از مهتابي مسجد تا مهتاب شهادت
نويسنده: سعيد عاکف
«خليج آباد» نام روستايي است در اطراف نيشابور. سال هزار و سيصد و چهل، علي خالو در همين روستا ديده به جهان مي گشايد. پس از گذراندن دوره ابتدايي، براي ادامه تحصيل به شهر نيشابور مي رود.
هنگامي که سال اول دبيرستان را به پايان مي رساند، روح بلند پروازش مانع از ماندگار شدنش در اين شهر مي گردد. چون يکي از خواهرانش ساکن قرچک ورامين بود، به تهران مي رود و با سکني گزيدن در خانه او، در کنار درس خواندن، به شغل الکتريکي و سيم کشي ساختمان نيز روي مي آورد. به زودي در اين کار مهارت بالايي به دست مي آورد و به صورت مستقل براي خود مغازه باز مي کند.
سال پنجاه و شش، از طريق پيگيري هاي خواهرش، با دختري از يک خانواده مذهبي ازدواج مي کند. اين ازدواج، به سير تحول زندگي او سرعت بيشتري مي بخشد و زمينه اي را فراهم مي آورد تا از طريق مبارزان وراميني به جريانات انقلاب کشيده شود. او در اين مسير از تمام توان و استعدادش بهره مي جويد و در صحنه هاي مختلف، از بذل مال و جانش دريغ نمي ورزد.
پس از پيروزي انقلاب، اوايل سال پنجاه و هشت، در شهر تهران به عضويت سپاه در مي آيد. طولي نمي کشد که تبحر بالايش در امور نظامي، زبانزد ديگران مي گردد.
يک سال بعد، به خاطر اعلام نيازي که در سپاه مشهد به وجود او مي شود، به همراه خانواده اش به اين شهر مقدس عزيمت مي کند و در پادگان امام رضا (ع) مشغول خدمت مي گردد.
مدتي بعد، خصوصيت گوهرشناسي محمود کاوه، باعث مي شود تا براي جذب او به تيپ ويژه شهدا اقدام کند. چون مسئولين پادگان به انتقال هميشگي اش به تيپ ويژه رضايت نمي دهند، کاوه سعي مي کند در اعزام هاي متناوبي که خالو به منطقه دارد، از وجود او براي بالا بردن کيفيت رزمي تيپ، بيشترين بهره را ببرد.
روز هجدهم اسفند سال شصت و چهار، در جريان عمليات والفجر نه، در حالي که مسئوليت يکي از محورهاي عملياتي تيپ را به عهده داشت، بر اثر اصابت راکت هلي کوپتر دشمن، با فرقي شکافته و خونين به ديدار معشوق مي شتابد؛ در آن لحظه ها محمود کاوه در چند قدمي او بود.
يکي از خصوصيات بارز او، کمک به افراد بي بضاعت و کم درآمد بود؛ چه کمک مالي، و چه کمک جاني. بارها شاهد بودم در شهر و روستا، وقتي خانواده هاي مستضعف و پر جمعيت خانه مي ساختند، براي مراحل مختلف آن، با مشکلات مالي مواجه مي شدند. يکي از اين مراحل، سيم کشي ساختمان بود.
خالو اگر حتي گره کوچکي از کار کسي مي توانست باز کند، دريغ نداشت. اين طور وقت ها کافي بود خبر به او برسد. با تمام مشغله اي که تو سپاه داشت، مي رفت کمک آن خانواده و خانه شان را رايگان سيم کشي مي کرد. اين در حالي بود که آنها خيلي وقت ها متوجه نمي شدند او از فرماندهان کار آمد جنگ است.
يکي از دايي هاش، بعد از شهادت او براي من تعريف کرد.
