك به گوش رسيد باعث شد كل نيروها خيز بروند. در پس انفجار خمپاره، هنوز از زمين برنخاسته بوديم كه منوري بالاي سرمان روشن شد. با روشن شدن منطقه فرمانده گردان كه دستپاچه شده بود مسئولين گروهانها را صدا كرد. با تاريك شدن مجدد دشت، در حالي كه انتظار خمپارهاي ديگر را ميكشيديم بلند شديم و شروع كرديم به دويدن. البته نه به طرفي كه قبلا ميرفتيم بلكه مسيرمان را به راست تغيير داديم. منور پشت منور روشن ميشد و در پي آن خمپارهاي در نزديكي ستون منفجر ميشد. در سايه روشن منور متوجه آبگرفتگي بزرگي كه رو به رويمان قرار داشت شديم. از من و من فرمانده فهميديم راه را اشتباهي رفتهايم. با اينكه پاهايمان ناي رفتن نداشتند با ديدن اين وضعيت بنا را بر دو گذاشتيم. صداي تجهيزات در حال دويدن زنگ كارواني را ميماند عجول.
چند كيلومتري كه با خيز رفتن و دويدن طي كرديم سياهي خاكريزي از دور پديدار شد. با ديدن آن دلم قرص شد. سعي داشتم هر چه زودتر خودم را به آنجا برسانم. به خاكريز كه رسيديم ميخواستيم همانجا دراز بكشيم كه فرمانده گردان گفت: "از بغل خاكريز بريد جلو تا ته ستون هم وارد بشه. " سرانجام دستور توقف داده شد. بدون اينكه تجهيزات و بند حمايل را باز كنيم، دستها را بر زمين كوفته، تيمم كرديم و نماز صبح را قبل از آنكه فرصت قضا شدن يابد ادا كرديم.
آفتاب گرم و سرخ، آرام آرام از مشرق بيابان شلمچه بالا ميآمد. هر ذره كه بيشتر نمايان ميشد حراراتش افزون ميگشت. در گوشهاي از خاكريز بين فرماندهان گردان بحث پيش آمده بود. جلو كه رفتم از حرفهايشان متوجه شدم شب قبل يك چيزي حدود هشت الي ده كيلومتر اشتباهي مسير را طي كردهايم. چون بلدچي راه را گم كرده بود و ما از ميسر اصلي منحرف شده به طرف آبگرفتگي مقابل خطوط مقدم عراق رفته بوديم. با شنيدن اين خبر خستگي در تنم ماسيد. فرمانده گروهان كه تا آخرين روزها هم نتوانستم نامش را به خاطر بسپارم، از خطه شمال بود،با همان پشت سر پخ و لهجه خاص خود. در خاكريز ميدويد و به بچهها ميگفت: " هر چي زودتر واسه خودتون سنگر بكنيد. " هوا بد جوري گرم شده بود. رمق كار كردن نداشتم، هر آن امكان داشت هلي كوپترهاي دشمن حمله كنند چرا كه متوجه نقل و انتقال نيرو شده بودند. زمين هم سخت بود و لجباز. اجازه نميداد سينهاش را به راحتي بشكافيم. من و بچههاي حاج آقا مهياري و دوتاي ديگر از نيروها قرار شد با هم يك سنگر درست كنيم. حاجي كه اولين بار بود با او آشنا ميشدم با لهجه شيرين اصفهاني به شوخي : " ماها بايد جون بكنيم تا بتونيم يه سنگر واسه اين حميد گنده بك درست كنيم. "
هر كدام سعي ميكرديم از زير كار در برويم. با زدن دو كلنگ يا بيل زود كناره ميگرفتيم. عرق از همه جاي بدنمان جاري بود و لباسهايمان شوره زده بودند. پشت پيراهن هر كس نقشهاي سفيد به چشم ميخورد.
حاجي مهياري ايستاده بود كنار خاركيز و مواظب بود كسي از زير كار در نرود. تا ساعت ده جان كنديم اما نتوانستيم سنگر بكنيم جز اينكه چند كيسه گوني پر كرديم و يك چاله كوچك درست كرديم كه به زور جاي دو نفر ميشد چه برسد به هفت نفر.
حاجي مهياري با خندهآي زيركانه صدايمان كرد. به طرفش كه رفتيم فهميديم نيروهايي كه در خط مستقر بودهاند به جاي ديگري منتقل ميشوند. حاجي زاغ يكي از سنگرهاي بزرگ و محكم آنها را زده بود. هنوز از سنگرشان خارج نشده بودند كه به داخل آن هجوم برديم، خنكي سايه در جانمان نشست. حاجي اولين كاري كه كرد رفت سراغ جايخياي كه گوشه سنگر بود. پربود از كمپوت گلابي و سيب و از همه مهمتر آلبالو كه مشتري زيادي داشت و ميشد هر كدام آنها را با دو كمپوت ديگر عوض كرد. چشمانمان گرد شده بود به داخل جعبه. حاجي نگاهي از غيظ انداخت و گفت: " بيخود! هيشگي حق نداره به اينا چپ نگاه كنهها! حواستون جمع باشه و گرنه با من طرفين! "
حاجي پيرمردي خوش مشرب، شوخ و در عين حال جدي بود. اگر كاري را به كسي ميسپرد بايد انجام ميداد و گرنه با آن روي حاجي رو به رو ميشد. در كار شوخي بردار نبود. علاقه شديدي به چاي داشت اصلا معتاد چاي بود آن هم پر رنگ و غليظ. از آنهايي كه ميگويند پدر قلب را در ميآورد. جبهه و پشت جبهه برايش فرقي نميكرد. حتما بايد روزي دو وعده چاي صبح و بعدازظهرش به راه بود. نهيبي زد و با چوبي كه از گوشه سنگر برداشت سيخكي به پهلويم زد و گفت: " آهاي بوغلتون! بلند شو برو تو سنگراي جلو خاكريز بگرد الكل جامد گير بيار. دست خالي برنگرديها وگرنه اشكتو در مييارم. "
به همراه علي از خاكريز رد شديم و سنگرهايي را كه تا چند روز قبل از آن دست نيروها دشمن بود زير و رو كرديم. داخل جعبههاي مهمات را كه از آنها به جاي كمد استفاده ميكردند وارسي كرديم و توانستيم چند بسته الكل جامد پيدا كنيم. صداي خفيف خمپاره 60 كه از بيرون به گوش رسيد باعث شد رفتن را بر ماندن ترجيح بدهيم و برگرديم.
حاجي در سينه خاكريز جايي را گود كرد و با چند كلوخ براي خود اجاقي دست و پا كرد. كتري پر از آب را روي آن گذاشت و چند تكه الكل جامد زير آن روشن كرد. ساعتي بعد چاي تازه دم آماده شد، با اينكه شدت گرما زياد بود ولي چاي ميچسبيد. شيشههاي مربا و قوطيهاي خالي كمپوت از چاي پر ميشد. به اكثر بچهها رسيد. ساعتي بعد فرمانده گروهان عصباني از راه رسيد و فرياد زد: " مگه حواستون نيس، اينجا خط مقدمه، خونه باباتون كه نيس ور داشتين چايي درست كردين. اگه عراقيا دود ببينن و اينجا رو با توپ بزن كدومتنون جواب ميدين؟ "
حاجي خودنسرد، بستهاي الكل جامد از گوشه سنگر برداشت و گرفت جلو چشمان او و گفت: " بابا جون اينقدر جوش نزن با الكل جامد درستش كردم ايناهاش! " و يك ليوان چاي تازه دم بهترين پذيرايي از فرمانده بود.
