باغي پر ازگل هاي نسترن به مناسبت ورود آزادگان

حسي مبهم در جانم نشست و تمام روح و جسمم را در شوري که نمي دانستم شبيه چيست ،در تلاطم افکند . حس و شوري گنگ که مرا به سرزمين جادويي باورها مي برد ! شوقي که وجودم را براي خويشتن خويش ، ذره ذره به دست فراموشي...
چهارشنبه، 9 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
باغي پر ازگل هاي نسترن به مناسبت ورود آزادگان
 باغي پر ازگل هاي نسترن به مناسبت ورود آزادگان
باغي پر ازگل هاي نسترن به مناسبت ورود آزادگان

نويسنده:فاطمه مشهدي رستم




حسي مبهم در جانم نشست و تمام روح و جسمم را در شوري که نمي دانستم شبيه چيست ،در تلاطم افکند . حس و شوري گنگ که مرا به سرزمين جادويي باورها مي برد ! شوقي که وجودم را براي خويشتن خويش ، ذره ذره به دست فراموشي مي سپرد و اما بهار را در باغ آرزوهايم ميهمان مي شد ! حسي که مرا مسافر سرزميني دور مي کرد !
انگار همه چيز و همه جا ،تولدي دوباره يافته بود . حتي بوته گل نسترني که صبورانه ، درون باغچه ي حياط ، نظاره ام مي کرد .
بهار نبود ، اما بوته ، پر از غنچه شده بود . چنان که پنداري بهار،نواي ملکوتي خود را درون بوته ي کوچک نسترن دميده است .
از کنار باغچه بلند شدم در حالي که انگشتانم هنوز به دستگيره ي آب پاش کهنه ي حلبي که پر از آب بود ، محکم قفل شده بود . قدمي برداشتم و با خودم گفتم : « به راستي که دنيا ، دنياي عجيبي است ... آدم را از کجا به کجا مي کشاند ! » .
به غنچه هاي نسترن نگاه کردم و لبخندي زدم . بدون اراده و به يک باره ... و دوباره گذر فکري در ذهنم ! « آيا ممکن است ؟ آن هم بعد از نه سال » .
بغضي در گلويم خنديد . صورتم را به طرف آسمان گرفتم . انگار چشم هايم در صدد يافتن انتهاي آسمان باشند . اما آسمان بي انتها بود .
خش خش بلندگوي مسجد سرکوچه ، مژده ي اذان مغرب را داد . صداي اذان در مهرباني نسيم پيچيد و لايه لايه شد و تا نهايت آسمان ،سفر کرد . آسمان سراسر اذان شد و نسيمي که بوي آرامش و رهايي مي داد .
آب پاش را به طرف باغچه و بوته ي نسترن خم مي کرد . آب ،بوته ي نسترن را نوازش کرد . باغچه سيراب شد و طراوت ، برروي تک تک گلبرگ هاي نسترن خيمه زد . بي اختيار زمزمه کردم : « طراوت گلبرگ هاي من کي ؟! »
بايد با خدا حرف مي زدم ! آب پاش را کنار باغچه گذاشتم و به طرف حوض پر آب آبي رنگ که با هشت ضلع يکسان در ميان حياط آرام نشسته بود رفتم . کسي شبيه به من ، با لبخندي عجيب ،از درون حوض آب ، به آسمان نگاه مي کرد ! شير آب سر حوض را باز کردم و با خودم گفتم : « اميد ، نام ديگر خداست ! »
مشتي آب کافي بود تا روح و جسمم را براي رسيدن و جاري شدن در عشقي آسماني ، بارور کند :
سجاده را که جمع کردم صداي آرام ، اما لرزان پدر ، به گوشم رسيد :«گفتند فردا چند تا ماشين مي آيد » .
دست هايم همچون دو تيرک چادر گوشه ي سجاده را در فضا برافراشته نگه داشت . حس مي کردم براي لحظاتي نفس در سينه ي تنگ ام بند آمده است . با ترديد سرم را به طرف پدر گرداندم و تکرار کردم : « گفتند فردا چند تا ماشين مي آيد ؟!»
پدر انگشت هاي استخوانيش را در هم فرو برد و گفت : « بله و آن وقت ... » .
ضربان قلبم ،همه ي وجودم را تبديل به فرياد کرد اما با اين حال زمزمه کنان گفتم : « و آن وقت حتما او هم ... »
به پدر نگاه کردم . سرش را به طرف پنجره خم کرده بود . انگشت سبابه اش گونه هاي خيس اش را پنهاني نوازش مي کرد .
آفتاب در خطوطي موازي از لابه لاي کرکره ي قديمي و کهنه ي اتاق روي ميزم را خط کشي کرده بود . هنوز حرف ديروز پدر در گوشم زنگ مي زد : « فردا چند تا ماشين مي آيد » .
