پنجره اي رو به آسمان

شايد تصور خيلي سختي باشد که در جهاني زندگي کني که غرق در تاريکي و سکوت است، چهره ي پدر و مادر را نديده باشي يا حتي نداني که خودت به چه شکلي هستي؟ نتواني حرفي بزني، براي اينکه هرگزکلمه اي را که کسي بر زبان آورده باشد نشنيده اي؟ به راستي نداني که چيزي به نام کلمه هم وجود دارد؟ از آفتاب چيزي جز احساس گرماي آن نمي داني، درستي و نادرستي تصوري نداري، براي اينکه هرگز کسي نتوانسته است فرق ميان اين دو را به تو بياموزد. نمي تواني
يکشنبه، 27 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پنجره اي رو به آسمان
پنجره اي رو به آسمان
پنجره اي رو به آسمان

نويسنده:نازيلا نجف پور




شايد تصور خيلي سختي باشد که در جهاني زندگي کني که غرق در تاريکي و سکوت است، چهره ي پدر و مادر را نديده باشي يا حتي نداني که خودت به چه شکلي هستي؟ نتواني حرفي بزني، براي اينکه هرگزکلمه اي را که کسي بر زبان آورده باشد نشنيده اي؟ به راستي نداني که چيزي به نام کلمه هم وجود دارد؟
از آفتاب چيزي جز احساس گرماي آن نمي داني، درستي و نادرستي تصوري نداري، براي اينکه هرگز کسي نتوانسته است فرق ميان اين دو را به تو بياموزد. نمي تواني بفهمي که چيزي به تو تعلق دارد يا به ديگري، براي اينکه هرگز کسي وسيله اي براي گفت و شنود با تو جز لمس کردن نداشته است.
اين همان دنيايي بود که هلن کلر در آن مي زيست.
هلن، وقتي که به دنيا آمد، نوزادي تندرست وزيبا بود، مي توانست ببيند و بشنود. در نوزده ماهگي، تازه داشت زبان باز مي کرد که بيمار شد. بر اثر همين بيماري بود که بينايي و شنوايي اش را براي هميشه از دست داد. چند کلمه اي را هم که فرا گرفته بود فراموش کرد. به جز خاطره اي تار از آسمان و درختان چيز ديگري از آنچه ديده بود در خاطرش بر جاي نماند. تاريکي و سکوت همه ي وجود او را در برگرفت.
با گذشت زمان هلن، چيزهايي ياد گرفت. در پنج سالگي مي توانست لباس هاي خودش را بشناسد و آنها را در گنجه ي لباس هايش مرتب کند. زباني اشاره اي براي خودش درست کرده بود و به وسيله ي اين اشاره ها مي توانست بيا، برو، بله ، و نه را به خانواده اش بفهماند.
مادر و پدرش براي اينکه او را خوشحال کنند. هر چيزي را که فکر مي کردند او از آن خوشش خواهد آمد برايش فراهم مي کردند. هر وقت هم که او مي توانست خواسته هايش را با اشاره اي به آنها بفهماند، آنچه را خواسته بود خيلي زود برايش تهيه مي کردند.
حتماً برايت پيش آمده است که در يک روز ابري و باراني، آن قدر کتاب خوانده باشي و آن قدر بازي کرده باشي که ديگر حوصله ات سر رفته باشد. آن وقت به مادر گفته اي:« مادر، ديگر چه کار کنم؟ کاري برايم پيدا کن تا انجام بدهم.»
اما هلن، خودش را در يک زندان تاريک حس مي کرد و به همين سبب خشمگين و بداخلاق شده بود. زبان اشاره اي او، با چند نشانه اي که به کار مي برد، روز به روز بيشتر رنجش مي داد. هر بار که مي خواست احساسي را بيان کند يا چيزي را که مي خواهد به اين و آن بفهماند، و نمي توانست، خشمگين مي شد.
عاقبت مادر و پدرش به اين فکر افتادند که بايد کاري براي او انجام بدهند.
متخصصان مدت ها پيش گفته بودند که هلن هرگز نخواهد توانست بينايي خود را بدست آورد. ولي پدر هلن نامه اي به « مؤسسه ي نابينايان پر کينز» نوشت و از آن مؤسسه خواست که به دخترش کمک کنند.
روزي که آن سوليوان از طرف مؤسسه ي نابينايان پرکينز آمد تا آموزگار هلن باشد و به او کمک کند، هنوز هفتمين سال عمر هلن به پايان نرسيده بود. آن خودش دختر جواني بيش نبود، او هم مدتي را در نابينايي به سر برده بود، ولي حالا مي توانست به خوبي ببيند.