به همت چند تايي از بچهها، سنگري را كه روي آن كار ميكرديم درست شده بود. دم ظهر صداي تيراندازي آمد. حاجي كه چرتش پاره شده بود با عصبانيت بلند شد و نگاهي به بيرون انداخت. وقتي فهميد بچههاي سنگر رو به رويي در حال شوخي با اسلحه هستند و الكي تيراندازي ميكنند، اسلحهاش را از گوشه سنگر برداشت و شروع كرد به تيراندازي به دهنه سنگر آنها. لحظهاي بعد اسلحههايشان را انداختند بيرون و در پي آن صداي عز و التماسشان بلند شد.
بعد از ظهر، حالم خيلي خراب شده بود. احساس ميكردم گرمازده شدهام. سردردي ميخواست ظهور كند. تنم از گرما خيس عرق شده بود. جا براي استراحت پيدا نميشد. داخل سنگر كه اصلا نميشد خوابيد بدجوري دم داشت. بيرون هم كه آفتاب مثل تيغ تيز بر سرو رويمان شلاق ميزد. نفس كشيدن داخل فضاي بسته و خفه سنگر اختناقآور بود. سايه كنار ديواره سنگر كه تا آن لحظه يكي از بچهها زيرش خوابيده بود خالي شد. فشنگي رفتم دراز كشيدم. گونياي كه زيرم انداختم تنم را كه تنها با يك زير پيراهن خيس از عرق پوشيده بود به خارش انداخت. فكر مصطفي يك آن از سرم بيرون نميرفت. خيلي دوست داشتم او همراهم بود. روزي كه در اهواز بوديم وصيتنامهام را برايش پست كردم. جدا كه جايش خالي بود.
گرماي خفقانآور از يك سو و افكار در هم و بر هم از سوي ديگر هجوم خود را آغاز كرده نميگذاشتند بخوابم. بالاجبار و با اصرار زياد يك قرص اليوم ده از بچههاي بهداري گرفتم بلكه بتوانم تا شب خوب بخوابم. پس از ساعتي بر اثر پايان يافتن عمر كوتاه سايه و تابش سوزان آفتاب بلند شدم. حاجي داخل سنگر بغلي معركه گرفته بود و داشت براي بچههايي كه سراپا گوش بودند از خاطرات جوانياش ميگفت. يكي از بچهها در بيرون به سقف سنگر تكيه داده بود كه به يكباره سقف سنگر فرو ريخت. اول فريادها يا اباالفضل بود ولي وقتي فهميدند كسي چيزيش نشده به خنده و قهقهه مبدل شد.
در سنگر خودمان نشسته بوديم كه حاجي مهياري با لباسي سفيد از خاك و خل وارد شد. با ديدن او گل از گل خندهمان شكفت و شروع كرديم به تمسخر. حاجي كه بدجور يحالش گرفته شده بود نگاهي به خودش انداخت و با چشم غره همهمان را از نظر گذراند. معلوم بود منتظر است دق و دلياش را سر يكي خالي كند. با عصبانيت گفت: " كوفت! چتونه؟ " بيتوجه به خشم او كه از چشمانش ميباريد با خنده و طوري كه حتي بچههايي كه بيرون سنگر هستند بشوند فرياد زدم: " حاجي مجبور بودي اينقدر خالي ببندي كه سقف سنگر بياد پائين! "
حاجي كه هنوز درد و كوفتگي فرو ريختن سقف از چهرهاش نمايان بود با شنيدن اين حرف انگار كه آتش در جانش افتاده باشد، پريد اسلحه كلاشي را كه به ديواره سنگر آويزان بود برداشت و مسلح كرد. سريع از بغلش در رفتم بيرون. نفهميدم چطوري ميدويدم. صداي تير همراه با فرياد حاجي از پشت سر به گوش ميرسيد:
ـ حالا ديگه من خالي ميبندم بوغلتون! صبر كن بريم تهرون، دست و پاتو ميبرم و ميبندمت به يه ميله و به جاي بوغلتون باهات خيابوناي تهرونو آسفالت ميكنم. اگه جرأت داري وايسا پدر سوخته!
دست آخر با وساطت بچهها و عذرخواهي و غلط كردم، حاجي با خنده و شوخي رضايت داد و اسلحه را كنار گذاشت با همان لبخند شيرينش گفت: " دفعه آخرت باشهها بوغلتون! " راستش از بس چهره حاجي را بشاش ديده بودم باورم نميشد آنقدر عصباني و تند هم باشد.
كمكم آتش خمپاره شدت گرفت. در همان اثنا مسئول بهداري گردان مجروح شد. ساعت نزديك سه يا چهار بود كه صداي فر فر هليكوپتر همه را بالاي خاكريز كشاند. سه هليكوپتر جنگي به همراه يك فرماندهي با استفاده از فرصت و عدم مقابله ما كه در سنگرها مشغول استراحت بوديم به مواضعمان نزديك شدند دستپاچه شديم و هر كس با هر سلاحي كه دم دست داشت به طرفشان تيراندازي كرد. هليكوپترها كه فاصله چنداني با ما نداشتند با روبه رو شدن با آتش سنگين و گلولههاي آرپي جي مسير خود را عوض كرده و با چرخش در مقابل چشمان متعجب ما، در پشت خاكريز خط مقدم عراق فرود آمدند. با ديدن آن صحنه هر لحظه انتظار شليك خمپاره يا تويي را از جانب نيروهاي در حال چرخششان به چشم ميخورد ميكشيدم. اما خبري نشد كه نشد. با خود گفتم: " اگر چنين مسئلهاي در خط ما پيش ميآمد عراق همان لحظه باران توپ و خمپاره را بر سرمان ميريخت. دقايقي بعد هليكوپترها برخساتند و با گشتي مجدد در منطقه به داخل مواضع عراق بر گشتند.
در جايخي، كه از بچههاي قبلي سنگر جا مانده بود، تعداد زيادي كمپوت و يك هندوانه ميان آب و يخ غوطه ميخوردند. كنس بازي حاجي بدجوري حالمان را گرفته بود. به هيچ وجه اجازه دست درازي نميداد. فقط هر يكي دو ساعت يك كمپوت خنك به هر دو نفرمان ميداد. ديديم اين طوري نميشود. در آن گرما كمپوت خنك خيلي ميچسبيد مخصوصا اگر گيلان يا آلبالو باشد. به همين دليل نقشهاي طرح كرديم. دقايقي بعد يكي از بچهها كه از سنگر بيرون رفته بود برگشت و به حاجي گفت: " فرمانده گردان گفت بريد سنگرش كارتون داره! " هنوز پايش از سنگر بيرون نرفته بود كه فاتحانه به جايخي هجوم برديم و چندتايي كمپوت در كوله پشتيهايمان مخفي كرديم. وقتي حاجي برگشت، خوشبختانه فراموش كرد سري به جايخي بزند و نميدانم چطور شد كه متوجه نشد همه جريان توطئهاي بيش نبود براي خارج كردن او از سنگر. شايد جدي جدي فرمانده گردان با او كاري داشته است.