فردايي که پدر صحبتش را کرده بود تبديل به امروز شده بود . نشسته بودم و چشم هايم را با نخي از انتظار ، دوخته بودم به تلفن . دست خودم نبود اين که در سکوتي خاموش تکرار مي کردم : « چرا تلفن زنگ نمي زند ؟ نکند ؟ ... »
از کنار تلفن بلند شدم . نگاهم به ساعت روي ديوار افتاد . عقربه ي کوچک ،هشت را در آغوش گرفته بود و عقربه ي بزرگ ، شاهد احساس بي دريغ او بود ! بي اختيار با صدايي بلند گفتم : « کاش احساس بي دريغ ما هم ... آه ... يعني ممکن است ؟ »
صداي پدر به گوشم رسيد : « ظهر شد . پس چرا نمي روي ؟ »
بايد مي رفتم تا نوبت دکترم را از دست ندهم . خنده دار بود . يعني کس ديگري هم به جزء من پيدا مي شد که وسط تابستان ، سرماخورده باشد ؟
به کوچه نرسيده ، از ماشين پياده شدم . به خيابان ، به کوچه ، و حتي به پشت بام هاي تنهايي که در زير آفتاب داغ در حال چرت زدن بودند ، نگاه کردم . نه ! هيچ خبري نبود ! نه نسيمي ، نه آرامش سايه اي خنک و نه هيچ چيز خوشحال کننده ي ديگر ! انگار همه چيز و همه جا در تنهايي شناور بود . من ، پدر،خانه ، حوض ، بوته ي نسترن ! همه و همه ... آرام آرام به سر کوچه رسيدم . ناگهان نسيمي وزيد و همهمه اي را در گوشم زنده کرد . وارد کوچه شدم . حسي عجيب درونم موج زد و منظره اي روياگونه وجودم را در بهت فرو برد . به ديوار و زمين و آسمان نگاه کردم . همه جا . کاغذهاي رنگيني نقش بسته بود . کاغذهاي رنگيني که در سکوتي سبک قهقهه مي زدند . کوچه مملو از ريسه هاي نور شده بود . زرورق هاي باريک قرمز و زرد و بنفش ، در زير سايه روشن آفتاب همراه نسيمي گرم اين طرف و آن طرف پرواز مي کردند . همهمه اي به پا بود . نازنين ،عزيز خانم ، علي آقا ، صفورا خانم ، مادر بزرگ ، نگار ، ارشيا ، آقا ناصر قصاب ، مرتضي گل فروش ... همه ... همه و خيلي هايي که مي شناختم و نمي شناختم ! شادي مجهولي احساسم را دستخوش خود کرد . گيج شده بودم . جرات پيش رفتن نداشتم . همهمه ها هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد . احساس مي کردم ناگهان همه چيز همچون زيبايي رنگين کماني در زمينه ي آبي آسمان ، زيبا و مطبوع و رويايي شده اند . به ديوار تکيه دادم و چشم هايم را بستم . چاره ي پيش رفتن ، يک تمرکز مثبت بود . البته اگر مي توانستم . مي توانستم ؟ بايد مي توانستم ! از ديوار جدا شدم و آرام قدم برداشتم . همه جا گل بود و لبخند . براي لحظه اي ناباورانه سرجايم ثابت ماندم و زير لب گفتم : « يعني ممکن است امروز امير ؟ » .
مرتضي ،دسته ي کوچکي از گل ميان دست هايم گذاشت و خنديد و گفت : « مژدگاني نمي دهيد ؟ »
با گنگي نگاهش کردم . يکپارچه شور و نشاط بود . بريده بريده داد زد : « آها ... غافلگير ... شد . يد ؟ ماها هم ... باور ... نمي ... کرديم . اما خبر ... دادند آمده ... يعني دارد ... مي آيد ! » .
نفهميدم چطورخودم را به خانه رساندم . در کوچه باز بود . وارد حياط شدم . همه جا نور بود و روشني و عطر گلاب و گل و بوي اسپند .
مادر کنار باغچه ي نسترن ها ايستاده بود . پر از لبخند و با چشماني که سراسر مهر بود و شور . نفس عميقي کشيدم و چشم هايم را براي جاري شدن اشک ،بستم . بوي هميشگي مادر و آغوش گرمش پناهم شد . سرم را روي شانه ي کوچک و خميده اش گذاشتم و صورتم را به نوازش سرانگشتان مهربانش سپردم . مادر ،سرم را در ميان دست هاي استخوانيش گرفت و پلي ميان نگاهمان زد . خنده اي کرد و بدون هيچ سخني مژه هايش را به هم زد و سرش را به جلو و عقب تکان تکان داد . منفجر شدم ! بدون آنکه بخواهم ، انگار چشم هايم ،تبديل به چشمه ي جوشاني شده بودند که از پس بن بستي ديرينه ، راهي براي جاري شدن يافته بودند . من داشتم گريه مي کردم و مادر هم . داغ شده بودم . مي لرزيدم . مي لرزيدم از وهم اينکه همه چيز يک خيال باشد و اوهامي از سر هذيان و انتظاري پوچ و بيهوده ! نگاهي به دور و بر انداختم . پدر آهسته آهسته به ما نزديک مي شد . از مادر فاصله گرفتم و چند قدم به طرف پدر، برداشتم . مهربانانه نگاهم کرد و گفت : « وقت خنده است . نه گريه ! برو در اتاق امير را باز کن . دلم مي خواهد بعد از اين همه سال ،در اتاقش را مثل هميشه بازببيند . برو ... برو گرد آينه ي توي اتاقش را بگير و چراغش را روشن کن . اگر توانستي چند شاخه گل هم روي طاقچه ،کنار عکسش » .
پدر راست مي گفت . من نبايد گريه مي کردم . حتي از شادي ! مگرنه اينکه خنده معني کامل تري از شادي است ؟ پس بايد مي خنديدم . بايد به همه مي گفتم و نشان مي دادم خنده را فراموش نکرده ام ! اشک هايم را پاک کردم و خنده کنان ، دويدم به طرف اتاق امير . کليد را از بالاي درگاه به خواب رفته ي اتاقش برداشتم . دستم مي لرزيد . کليد را داخل قفل بردم . يک چرخش ،دو چرخش ... دستگيره را به طرف پايين فشردم و در را باز کردم . مي دانستم که پنجره ، عطش باز شدن و نفس کشيدن دارد ! پرده ها را عقب زدم و پنجره ها را باز کردم . پدر توي حياط ، روبروي پنجره ايستاده بود . مرا که ديد لبخندي زد و به بوته ي نسترن ها اشاره کرد . پاسخ لبخندش را دادم . برگشت و به طرف کوچه رفت . به دور و بر ، نگاه کردم . همه جا مرتب و تميز به نظر مي رسيد ، حتي آينه ! هنوز اتاق پر از آرامش بود ! آن هم پس از اين همه سال !
تازه از راهرو به حياط رسيده بودم که صداي پشت سر هم بوق ها را شنيدم ! قلبم به قفسه ي سينه ام مي کوبيد . انگار که بخواهد پيامي براي آزادي اش از تنگناي وجودم بدهد . نفسم بند آمده بود . تعجب مي کردم از اينکه چگونه با بي نفسي مي توانم نفس بکشم ! به طرف باغچه دويدم . بايد چند شاخه نسترن مي چيدم . امير عاشق نسترن بود و من به ياد او در باغچه ي کوچک خانه مان نسترن کاشته بودم !
دود اسپند مانند غباري رويايي چارچوب باز در کوچه را در خود ،فرو برده بود . شاخه هاي گلايل و ميخک و رز در فضاي کوچه ،درحرکتي آرام و شيرين ، همچون حرکت گندمزار در هنگام وزش نسيم اين طرف و آن طرف مي رفتند .
هنوز شاخه هاي نسترن را که از بوته چيده بودم در دست داشتم . مي خواستم به طرف اتاق بروم اما بوي اسپند و موج هياهو و حرکت گل ها ،مرا به سمت کوچه مي کشانيد . از مرز چارچوب در کوچه ، يک قدم ، فقط يک قدم برداشته بودم که با فاصله اي به اندازه ي يک طپش و خواب و بيداري مژه اي ،حس کردم در پروازم . پروازي سبک به دنياي کودکي ام ! دنيايي که امير ،در آن برايم ، مظهري براي بودن بود .
خيابان ، کوچه ، خانه ، صفورا ، نازنين ، علي آقا ، ارشيا ، آقا ناصر قصاب ، مرتضي ، عزيز خانم و همه و همه ، حتي دنيا ، آسمان ، زمين ، همه در سکوتي حيرت آور فرو رفتند .
امير مقابل من ايستاده بود . بزرگتر ، خيلي بزرگتر از مظهري براي بودن من ! نگاهم کرد و خنديد . مسخ شده بودم . جلوتر آمد . فقط توانستم دستم را کمي بالا ببرم و شاخه هاي گل نسترن را مقابل صورت مهتاب گونه اش بگيرم . امير شاخه هاي نسترن را به همراه دستم در دست گرفت . بغضي در گلويم خنديد و اشک هايم جوشيدند و بيرون ريختند . سينه ي ستبرش پناهم شد و نوازشش ، مرهمي براي سال ها انتظار ، امير کنار گوشم به زمزمه گفت : « آبجي کوچولو يادت هست اولين سال اسارتم ، برايت نوشته بودم بالاخره روزي باغ آرزوهايمان پر از گلهاي نسترن مي شود ؟ »
منبع:نشريه باران،شماره 170




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط