تعريف عزت نفس و راههاي کسب آن
تعريف عزت نفس و بلند همتي
با وجود اين صفت، زلت (4) و جنايت کس در نفس مؤثر نيايد و ايذاء ديگران نرنجد. (5)
ضد کوچکي و ضعف نفس، بزرگي نفس و محکمي دل است، و از ضعف نفس دانستي که بزرگي و صلابت (6) نفس اين است که آنچه بر او وارد مي شود، تحمل کند و اخبار دلالت دارد که مؤمن داراي صلابت و عزت و مهابت است و همه اينها فرع بزرگي نفس است.
امام باقر عليه السلام فرمود: «مؤمن از کوه محکم تر است».
و نيز فرمود: «خدا به مؤمن سه خصلت کرامت فرمود: عزت در دنيا و آخرت، و رستگاري دنيا و آخرت، و مهابت در دل ستمگران». (7)
تفسير همت، خويشتن داري بود و پردلي. همت بزرگ آن بود که خويشتن را بشناسند و عزيز دارند و هرگز مردم به نزديک مردم عزيز نشود، تا خويشتن را عزيز ندارد و کس او را مقدار ندارد تا وي قدر خويشتن ندارد.
و عزيز داشتن خويش آن بود که با ناکسان نياميزد و کاري که کند، چون اندر خور وي نبود، نکند و چيزي نگويد که مردم او را به عيب کنند. (8)
نشان همت آن است که: هرگز در حاصل و حاضر نگاه نکند، بل همه نظر او مقصور بود بر آنچه ندارد. و آنش جز در قناعت نيست. (9)
و خادم حق بودن عز است و خادم غير حق بودن ذل. و نجات در عز است و هلاک در ذل. (10)
بدان که حقيقت صدق، متابعات رضاي محبوب حقيقي است. شيخ فريدالدين عطار - عطر الله تربته - مي فرمايد که «سلطان ابويزيد بسطامي» (11) - رحمه الله عليه - شبي به زيارت مزارات برآمده بود. از پي وي «يحيي معاذ»- عليه الرحمه - نيز رفته. شيخ را ديد که از دو پاي باز ايستاده، داد و ستد مي کند و مي گويد: «نعوذ بالله من هذا المقامات» چون روز شد يحيي گفت: «اي شيخ! از آن فتوحي که به تو رسيده است، مرا هم نصيب کن.» شيخ فرمود که: «اي يحيي! امشب هفتاد مقام به من حواله کردند و از آن، يگان يگان از يکديگر برتر و عالي تر. قبول نکردم و هر مقام درجه به درجه بالاتر، مرا نمودند. برآن چشم عنايت باز نيفکندم. اين داد و ستد از جهت آن بود. اي يحيي! اگر تو را صفوت (12) آدم دهند و خلت (13) ابراهيم و تربت موسي عليه السلام عرضه دارند، زنهار! قبول نکني و بدان فريفته نشوي و سر فرود نياري». (14)
ب) تفاوت عزت نفس و تکبر
و ببايد دانستن که: مهابت (15) و عفت به ظاهر تکبر ماند، و فرق بسيار است که اين دو پسنديده ي حق است و تکبر ناپسنديده ي حق، تکبر بزرگ منشي باشد. به مردمان درشت نگرد و سخن اندک گويد و به رفتن بخرامد و با مردمان معاملت جباروار کند. کسي را بيند، ننگ دارد، اول سلام نکند و به جواب سلام کاهلي کند و از درويشان گراني دارد. باز آن بنده که وي را مهابت و عفت باشد، شکوه و هيبت در وي پيدا آمده باشد. و آنچنان بود که چند گونه نور در وي ظاهر گشته باشد: نور جلال در پيشاني، و نور عظمت در جسم، و نور محبت در روي، و نور هيبت در ابرو. و اين هر چيزي به جايگاه خود خوب آمده باشد. دل ها بدين چنين کس مايل باشد و آرزومند، و تن ها [ي] خلق ازين چنين کس به هراس و ترس افتد. ديد عظمت ايشان را فرو گشاده باشد از التفات به خلقان، که مشايخ گفته اند: «اذا عظم الرب في القلب صغر الخلق في العين». (16)
ج) بلند همتي، سبب تعالي
بدان که همت عاليه سبب نيل مقامات متعاليه است. از آنکه طايرقدسي روح انساني که متوجه آشيان قرب حضرت سبحاني است، به سوي آن حضرت جز به جناح (17) همت پرواز نکند. (18)
د) عزت نفس در سيره ي پيامبر و ائمه عليهم السلام
در آن وقت که مولا علي عليه السلام به شام مي شد، دهقانان انبار - يعني رئيسان که در آن وقت دهقان را رئيس گفتندي - پيش او آمدند. پياده شدند و در پيش اسب او مي دويدند. فرمود که: «اين چرا مي کنيد؟» گفتند: «عادت اهل اين ولايت چنين بود که برين وجه تعظيم پادشاهان کنند». گفتند: «به خدا که اميران شما را درين منفعتي نيست و شما را رنج مي رسد در دنيا و زيان مي دارد در آخرت. چه زيانمند بود مشقتي که بعد از آن عذاب کنند و چگونه سودمند باشد آسايشي تا بعد از آن امان باشد از عذاب». (19)
چون مولانا [علي عليه السلام] حاکم شد، اشارت فرمود به آنکه [از] بوسه دادن به زمين و رکاب، دست برگيرند و حرام کرد آن را، در آن باب سجل فرمود نبشتن، نبشت که: «امير المؤمنين - يعني مولانا لذکره السلام - نهي مي کند از بوسه دادن خاک و غير خاک، در آن وقت که به حضرت او مي رسيد. يا بوسه در رکاب او دهيد در موکب خلافت، تا عادت اهل شرک گيرد در پشت خم دادن و به زمين اشارت کردن و آن معاني از ميان برگرفت. (20)
امام حسن عليه السلام را گفتند: «در تو تکبري مشاهده مي کنيم، گفت: غلط ديده ايد، آن نه تکبر، بلکه عزتي است که حق - سبحانه و تعالي - بندگان خود را کرامت کردست». پس اين آيه را خواند: «و لله العزه و لرسوله و للمؤمنين». (21)
بزرگي را گفتند: «در تو تکبري مي يابيم». گفت: «کبر ما از کبريايي اوست».
باد غروري اگرم در سرست
هم ز دم اوست که بر من دميد (22)
امام صادق عليه السلام فرمود: «امام چهارم عليه السلام سوار بر مرکب خود بر جذاميان گذر کرد و آنها صبحانه مي خوردند. امام را به صبحانه دعوت کردند. فرمود: اگر روزه دار نبودم مي پذيرفتم. و چون حضرت به منزلش رفت، دستور داد غذايي لذيذ آماده سازند، سپس آنها را به صبحانه دعوت کرد و خودش هم با آنها صبحانه خورد». (23)
راه هاي کسب عزت نفس
و خلق را از براي بندگي آورده اند نه براي دنياپرستي. فرمان نيست که جز به بندگي مشغول باشند. اگر رخصتي بود، پيشه نشايد گرفتن. رخصتي که خلق خود را از مفتي هوا ستانند ديگر است، رخصتي که دين متين دهد ديگر.
خلق در آنچه مي بايد راه نمي برند، راه به خداي تعالي مي بايد رفت، و تا نروي نرسي، و اگر نرسي الي الابد حسرت بر حسرت بود، آدم صفي صلي الله عليه و آله راه به هزار سال رفت، تو را بدين عمر کوتاه مي بايد رفت، و تو چنين غافل و به اغيار مشغول. (24)
- شناخت هدف زندگي
و هر چيزي را که کمالي داده باشند، که آن نهايت درجه وي بود، وي را براي آن آفريده باشند.