كمتر از دو ساعت به غروب آفتاب آخرين روز ماه مبارك رمضان، چهارشنبه سيتيرماه سال 61 نمانده بد كه مهمات به اندازه كافي بين نيروها پخش شد. همه در شور و هيجان عيدفطر بودند. با اصرار علي قرار شد من مهمات لازم براي چهار نفرمان را حمل كنم. چندين نارنجك، حدود سيصد فشنگ به همراه يك قوطي تن ماهي، مقداري نان خشك يك قمقمه يدكي در كوله پشتيام جاي دادم. كيسه كوچك آجيل را همانجا باز كرديم و حسابش را رسيديم.
آفتاب سرخ و خونين، در پشت خاكريزها در مغرب و عشاء را بجا آورديم. تجهيزات و وسايل را به خود آويختيم و به آن قسمت از خاكريز كه فرمانده گفته بود رفتيم. وزنم سنگين بود، سنگينتر شده بود. پنج خشاب سيتايي به همراه دو نارنجك، يك قمقمه آب و يك كيسه امدادهاي اوليه بر سوراخهاي فانسقه دور كمرم جا خوش كرده بودند.
اسلحه هم كه به دوشم بود و كولهپشتي بر پشتم. قرار شد هر نفر دو گلوله آرپي جي دست بگيرد و با خود به جلو ببرد. فقط از شانس خوب ما برانكارد كم آمد ولي فرمانده گوهان از حمل مجروحها خواست اگر مجروحي ديدند سريع بياورند عقب. فرمانده گروهان در سياهي شب مقابل نيروها كه روي خاكريز لم داده بودند ايستاد و شروع كرد به سخنراني. از طرز صحبتش ميشد فهميد كه تا آن زمان جايي سخنراني نكرده و انگار تا حالا با بسيجيها دمخور نبوده است. رو كردم به حاجي مهياري و گفتم: " حاجي مثل اينكه اين داداشمون تازه پاش رسيده به جبهه. اين چيزا چيه ميگه. " حاجي با دست به پشتم زد و گفت: " صبر كن الان بهش نشون ميدم. " بلند شد و به كنار فرمانده گروهان رفت در حاليكه دستش را بر شانه او ميزد با لهجه اصفهاني شروع به صحبت كرد. دلم براي فرمانده سوخت. حاجي حسابي جوابش داد. تا حدي كه كه رو به حاجي كرد و گفت: " حاجي جون مادرت اين حرفها چيه ميزني؟ چرا منو ضايع ميكني؟ "
به دستور فرمانده نيروها به ستون يك كنار خاكريز نشستند تا منتظر فرمان حركت باشند. كمكم ديگر گردانها هم وارد خط شدند. در آن ميان چشمم افتاد به محسن با آن جثه كوچكش. تا ما را ديد چشمانش از تعجب گرد شد. معلوم بود اصلا توقع نداشت ما را در خط ببيند.
گفت: " شما اينجا چيكار ميكنين؟ "
گفتم: " مشدي فكر كردي الكيه؟ ما از شما زودتر اومديم اينجا. " در همان حين گلوله توپ مستقيمي از بالاي خاكريز رد شد و در دشت منفجر شد. محسن كه ترسيده بود پت پت كنان گفت: " اين چي بود؟ " با خندهاي غرورآميز كه يعني من از تو سابقه دارترم توي جبهه و اصلا نترسيدم، گفتم: " هيچي بابا توپ مستقيم بود. امشب از اين چيزا زياد ميبيني. " ساعت نزديك يازده شب بود كه ستون ما از جا برخسات و به قسمتي از خاركريز بگذرد. شدت رگبار دوشكا خيلي زياد بود. سرمايي وجودم را به لرزه واداشت. نميدانم چرا در مواقع اضطراب و هراس احساس ميكردم دستشويي دارم! به كنار خاكريز رفتم متوجه شدم امثال من كم نيستند. به داخل ستون كه برگشتم سعي كردم زانوهايم را بر زمين بگذارم تا از لرزششان جلوگيري كنم.
سرخي گلولههايي كه از بالاي خاكريز ميگذشتند، يك آن صورتها را سرخ ميكردند؛ وحشت به يكباره بر دلم چنگ انداخت. سعي كردم به بالاي خاكريز فكر نكنم خودم را به سينهكش چسباندم.
فرماندهان گردان و گروهان در كنار قسمت كوتاه شده خاكريز نشسته بودند و تا مقداري آتش دشمن سبك ميشد نيروها را به آن طرف عبور ميدادند. به نزديكيشان كه رسيدم ضربان قلم تندتر شد. گلولهها با وزوزي تند خاك را به هوا ميپراكندند. نگاهم به گلولهةاي آتشين رسام بود كه از بالاي سرمان ميگذشتند. همچون دستهاي پرستو در يك صف اما مرگبار. با خود فكر كردم چه گلولهاي قسمت من ميشد؟ دوشكا؟ شليكا؟ گيرينوف؟ با خود گفتم: اصلا من شانس ندارم. تا حالا ساكت بود ولي به من كه رسيد همه تيرها سرشان را كج كردند اين طرف.
به بريدگي خاكريز زل زده بودم كه ناگهان دستي كه به پشتم خورد مرا از غوطه در افكار در هم و بر هم بازداشت. فرمانده گردان بود، داد زد: بدو! چقدر اين كلمه كوتاه، عملش سخت بود. ظاهرا حجم آتش سبكتر شده بود. يا علي گفتم و خودم را از خاكريز بالا كشيدم. به پائين كه پريدم متوجه شدم خاركيز ديگري رو به رويم قرار دارد كه بايد از آن بگذرم. ديگر كسي كنار آن ننشسته بود. بي هيچ تأملي از خاركيز دوم هم هم گذشتم و شروع كردم به دويدن دنبال نفر جلويي. گلولهها وزوزكنان مثل تگركآتش در اطرافمان بر زمين ميخوردند. دشت يكپارچه سرخ شده بود و آتش. نگاهي هراسان به دشت انداختم با خودگفتم اگر يك تكه چوب بگذارند وسط دشت تا صبح خرد وخمير ميشود چه برسد....
لحظهاي ايستادم كسي پشت سرم نبود گلوله همچنان ميباريد از همه بدتر تيرباري بود كه از روي به رو ولي چسبيده به خاكريز تيراندازي ميكرد.گلولههاي سرخ رو در رويمان ميآمدند. يكي از بچهها دوان دوان از كنارم گذشت در همان حال دستي بر پشتم زد و گفت: براي چي وايستادي؟
گفتم: منتظر رضا هستم.
گفت بيخيال حال داري بيا بريم اول خودش ميياد بدو...
رويم را برگردانم كه بدوم . سنگيني تجهيزات در همان قدمهاي اول نفسم را گرفت. تكاني به خودم دادم تا كوله پشتي را كه آويزان شده بود بالا بكشم. دو گلوله آرپيجي را كه در دستم بود جلو سينه، ميان بند حمايل قرار دادم و شروع كردم به دويدن. ناگهان رگبار سرخي در سطح زمين به طرفم آمد سعي كردم بيتوجه به آن بدوم چند گلوله رسام از ميان پاهايم گذشت و در پشتم برز مين خورد. با ديدن آن حنه پا را گذاشتم به دو. هنوز چند قدمي ندويده بودم كه ناگهان دردي در پايم احساس كردم. با ضربه سختي به پهلو افتادم. لحظا اول را گيج ماندم. سعي كردم بلند شوم. درد كمي احساس كردم فكر كردم پايم پيچ خورده است. كشان كشان خودم را به پشت كپه خاكي كه از حركت بلدوزر ايجاد شده بود كشاندم و پناه گرفتم گلولههاي سرخ همچنان ميباريدند مات و مبهوت سعي كردم سرم را پشت كپه خاك پنهان كنم حاجي مهياري دوان دوان به كنارم رسيد با خنده نگاهي انداخت و گفت: چي شده بوغلتون؟ نيومده افتادي؟ خدا كنه پات قطع شه تا من باهات خيابوناي تهرونو آسفالت كنم.