آن شروع به کار کرد تا هلن را از دنياي تاريکي و سکوتي که در آن به سر مي برد نجات بدهد. عروسکي به هلن داد و در کف دست ديگرش حروف کلمه ي عروسک ( doll ) را جدا جدا نوشت. در اين گونه گفتگوها، گوينده از الفبايي استفاده مي کند که معمولاً براي نابينايان به کار مي برند. يعني نوشتن حروف هر کلمه به طور جداگانه. شنونده ي نابينا به آرامي دستش را روي دست گوينده مي گذارد و حروف کلمه اي را که گوينده جدا جدا بر کف دستش مي نويسد احساس مي کند.
هلن نمي دانست که معني حرکت انگشت هاي آن چيست، ولي برايش اين کار تازگي داشت و خيلي خوب و سريع آن را تقليد مي کرد. به زودي فهميد که اگر آن حرکات مخصوص را انجام بدهد، عروسک را به او خواهند داد. ولي نمي دانست که معني آن حرکات نام « عروسک » است. به راستي او نمي دانست که چيزها« اسم » هم دارند !
هلن دختر باهوشي بود، و به زودي توانست کلمه هاي بسياري بسازد. ولي هنوز نمي دانست که اين کلمه ها تنها وسيله هايي براي به دست آوردن چيزها نيستند، معني و مفهوم ديگري هم دارند.
هلن به شرارت و شيطاني خود ادامه مي داد، براي اينکه هرگز کسي به او نياموخته بود که فرمانبردار باشد. آن تصميم گرفت که پيش از هر چيز به او فرمانبرداري بياموزد، ولي چگونه مي توان به کسي فکر کردن آموخت، در حالي که نه مي شود با او حرف زد و نه چيزي را به او نشان داد؟ تنها يک راه وجود داشت و آن هم زور بود. وقتي که هلن لگد مي زد، فرياد مي کشيد و گاز مي گرفت، آن او را آن قدر در ميان بازوان خود نگاه مي داشت تا دست از آن کار بردارد. هلن دختري تندرست و نيرومند بود و گاه اين کشمکش ها يکي دو ساعت به طول مي انجاميد. آن خسته مي شد، ولي هرگز او را رها نمي کرد.
هلن کم کم ياد مي گرفت که دختري با انضباط و فرمانبردار باشد. کلمه هاي ، تازه تري را هم از راه حرکت دادن انگشت ها ياد گرفته بود، ولي هنوز هم نمي دانست که هر يک از اين کلمه ها نام چيزي است. کلمه هاي سطل ( Mug ) و آب (Water ) را ياد گرفته بود، ولي گاهي آنها را با هم اشتباه مي کرد. يک روز آن او را به حياط، کنار چاه آب، برد. يک دستش را زير آبي که از شير مي ريخت گرفت، ودر همان زمان که هلن سردي آب را بر دست خود احساس مي کرد در کف دست ديگرش حرف هاي کلمه ي آب ( W-a-t-e-r ) را جدا جدا نوشت.
هلن خشکش زده بود و صورتش از خوشحالي مي درخشيد. او دنياي تازه اي را کشف کرده بود. فهميده بود که اين قلقلک دادن ها و اين حرکت هاي انگشت وسيله اي براي گفت و شنود با ديگران است. چند بار کلمه ي « آب » را نوشت. بعد خودش را روي زمين انداخت و به آن فهماند که مي خواهد نام آن را ياد بگيرد. آن حرف هاي کلمه ي زمين را هم جدا جدا بر کف دست هلن نوشت.
هلن راه فرار از زندان تاريکي و سکوت خود را يافته بود، راه ياد گرفتن را آموخته بود و ديگر چيزي نمي توانست او را از آموختن باز دارد. در چند ساعت سي کلمه ي تازه ياد گرفت. او ديگر مي دانست که اين اشاره ها نام چيزها هستند!
از آن روز به بعد هلن تندتر و آسان تر ياد مي گرفت. درست مثل اينکه کودکي زبان باز مي کند، هلن هم کلمه سازي را ياد گرفت. بعد شروع به جمله سازي کرد.چيزي نگذشت که جمله هايش بلندتر و کامل تر شد. ديگر با هر کسي که مي توانست از راه جدا نويسي حروف کلمه ها با او گفتگو کند، حرف مي زد. مادر و پدرش هم اين روش را ياد گرفتند، ديگر آنها هم مي توانستند با دخترشان حرف بزنند!
قدم ديگر ياد دادن خواندن به هلن بود. هلن عاشق داستان ها بود. آن ساعت ها برايش داستان مي خواند و کلمه به کلمه ي داستان را بر کف دستش مي نوشت.
براي هلن کتاب هايي با حروف برجسته تهيه کردند. اوبه زودي ياد گرفت که با حرکت دادن انگشت هايش روي حروف برجسته ، کتاب بخواند. دست هاي هلن به جاي چشم و گوش اوبودند.
هلن نمي توانست حرف بزند، براي اينکه هرگز به ياد نمي آورد که حرف زدن کسي را شنيده باشد. ولي در برابر صداهاي بلندي که مي شنيد واکنشي قوي داشت. دوست داشت که ميوميوي گربه را احساس کند. وقتي که خروس دست آموزش روي زانوي او مي نشست، با دستش گلوي خروس را لمس مي کرد و به صداي او« گوش » مي داد.دوست داشت که تکان خوردن لب هاي مادرش را لمس کند. خودش هم لب هايش را تکان مي داد. اگر چه نمي توانست حرف بزند، ولي صداهايي از دهانش در مي آورد. از پيش از بيماريش فقط يک کلمه را به خاطر مي آورد، و آن واوا ( Wa-Wa ) بود. اين کلمه را وقتي به زبان مي آورد که تشنه بود.
روزي يکي از دوستان هلن با حرکت دادن انگشت هاي خود به او فهماند که دختري ناشنوا توانسته است حرف زدن ياد بگيرد. همين خبر بود که آتش يادگيري را در دل هلن شعله ورتر کرد. هلن را به مدرسه ي مخصوص ناشنوايان بردند.در آنجا بود که نخستين درس را گرفت که چگونه زبان و لب هايش را در حالتي قرار بدهد تا بتواند صدايي براي حرف زدن به وجود بياورد.
حالا ديگر در دنياي ديگري به روي هلن باز شده بود. ولي باز هم درهاي بسته ي ديگري وجود داشت که هلن مي خواست آنها را هم بگشايد. هلن مي خواست به مدرسه برود. اين ديگر غيرممکن به نظر مي رسيد. ولي هلن پافشاري کرد.
عاقبت هلن راهي مدرسه شد. آن در همه ي کلاس ها همراه او بود، و با شکيبايي هر چه را معلم مي گفت کلمه به کلمه بر کف دست هاي هلن مي نوشت. هلن راه استفاده از ماشين تحرير را ياد گرفت تا بتواند درسهايش را بهتر بفهمد. روش نوشتن و خواندن الفباي براي را هم ياد گرفت. اين همان الفبايي است که از نقطه هاي برجسته تشکيل شده است و با آن کتاب هاي نابينايان را چاپ مي کنند. هلن شنا کردن، قايقراني و دوچرخه سواري را هم ياد گرفت.
هلن در سال 1904 با درجه ي ممتاز دانشنامه ي دانشگاهي خود را دريافت کرد. فصل تازه اي در زندگي او آغاز شد. او ديگر آن کودکي نبود که همه دوستش داشتند و ياريش مي کردند تا بتواند زندگي کند. حالا ديگر زني تحصيلکرده بود که مي خواست روي پاهاي خودش بايستد. او مي خواست بيش از يک نمونه ي نادر از انسان هاي ناتواني باشد که توانايي انجام دادن کارهايي غيرعادي دارند. براي بسياري از مردم او دختر قابل ترحمي بود که گهگاه درباره اش در روزنامه ها و مجله ها چيزهايي مي نوشتند.
هلن افسانه ي زمان خود شده بود. قهرمان پيروزمند يک افسانه بود. وقتي که کتابش به نام « داستان زندگي من» انتشار يافت، نويسندگي و سخنراني را پيشه ي خود کرد. نوشته ها و سخنانش از زبان مردمي بود که هنوز در زندان سکوت و تاريکي به سر مي بردند و از زندگي عادي محروم بودند. نوشته هايش به دست خوانندگان بسيار مي رسيد و همين سبب شد که هلن علاقه مندان و پشتيبانان فراوان پيدا کند. چيزي نگذشت که به اين نتيجه رسيد که بهترين راه کمک به نابينايان و ناشنوايان روبه رو شدن با مردم است. او ناگزير از آميزش با مردم بود تا بتواند در مبارزه اي که آغاز کرده است پيروز شود.
پرشکنجه ترين لحظات عمر هلن زماني بود که نخستين بار در برابر گروهي از مردم ظاهرشد. خيلي خجالت مي کشيد و مي ترسيد. ولي به کمک اراده و نيروي تصميم خود بر اين شکنجه هم پيروز شد. به هر جا که براي سخنراني مي رفت، آن هم همراهش بود. سراسر خاک آمريکا را زير پا گذاشت و به بسياري از کشورهاي جهان سفر کرد. سفرها و سخنراني هاي او همه ي مردم دنيا را به ياري نابينايان و ناشنوايان بر انگيخت. او حماسه اي از انسانيت بود و نه تنها درهاي زندان سکوت و تاريکي را گشود و خود را از آن بيرون کشيد، بلکه به ميليون ها نابينا و ناشنواي روي زمين اميد زندگي بخشيد.

پي نوشت:

1) Faith is the strength by which a shattered word shall emerge into the light
ايمان نيرويي است که به وسيله ي آن جهاني در هم شکسته سر از تاريکي ها بر مي آورد و به عالم روشنايي قدم مي گذارد.

منبع:شاهد نوجوان،شماره 54




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.