آدمي را آنچه سباع (25) و بهايم (26) را داده اند هست؛ و زيادت از آن وي را کمالي داده اند - و آن عقل است - که بدان خداي را بشناسد، و حکمت و عجايب صنع وي بداند، و بدان خويشتن را از دست شهوت و غضب برهاند. و اين صفت فريشتگان است. و بدين صفات، وي بر بهايم و سباع مستولي است و همه مسخر وي اند با هر چه بر روي زمين است. (27) و اين افعال که از وي اخلاق بد پديدار آيد، وي را معصيت گويند. و آنکه از آن اخلاق نيک پديد آيد، آن را طاعت گويند. و حرکات و سکنات آدمي از اين دو خالي نبود. (28)
- اعتدال
فلاسفه را از اينجا غلط افتاد که پنداشتند صفات غرور و غضب و شهوت و ديگر صفات ذميمه به کلي محو مي بايد کرد [...] خاصيت شريعت و کيمياگري دين آن است که: هر يک از اين صفات را به حد اعتدال باز آورد. چنان که او بر اين صفات غالب باشد و اين صفات او را چون اسب رام باشد. نه چنانکه اين صفات بر وي غالب باشد تا هر کجا ميل نفس باشد او را اسير کند، چون اسب توسن (29) که سر بکشد و بي اختيار خود را و سوار را در چاهي اندازد، يا بر ديواري زند، و هر دو هلاک شوند. (30)
- شناخت هدف خلقت
اين مقدار لابد است که ببايد دانست که آدمي را براي آخرت آفريده اند نه براي دنيا، و هر چه آدمي را از آن نصيب است اندر دنيا براي آن آفريده اند تا زاد وي باشد به آخرت. و گمان نبايد برد که همه چيزها براي وي آفريده اند، تا چون در چيزي که خويشتن را در آن فايده نبيند گويد: اين چرا آفريده اند و در آفرينش آن چه حکمت است؟ تا گويد به مثل: مورچه و مگس را چرا آفريده اند و مارها چرا آفريده اند؟ بايد که بداند که مورچه نيز تعجب مي کند تا تو را براي چه آفريده اند تا به هرزه پاي بر روي وي مي نهي و مي کشي، و تعجب وي همچون تعجب تو است... مقصود آن است که بايد خويشتن را از گزيدگان حضرت الهيت نام نکني، تا همه برخويشتن راست کني که هر چه تو را در آن فايده نباشد گويي اين چرا آفريده اند و در وي خود حکمت نيست. (31)
- بلند همتي و دانستن قدر خود
اي دوست هرگز اين کلمه نشنيده اي که «قيمه المرء علي قدر همته؟» (32) پس بداني که همت تو تا کجاست؛ آنجا که همت توست، خود چه قدر دارد. پس ببين که چون قيمت و درجت در مقابله و ضمن همت است، درجات چگونه متفاوت باشد!... پس چون کار بر قدر همت آيد «تلک الرسل فضلنا بعضهم علي بعض» (33) درست باشد. شيخ ما گفت: «حق تعالي در وقتي که وقت نپذيرد با محبان خود گفت: شما دانيد که من چرا سه تن را از ميان همه بندگان برگزيدم؟» دريغا! چون سايل او بود، مجيب (34) هم او بود. گفت: ابراهيم خليل را به خلت از بهر آن مزين کردم که در ميان ارواح، هيچ روح چنان با سخا و بخشش نديدم که روح ابراهيم را بود. پس چون عطا و سخا حليه (35) و خلق ماست، ما نيز حله (36) خلت در وي پوشانيديم. پس به موسي نگاه کرديم در ميان ارواح. هيچ روح متواضع تر و گردن نهاده تر از روح موسي عليه السلام نديدم؛ پس او را به کلام خود مخصوص کرديم. پس نظر به روح مصطفي کرديم؛ در ميان ارواح، هيچ روح مشتاق تر و محب تر از روح او نديديم؛ پس او را به رؤيت خود برگزيديم، و اختيار کرديم. چه مي شنوي؟ اين همه بيان همت بالا گرفته است بر همه چيزي آن است که هر چه که عالي همت تر، کار او رفيع تر.
- شناخت شرافت انساني
اي عزيز! از اينجاست که اهل الله گفته اند که: مجموع معارف در خود انسان کمون (37) دارد که: «من عرف نفسه فقد عرف ربه». و مي گويند که: «دانش عبارت است از ظهور کمال که در نفس بالقوه است، و دانستن چيزي نيست که نفس دانا را امري که نبوده باشد حاصل شود، بلکه آنچه در او بالقوه است به فعل مي آيد. و چون چنين باشد، پس هيچ عالم چيزي را وراي کمالات نفس خود نمي داند. پس جميع معلومات کمال نفس انساني باشد».