خندهام گرفت. خواست مرا ببرد عقب كه قبول نكردم. حاجي كه رفت تنها شدم لحظاتي بعد بچههاي محلمان سر رسيدند. رضا كه آمد گفتم: برو داداش رضا ما كه همين اول كاري زرتمون قمصور شد... پنج، شش نفر با دو برانكارد بالاي سرم آمدند. از هول و هراسشان معلوم بود بدجوري ترسيدهاند جر و بحث بينشان بالا گرفته بود كه كدامشان من را ببرند عقب. عصباني شدم هر چه فرياد زدم كه برويد، خودم ميرم عقب. قبول نكردند. دست بردم و اسلحه را برداشتم و گفتم به خدا قسم اگر نريد جلو با تير ميزنمتون من حالم خوبه خودم مي رم عقب آنها رفتند و باز تنها شدم.
درهمان حال درازكش كولهپشتي و تجهيزات را از خود باز كردم بلند شدم و شروع كردم لنگ لنگان دويدن. به اولين خاكريز رسيدم. صبر كردم آتش تيربار سبكتر شود. بلافاصله به آن سوي خاكريز پريدم ناگهان چشمم افتاد به فرمانده گردان كه كنار دو بيسيمچي نشسته بود با پريد ن من اسلحهاش را بلند كرد تا به طرفم تيراندازي كند ترس سراپاي وجودم را گرفت. داد زدم نزن خوديام. وقتي فهميد مجروح شدهام گفت بروم عقب.
از خاكريز دوم كه پريدم آن طرف بچههايي كه ميخواستند از آن بگذرند جا خوردند. خودم را به آمبولانس گل مالي شدهاي كه آن طرفتر ايستاده بود رساندم. امداد گران پيدايشان نبود. دادم زدم.امدادگر... امدادگر ... يكي دو تايي پيدايشان شد. يكي از آنها در حالي كه قيچياي در دست داشت سعي كرد پاچه شلوارم را پاره كند. قيچي در دستش ميلرزيد. هر چه كرد نتوانست شلوار را پاره كند بريده بريده گفت: هو ... هو ... هول نكن.... خو ... خو... خب. خندهام گرفت. پايم را كشيدم جلو و گفتم: بابا جون تو كه از من بيشتر هول كردي. صبر كن خودم الان شلوارو پاره ميكنم. سر نيزه را كشيدم و شروع كردم به پاره كردن شلوار. هر چه چشم انداختم جاي زخم را پيدا نكردم يكي از امدادگرها با چراغ قوه روي پايم را جستجو كرد. يك آن ترسيدم نكند پايم پيچ خورده و ياتكه سنگي به پايم خورده و آن وقت پاك ضايع ميشوم وخجالت زده ناگهان روي ران پاي راست چشمم به سوراخي كوچك افتاد كه خون آرام آرام بيرون ميزد. سوراخي ديگر نيز در پشت پايم بود گلوله از پشت پا خارج شده بود در حالي كه درازكش بودم تا پايم را باندپيچي كنند نگاهم به آمبولانسهايي افتاد كه از خاكريز ميگذشتند و همراه با نيروهاي پياده از كنار خاكريز جلو ميرفتند ناگهان يكي از آنها هدف تير مستقيم تانكي قرار گرفت و منهدم شد. لحظهاي نگذشته بود كه لودري بقاياي آن را به كناري انداخت وراه را براي گذر آمبولانسي ديگر هموار كرد صحنه عجيبي بود عجيب و حيرتآنگيز شعلههاي آتش آمبولانس منهدم شده منطقه را سرخ كرده بود و نيروها همچنان جلو ميرفتند.
همانجا بود كه يكي از بچههاي محلمان را ديدم كه از آن شعار بدههاي تند بود خيلي جا خوردم. او و جبهه؟ شنيدم كه راننده آمبولانس است. خوشحال شدم از اينكه او هم جبههاي شده است.
سوار بر آمبولانسي به طرف عقب حركت كرديم. شعلههاي آتش در آن سوي خط، در سينه مواضع دشمن حكايت از انهدام تانكها داشت از آنجا به بيمارستان جنديشاپور اهواز رفتم. در بيمارستان به لحاظ اينكه اولين مجروحي بودم كه به آنجا آورده ميشد دكترها و پرستارها كه در آماده باش بودند سراسيمه به طرف آمبولانس دويدند. شب را آنجا بستري شدم تا صبح بر تعداد مجروحين افزوده ميشد شدم. غروب جمعه هنگامي كه عصا در زير بغل داشتم به همراه نادر محمدي از مسجد جعفريه به طرف خانه بر ميگشتم كه در خيابان با مصطفي روبه رو شدم. پس از روبه رو شدم. پس از روبوسي و احوالپرسي با نگاهي كه حال و روز اعزام را داشت وراندازم كرد و گفت: " كي اومدي تهران؟ "
گفتم: " امروز صبح " دستي به شانهام زد و گفت: " ديدي بهت گفتم تو جمعه مييايي تهران! "
صبح روز شنبه همان پرادعايي را كه دست به شعار دادنش بد نبود در محل ديدم و جا خوردم. پس از سلام و عليك پرسيدم كه آيا مجروح شده است، با من و من گفت: " نه ... خب زياد نيرو لازم نداشتند و به ما مرخصي دادند. " خيلي تعجب كردم. وسط عمليات نيرو زياد بياورند؟ جالبتر اين بود كه چندي بعد يكي از همراهانش گفت: " بابا اين آبروي ما رو برد. وسط عمليات رفته به مسئول ترابري گفته كه من فقط ميتونم توي منطقه غرب بجنگم و با جنوب آشنا نيستم. " يكراست ول كرده اومده تهران.
منبع:http://www.farsnews.net
/س
هنوز پشتمان به خاكريز نچسبيده بود كه فرمان حركت دادند. از بالاي خاكريز گذشتيم و به دشت برهوتي كه سياهي شب آن را بيانتها نشان ميداد وارد شديم. در دور دستها منورهاي رنگي روشن و خاموش ميشدند كه حكايت از سمت و سوي خط مقدم داشتند. دشت ساكت بود و آرام. فقط صداي تلق و تولوق كلاههاي آهني بود كه به گوش ميرسيد. جلوتر كه رفتيم صداي كوبيده شدن پاها به كشيده شدن ميان علفها و خاك مبدل شد. مدت زمان پياده روي بيشتر از آنچه انتظار داشتيم شد. سعي كردم خودم را با خواندن سورههاي كوچك قرآن و آيه " وجعلنا من بين ايديهم سدا ... " مشغول كنم. كم كم صداي خفيف انفجار خمپاره ضرب آهنگ خاصي به صداي گامهايمان داد.
