دو عاشق واصل
1) تشرف يكى از مؤمنين بحرين
تا آن كه نوبت به يكى از ايشان رسيد كه چيزى نداشت .
اين شخص غمگين و اندوهناك شد, لـذا شـب به طرف صحرا رفت .
ناگاه شخصى را ديد و آن شخص به او فرمود: نزد فلان تاجر برو و بـگـو مـحـمـد بن الحسن (ع ) مى گويد: دوازده اشرفى كه براى ما نذر كرده بود, به تو بدهد, آن اشرفيها را از او بگير و در ميهمانى خود خرج كن .
آن مـرد نزد تاجر رفت و پيغام را از طرف آن شخص بزرگوار به او رساند.
تاجر به اوگفت : محمد بن الحسن (ع ) خودش اين مطلب را به تو فرمود؟ مرد بحرينى جواب داد: آرى .
تاجر گفت : او را شناختى ؟ گفت : نه .
گـفـت : او حضرت صاحب الزمان (ع ) بود و من اين اشرفيها را براى ايشان نذر كرده بودم .
بعد هم آن بحرينى را اكرام كرد و احترام نمود و آن مبلغ را به او داد و التماس دعاكرد و از او خواهش كرد كـه چـون حـضرت ولى عصر (ع ) نذر مرا قبول كردند, نصف اشرفيها را به من بده , تا آنها را عوض كنم .
پس از آن , مرد بحرينى به منزل برگشت و آن مبلغ را در ميهمانى خود خرج كرد.
2) تشرف شيخ محمد طاهر نجفى
شـبى طبق معمول , مشغول ورد بودم , ناگاه شخصى بر من وارد شد و فرمود: چه خبراست ؟ چرا ول ول بر لب دارى ؟ هر دعايى حجابى دارد, بگذار حجاب آن برداشته وهمه با هم مستجاب شود.
بعد از گفتن اين مطلب از آن جا خارج و به طرف صحن حضرت مسلم (ع ) رفت .
من هم به دنبال او, بيرون آمدم , ولى كسى را نديدم.
منبع:کمال الدین، ج 2, ص 86
/خ