تو به خلقت وراي هر دو جهاني
چه کنم قدر خود نمي داني
تو به قوت خليفه اي به گهر
قوت خويش را به فعل آور
آدمي را ميان عقل و هوا
اختياري است شرح کرمنا (38)
مطلوب از آفرينش انسان اتصاف به صفات، اسماء و افعال حضرت الهيه است که: «تخلفوا بأخلاق الله» (39) اشاره به آن است:
آدمي گنيجينه سر حق است
گر چه در بحر هوس مستغرق است
گنج کونين است ذات آدمي
هست بي پايان صفات آدمي
گر وجود خويش بشناسد تمام
در شناسايي حق يابد نظام
نفس انساني است مرآت (40) جمال
روح انساني است مرآت کمال
گر بود مرآت صاف و پر ضيا
عکس گيرد از جمال کبريا
حق شناسي هست کار آدمي
معرفت باشد شعار آدمي
- شناخت شرافت انساني
و هيچ موجود شريف تر از آن نيست که شرف همه موجودات بدوست، و پادشاه و ملک هر دو عالم است و همه عجايب عالم آثار صنع اوست. پس هيچ معرفت از اين شريف تر و لذيذتر نبود، و هيچ نظاره اي از نظاره حضرت ربوبيت لذيذتر نباشد؛ و مقتضي طبع دل آن است. براي آنکه مقتضي طبع هر چيز خاصيت وي بود، که وي را براي آن آفريده باشند. اگر دلي باشد، بيمار که در وي تقاضاي اين معرفت باطل شده باشد، همچون تني باشد بيمار که در وي تقاضاي غذا باطل شده باشد که گل دوست تر دارد از نان. اگر وي را علاج نکنند تا شهوت طبيعي باز جاي خويش آيد و اين شهوت فاسد از وي بشود، بدبخت اين جهان باشد و هلاک شود. و آن کس که شهوت ديگر چيزها بر دل وي غالب تر از شهوت معرفت حضرت الوهيت شده است، بيمار است: اگر علاج نکنندش، بدبخت آن جهان بود و هلاک شود. (41)
اي عزيز من! به جان و دل شنو و از فرق تا قدم همه سمع گرد که بس عزيز سخني است نصيب تو از قسمت ازل. اين قدر عمر است زياده نخواهد شد، و چون فراگذرد رجعتي نتواند بود. اکنون تو مخيري، به هر چه خواهي صرف کن.
اي عزيز من! چنان که در درون آدمي چيزي است که زنده به نان و آب بود، و چيزي است که هم زنده به ذکر خداي - تعالي - بود، آرت مي دربايد. و همين حقيقت بود که به داود - علي نبينا و عليه السلام - گفت: «چاره ي بي چارگي تو منم، تو را از چه چيزي گزير است الا از من» اي عزيز من! مرگ چون بيايد، تو را با خود هيچ چيزي نياورد، و به تو هيچ ندهد، از تو خواهد و از تو ستاند. هر جان که در روزگار دراز به جمال ذکر منور شده باشد و از آفات علايق مخلص (42) شده بود، چون طبل باز «ارجعي» فرو کوبند، و به دست ملک الموت در قفس برکشند، او مرغ شده است. پر و بال بزند و به افق غيب فرو شود و خلاص از زندان و قفس غنيمت شمرد. اما هر جان که او اسير شهوات و بسته ي آمال و اماني و بنده ي حب الدنيا بود، او خر لنگاست نه مرغ پرواز. و بدان که چهار ديوار اصطبل بهينه افتد، او نه مرغ شود و نه پر يابد. (43)
- بي اعتنايي به دنيا
جامع تر چيزي يافت آخرت را، ناخواست مرتبت دنيا است. و نشاني ناخواست مرتبت دنيا آن است که: چون سبک دارندش، نيازارد. هر که خواهد که نه دنيا بودش نه عقبي، گو فزوني دنيا طلب کن. و هر که خواهد که ني با خالق بود و ني با خلق، گو مهتري طلب کن. خداوند عزوجل رياست آن را دهد که از وي گريزان تر بود. و آن کس زود هلاک شود، که به وي آويزان تر بود. رياست مر بهتر خلق را آيد و ليکن طالب رياست از بدتر خلق آيد. (44)
- دانستن قابليت اصلي انسان و خود را به آن کمال رساندن
چون شرف و عز و بزرگي گوهر دل آدمي از اين جمله بدانستي، بدان که اين گوهر عزيز را به تو داده اند، و آن گاه وي را بر تو پوشيده اند: چون طلب وي نکني و وي را ضايع بکني و از وي غافل باشي، غبني (45) و خسراني عظيم بود. جهد آن کن که دل خود را باز جويي و از ميان مشغله دنيا بيرون آري، و وي را به کمال خويش برساني، که شرف و عز وي در آن جهان پيدا خواهد آمد.