رضا عليرغم همه توصيههايم مبني بر اينكه در مصرف آب صرفهجويي كند، در اولين ساعات حركت قمقمهاش خالي و دستش براي آب به سوي بچههاي دراز شد. به من كه رسيد با عصبانيت گفتم: " آخه لامصب مگه بهت نگفتم اينقدر آب نخور بذار واسه فردا. الان شبه، هوا و خنكه ولي فردا اومديم و محاصره شديم،توي گرما ميخواي از تشنگي خاك بخوري؟ "
اما او گوشش به اين حرفها بدهكار نبود، فقط ميگفت: " آب " عاقبت كار من به قمقمه يدكي كشيد . با اينكه راضي نبودم ولي آن را وارد ميدان مصرف كردم. كم كم پاهايم رمق را از كف دادند. بدنم خيس از عرق شده بود. برانكارد را نوبتي به دوش ميكشيديم. خستگي كه بر جانم مستولي شد. با خود فكر كردم: اگر توي اين اوضاع و احوال كسي مجروح شد، كي حال دارد اين همه راه او را با برانكار ببرد عقب!
سوت خمپاره كه بدور از انتظار از فاصله نزديك به گوش رسيد باعث شد كل نيروها خيز بروند. در پس انفجار خمپاره، هنوز از زمين برنخاسته بوديم كه منوري بالاي سرمان روشن شد. با روشن شدن منطقه فرمانده گردان كه دستپاچه شده بود مسئولين گروهانها را صدا كرد. با تاريك شدن مجدد دشت، در حالي كه انتظار خمپارهاي ديگر را ميكشيديم بلند شديم و شروع كرديم به دويدن. البته نه به طرفي كه قبلا ميرفتيم بلكه مسيرمان را به راست تغيير داديم. منور پشت منور روشن ميشد و در پي آن خمپارهاي در نزديكي ستون منفجر ميشد. در سايه روشن منور متوجه آبگرفتگي بزرگي كه رو به رويمان قرار داشت شديم. از من و من فرمانده فهميديم راه را اشتباهي رفتهايم. با اينكه پاهايمان ناي رفتن نداشتند با ديدن اين وضعيت بنا را بر دو گذاشتيم. صداي تجهيزات در حال دويدن زنگ كارواني را ميماند عجول.
چند كيلومتري كه با خيز رفتن و دويدن طي كرديم سياهي خاكريزي از دور پديدار شد. با ديدن آن دلم قرص شد. سعي داشتم هر چه زودتر خودم را به آنجا برسانم. به خاكريز كه رسيديم ميخواستيم همانجا دراز بكشيم كه فرمانده گردان گفت: "از بغل خاكريز بريد جلو تا ته ستون هم وارد بشه. " سرانجام دستور توقف داده شد. بدون اينكه تجهيزات و بند حمايل را باز كنيم، دستها را بر زمين كوفته، تيمم كرديم و نماز صبح را قبل از آنكه فرصت قضا شدن يابد ادا كرديم.
آفتاب گرم و سرخ، آرام آرام از مشرق بيابان شلمچه بالا ميآمد. هر ذره كه بيشتر نمايان ميشد حراراتش افزون ميگشت. در گوشهاي از خاكريز بين فرماندهان گردان بحث پيش آمده بود. جلو كه رفتم از حرفهايشان متوجه شدم شب قبل يك چيزي حدود هشت الي ده كيلومتر اشتباهي مسير را طي كردهايم. چون بلدچي راه را گم كرده بود و ما از ميسر اصلي منحرف شده به طرف آبگرفتگي مقابل خطوط مقدم عراق رفته بوديم. با شنيدن اين خبر خستگي در تنم ماسيد. فرمانده گروهان كه تا آخرين روزها هم نتوانستم نامش را به خاطر بسپارم، از خطه شمال بود،با همان پشت سر پخ و لهجه خاص خود. در خاكريز ميدويد و به بچهها ميگفت: " هر چي زودتر واسه خودتون سنگر بكنيد. " هوا بد جوري گرم شده بود. رمق كار كردن نداشتم، هر آن امكان داشت هلي كوپترهاي دشمن حمله كنند چرا كه متوجه نقل و انتقال نيرو شده بودند. زمين هم سخت بود و لجباز. اجازه نميداد سينهاش را به راحتي بشكافيم. من و بچههاي حاج آقا مهياري و دوتاي ديگر از نيروها قرار شد با هم يك سنگر درست كنيم. حاجي كه اولين بار بود با او آشنا ميشدم با لهجه شيرين اصفهاني به شوخي : " ماها بايد جون بكنيم تا بتونيم يه سنگر واسه اين حميد گنده بك درست كنيم. "
هر كدام سعي ميكرديم از زير كار در برويم. با زدن دو كلنگ يا بيل زود كناره ميگرفتيم. عرق از همه جاي بدنمان جاري بود و لباسهايمان شوره زده بودند. پشت پيراهن هر كس نقشهاي سفيد به چشم ميخورد.
حاجي مهياري ايستاده بود كنار خاركيز و مواظب بود كسي از زير كار در نرود. تا ساعت ده جان كنديم اما نتوانستيم سنگر بكنيم جز اينكه چند كيسه گوني پر كرديم و يك چاله كوچك درست كرديم كه به زور جاي دو نفر ميشد چه برسد به هفت نفر.
حاجي مهياري با خندهآي زيركانه صدايمان كرد. به طرفش كه رفتيم فهميديم نيروهايي كه در خط مستقر بودهاند به جاي ديگري منتقل ميشوند. حاجي زاغ يكي از سنگرهاي بزرگ و محكم آنها را زده بود. هنوز از سنگرشان خارج نشده بودند كه به داخل آن هجوم برديم، خنكي سايه در جانمان نشست. حاجي اولين كاري كه كرد رفت سراغ جايخياي كه گوشه سنگر بود. پربود از كمپوت گلابي و سيب و از همه مهمتر آلبالو كه مشتري زيادي داشت و ميشد هر كدام آنها را با دو كمپوت ديگر عوض كرد. چشمانمان گرد شده بود به داخل جعبه. حاجي نگاهي از غيظ انداخت و گفت: " بيخود! هيشگي حق نداره به اينا چپ نگاه كنهها! حواستون جمع باشه و گرنه با من طرفين! "
حاجي پيرمردي خوش مشرب، شوخ و در عين حال جدي بود. اگر كاري را به كسي ميسپرد بايد انجام ميداد و گرنه با آن روي حاجي رو به رو ميشد. در كار شوخي بردار نبود. علاقه شديدي به چاي داشت اصلا معتاد چاي بود آن هم پر رنگ و غليظ. از آنهايي كه ميگويند پدر قلب را در ميآورد. جبهه و پشت جبهه برايش فرقي نميكرد. حتما بايد روزي دو وعده چاي صبح و بعدازظهرش به راه بود. نهيبي زد و با چوبي كه از گوشه سنگر برداشت سيخكي به پهلويم زد و گفت: " آهاي بوغلتون! بلند شو برو تو سنگراي جلو خاكريز بگرد الكل جامد گير بيار. دست خالي برنگرديها وگرنه اشكتو در مييارم. "
به همراه علي از خاكريز رد شديم و سنگرهايي را كه تا چند روز قبل از آن دست نيروها دشمن بود زير و رو كرديم. داخل جعبههاي مهمات را كه از آنها به جاي كمد استفاده ميكردند وارسي كرديم و توانستيم چند بسته الكل جامد پيدا كنيم. صداي خفيف خمپاره 60 كه از بيرون به گوش رسيد باعث شد رفتن را بر ماندن ترجيح بدهيم و برگرديم.
