کسی بیشتر از توانش وظیفه ندارد. (سورهی بقره، آیهی233)
آقا رجب، دستفروش بود. هر روز صبح جعبهی چوبیاش را که پر از فرفرههای رنگارنگ بود روی دست میگرفت و از خانه بیرون میآمد. کوچههای بزرگ و کوچک را یکییکی میپیمود و کنار فروشگاه مواد غذایی لادن، جعبهاش را روی زمین میگذاشت. روی پلّههای فروشگاه مینشست و کارش را شروع میکرد: «فرفره آی فرفره! فرفره یادت نَره!»
هر روز صبح که میخواست از خانه بیرون بزند، صدقه میداد: «صد تومان، دویست تومان، پانصد تومان، هزار تومان.»
ولی با این حال، همیشه از دست خودش ناراحت بود و همین که توی کوچه راه میافتاد با خودش میگفت: «این پولها به چه درد میخورد؟! آخر این هم شد صدقه؟ کار من یک جور شوخی است!»
هر روز توی کوچههای دور و بر محلّهیشان، دختران دانشآموز را میدید که از جاهای دور و نزدیک با لباسهای یکدستِ فیروزهای به طرف «دبستان دانش» میآیند.
روبهروی دبستان که میرسید نگاهش به تابلوی «دبستان دانش» میافتاد. نوشتهی زیرش را میخواند: « این مدرسه به همّت آقای احمد شادمانی در سال 1390 ساخته شد» و با خودش میگفت: «کارِ خیر به این میگویند نه کار من! احمد آقا یک دبستان ساخته و پانصد دانشآموز در آن درس میخوانند و پس فردا دکتر و معلّم و استاد دانشگاه و مهندس میشوند، آن وقت من چی؟ کلّ هنرم این است که پانصد تومان صدقه دادهام! پول شش تا شکلات! »
* * * * * *
آقا رجب توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود. دختر کوچکی نزدیکی او بغل مادرش نشسته بود. دخترک یکسره گریه میکرد و بهانه میگرفت. آقا رجب فرفرهی سبزی را از جعبه بیرون کشید و به دخترک داد. چشمهای دخترک درخشید. وای چه قشنگه!
آقا رجب لبخند زد و به صندلی تکیه داد. پیرمردی که کنارش نشسته بود، دست روی شانهاش گذاشت و گفت: «چه کار خوبی کردی! خدا یاریات کند.»
آقا رجب گفت: «پدرجان! کاری نکردم. بخشیدن ِفرفرهی هزار تومانی که چیزی نیست!»
پیرمرد گفت: «این جوری فکر نکن! همین کار کوچک شما نزد خدا خیلی بزرگ است. یکی با ساختن دبستان کودکان را شاد میکند یکی با فرفره! خدا به توانِ آدمها نگاه میکند نه به پولشان!»
منبع: مجله باران