ما از مدت ها قبل، ساختن مسجدي را در روستاي مان شروع کرده بوديم. سري آخر که علي آمد مرخصي، کار آن مسجد هم رو به اتمام بود. فقط سيم کشي و نقاشي اش مانده بود. از نقاشي مي شد براي مدتي صرف نظر کرد، ولي سيم کشي و برق را ديگر لازم داشتيم. اين کار هم به دو دليل به تعويق افتاده بود؛ اولا که اهالي در تمام مراحل ساخت، خودشان سهيم بودند و کمک مي کردند، ولي کار سيم کشي را ديگر کسي بلد نبود. ثانيا اگر کسي را از شهر مي خواستيم بياوريم، ضمن اين که چند روز مهمان ما بود، اجرت بالايي را هم بايد به او مي داديم. کسي را هم نتوانستيم پيدا کنيم که به طور رايگان اين کار را انجام دهد. مردم هم آن موقع از لحاظ مالي واقعا در مضيقه بودند.
همه اينها را به علي گفتم. گفت: من به شرطي حاضرم تمام مسجد را سيم کشي کنم که به کسي درباره کار من چيزي نگويي.
تعجب کردم. گفتم: من چيزي نمي گم، ولي امکان نداره که مردم بي خبر بمونن. چون بالاخره اين مسجد تو روستاست و مردم هم اون جا رفت و آمد دارن، نماز مي خونن؛ نمي شه که کسي چيزي نفهمه.
گفت: من انشاءالله شب ها مي روم که کسي نباشه. همان روز رفتيم نيشابور و با کمک هم سيم و پريز و کليد و چيزهاي ديگر که لازم بود، خريديم و برگشتيم. علي تصميم گرفته بود براي اين که سر و صداي کمتري ايجاد شود، سيم کشي مسجد را به صورت روکار بکشد. از همان شب هم مشغول شد. کليد مسجد را به او دادم. دو، سه ساعت بعد از نماز عشا مي رفت داخل و تا اذان صبح کار مي کرد. آفتاب که مي زد، قدري مي خوابيد و بعد از آن باز به کارهاي ديگرش مي رسيد. ظرف چهار - پنج شب، سيم کشي مسجد را تمام کرد. اين که در اين مدت با چه مشکلاتي دست به گريبان بود، بماند. مردم که هر روز براي نماز مي رفتند مسجد، حسابي کنجکاو شده بودند. چون من کليد دار آنجا بودم، همه اش سراغم مي آمدند و مي پرسيدند: کي داره مسجد رو سيم کشي مي کنه؟ من هم اظهار بي اطلاعي مي کردم. مي گفتم: هر که هست، خدا خيرش بده، جالب اينجا بود که خود خالو هم جزو همان سؤال کننده ها بود که دوست داشت آن فرد خير را بشناسد!
اولين شبي که لامپ ها و مهتابي ها مسجد را مثل روز روشن کرده بودند، هيچ وقت از خاطر نمي رود. شور و شعف مردم قابل وصف نبود. اصرار آنها براي اين که بدانند چه کسي اين کار را کرده، به جايي نرسيد.
بعد از شهادت علي، سر اين مطلب را فاش کردم.
يک بار با يکي از ماشين هاي پادگان رفتيم جايي. راننده ماشين يکي از بچه هاي کادر بود. از همان اول، به قول معروف، گازش را گرفت. خالو يکي - دوبار تذکر داد و گفت: آروم تر هم که بري، مي شه. اما او به شوخي گفت: وقت طلاست.
نمي دانم چقدر رفته بوديم که يکهو يک دست انداز سر راه مان سبز شد. تا راننده آمد به خودش بجنبد، ماشين با همان سرعت افتاد توي دست انداز. اين که چه شد و چه نشد، بماند؛ ولي خالو طوري توپيد به آن راننده و باهاش برخورد کرد که همه ما مات مان برد. خود آن راننده هم توقع چنين برخوردي را نداشت. ناراحتي خالو، همه اش به خاطر اين بود که آن ماشين تعلق به بيت المال داشت. مي گفت: اگر ما ايمان مون قوي باشه، بايد بدونيم که حتي همين بي احتياطي ها هم حساب و کتاب داره و قيامت بايد به خاطر همين خطاهاي به ظاهر کوچک هم حساب پس بديم.
تازه از جبهه برگشته بود که شنيدم دوباره مي خواهد اعزام شود. مي خواست تو کردستان مسئول يکي از محورهاي تيپ ويژه شهدا بشود. بچه ها مي گفتند: فرمانده پادگان با رفتنش مخالفت کرده.
