هفته قبل زردآلویی را برای اولین بار چشیدم. البته اولین باری نبود که زردآلو میخوردم، اما این بار تا زمان بازدم، با بند بند وجودم آن را حس کردم. در همان هفته به خاطر آوردم پدرم به من تجاوز کرده است.
برای به دست آوردن توانایی ام در حس کردن احساسات، می بایست تمام تجارب دوران کودکی را تملک می کردم. طی دوازده ماه گذشته با آقای برونو در حال تمرین ذهنآگاهی بوده ام. به تدریج خاطرات دردناک خشونت عاطفی و جسمی مداوم، سوء استفاده جنسی توسط سه مرد و اکنون تجاوز را به خاطر آورده ام. به عنوان راه حل قضیه خاطراتم را سرکوب کرده بودم و به این ترتیب از درد آنها خلاص شده بودم.
تا آخر روز کار می کردم، حسابی می خوردم، گاهی دیوانه وار الکل میخوردم، و انرژی خود را صرف مراقبت از بچه هایم می کردم. تمام زندگیم در اضطراب طی شد. با صرف وقت در آموزش ذهنآگاهی به تدریج توانستم بدن خود را حس کنم. با پیروی از توصیه های خردمندانه، صبورانه و دانشمندانه برونو، به تدریج خودم را پیدا کردم. می خواهم زندگی جدیدی را شروع کنم، ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است، حتی اگر حدود پنجاه سالت باشد.
برای توضیح دادن اختلال استرس پس از سانحه به کسانی که آن را تجربه نکرده اند، فقط می توانم بگویم تمام زندگیم را در سایه خودم سر کردم. فکر میکنم در آن زندگی هرچه دیگران تجربه می کردند، احساس می کردم، اما واقعی نبود. حسهایم تار شده بودند. نمی توانستم مزه، موسیقی، عشق و رابطه جنسی را مثل دیگران احساس کنم و اگر هم نیازی بود، وقت نداشتم به آن توجه کنم. درمان من با معجزه نبود، بلکه با ذهنآگاهی، صحبت کردن با فرد مورد اعتماد، تمرین روزانه، تنظیم وقت در زندگی، حمایت دوستان و یک روح ذاتا قوی بود.
بدون همه اینها نمی توانستم به اینجا برسم. هنوز راه درازی در پیش دارم، اما خوشبین هستم. شروع به خواندن یک رمان کردهام، به حسهایم توجه میکنم و برای چشیدن لحظه ها اندکی تأمل میکنم و گاهی حتی با اینکه میدانم چیزهای زیادی وجود دارند که هنوز به آنها نرسیده ام، احساسی شبیه به حس خوشبختی دارم.
طی درمان کاترین توانست طلاق بگیرد، خانه جدیدی بخرد و ازدواج رضایت بخش داشته باشد. یکی از عجیب ترین تجارب وی بازیابی تمایلات جنسی بود که در چند کلمه این طور توصیفشان کرد: «در پنجاه سالگی دلم مثل هجده سالههاست».
اختلال استرس پس از سانحه و دوره افسردگی اساسی
وقتی خانم سو به دلیل افسردگی اساسی توسط پزشک عمومی به مرکز روانشناختی ارجاع داده شد، سی و یک ساله بود. وی سابقه ابتلا به اختلال خلقی دوقطبی و متعاقبا اختلال استرس پس از سانحه را داشت. او دچار علائم شدید افسردگی بود، شامل خیال پردازی در مورد خودکشی. چند هفته بعد، سو با مصرف زیاد دارو خودکشی کرد. وی حدود سه سال در یک دفتر دولتی منشی بود. قبل از آن چندین سال در بخش زندان زنان مأمور امنیتی بود. آنجا یک زندانی را در حالت حلق آویز دیده بود. او تجربه خود را تکان دهنده و تروماتیک توصیف می کرد. طی کار در زندان، قربانی قلدری مداوم زندانیان زن نیز بوده است. این تجارب استرس آور با توجه به خودکشی هایی که شاهدشان بوده، حمله های پانیک، فلش بک ها، کابوسها و اجتناب از علائم تروماتیک را راه اندازی کرده بودند. با ترک زندان فلش بکها تا حدودی کاهش یافتند، اما دوره های بازگشت کننده افسردگی شروع شدند. او برنامه MiCBT را در پیش گرفت و در هشت جلسه به پایان رساند. او بعد از یک سال جدایی از برنامه، نامه زیر را ارسال کرد:از آخرین باری که شما را دیدم، مدتها می گذرد و می خواهم درباره پیشرفت خود از اولین جلسه ملاقاتمان در دوازده ماه پیش تا حالا برایتان بنویسم. به دلیل آموزش ذهنآگاهی از شما بسیار ممنونم و نمیتوانم بگویم چقدر زندگیم غنی شده است؛ به طور خلاصه می خواهم چند ماه اخیر را مرور کنم، مهم ترین خبر این است:
هفته قبل دو فلش بک بزرگ به گذشته داشتم و بدون هیچ گونه علائم بیماری یا پاسخ تروماتیک آنها را سپری کردم! دومین رویداد خیلی مهم تر است هفته گذشته با خواهرم به مهمانی در خانه دوستم رفتیم. داخل اتاق رفتم و متوجه شدم وقتی وارد اتاق شدم، یک خانم به طور مشهودی خودش را جمع کرد. او را نشناختم، به همین سبب زیاد توجه نکردم. بعد از چند دقیقه نگاهش کردم و با خودم گفتم «یعنی همدیگر را میشناسیم؟» او در حضور من خیلی ناراحت به نظر می رسید و این قضیه توجه مرا جلب کرد. حدود نیم ساعت روبه روی او نشسته بودم که یک دفعه یادم آمد یکی از زنانی است که در زندان برایم قلدری می کرد و من بسیار از وی می ترسیدم. جدا از یک لحظه تند شدن ضربان قلبم و یک ثانیه تنش واکنش دیگری نداشتم. خیلی به خودم افتخار کردم! او به وضوح خیلی دستپاچه شده بود. برایش متأسف نشدم، اما فکر کردم که مایه ناراحتی است که تا این حد پیر و ناخشنود به نظر می رسد.
وقتی دیدم ورق برگشته است و می بیند چقدر قوی و خوشحالم و آن طور که تصور می کرد مرا به هم نریخت، احساس رضایت کلی به من دست داد. چه حس قدرتی داشتم تا به خانه نرفته بودم، اهمیت این موقعیت و این واقعیت را که پاسخ تروماتیک نداشتم، درک نکرده بودم. الان به خودم و اینکه واکنش بدی به آن موقعیت نداشتم، افتخار میکنم. احساس میکنم قله ای را فتح کردهام. ممکن است این طور نباشد، اما می دانم وقتی رویدادها از گذشته به حال بیایند، می توانم با آنها کنار بیایم. از پیشرفتم، تعجب میکنم و برایم سخت است باور کنم دوازده ماه پیش با قرص های ضد افسردگی خودکشی کرده بودم. یادم میآید در دفتر شما می نشستم، گریه می کردم و می گفتم که این مرض کی تمام میشود و چقدر سخت است که بر همه چیز مسلط باشی. بله، مسلط بودن کمی کار می برد، اما ذهن آگاه بودن خیلی آسان تر از افسرده بودن است.
ذهنآگاهی حالا قسمتی از کل زندگی من شده، چیزی است که از صبح تا شب انجام میدهم. بله، گاهی لغزش دارم و مثل افراد غیر ذهن آگاه عمل میکنم، اما بازگشت به واقعیت برایم سخت نیست. چند ماه قبل پزشک فشار خونم گرفت، 9.2 روی 8.4 بود، خیلی آرام شده نه؟ به دلیل آموزش خیلی ممنونم! در آخرین جلسه از من پرسیدید آیا می خواهی برایم نامه بنویسی و از تجارب خودت برایم بگویی تا با دیگران در میان بگذارم؟ اگر موافق باشی این نامه را قسمت اول نامه نگاری حساب کنیم. به شما اجازه میدهم از این نامه هرطور مایلید استفاده کنید. اگر تجارب من بتواند به تغییر زندگی کسی کمک کند، من در خدمتم. فکر میکنم دو رویداد اخیر به من ثابت کرد که ذهنآگاهی مؤثر است و اینکه زندگی مرا تغییر داده است. این یک مدرک موثق است..»
منبع: شناخت رفتار درمانگری یکپارچه شده باذهن آگاهی، برنو ای کایون، مترجمان: دکتر محمد خدایاریفرد، کوروش محمدی حاصل و مریم دیدهدار، صص180-177، مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، تهران، چاپ اول، 1393