- اظهار ذلت در برابر خداوند
گويند: تواضع در تمام بندگان نيکوست و در ثروتمندان نيکوتر و تکبر در تمام مردم زشت است و در فقيران زشت تر.
گويند: عزتي نيست جز براي کسي که در برابر خداوند اظهار ذلت کند و بلندي درجه نيست مگر براي کسي که در برابر خدا تواضع کند، و اماني نيست مگر براي کسي که از خدا بترسد و بهره اي نيست جز براي کسي که نفس خود را به خداي بفروشد. (46)
- به غير خدا توجه نکردن
و شايد که موافقت کردن با حق آن باشد که سر خويش جز به وي مشغول نگرداند. هر چيز که سر او به آن مشغول گردد از آن بگريزد و با وي آرام نگيرد، و چون به خداوند نگرد از او در نگذرد. و جمله اين سخن آن است که: مقصود عارفان از معرفت، حق است و هر که را چيزي مقصود باشد، چون با غير آن چيز بايستد، به مقصود نرسد؛ و اگر مقصود را بيابد و درگذرد، در دعوي کذاب باشد ... .
و اما آنکه گفت: «جز با وقت خويش قرين نباشد» يعني: او را با خداوند خويش وقتي باشد که از آن وقت خويش هرگز جدا نگردد. به ظاهر به خدمت و به باطن مشاهدت؛ که جز به حق به خدمت ظاهر نيرزد، و جز حق به مشاهدت به باطن نيرزد. از بهر آنکه همه خلق از جهت خلقت يکديگر را مثل و جنسند. اگر شايد که يکي مثل ديگري را خادم گردد و آن ديگر مخدوم اين گردد، هم به اين معني شايد که مخدوم خادم گردد و خادم مخدوم. و اين تناقض و تضاد باشد. و از اين نيکوتر هست و آن آن است که هر چه جز آدمي است خادم آدمي است، چنان که خدا گفت: «و سخر لکم ما في السموات و ما في الارض» (47) و محال باشد که مخدوم خويشتن را خادم و خادم خويشتن را مخدوم کند. حکم خدمت ظاهر اين است که ياد کرديم. و محل خدمت کمتر از مشاهدت است. چون خدمت ظاهر جز حق را نمي شايد، مشاهدت باطن جز حق را کي شايد؟! (48)
- تواضع توانگران بر درويشان
«فتح موصلي» (49) گفت که به خواب ديدم شاه مردان را. گفتم: «مرا پندي ده». گفت: «هيچ چيز نديدم نيکوتر از تواضع توانگران بر درويشان [و] اميد ثواب خداي عزوجل، و ازين نيکوتر کبر درويش ديدم بر توانگر از استواري او به خداي عزوجل». (50)
- دانستن آداب ارتباط با صاحب منصبان
بدان که علما را و غير علما را سلاطين سه حالت است: يکي آنکه: به نزديک ايشان نشوند، و نه ايشان به نزديک وي آيند؛ و سلامت دين در اين باشد.