آن روز توي جلسه فرماندهي او را ديدم. من و او يک اتاق مشترک داشتيم. بعد از جلسه راه افتاديم طرف اتاق. حين صحبت فهميدم مصمم است به رفتن. گفتم: ظاهرا فرماندهي موافقت نکرده.
گفت: محمود کاوه بهش زنگ زده، رضايتش رو گرفته.
طوري راه مي رفت و حرف مي زد که معلوم بود عجله دارد. وقتي رسيدم دفتر کار، تقريبا ده - پانزده دقيقه مانده بود به اذان ظهر. هر لحظه که مي گذشت، انگار عجله او هم بيشتر مي شد. کمي که دقت کردم، ديدم حال و هواي ديگري هم دارد. تا حالا اين طوري نديده بودمش؛ گويي اصلا روي زمين نبود. گفتم: چرا اين قدر عجله داري؟
گفت: تا يک ساعد ديگه نيروها اعزام مي شن، من بايد حکم مأموريتم رو ببرم راه آهن و بليت بگيرم.
رفت سراغ کمدش. گفتم: حالا چرا اين قدر با عجله؟
گفت: نه. حتما بايد امروز برم.
گفتم: چرا؟
گفت: چون با کاوه قرار دارم.
در کمد را باز کرد. يک سري نوار و جزوه و چيزهاي ديگر بود که گاهي از او امانت مي گرفتم و استفاده مي کردم. همه آنها را برداشت و گذاشت روي ميز من. تعجب کردم. گفت: اينا از اين به بعد دست تو باشه.
مي دانستم که آنها حاصل زحمات و تجربيات ارزشمند اوست. با نگاه پر از حيرت گفتم: يعني چي علي؟ اينا مال تو بوده، تو اختيار دارش هستي.
گفت: نه ديگه از حالا به بعد مال توئه.
در کمد را قفل کرد. کليدش را هم گذاشت روي ميز!
گفت: اين هم کليد.
مات و مبهوت، خيره اش شدم. گفتم: يعني کمدت رو هم داري تحويل مي دي؟
گفت: با اجازه شما.
هزار جور فکر و خيال به ذهنم هجوم آورد. بيشتر از همه فکر کردم شايد مي خواهد منتقل شود. يک دفعه ديدم خيره شد تو چشم هام. هيجاني شديد تمام وجود را گرفت. گفت: محسن، من اين دفعه به لطف و عنايت اهل بيت (ع) شهيد مي شم.
زود گفتم: اين حرفها چيه علي؟
انگار نشنيد؛ يا شنيد، اما نخواست چيزي بگويد. گفت: فقط يک درخواستي ازت دارم.
حيرت زده گفتم: بفرما.
گفت: بعد از شهادت من، شما برو روستاي ما سخنراني کن؛ ضمنا از پدر و مادر پيرم هم خبر بگير.
من تو چند سالي که با او آشنا شده بودم، حسابي باهاش انس گرفته بودم. تو آن لحظه ها به تنها چيزي که نمي خواستم فکر کنم، شهادتش بود. با يک غم و اندوه شديدي که گويي تمام هست و نيستم را گرفته بود، گفتم: انشاءالله به سلامتي مي ري و بر مي گردي علي جان؛ تو مسئول آموزش هستي و اين پادگان واقعا به وجودت احتياج داره.
گفت: کار خدا به نبودن من و امثال من تعطيل نمي شه؛ چرخ انقلاب بالاخره مي گرده.
منتظر حرف ديگري نماند. سريع آستين ها را زد بالا و رفت براي تجديد وضو.
تو تمام مدتي که با او بودم، فهميده بودم چه عشقي به شهادت دارد. هميشه درباره اين موضوع توسل داشت و دعا مي کرد. يادم هست آيت الله مظاهري يک نوار داشت درباره شهيد و شهادت. هر بار که خالو آن نوار را گوش مي داد، حال و هواي ديگري پيدا مي کرد و چشم هايش به اشک مي نشست. آن قدر اين نوار را گوش داده بود که از اول تا آخر آن را، واو به واو از حفظ بود!
