مارکس پیرامون تحول ذهنی خود اظهار نظر کرده است: «رشته راهنمای مطالعات خود را این فکر می داند که هر کس برای فهم واقعی ماهیت جامعه، نه تنها باید به سراغ تکامل عمومی ذهن انسان از دید هگل برود، بلکه باید به سراغ موقعیتهای مادی زندگی نیز برود. مردم در شیوههای تولید احتیاجات و ایجاد نهادهاست که در دام قدرتهایی ورای اراده آگاه خود می افتند. برای آن که بدانیم چگونهاین شیوههای کنترل محقق می شود، باید روش تولید اشیای مادی به دست مردم را بیازماییم. محاسبه کل نیروهای مادی تولید کشاورزی با صنایع دستی، صنعت و غیره - زیربنا است. تمام روابط اجتماعی - ساختار طبقات جامعه، نهادها، قدرتهای قانونی و سیاسی و غیره - روبنا می باشد. شالوده مادی پایه ای است که روبنای جامعه بر آن بنا می شود. بنابراین، برای شناخت جامعه به جای توجه به روبنا، شخص باید به سراغ زیرینا یعنی پایه مادی برود. شیوههای تولید کالای مادی، سطح زندگی اجتماعی، سیاسی و ذهنی را تعیین می کند. همانطور که مارکس در مقدمه گفته، این بدان معناست که «زندگی مردم را آگاهی آنان تعیین نمی کند بلکه، برعکس، حیات اجتماعی آنان آگاهی آنها را تعیین می کند.»
به گفته مارکس، در دورانهای حساس تاریخی نیروهای مادی تولید با نیروهای اجتماعی، سیاسی و ذهنی در تضاد قرار می گیرد، چرا که نیروهای مادی از قالبهای نهادی فراتر می رود. مارکس فکر می کرد که نمونه های عمده دوره او همان شیوه ای است که تحول صنعتی، رشد اجتماعی را پشت سر نهاده است. فن آوری صنعتی به سرعت و با گامهای بلند رشد کرده بود، اما اکثریت جامعه گرفتار مالکیت خصوصی و سلطه انحصاری اقلیت ملاک بود. کارگران، اسیر نظام دستمزدهای حداقل معیشت بودند و به عنوان چیزی که کمی فراتر از ضمایم ماشینهای تولید می باشد، زندگی می کردند. این ماشینها ثروتی را تولید می کرد که به دست اقلیت کنترل و مصرف می شد. کارگران، یعنی زحمتکشان، برای مدتی نامحدود این شرایط را نمی پذیرند و زمانی که تضاد میان نیروهای تولید و روبنای منسوخ به حد کافی جدی شد، تغییر سریع اجتماعی تقریبا اجتناب ناپذیر است. با این حال، مارکس فکر می کرد که هرگز هیچ روبنایی تغییر نکرده مگر آن که تمام نیروهای مادی تولید که شالوده آن است، متحول شده باشد و این نیروهای مادی پایه های نظام جدید را در خود داشته باشد. بنابراین، سرمایه داری صنعتی موقعیتی ضروری است که باید ایجاد شود، چون شالودهای مادی فراهم می آورد که بر پایه آن تحقق دوران جدیدی از ثروت گسترده امکان پذیر می گردد.