حالت دوم آنکه: به نزديک سلطان شوند و بر ايشان سلام کنند؛ و اين در شريعت مذموم است عظيم، مگر که ضرورتي باشد ... .
حالت سوم آن است که: به نزديک سلاطين نشود، وليکن سلاطين به نزديک وي آيند. و شرط اين آن است که چون سلام کنند، جواب دهد، و اگر اکرام کند و بر پاي خيزد روا بود که آمدن وي اکرام علم است و بدين نيکويي، مستحق اکرام است. چنان که بر ظلم مستحق اهانت است. اما اگر برنخيزد و حقارت دنيا فرانمايد، اولي تر آن باشد. مگر ترسد که وي را برنجانند تا حشمت سلطان در ميان رعيت باطل نشود.(51)
«بقراط» (52) حکيم بزرگ بوده است، و از جمله محققان و موحدان، پيوسته طريق رياضت سپردي، در همه احوال پلاس پوشيده است، و قوت خود در شبانه روزي به هفتاد درم سنگ باز آورده است، هرگز موافقت و متابعت غضب نکرده، و شفقت بر خويش نبرده. پادشاهي که در وقت او بود به وي نامه اي نوشت و ياد کرد که کم مي خوري و پلاس مي پوشي و سخن اندک مي گويي و هرگز نزديک ما نيايي. جواب نوشت که: حديث پلاس، بدان که مقصود از جامه پوشش عورت است، و مرا به پلاس همان حاصل است که وي را به جامه اطلس. اما حديث اندک خوردن، بدان که ما را طعام از بهار آن بايد که تا زنده مانيم، نه زندگي از بهر طعام خوردن بايد. و حديث کم گفتن، سبب آن است که حق - سبحانه و تعالي - ما را يک زبان و دو گوش داده است. يعني دو سخن بشنويد، و يکي بگوييد. اين گفتن من بيش از آن است که من مي شنوم. اما حديث ناآمدن پيش تو، بدان که همت من نگذارد که پيش بنده بنده ي خود آيم، که من شهوت و غضب را در تحت حکم خود آورده ام ، و هر دو بنده ي منند، و تو بنده هر دويي، من به درگاه تو چگونه آيم؟ ملازم درگاهي باشم که پادشاهان محتاج آن درگاه باشند، در استغنا (53) از امثال خود مستغني ام. (54)
- بزرگ منشي مستمندان
و فرمود: «چه نيکوست فروتني توانگران برابر مستمندان براي به دست آوردن آنچه نزد خداست و نيکوتر از آن بزرگ منشي مستمندان به اعتماد بر خدا برابر اغنياست». (55)
- تکبر فقران بر ثروتمندان
«ابوالفتح بن شخرف» گويد: «علي بن ابي طالب عليه السلام را در خواب ديدم و به او عرض کردم: اي ابوالحسن! مرا پند بده، فرمود: تواضع ثروتمندان در مجالس فقيران به اميد ثواب الهي چه نيکوست و نيکوتر از آن، تکبر فقيران بر ثروتمندان به خاطر اعتمادشان به خداست». (56)
- تکبر در برابر متکبر
پيغمبر عليه السلام گفت: «چون متواضعان را ببينيد، تواضع کنيد ايشان را، و چون متکبران را ببينيد برايشان تکبر کنيد» و گفتند: «تواضع در همه کس نيکوست (و) اندر توانگر نيکوتر، و کبر اندر همه زشت است و اندر درويشان زشت تر مگر که با توانگران کبر کنند». (57)
بر متکبر تکبر کردن به سه جاي [روا] بود: يکي چون آشکارا گناه کند، بي حشمت (58) نهي منکر کردن. و ديگر چون به خواسته کبر کند، به وقت حاجت از وي چيزي ناپذيرفتن. و سديگر چون به عز کبر کند، به وقت محنت از وي فرياد ناخواستن. (59)
اي تواضع برده پيش ابلهان
وي تکبر برده تو پيش شهان
آن تکبر بر خسان خوبست و چست (60)
هين مرو معکوس، عکسش بند تست
- به بزرگواري زيستن
کرامت از الله تعالي، جل جلاله، بر مراتب است از حد عد (61) بيرون. اما قوانين آن سه اند: يکي کرامت هدايت و اجتباء (62) ... ديگر کرامت کفايت، سيم کرامت تقريب است، ... کرامت هدايت را سه نشان است: استقامت احوال در اسلام، و متابعت سنت در اخلاق و خدمت، و صدق يقين در قسمت.