حاجي در سينه خاكريز جايي را گود كرد و با چند كلوخ براي خود اجاقي دست و پا كرد. كتري پر از آب را روي آن گذاشت و چند تكه الكل جامد زير آن روشن كرد. ساعتي بعد چاي تازه دم آماده شد، با اينكه شدت گرما زياد بود ولي چاي ميچسبيد. شيشههاي مربا و قوطيهاي خالي كمپوت از چاي پر ميشد. به اكثر بچهها رسيد. ساعتي بعد فرمانده گروهان عصباني از راه رسيد و فرياد زد: " مگه حواستون نيس، اينجا خط مقدمه، خونه باباتون كه نيس ور داشتين چايي درست كردين. اگه عراقيا دود ببينن و اينجا رو با توپ بزن كدومتنون جواب ميدين؟ "
حاجي خودنسرد، بستهاي الكل جامد از گوشه سنگر برداشت و گرفت جلو چشمان او و گفت: " بابا جون اينقدر جوش نزن با الكل جامد درستش كردم ايناهاش! " و يك ليوان چاي تازه دم بهترين پذيرايي از فرمانده بود.
به همت چند تايي از بچهها، سنگري را كه روي آن كار ميكرديم درست شده بود. دم ظهر صداي تيراندازي آمد. حاجي كه چرتش پاره شده بود با عصبانيت بلند شد و نگاهي به بيرون انداخت. وقتي فهميد بچههاي سنگر رو به رويي در حال شوخي با اسلحه هستند و الكي تيراندازي ميكنند، اسلحهاش را از گوشه سنگر برداشت و شروع كرد به تيراندازي به دهنه سنگر آنها. لحظهاي بعد اسلحههايشان را انداختند بيرون و در پي آن صداي عز و التماسشان بلند شد.
بعد از ظهر، حالم خيلي خراب شده بود. احساس ميكردم گرمازده شدهام. سردردي ميخواست ظهور كند. تنم از گرما خيس عرق شده بود. جا براي استراحت پيدا نميشد. داخل سنگر كه اصلا نميشد خوابيد بدجوري دم داشت. بيرون هم كه آفتاب مثل تيغ تيز بر سرو رويمان شلاق ميزد. نفس كشيدن داخل فضاي بسته و خفه سنگر اختناقآور بود. سايه كنار ديواره سنگر كه تا آن لحظه يكي از بچهها زيرش خوابيده بود خالي شد. فشنگي رفتم دراز كشيدم. گونياي كه زيرم انداختم تنم را كه تنها با يك زير پيراهن خيس از عرق پوشيده بود به خارش انداخت. فكر مصطفي يك آن از سرم بيرون نميرفت. خيلي دوست داشتم او همراهم بود. روزي كه در اهواز بوديم وصيتنامهام را برايش پست كردم. جدا كه جايش خالي بود.
گرماي خفقانآور از يك سو و افكار در هم و بر هم از سوي ديگر هجوم خود را آغاز كرده نميگذاشتند بخوابم. بالاجبار و با اصرار زياد يك قرص اليوم ده از بچههاي بهداري گرفتم بلكه بتوانم تا شب خوب بخوابم. پس از ساعتي بر اثر پايان يافتن عمر كوتاه سايه و تابش سوزان آفتاب بلند شدم. حاجي داخل سنگر بغلي معركه گرفته بود و داشت براي بچههايي كه سراپا گوش بودند از خاطرات جوانياش ميگفت. يكي از بچهها در بيرون به سقف سنگر تكيه داده بود كه به يكباره سقف سنگر فرو ريخت. اول فريادها يا اباالفضل بود ولي وقتي فهميدند كسي چيزيش نشده به خنده و قهقهه مبدل شد.
در سنگر خودمان نشسته بوديم كه حاجي مهياري با لباسي سفيد از خاك و خل وارد شد. با ديدن او گل از گل خندهمان شكفت و شروع كرديم به تمسخر. حاجي كه بدجور يحالش گرفته شده بود نگاهي به خودش انداخت و با چشم غره همهمان را از نظر گذراند. معلوم بود منتظر است دق و دلياش را سر يكي خالي كند. با عصبانيت گفت: " كوفت! چتونه؟ " بيتوجه به خشم او كه از چشمانش ميباريد با خنده و طوري كه حتي بچههايي كه بيرون سنگر هستند بشوند فرياد زدم: " حاجي مجبور بودي اينقدر خالي ببندي كه سقف سنگر بياد پائين! "
حاجي كه هنوز درد و كوفتگي فرو ريختن سقف از چهرهاش نمايان بود با شنيدن اين حرف انگار كه آتش در جانش افتاده باشد، پريد اسلحه كلاشي را كه به ديواره سنگر آويزان بود برداشت و مسلح كرد. سريع از بغلش در رفتم بيرون. نفهميدم چطوري ميدويدم. صداي تير همراه با فرياد حاجي از پشت سر به گوش ميرسيد:
ـ حالا ديگه من خالي ميبندم بوغلتون! صبر كن بريم تهرون، دست و پاتو ميبرم و ميبندمت به يه ميله و به جاي بوغلتون باهات خيابوناي تهرونو آسفالت ميكنم. اگه جرأت داري وايسا پدر سوخته!
دست آخر با وساطت بچهها و عذرخواهي و غلط كردم، حاجي با خنده و شوخي رضايت داد و اسلحه را كنار گذاشت با همان لبخند شيرينش گفت: " دفعه آخرت باشهها بوغلتون! " راستش از بس چهره حاجي را بشاش ديده بودم باورم نميشد آنقدر عصباني و تند هم باشد.
كمكم آتش خمپاره شدت گرفت. در همان اثنا مسئول بهداري گردان مجروح شد. ساعت نزديك سه يا چهار بود كه صداي فر فر هليكوپتر همه را بالاي خاكريز كشاند. سه هليكوپتر جنگي به همراه يك فرماندهي با استفاده از فرصت و عدم مقابله ما كه در سنگرها مشغول استراحت بوديم به مواضعمان نزديك شدند دستپاچه شديم و هر كس با هر سلاحي كه دم دست داشت به طرفشان تيراندازي كرد. هليكوپترها كه فاصله چنداني با ما نداشتند با روبه رو شدن با آتش سنگين و گلولههاي آرپي جي مسير خود را عوض كرده و با چرخش در مقابل چشمان متعجب ما، در پشت خاكريز خط مقدم عراق فرود آمدند. با ديدن آن صحنه هر لحظه انتظار شليك خمپاره يا تويي را از جانب نيروهاي در حال چرخششان به چشم ميخورد ميكشيدم. اما خبري نشد كه نشد. با خود گفتم: " اگر چنين مسئلهاي در خط ما پيش ميآمد عراق همان لحظه باران توپ و خمپاره را بر سرمان ميريخت. دقايقي بعد هليكوپترها برخساتند و با گشتي مجدد در منطقه به داخل مواضع عراق بر گشتند.