آن روز وقتي برگشت، به خاطر عجله اي که داشت، نمازش را به فرادي خواند. تو لحظه هاي خدا حافظي، حال عجيبي بهم دست داد. او را گرفتم بغلم و صورتم را چسباندم به صورتش. خيلي خودم را کنترل کردم گريه نکنم. او هم انگار حال مرا داشت. به هر صورت از من جدا شد و گفت: خداحافظ.
از اتاق زد بيرون. شايد اگر حرف او را جدي مي گرفتم و مي دانستم که از عالم بالا به او الهام شده، به اين راحتي ها ولش نمي کردم و حداقل براي بدرقه اش مي رفتم.
هفت - هشت روز بعد، وقتي خبر شهادتش را آوردند، گفتم: مبارکش باشه.
اين را گفتم، چون مي دانستم او با عشق و بصيرت اين راه را انتخاب کرد. بعد از شهادت، همراه کاوه و خيلي ديگر از بچه هاي سپاه رفتيم روستايشان. وقتي موضوع را براي پدر و مادرش تعريف کردم، گريه شان گرفت. گفتند: اتفاقا اين سري آخر هم که روستا آمده بود، حال ديگه اي داشت. مثل اين که دنبال گمشده اي مي گشت.
تو منطقه اصطلاحاتي مثل «نوراني شدن» و «جبهه اي شدن» را وقتي به کار مي برديم که طرف، حال و هواي شهادت پيدا مي کرد. گاهي از سر شوخي همين ها را به خالو مي گفتيم. مي خنديد و با آن لهجه نيشابوري اش مي گفت: مطمئن باشين که من تو تشييع جنازه همه تون شرکت مي کنم.
اواسط اسفند ماه سال شصت و چهار، او را تو شهر مهاباد و تو مقر سپاه ديدم. حال و هواي خاصي پيدا کرده بود. عجيب نوراني شده بود. بعد از سلام و احوالپرسي، لبخندي زدم و گفتم: اين بار ديگه حسابي جبهه اي شدي آقاي خالو.
يکي از بچه ها انگار گل گرفت. در تأييد حرف من گفت: به نظرم اين دفعه ديگه دفعه آخرت باشه.
منتظر بوديم بخندد و همان جواب هميشگي را بدهد، اما با کمال متانت و آرامش گفت: خدا انشاءالله از زبونتون بشنوه!
کمي که گذشت، فهميدم به خلاف دفعه هاي قبل، اصلا شوخي و بگو و بخند نمي کند. اگر کسي هم چيزي مي پرسيد، با همان متانت و آرامش جوابش را مي داد.
آن روز بنا بود او يکي از محورهاي تيپ ويژه را تحويل بگيرد و براي ادامه عمليات و الفجر 9 آماده شود. من و عصاران و جاويدي و چند نفر ديگر هم مي خواستيم همراه او و کاوه برويم.
بعد از نماز ظهر راه افتاديم. هر لحظه که مي گذشت، گويي فاصله خالو با ما بيشتر مي شد. او همراه کاوه و دو نفر ديگر با يک ماشين رفتند، من و بقيه هم با ماشين ديگر.
بين راه، ماشين ما خراب شد. تا درستش کنيم، چند دقيقه معطل شديم. آنها زودتر از ما رسيدند به منطقه اي که مورد نظر بود.
وقتي ما رسيديم، قبل از همه چشمم افتاد به کاوه. يک ترکش خورده بود به صورت و داشت خون مي آمد. آن قدر ناراحت بود که جرأت نکرديم از او چيزي بپرسيم. کمي بعد خشنود را ديدم. داشت گريه مي کرد. رفتم جلو. با يک دنيا تشويش پرسيدم: چي شده خشنود؟
اشاره به يک درخت کرد و گفت: خالو رفت!
پاي درخت را نگاه کردم، چشمم افتاد به جنازه خالو. خشنود گفت: يکي از هلي کوپترهاي دشمن به مون حمله کرد.
رفتم پاي درخت. ترکش خورده بود به پشت سر و يکي از دست هاي خالو، صورتش اما تقريبا سالم مانده بود. گويي آن نورانيت و آن آرامش و متانت، به اوج خودش رسيده بود.