و کرامت کفايت را سه نشان است: رزق روز به روز و بي حيلت و خصومت، و عافيت بي حيلت و يار، و خوي خوش بي مداهنت (63) و تذلل. (64)
کرامت تقريب را سه نشان است: سبکباري خدمت و وفاق (65) استقبال و مفاوضه (66) خير و مستجابي دعا. (67).
پي نوشت ها:
1- استحقار: خوار شمردن.
2- يسار: توانگر.
3- صغار: خوار شدن.
4- زلت: لغزش.
5- تحفة الاخوان، ص 246.
6- صلابت: استواري.
7- جامع السعاده، ص 320.
8- نصيحة الملوک، ص 197.
9- نامه هاي عين القضات همداني، ج 1، ص 212.
10- شرح تعرف، ج 3، ص 1072.
11- ابويزيد بسطامي: از عرفاي مشهور قرن سوم هجري.
12- صفوت: دوستي.
13- خلت: دوستي.
14- سراج الصالحين، ص 93.
15- مهابت: شکوه.
16- مرتع الصالحين، ص 161. «هنگامي که خداوند در قلب انسان بزرگ شود، مردم در چشم او کوچک مي شوند».
17- جناح: بال.
18- ينبوع الاسرار، ص 178.
19- اخلاق محتشمي، ص 289.
20- همان، ص 290.
21- سوره منافقون، آيه 8؛ «و عزت از آن خدا و پيامبر و مؤمنان است».
22- لطائف الطوائف، ص 37.
23- راه روشن، ص 317.
24- مجموعه آثار فارسي احمد غزالي؛ پند نامه، ص 257.
25- سباع: حيوانات وحشي.
26- بهايم: چهارپايان.
27- کيمياي سعادت، ج 1، صص 25-26.
28- همان، ج 1، صص 22-25.
29- توسن: سرکش.
30- مرصاد العباد، ص 182.
31- کيمياي سعادت، ج 2، صص 365-363.
32- «ارزش هر کس به اندازه ي همت اوست».
33- سوره بقره، آيه 253 «و برخي از پيامبران را بر بعضي ديگر برتري داريم».
34- مجيب: جواب دهنده.
35- حليه: زيبايي.
36- حله: لباس.
37- کمون: پنهان.
38- بحر المعارف، ج2.
39- «به اخلاق خداوندي، مختلق شويد».
40- مرآت: آيينه.
41- کيمياي سعادت، ج 1، صص 39-40.
42- مخلص: خلاص.
43- مجموعه آثار فارسي احمد غزالي؛ پندنامه، ص 257.
44- مرتع الصالحين، ص 167.
45- غبني: خسارت.
46- راه روشن، ص 322.
47- سوره لقمان، آيه ي 20؛ «و خداوند آنچه را که در آسمان و در زمين است مسخر شما ساخته».
48- شرح تعرف، ج 3، صص 1192-1193.
49- فتح موصلي: از متقدمان و بزرگان شامخ موصل در قرن سوم هجري.
50- گزيده در اخلاق و تصوف، ص 251.
51- کيمياي سعادت، ج 1، صص 384-381.
52- بقراط: فيلسوف يوناني.
53- استغنا: بي نيازي.
54- مناقب الصوفيه، صص 40-39.
55- نهج البلاغه، حکمت 406، ص 343.
56- راه روشن، ص 321.
57- گزيده در اخلاق و تصوف، ص 251.
58- حشمت: شرم، حيا.
59- مرتع الصالحين، ص 167.
60- چست: زيبا.
61- عد: شمار.
62- اجتبا: برگزيده شدن.
63- مداهنت: فريب، خدعه.
64- تذلل: خواري.
65- وفاق: همکاري.
66- مفاوضه: همياري، شريک بودن.
67- صد ميدان، ص 90.
/خ