در جايخي، كه از بچههاي قبلي سنگر جا مانده بود، تعداد زيادي كمپوت و يك هندوانه ميان آب و يخ غوطه ميخوردند. كنس بازي حاجي بدجوري حالمان را گرفته بود. به هيچ وجه اجازه دست درازي نميداد. فقط هر يكي دو ساعت يك كمپوت خنك به هر دو نفرمان ميداد. ديديم اين طوري نميشود. در آن گرما كمپوت خنك خيلي ميچسبيد مخصوصا اگر گيلان يا آلبالو باشد. به همين دليل نقشهاي طرح كرديم. دقايقي بعد يكي از بچهها كه از سنگر بيرون رفته بود برگشت و به حاجي گفت: " فرمانده گردان گفت بريد سنگرش كارتون داره! " هنوز پايش از سنگر بيرون نرفته بود كه فاتحانه به جايخي هجوم برديم و چندتايي كمپوت در كوله پشتيهايمان مخفي كرديم. وقتي حاجي برگشت، خوشبختانه فراموش كرد سري به جايخي بزند و نميدانم چطور شد كه متوجه نشد همه جريان توطئهاي بيش نبود براي خارج كردن او از سنگر. شايد جدي جدي فرمانده گردان با او كاري داشته است.
كمتر از دو ساعت به غروب آفتاب آخرين روز ماه مبارك رمضان، چهارشنبه سيتيرماه سال 61 نمانده بد كه مهمات به اندازه كافي بين نيروها پخش شد. همه در شور و هيجان عيدفطر بودند. با اصرار علي قرار شد من مهمات لازم براي چهار نفرمان را حمل كنم. چندين نارنجك، حدود سيصد فشنگ به همراه يك قوطي تن ماهي، مقداري نان خشك يك قمقمه يدكي در كوله پشتيام جاي دادم. كيسه كوچك آجيل را همانجا باز كرديم و حسابش را رسيديم.
آفتاب سرخ و خونين، در پشت خاكريزها در مغرب و عشاء را بجا آورديم. تجهيزات و وسايل را به خود آويختيم و به آن قسمت از خاكريز كه فرمانده گفته بود رفتيم. وزنم سنگين بود، سنگينتر شده بود. پنج خشاب سيتايي به همراه دو نارنجك، يك قمقمه آب و يك كيسه امدادهاي اوليه بر سوراخهاي فانسقه دور كمرم جا خوش كرده بودند.
اسلحه هم كه به دوشم بود و كولهپشتي بر پشتم. قرار شد هر نفر دو گلوله آرپي جي دست بگيرد و با خود به جلو ببرد. فقط از شانس خوب ما برانكارد كم آمد ولي فرمانده گوهان از حمل مجروحها خواست اگر مجروحي ديدند سريع بياورند عقب. فرمانده گروهان در سياهي شب مقابل نيروها كه روي خاكريز لم داده بودند ايستاد و شروع كرد به سخنراني. از طرز صحبتش ميشد فهميد كه تا آن زمان جايي سخنراني نكرده و انگار تا حالا با بسيجيها دمخور نبوده است. رو كردم به حاجي مهياري و گفتم: " حاجي مثل اينكه اين داداشمون تازه پاش رسيده به جبهه. اين چيزا چيه ميگه. " حاجي با دست به پشتم زد و گفت: " صبر كن الان بهش نشون ميدم. " بلند شد و به كنار فرمانده گروهان رفت در حاليكه دستش را بر شانه او ميزد با لهجه اصفهاني شروع به صحبت كرد. دلم براي فرمانده سوخت. حاجي حسابي جوابش داد. تا حدي كه كه رو به حاجي كرد و گفت: " حاجي جون مادرت اين حرفها چيه ميزني؟ چرا منو ضايع ميكني؟ "
به دستور فرمانده نيروها به ستون يك كنار خاكريز نشستند تا منتظر فرمان حركت باشند. كمكم ديگر گردانها هم وارد خط شدند. در آن ميان چشمم افتاد به محسن با آن جثه كوچكش. تا ما را ديد چشمانش از تعجب گرد شد. معلوم بود اصلا توقع نداشت ما را در خط ببيند.
گفت: " شما اينجا چيكار ميكنين؟ "
گفتم: " مشدي فكر كردي الكيه؟ ما از شما زودتر اومديم اينجا. " در همان حين گلوله توپ مستقيمي از بالاي خاكريز رد شد و در دشت منفجر شد. محسن كه ترسيده بود پت پت كنان گفت: " اين چي بود؟ " با خندهاي غرورآميز كه يعني من از تو سابقه دارترم توي جبهه و اصلا نترسيدم، گفتم: " هيچي بابا توپ مستقيم بود. امشب از اين چيزا زياد ميبيني. " ساعت نزديك يازده شب بود كه ستون ما از جا برخسات و به قسمتي از خاركريز بگذرد. شدت رگبار دوشكا خيلي زياد بود. سرمايي وجودم را به لرزه واداشت. نميدانم چرا در مواقع اضطراب و هراس احساس ميكردم دستشويي دارم! به كنار خاكريز رفتم متوجه شدم امثال من كم نيستند. به داخل ستون كه برگشتم سعي كردم زانوهايم را بر زمين بگذارم تا از لرزششان جلوگيري كنم.
سرخي گلولههايي كه از بالاي خاكريز ميگذشتند، يك آن صورتها را سرخ ميكردند؛ وحشت به يكباره بر دلم چنگ انداخت. سعي كردم به بالاي خاكريز فكر نكنم خودم را به سينهكش چسباندم.
فرماندهان گردان و گروهان در كنار قسمت كوتاه شده خاكريز نشسته بودند و تا مقداري آتش دشمن سبك ميشد نيروها را به آن طرف عبور ميدادند. به نزديكيشان كه رسيدم ضربان قلم تندتر شد. گلولهها با وزوزي تند خاك را به هوا ميپراكندند. نگاهم به گلولهةاي آتشين رسام بود كه از بالاي سرمان ميگذشتند. همچون دستهاي پرستو در يك صف اما مرگبار. با خود فكر كردم چه گلولهاي قسمت من ميشد؟ دوشكا؟ شليكا؟ گيرينوف؟ با خود گفتم: اصلا من شانس ندارم. تا حالا ساكت بود ولي به من كه رسيد همه تيرها سرشان را كج كردند اين طرف.
به بريدگي خاكريز زل زده بودم كه ناگهان دستي كه به پشتم خورد مرا از غوطه در افكار در هم و بر هم بازداشت. فرمانده گردان بود، داد زد: بدو! چقدر اين كلمه كوتاه، عملش سخت بود. ظاهرا حجم آتش سبكتر شده بود. يا علي گفتم و خودم را از خاكريز بالا كشيدم. به پائين كه پريدم متوجه شدم خاركيز ديگري رو به رويم قرار دارد كه بايد از آن بگذرم. ديگر كسي كنار آن ننشسته بود. بي هيچ تأملي از خاركيز دوم هم هم گذشتم و شروع كردم به دويدن دنبال نفر جلويي. گلولهها وزوزكنان مثل تگركآتش در اطرافمان بر زمين ميخوردند. دشت يكپارچه سرخ شده بود و آتش. نگاهي هراسان به دشت انداختم با خودگفتم اگر يك تكه چوب بگذارند وسط دشت تا صبح خرد وخمير ميشود چه برسد....
لحظهاي ايستادم كسي پشت سرم نبود گلوله همچنان ميباريد از همه بدتر تيرباري بود كه از روي به رو ولي چسبيده به خاكريز تيراندازي ميكرد.گلولههاي سرخ رو در رويمان ميآمدند. يكي از بچهها دوان دوان از كنارم گذشت در همان حال دستي بر پشتم زد و گفت: براي چي وايستادي؟
گفتم: منتظر رضا هستم.