از خود بیگانگی
شاید یکی از مهمترین نمونه های انسانگرایی مارکس، کتاب دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی سال ۱۸۴۴ باشد که در آن، از خود بیگانگی کارگران صنعتی را توضیح می دهد و تحلیل می کند. به گفته مارکس، در نظام رقابت آمیز سرمایه داری کارگران تا حدود کالا تنزل مییابند، چون مجبورند کار خود را مانند کالاهای دیگر در بازار بفروشند و برای پیدا کردن بازار فروش کار خود در پایین ترین قیمت به کسانی که صاحب ابزار تولیدند، به رقابت بپردازند. مالکان نیز به نوبه خود مجبورند برای بازاریابی و فروش کالاها در پایین ترین قیمت با یکدیگر به رقابت بپردازند. مالکان باید بیشترین مقدار ارزش افزوده را به دست بیاورند و این بدان معناست که حداقل مزد ممکن را بپردازند. در این نظام، ضعفا به دست اقویا شکست خورده اند و نتیجه آن است که ثروت در دست اقلیت انباشته می شود و اکثریت تا حد بردگان پست تنزل می کنند. جامعه به دو طبقه مهم تقسیم می شود: مالکان سرمایه و فقرا.از دید مارکس، حاصل کار «مری مادی» می شود؛ یعنی عمل کارگر و کالایی که تولید می کند، هر دو، از آن دیگری است. کارگر به جایی می رسد که محصول را چیزی غریبه و متعلق به دیگری می دانند در حالی که محصول می توانست موجب خشنودی و خلاقیت باشد. کار شخصی که می توانست به کارگر احساس قدرت بدهد، اکنون فقط وسیله تأمین حداقل معیشت است. نتیجه عبارت است از کار بیگانه و مردم بیگانه؛ چرا که کارگران نه در خانه و با خودشان بلکه در محیط کار «غریبه» می شوند. در نتیجه، آنها آزادانه احساس فعالیت می کنند، اما فقط در فعالیتهای جسمانی خود مثل خوردن، آشامیدن و تولید مثل. این اعمال برای زندگی انسان ضروری است، اما وقتی از تولید سازنده و مشارکت در جنبه های ارضاکننده حیات فرهنگی جدا می شود، به فعالیتهای صرفأ حیوانی تبدیل می شود.
در این اوضاع و احوال، فرد از انسانیت خود و به قول مارکس از «وجود نوعی» جدا می افتد. در وجود نوعی است که فرد خودش را به عنوان عضوی از انسانیت کلی و آزاد درک می کند و در نتیجه می تواند افکاری از این دست را که «همه انسانها به طور مساوی خلق شده اند» بفهمد. هم اکنون انسانها مثل همه حیوانات برای غذا، مسکن و سایر احتیاجات به طبیعت وابسته اند. با این حال، بر خلاف بقیه حیوانات می توانند چیزهایی فوق احتیاجات صرف را درست کنند و وارد حوزه هنر، علم و زندگی هوشمندانه یا به قول مارکس «فعالیت حیاتی آگاهانه» شوند. این اشیا علاوه بر مواد خام طبیعت، هدف وجود آگاهانه فرد است و به زندگی انسان معنای عقلانی اش را می دهد. با این حال، هر وقت محصول کارگران با خودشان نا آشنا باشد، و وقتی نیروی خلاق آنها یعنی کارشان غریبه باشد، کارگران با وجود واقع نوعی خود نیز بیگانه خواهند شد.
از این رو، انسانیت آنها یعنی وجود نوعی آنها مرجع هویت نیست، بلکه صرفا وسیله دیگری برای زنده ماندن است. کارگر، «مادی» شده و تا سطح حیات شبه حیوانی تنزل کرده است. به نظر مارکس، عامل بیگانه شدن کار، مالکیت خصوصی است. اگر سلطه مالکیت و در نتیجه سلطه بر ابزار تولید منحصرا از آن اقلیت باشد، و اگر مالکیت شخصی عامل بیگانگی کار باشد، مالکیت خصوصی باید از بین برود. برای نجات جامعه از مالکیت خصوصی، کارگر باید نجات یابد و نجات کارگر نجات انسانیت است، چون سراسر جامعه انسانی با رابط کارگر - تولید سروکار دارد.
از آنچه ذکر شد، می توان دریافت که چگونه سوگیری انسان گرایانه مارکس وی را نسبت به بررسی تأثیر مالکیت خصوصی یا به تعبیر خودش عنصر اصلی در بنای سرمایه داری شیفته کرده است. تحلیل او از مسأله نه تنها نقد فلسفی بلکه نوعی فلسفه تاریخ است که عامل اصلی رشد فکری او می باشد.
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی، صص505-502، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387