منبع: ماهنامه ي امتداد شماره 26 و 27
/س
هنگامي که سال اول دبيرستان را به پايان مي رساند، روح بلند پروازش مانع از ماندگار شدنش در اين شهر مي گردد. چون يکي از خواهرانش ساکن قرچک ورامين بود، به تهران مي رود و با سکني گزيدن در خانه او، در کنار درس خواندن، به شغل الکتريکي و سيم کشي ساختمان نيز روي مي آورد. به زودي در اين کار مهارت بالايي به دست مي آورد و به صورت مستقل براي خود مغازه باز مي کند.
سال پنجاه و شش، از طريق پيگيري هاي خواهرش، با دختري از يک خانواده مذهبي ازدواج مي کند. اين ازدواج، به سير تحول زندگي او سرعت بيشتري مي بخشد و زمينه اي را فراهم مي آورد تا از طريق مبارزان وراميني به جريانات انقلاب کشيده شود. او در اين مسير از تمام توان و استعدادش بهره مي جويد و در صحنه هاي مختلف، از بذل مال و جانش دريغ نمي ورزد.
پس از پيروزي انقلاب، اوايل سال پنجاه و هشت، در شهر تهران به عضويت سپاه در مي آيد. طولي نمي کشد که تبحر بالايش در امور نظامي، زبانزد ديگران مي گردد.
يک سال بعد، به خاطر اعلام نيازي که در سپاه مشهد به وجود او مي شود، به همراه خانواده اش به اين شهر مقدس عزيمت مي کند و در پادگان امام رضا (ع) مشغول خدمت مي گردد.
مدتي بعد، خصوصيت گوهرشناسي محمود کاوه، باعث مي شود تا براي جذب او به تيپ ويژه شهدا اقدام کند. چون مسئولين پادگان به انتقال هميشگي اش به تيپ ويژه رضايت نمي دهند، کاوه سعي مي کند در اعزام هاي متناوبي که خالو به منطقه دارد، از وجود او براي بالا بردن کيفيت رزمي تيپ، بيشترين بهره را ببرد.
روز هجدهم اسفند سال شصت و چهار، در جريان عمليات والفجر نه، در حالي که مسئوليت يکي از محورهاي عملياتي تيپ را به عهده داشت، بر اثر اصابت راکت هلي کوپتر دشمن، با فرقي شکافته و خونين به ديدار معشوق مي شتابد؛ در آن لحظه ها محمود کاوه در چند قدمي او بود.
مرد خدايي
يکي از خصوصيات بارز او، کمک به افراد بي بضاعت و کم درآمد بود؛ چه کمک مالي، و چه کمک جاني. بارها شاهد بودم در شهر و روستا، وقتي خانواده هاي مستضعف و پر جمعيت خانه مي ساختند، براي مراحل مختلف آن، با مشکلات مالي مواجه مي شدند. يکي از اين مراحل، سيم کشي ساختمان بود.
خالو اگر حتي گره کوچکي از کار کسي مي توانست باز کند، دريغ نداشت. اين طور وقت ها کافي بود خبر به او برسد. با تمام مشغله اي که تو سپاه داشت، مي رفت کمک آن خانواده و خانه شان را رايگان سيم کشي مي کرد. اين در حالي بود که آنها خيلي وقت ها متوجه نمي شدند او از فرماندهان کار آمد جنگ است.
يکي از دايي هاش، بعد از شهادت او براي من تعريف کرد.
ما از مدت ها قبل، ساختن مسجدي را در روستاي مان شروع کرده بوديم. سري آخر که علي آمد مرخصي، کار آن مسجد هم رو به اتمام بود. فقط سيم کشي و نقاشي اش مانده بود. از نقاشي مي شد براي مدتي صرف نظر کرد، ولي سيم کشي و برق را ديگر لازم داشتيم. اين کار هم به دو دليل به تعويق افتاده بود؛ اولا که اهالي در تمام مراحل ساخت، خودشان سهيم بودند و کمک مي کردند، ولي کار سيم کشي را ديگر کسي بلد نبود. ثانيا اگر کسي را از شهر مي خواستيم بياوريم، ضمن اين که چند روز مهمان ما بود، اجرت بالايي را هم بايد به او مي داديم. کسي را هم نتوانستيم پيدا کنيم که به طور رايگان اين کار را انجام دهد. مردم هم آن موقع از لحاظ مالي واقعا در مضيقه بودند.
همه اينها را به علي گفتم. گفت: من به شرطي حاضرم تمام مسجد را سيم کشي کنم که به کسي درباره کار من چيزي نگويي.
تعجب کردم. گفتم: من چيزي نمي گم، ولي امکان نداره که مردم بي خبر بمونن. چون بالاخره اين مسجد تو روستاست و مردم هم اون جا رفت و آمد دارن، نماز مي خونن؛ نمي شه که کسي چيزي نفهمه.
گفت: من انشاءالله شب ها مي روم که کسي نباشه. همان روز رفتيم نيشابور و با کمک هم سيم و پريز و کليد و چيزهاي ديگر که لازم بود، خريديم و برگشتيم. علي تصميم گرفته بود براي اين که سر و صداي کمتري ايجاد شود، سيم کشي مسجد را به صورت روکار بکشد. از همان شب هم مشغول شد. کليد مسجد را به او دادم. دو، سه ساعت بعد از نماز عشا مي رفت داخل و تا اذان صبح کار مي کرد. آفتاب که مي زد، قدري مي خوابيد و بعد از آن باز به کارهاي ديگرش مي رسيد. ظرف چهار - پنج شب، سيم کشي مسجد را تمام کرد. اين که در اين مدت با چه مشکلاتي دست به گريبان بود، بماند. مردم که هر روز براي نماز مي رفتند مسجد، حسابي کنجکاو شده بودند. چون من کليد دار آنجا بودم، همه اش سراغم مي آمدند و مي پرسيدند: کي داره مسجد رو سيم کشي مي کنه؟ من هم اظهار بي اطلاعي مي کردم. مي گفتم: هر که هست، خدا خيرش بده، جالب اينجا بود که خود خالو هم جزو همان سؤال کننده ها بود که دوست داشت آن فرد خير را بشناسد!
اولين شبي که لامپ ها و مهتابي ها مسجد را مثل روز روشن کرده بودند، هيچ وقت از خاطر نمي رود. شور و شعف مردم قابل وصف نبود. اصرار آنها براي اين که بدانند چه کسي اين کار را کرده، به جايي نرسيد.
بعد از شهادت علي، سر اين مطلب را فاش کردم.
خطاهاي به ظاهر کوچک
يک بار با يکي از ماشين هاي پادگان رفتيم جايي. راننده ماشين يکي از بچه هاي کادر بود. از همان اول، به قول معروف، گازش را گرفت. خالو يکي - دوبار تذکر داد و گفت: آروم تر هم که بري، مي شه. اما او به شوخي گفت: وقت طلاست.
نمي دانم چقدر رفته بوديم که يکهو يک دست انداز سر راه مان سبز شد. تا راننده آمد به خودش بجنبد، ماشين با همان سرعت افتاد توي دست انداز. اين که چه شد و چه نشد، بماند؛ ولي خالو طوري توپيد به آن راننده و باهاش برخورد کرد که همه ما مات مان برد. خود آن راننده هم توقع چنين برخوردي را نداشت. ناراحتي خالو، همه اش به خاطر اين بود که آن ماشين تعلق به بيت المال داشت. مي گفت: اگر ما ايمان مون قوي باشه، بايد بدونيم که حتي همين بي احتياطي ها هم حساب و کتاب داره و قيامت بايد به خاطر همين خطاهاي به ظاهر کوچک هم حساب پس بديم.
بليطي براي شهادت
تازه از جبهه برگشته بود که شنيدم دوباره مي خواهد اعزام شود. مي خواست تو کردستان مسئول يکي از محورهاي تيپ ويژه شهدا بشود. بچه ها مي گفتند: فرمانده پادگان با رفتنش مخالفت کرده.
آن روز توي جلسه فرماندهي او را ديدم. من و او يک اتاق مشترک داشتيم. بعد از جلسه راه افتاديم طرف اتاق. حين صحبت فهميدم مصمم است به رفتن. گفتم: ظاهرا فرماندهي موافقت نکرده.
گفت: محمود کاوه بهش زنگ زده، رضايتش رو گرفته.
طوري راه مي رفت و حرف مي زد که معلوم بود عجله دارد. وقتي رسيدم دفتر کار، تقريبا ده - پانزده دقيقه مانده بود به اذان ظهر. هر لحظه که مي گذشت، انگار عجله او هم بيشتر مي شد. کمي که دقت کردم، ديدم حال و هواي ديگري هم دارد. تا حالا اين طوري نديده بودمش؛ گويي اصلا روي زمين نبود. گفتم: چرا اين قدر عجله داري؟
گفت: تا يک ساعد ديگه نيروها اعزام مي شن، من بايد حکم مأموريتم رو ببرم راه آهن و بليت بگيرم.
رفت سراغ کمدش. گفتم: حالا چرا اين قدر با عجله؟
گفت: نه. حتما بايد امروز برم.
گفتم: چرا؟
گفت: چون با کاوه قرار دارم.
در کمد را باز کرد. يک سري نوار و جزوه و چيزهاي ديگر بود که گاهي از او امانت مي گرفتم و استفاده مي کردم. همه آنها را برداشت و گذاشت روي ميز من. تعجب کردم. گفت: اينا از اين به بعد دست تو باشه.
مي دانستم که آنها حاصل زحمات و تجربيات ارزشمند اوست. با نگاه پر از حيرت گفتم: يعني چي علي؟ اينا مال تو بوده، تو اختيار دارش هستي.
گفت: نه ديگه از حالا به بعد مال توئه.
در کمد را قفل کرد. کليدش را هم گذاشت روي ميز!
گفت: اين هم کليد.
مات و مبهوت، خيره اش شدم. گفتم: يعني کمدت رو هم داري تحويل مي دي؟
گفت: با اجازه شما.
هزار جور فکر و خيال به ذهنم هجوم آورد. بيشتر از همه فکر کردم شايد مي خواهد منتقل شود. يک دفعه ديدم خيره شد تو چشم هام. هيجاني شديد تمام وجود را گرفت. گفت: محسن، من اين دفعه به لطف و عنايت اهل بيت (ع) شهيد مي شم.
زود گفتم: اين حرفها چيه علي؟
انگار نشنيد؛ يا شنيد، اما نخواست چيزي بگويد. گفت: فقط يک درخواستي ازت دارم.
حيرت زده گفتم: بفرما.
گفت: بعد از شهادت من، شما برو روستاي ما سخنراني کن؛ ضمنا از پدر و مادر پيرم هم خبر بگير.
من تو چند سالي که با او آشنا شده بودم، حسابي باهاش انس گرفته بودم. تو آن لحظه ها به تنها چيزي که نمي خواستم فکر کنم، شهادتش بود. با يک غم و اندوه شديدي که گويي تمام هست و نيستم را گرفته بود، گفتم: انشاءالله به سلامتي مي ري و بر مي گردي علي جان؛ تو مسئول آموزش هستي و اين پادگان واقعا به وجودت احتياج داره.
گفت: کار خدا به نبودن من و امثال من تعطيل نمي شه؛ چرخ انقلاب بالاخره مي گرده.
منتظر حرف ديگري نماند. سريع آستين ها را زد بالا و رفت براي تجديد وضو.
تو تمام مدتي که با او بودم، فهميده بودم چه عشقي به شهادت دارد. هميشه درباره اين موضوع توسل داشت و دعا مي کرد. يادم هست آيت الله مظاهري يک نوار داشت درباره شهيد و شهادت. هر بار که خالو آن نوار را گوش مي داد، حال و هواي ديگري پيدا مي کرد و چشم هايش به اشک مي نشست. آن قدر اين نوار را گوش داده بود که از اول تا آخر آن را، واو به واو از حفظ بود!
آن روز وقتي برگشت، به خاطر عجله اي که داشت، نمازش را به فرادي خواند. تو لحظه هاي خدا حافظي، حال عجيبي بهم دست داد. او را گرفتم بغلم و صورتم را چسباندم به صورتش. خيلي خودم را کنترل کردم گريه نکنم. او هم انگار حال مرا داشت. به هر صورت از من جدا شد و گفت: خداحافظ.
از اتاق زد بيرون. شايد اگر حرف او را جدي مي گرفتم و مي دانستم که از عالم بالا به او الهام شده، به اين راحتي ها ولش نمي کردم و حداقل براي بدرقه اش مي رفتم.
هفت - هشت روز بعد، وقتي خبر شهادتش را آوردند، گفتم: مبارکش باشه.
اين را گفتم، چون مي دانستم او با عشق و بصيرت اين راه را انتخاب کرد. بعد از شهادت، همراه کاوه و خيلي ديگر از بچه هاي سپاه رفتيم روستايشان. وقتي موضوع را براي پدر و مادرش تعريف کردم، گريه شان گرفت. گفتند: اتفاقا اين سري آخر هم که روستا آمده بود، حال ديگه اي داشت. مثل اين که دنبال گمشده اي مي گشت.
اوج آرامش
تو منطقه اصطلاحاتي مثل «نوراني شدن» و «جبهه اي شدن» را وقتي به کار مي برديم که طرف، حال و هواي شهادت پيدا مي کرد. گاهي از سر شوخي همين ها را به خالو مي گفتيم. مي خنديد و با آن لهجه نيشابوري اش مي گفت: مطمئن باشين که من تو تشييع جنازه همه تون شرکت مي کنم.
اواسط اسفند ماه سال شصت و چهار، او را تو شهر مهاباد و تو مقر سپاه ديدم. حال و هواي خاصي پيدا کرده بود. عجيب نوراني شده بود. بعد از سلام و احوالپرسي، لبخندي زدم و گفتم: اين بار ديگه حسابي جبهه اي شدي آقاي خالو.
يکي از بچه ها انگار گل گرفت. در تأييد حرف من گفت: به نظرم اين دفعه ديگه دفعه آخرت باشه.
منتظر بوديم بخندد و همان جواب هميشگي را بدهد، اما با کمال متانت و آرامش گفت: خدا انشاءالله از زبونتون بشنوه!
کمي که گذشت، فهميدم به خلاف دفعه هاي قبل، اصلا شوخي و بگو و بخند نمي کند. اگر کسي هم چيزي مي پرسيد، با همان متانت و آرامش جوابش را مي داد.
آن روز بنا بود او يکي از محورهاي تيپ ويژه را تحويل بگيرد و براي ادامه عمليات و الفجر 9 آماده شود. من و عصاران و جاويدي و چند نفر ديگر هم مي خواستيم همراه او و کاوه برويم.
بعد از نماز ظهر راه افتاديم. هر لحظه که مي گذشت، گويي فاصله خالو با ما بيشتر مي شد. او همراه کاوه و دو نفر ديگر با يک ماشين رفتند، من و بقيه هم با ماشين ديگر.
بين راه، ماشين ما خراب شد. تا درستش کنيم، چند دقيقه معطل شديم. آنها زودتر از ما رسيدند به منطقه اي که مورد نظر بود.
وقتي ما رسيديم، قبل از همه چشمم افتاد به کاوه. يک ترکش خورده بود به صورت و داشت خون مي آمد. آن قدر ناراحت بود که جرأت نکرديم از او چيزي بپرسيم. کمي بعد خشنود را ديدم. داشت گريه مي کرد. رفتم جلو. با يک دنيا تشويش پرسيدم: چي شده خشنود؟
اشاره به يک درخت کرد و گفت: خالو رفت!
پاي درخت را نگاه کردم، چشمم افتاد به جنازه خالو. خشنود گفت: يکي از هلي کوپترهاي دشمن به مون حمله کرد.
رفتم پاي درخت. ترکش خورده بود به پشت سر و يکي از دست هاي خالو، صورتش اما تقريبا سالم مانده بود. گويي آن نورانيت و آن آرامش و متانت، به اوج خودش رسيده بود.
منبع: ماهنامه ي امتداد شماره 26 و 27
/س