یک نفر که میتواند خودش اتاقش را مرتّب کند.
موجود بیبرنامهای که نمیداند باید درس خواندن اولویّتش بشود.
یک نفر که در همهی موارد کنجکاو است نه فقط سؤالهای سخت ریاضی.
کسی که میخواهد ادای بزرگترها را دربیاورد؛ اما در واقع بزرگ نشده.
یک نفر که گاهی وقتها از بزرگتر بودن حالش بههم میخورد بس که بهش یادآوری میکنند که هنوز بزرگ نشده.
یک نفر که آخرش آرتروز گردن میگیرد، بس که سرش در گوشی است.
یک نفر که به تکنولوژی و بهروز بودن علاقهمند است.
متخصّص گفتنِ خودم بلدم.
یک نفر که دارد سعی میکند واقعاً یک «نفر» باشد.
متخصّص بحث بیمورد.
یک نفر که دلش میخواهد در مورد افکارش با بقیّه صحبت کند؛ چون مطمئن است موضوعات قابل توجه و نویی در آن است؛ البتّه اگر کسی گوش بدهد.
کسی که به سختی میشود برایش لباس مناسب پیدا کرد.
- - «واقعاً؟ پس چرا وقتی میگویم مغازهی بعدی رو هم ببینیم، چشمهایتان را گرد می کنید و می گویید: نهخیر! همین عالیه. بخر، بریم؟»
موجودی با حسّاسیّت زیاد و بیجا.
- - «چی؟ واقعاً که. اصلاً تقصیر منه که باورم شده بود منو درک میکنید، بهم احترام میگذارید.»
یعنی نویسندهی کتاب اصول چگونه با خرج بیجا دیگران را از خودمان ناامید کنیم.
یعنی یک نفر که بالاخره بزرگ می شود و میرود سرکار. بله! ضمناً اونها هم خرج بی جا نیستند، لازمشون دارم.
یعنی کسی که به جملهی «والّا ما هم نوجوون بودیم» حسّاسیّت مفرط دارد.
یعنی یک نفر که از مقایسه شدن متنفّر است. برای بارهزارم.
یعنی کسی که باید بداند تا چشم به هم بزنی عمر گذشته است.
یعنی یک نفر که آخرش میرود یک کارت حافظه جداگانه برای ذخیرهی نصایح اولیای منزل و مدرسه میخرد؛ چون مغز خودش دیگر جدا ندارد.
یعنی یک نفر که به سلامتیاش بیتوجّه است.
یک نفر که سعی میکند در لحظه زندگی کند و از زندگیاش لذّت ببرد.
اصلاً نوجوان، جوان، میانسال یا هرچه که بشوند، فرقی نمی کند، بچّهها آخرش هم بچّهی پدر و مادرند.
یک نفرکه دیگر بچّه نیست. فرزند شماست. فرزند، نه بچّه.
منبع: مجله باران