گفت بيخيال حال داري بيا بريم اول خودش ميياد بدو...
رويم را برگردانم كه بدوم . سنگيني تجهيزات در همان قدمهاي اول نفسم را گرفت. تكاني به خودم دادم تا كوله پشتي را كه آويزان شده بود بالا بكشم. دو گلوله آرپيجي را كه در دستم بود جلو سينه، ميان بند حمايل قرار دادم و شروع كردم به دويدن. ناگهان رگبار سرخي در سطح زمين به طرفم آمد سعي كردم بيتوجه به آن بدوم چند گلوله رسام از ميان پاهايم گذشت و در پشتم برز مين خورد. با ديدن آن حنه پا را گذاشتم به دو. هنوز چند قدمي ندويده بودم كه ناگهان دردي در پايم احساس كردم. با ضربه سختي به پهلو افتادم. لحظا اول را گيج ماندم. سعي كردم بلند شوم. درد كمي احساس كردم فكر كردم پايم پيچ خورده است. كشان كشان خودم را به پشت كپه خاكي كه از حركت بلدوزر ايجاد شده بود كشاندم و پناه گرفتم گلولههاي سرخ همچنان ميباريدند مات و مبهوت سعي كردم سرم را پشت كپه خاك پنهان كنم حاجي مهياري دوان دوان به كنارم رسيد با خنده نگاهي انداخت و گفت: چي شده بوغلتون؟ نيومده افتادي؟ خدا كنه پات قطع شه تا من باهات خيابوناي تهرونو آسفالت كنم.
خندهام گرفت. خواست مرا ببرد عقب كه قبول نكردم. حاجي كه رفت تنها شدم لحظاتي بعد بچههاي محلمان سر رسيدند. رضا كه آمد گفتم: برو داداش رضا ما كه همين اول كاري زرتمون قمصور شد... پنج، شش نفر با دو برانكارد بالاي سرم آمدند. از هول و هراسشان معلوم بود بدجوري ترسيدهاند جر و بحث بينشان بالا گرفته بود كه كدامشان من را ببرند عقب. عصباني شدم هر چه فرياد زدم كه برويد، خودم ميرم عقب. قبول نكردند. دست بردم و اسلحه را برداشتم و گفتم به خدا قسم اگر نريد جلو با تير ميزنمتون من حالم خوبه خودم مي رم عقب آنها رفتند و باز تنها شدم.
درهمان حال درازكش كولهپشتي و تجهيزات را از خود باز كردم بلند شدم و شروع كردم لنگ لنگان دويدن. به اولين خاكريز رسيدم. صبر كردم آتش تيربار سبكتر شود. بلافاصله به آن سوي خاكريز پريدم ناگهان چشمم افتاد به فرمانده گردان كه كنار دو بيسيمچي نشسته بود با پريد ن من اسلحهاش را بلند كرد تا به طرفم تيراندازي كند ترس سراپاي وجودم را گرفت. داد زدم نزن خوديام. وقتي فهميد مجروح شدهام گفت بروم عقب.
از خاكريز دوم كه پريدم آن طرف بچههايي كه ميخواستند از آن بگذرند جا خوردند. خودم را به آمبولانس گل مالي شدهاي كه آن طرفتر ايستاده بود رساندم. امداد گران پيدايشان نبود. دادم زدم.امدادگر... امدادگر ... يكي دو تايي پيدايشان شد. يكي از آنها در حالي كه قيچياي در دست داشت سعي كرد پاچه شلوارم را پاره كند. قيچي در دستش ميلرزيد. هر چه كرد نتوانست شلوار را پاره كند بريده بريده گفت: هو ... هو ... هول نكن.... خو ... خو... خب. خندهام گرفت. پايم را كشيدم جلو و گفتم: بابا جون تو كه از من بيشتر هول كردي. صبر كن خودم الان شلوارو پاره ميكنم. سر نيزه را كشيدم و شروع كردم به پاره كردن شلوار. هر چه چشم انداختم جاي زخم را پيدا نكردم يكي از امدادگرها با چراغ قوه روي پايم را جستجو كرد. يك آن ترسيدم نكند پايم پيچ خورده و ياتكه سنگي به پايم خورده و آن وقت پاك ضايع ميشوم وخجالت زده ناگهان روي ران پاي راست چشمم به سوراخي كوچك افتاد كه خون آرام آرام بيرون ميزد. سوراخي ديگر نيز در پشت پايم بود گلوله از پشت پا خارج شده بود در حالي كه درازكش بودم تا پايم را باندپيچي كنند نگاهم به آمبولانسهايي افتاد كه از خاكريز ميگذشتند و همراه با نيروهاي پياده از كنار خاكريز جلو ميرفتند ناگهان يكي از آنها هدف تير مستقيم تانكي قرار گرفت و منهدم شد. لحظهاي نگذشته بود كه لودري بقاياي آن را به كناري انداخت وراه را براي گذر آمبولانسي ديگر هموار كرد صحنه عجيبي بود عجيب و حيرتآنگيز شعلههاي آتش آمبولانس منهدم شده منطقه را سرخ كرده بود و نيروها همچنان جلو ميرفتند.
همانجا بود كه يكي از بچههاي محلمان را ديدم كه از آن شعار بدههاي تند بود خيلي جا خوردم. او و جبهه؟ شنيدم كه راننده آمبولانس است. خوشحال شدم از اينكه او هم جبههاي شده است.
سوار بر آمبولانسي به طرف عقب حركت كرديم. شعلههاي آتش در آن سوي خط، در سينه مواضع دشمن حكايت از انهدام تانكها داشت از آنجا به بيمارستان جنديشاپور اهواز رفتم. در بيمارستان به لحاظ اينكه اولين مجروحي بودم كه به آنجا آورده ميشد دكترها و پرستارها كه در آماده باش بودند سراسيمه به طرف آمبولانس دويدند. شب را آنجا بستري شدم تا صبح بر تعداد مجروحين افزوده ميشد شدم. غروب جمعه هنگامي كه عصا در زير بغل داشتم به همراه نادر محمدي از مسجد جعفريه به طرف خانه بر ميگشتم كه در خيابان با مصطفي روبه رو شدم. پس از روبه رو شدم. پس از روبوسي و احوالپرسي با نگاهي كه حال و روز اعزام را داشت وراندازم كرد و گفت: " كي اومدي تهران؟ "
گفتم: " امروز صبح " دستي به شانهام زد و گفت: " ديدي بهت گفتم تو جمعه مييايي تهران! "
صبح روز شنبه همان پرادعايي را كه دست به شعار دادنش بد نبود در محل ديدم و جا خوردم. پس از سلام و عليك پرسيدم كه آيا مجروح شده است، با من و من گفت: " نه ... خب زياد نيرو لازم نداشتند و به ما مرخصي دادند. " خيلي تعجب كردم. وسط عمليات نيرو زياد بياورند؟ جالبتر اين بود كه چندي بعد يكي از همراهانش گفت: " بابا اين آبروي ما رو برد. وسط عمليات رفته به مسئول ترابري گفته كه من فقط ميتونم توي منطقه غرب بجنگم و با جنوب آشنا نيستم. " يكراست ول كرده اومده تهران.
منبع:http://www.farsnews.net
/س