سوسیالیسم و اقتصاد سیاسی (قسمت دوم)

در مطالعه پیرامون رشد تنش میان طبیعت و تاریخ در هر دوره زمانی، شخص متفکر به دوره بعدی هدایت می‌شود.
پنجشنبه، 17 بهمن 1398
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سوسیالیسم و اقتصاد سیاسی (قسمت دوم)
هگلHegel ، تأکید داشت که واقعیت را می توان از طریق جدل که نظامی منطقی و سه وجهی - تز۴ thesis آنتی تز anti thesis و سنتز absoluteidea  - دارد، درک کرد. این نظام تناقضهای منطقی را از بین می برد. در نهایت، توافق بر سر مثال مطلق (یا روح) حاصل می شود. وقتی یک نفر به مقوله ای مثل طبیعت فکر میکند، مجبور است به ضد آن یعنی تاریخ نیز فکر کند. در مطالعه پیرامون رشد تنش میان طبیعت و تاریخ در هر دوره زمانی، شخص متفکر به دوره بعدی هدایت می شود. موقعیت های طبیعی آنچه را که در تاریخ محقق می شود، شکل می دهد، و فعالیت‌های انسانی که تاریخ را به وجود می آورد، به این صورت عمل میکند که اوضاع طبیعی را تغییر می دهد. سنتز اندیشه درباره طبیعت و تاریخ هر عصری، سرآغاز عصری جدید است.
 
مارکس، ایده آلیسم هگل را رد کرد، اما دو مفهوم از خود بیگانگی و شکل جدلی تاریخ را حفظ کرد. او در هر دو مورد ساختار مفهومی هگل را حفظ کرد، ولی آن را از مبنای ایده‌الیستی به مبنای ماده گرایی فلسفی تغییر داد. مارکس پافشاری می کرد که به جای آن که انسان‌ها از روحی که خود را عینی می داند بیگانه باشند، از آفریده های خود مثل جامعه و ابزار تولید بیگانه شده اند. به جای واقعه ای جدلی میان افکار، مارکس مفهوم جدل را میان شرایط اقتصادی و عمل انسان یعنی آنچه «مفهوم ماده گرایانه تاریخ» نام گرفته، می پذیرفت.
 
دومین تأثیر مهم بر تحول فلسفی مارکس جوان از جانب لودویک فویرباخ (۱۸۰۴ - ۱۸۷۲ م) بود. در حالی که هگل تأکید کرده بود که افکار و عمل بشر به وسیله روح و به موازات بسط آن در مقاطع تاریخ معین می شود، فویرباخ می گفت که «روح» هر عصر چیزی بیش از مجموع وقایع و شرایط مادی که در طی آن مدت صورت می گیرد نیست؛ زیرا تاریخ با تأثیرات مادی بر افکار و اعمال و اشخاص واقعی که در دنیایی از موقعیت‌های مادی هستند، تعیین می شود. این دیدگاه گیرایی فراوانی برای مارکس داشت، و هر چند بعدها به ارتباط خود با فویرباخ پایان داد و این موضع را اتخاذ کرد که عمل انسان واقعا بر خط مشی تاریخ تأثیر می گذارد (وگرنه چگونه می توانست از انقلاب جانبداری کند؟) اظهار داشت که موقعیت‌های مادی عمده‌ترین تأثیر را بر انسانیت و نهادهای آن دارد.
 
همچنین، فوئرباخ معتقد بود که همه ایدئولوژیها از جمله دین، معمولا کوششی برای ایجاد یک دنیای ذهنی به عنوان راهی برای فرار از بدبختیهای دنیای مادی است. مارکس، به نوبه خود، دین را به عنوان تخیل انسان بیگانه از خود تفسیر می کرد. ولی این بیان را بارها تکرار کرده که «دین افیون توده ها است the opiun of people» چون مارکس هم مثل فویرباخ عقیده داشت که دین توجه مردم را از ضرورت اصلاح و انقلاب به این جا و اکنون منحرف میکند.
 
با این حال، مارکس در کتاب رسال‌های درباره آرای فوئرباخ Theses on Feuerbach به قطع می گوید ماده گرایی سابق به خطا رفته که انسان را موجودی منفعل می داند. چه، در محاسبه عمل انسان ناکام مانده است. بنابراین، به نظر مارکس فقط افکار و کنش عملی انسان می تواند محیط را تغییر دهد نه تأمل منفعل. این دیدگاه چیزی شبیه دیدگاه عملگرایانه پیرامون اتحاد نظر و عمل است. با این حال، به نظر مارکس عمل انسانی که باید ارج نهاده شود، کردار «عملی - انتقادی» یا عمل انقلابی اقدام عملی و حتی عمل انقلابی خشن می باشد.
 
مارکس «واقعی»: مارکس در سال‌های اولیه که با آیین هگل درگیر بود و افکار خودش پیرامون سوسیالیسم و اصلاح را تدوین می کرد، با تمایل آشکار به انسانگرایی قلم می زد. به موازات پختگی خود، به ویژه پس از آن که همکاری با انگلس را آغاز کرد، به طرف کمونیسم انقلابی حرکت کرد. او به عنوان منتقد سرسخت «بورژواهی جامعه سرمایه داری ظاهر شد و طرفدار اصلی انقلاب عمومی اجتماعی شد.
 
بحث موجود در محافل فلسفی پیرامون مارکس واقعی، حداقل تا حدودی، مربوط به این واقعیت است که کارهای مهم اولیه وی که فقط پس از ظهور شخصیتهایی نظیر لنین (رهبر انقلاب روسیه) منتشر شده قبلا دیدگاه‌هایی را که بر کارهای بعدی مارکس مبتنی است، شکل داده بود. رویکرد لنین به طور نامناسبی با نوشته‌های انسانگرایانه ابتدایی مارکس مقایسه شده است. براساس یک برآورد تقریبی، زمان تمایز دوره اولیه از دوره بعدی در کارهای مارکس سال ۱۸۴۸ است که کتاب مانیفست حزب کمونیست منتشر شد. عده ای از منتقدان بر این باورند که اگر کارهای اولیه مارکس به صورت گسترده در دسترس می بود، تفسیر لنین از مارکس تا این اندازه نافذ نمی شد. دیگران که مجذوب قدرت مارکسیسم انقلابی شده و به علت رفتار سلطه جویانه و آمرانه حکومتهای معاصر مارکسیستی متنفر گشته اند، در صدد برآمده اند که مارکسیسم را انسانی کنند. ژان پل سارتر کوشید تا با الحاق دیدگاه اگزیستانسیالیستی خود به مبنایی مارکسیستی این کار را انجام دهد. با این حال، فیلسوف لهستانی آدام اسکاف، معتقد است که مارکس انسان گرایی خود را در همه حال حفظ کرده و برای شناخت افکار مارکس باید دیدگاه را او در مجموع ملاحظه کنیم.
 
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی، صص 502-500، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط