نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي شاعر : شهريار چه گويم با تو کز عزت وراي عقل و ادراکي نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي چه نسبت نور پاکي را به چون من خاک ناپاکي نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد پس از افتادگي سر وامگير اي نفس کز خاکي نه آتش هم به چندين سرکشي خاکستري گردد اگر با تاج خورشيدي وگر بر تخت افلاکي بکاهي شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتي به جادو پنجگي راه عراقي ميزد و راکي شبي بود و شبابي و صبا در پرده ماهور سري بيرون نميآيد نه از خاکي نه از لاکي کجا رفتند آن ياران که ديگر با فغان من به خود تا بازميگردي همان زنداني خاکي تو کز بال تخيل شهريارا شاهد افلاک