توهین رضا شاه به یکی از وزراء
امروز اوقاتم خیلی تلخ است . از صبح تا حالا هیچکس را نپذیرفتهام. حتی معاون و مدیر کلها را هم گفتهام به اطاقم راه ندهند. خیلی عصبانی هستم می ترسم نسبت به آنها هم عصبانی شده و بدگوئی کنم. سه ساعت است تنها در اطاقم نشسته پیشخدمت هم اجازه ورود ندارد مگر اینکه احضارش کنم یا راه می روم یا می نشینم آرنجم را روی میز می گذارم و سرم را میان دو دستم گرفته فکر می کنم. در این سه ساعت 14 فنجان قهوه خوردهام ولی هنوز تخدیر نشده حال عصبانی را دارم!
من در دورهی خدمتم از هیچکس کج خلقی ندیده و تندی نشنیدهام. چه رسد به این که عبارات رکیک بشنوم. به همین دلیل سخت به زحمت و مشقت افتادهام زیرا صبح طرف بی مهری اعلیحضرت واقع شده و مرا «مرتیکه»خطاب کرده بود.
امروز صبح که شرفیاب شدم چند فقره موضوعات مختلف مطرح مذاکره بین اعلیحضرت و من و دو نفر از هم قطارهایم واقع گردید. در پایان مذاکرات، شاه موضوعی را از من سؤال کرد و چگونگی خاتمهی امر را پرسید. من حقایق امر را اظهار داشته و پایان امر را که چگونه خاتمه یافت به عرض رسانیدم.
شاه با کمال سکوت تمام را گوش داده بعد گفت: «مرتیکه تو هم که چیزی نمی فهمی، برو گم شو!» من قصد داشتم اظهار نظر کرده و از خود دفاعی نمایم. به خاطرم آمد که یکی از وزرای هم قطار من در تاریخی طرف خطاب «مرتیکه» واقع شده و جواب داده بود که «وقتی من با این همه جان کندن «مرتیکه» خطاب شوم سایر اعضاء من که ناظر زحمات شبانهروزی من هستند این نوع قدردانی را ببینند از کار دلسرد خواهند شد و کاری از پیش نخواهد برد!» همین دفاع او سبب شد که زیر لگد اعلیحضرت افتاده و به عواقب بدی دچار شود.
این فکر که به خاطرم آمد از اظهار هر حرفی مانع گردید. سری به علامت احترام فرود آورده بیرون آمدم و بدون آنکه منتظر سایر هم قطارها بشوم اتومبیل را سوار شده به وزارتخانه آمدم و تاکنون چند فقره استعفا نوشته و پاره کردهام بالاخره نمی دانم چه بایدم کرد.
وزیر عدلیه، یکی از هم قطارهای من که خیلی با هم دوست هستیم در این موقع تلفنی به من کرد و گفت قضایائی شنیدهام چون در تلفن نمی شود صحبت کرد، بیا اینجا با هم صحبت کنیم. گوشی را گذاشته سوار اتومبیل شده و نزد او رفتم. بین راه فکر کردم که چرا به جای 3 ساعت رنج و مشقت خود اول پیش او نرفته بودم تا به وسیله درد دل رفع آلام خود را بنمایم؟
وارد وزارت عدلیه شده و یکسره به اطاق وزیر رفتم. اطاق خلوت بود پیشخدمت دستور داد کسی نیاید و نشستیم، من شرح حال خود را گفتم و چارهجوئی خواستم و آخرین مینوت استعفائی که نوشته بودم جلویش گذاشتم.
مینوت این بود که «چاکر چند ماهی است که به وزارت دارائی گماشته شده و آنچه در قدرت خویش داشتم به بندگان اعلیحضرت همایونی و کشور خدمت کردهام. اکنون قوای بدنی چاکر تحلیل رفته و به استراحت احتیاج دارم. استدعا از پیشگاه مبارک دارم چاکر را ازخدمت معاف فرمائید.» این مینوت استعفا که گفتم آخرین مینوت است برای این است که مینوت های اولیهام خیلی تند و خشن و تعرضآمیز بود که آنقدر از آن کسر کردم تا به این صورت درآمده است.
وزیر عدلیه گفت مگر شاه بچه است و نمی فهمد که این استفعا تعرض است به شاه می نویسی من خدمت کردهام تو چه داخل آدم که خدمتی کرده باشی، مگر نمی خواهی بدانی «این همه آوازها از شه بود؟....»
_گفتم: « حالا چه کنم»؟
-گفت: «هیچ، برو سر کارت و به کارهایت رسیدگی کن مرتیکه را یک قربان صدقه فرض کن و بالاتر از این را هم انتظار داشته باش و بدان که این عبارت و عبارات دیگر که بعدها خواهی شنید اظهار محبت است.»
-گفتم: «یعنی می فرمایید این قرمساق اولی است که می خواهند گوشم را پرکنند؟»
_گفت: «بله، همان قرمساقی است که با دولت مبارک فرمودند!»
-گفتم: «برای من خیلی مشکل است این عبارات را شنیده و برخود هموار کنم.
-گفت :«بله، امروز مشکل است. اما کمکم عادت می کنی. به هر حال فعلاً برو سر کارت من هم در اطراف تحقیقاتی می کنم البته اگر کلمه مرتیکه همانطور که من حدس می زنم مقدمات مهر بیشتری باشد به تو اطلاع می دهم و اگر از روی بی مهری بود باز هم خبر می دهم که استعفا بدهی و چگونگی استعفا را هم خواهم آموخت.»
وزیر عدلیه پس از چند روز دیگر به من گفت:« «مرتیکه» مقدمه مهر و محبت و آزمایش ظرفیت تو بود و خوب شد به دادت رسیدم و الا اکنون باید از طرف کسالت احوالت را در محبس بپرسم؟
امروز واقعه غریبی در هیئت وزراء اتفاق افتاد وزراء همه می دانستند که چند روز است شاه نسبت به وزیر دارائی غضبناک است و پی بهانه می گردد که او را سخت گوشمالی دهد. خود وزیر دارائی هم این موضوع را ملتفت شده و سخت هراسناک است.»
عیب عمده کار وزراء و متصدیان دستگاه پهلوی این است که بیچارهها نمی دانند چرا مورد غضب واقع شده و به چه دلیل مورد لطف و مرحمت واقع می شوند حقیقتاً با این وضع کار کردن و دلگرم بودن خیلی مشکل است. زیرا کمتر وقتی یکی از وزراء خنده و تبسم شاه را دید و همیشه منتهای دلخوشی هر یک آن است که اعلیحضرت در موقع ملاقات اوقاتشان تلخ نشده اظهار نارضایتی نفرمودهاند و همین که وزیری با شاه با بدن سوزان و قلب مرتعش روبرو شد و فحش و کتک و اقلاً بدگوئی و نارضایتی نشنید برای او منتهای افتخار و خوشحالی است. با این وصف معلوم است چیزی که چرخ امورکشور را می چرخانه فقط ترس و وحشت است و به همین جهت در جائی که وحشت و ترس در میان نیست یا کارها طوری است که شاه مطلع از آن نمی شود هیچ کس کار نمی کند و بلکه همه در خرابکاری اصرار دارند.
خود شاه نیز از این موضوع مطلع است و به این جهت است که همیشه سعی می کند با مجازات وزراء به قیمت آبرو و حیثیات و حال کشور کار از آنها بکشد و اگر آبرو و حیثیت در نزد آنها ارزش نداشت و به فحش دادن کار پیش نرفت با کتک و حبس موجب ارعاب آنها گردد و این است که همیشه کارها در چنین حکومتی فلج است یعنی کارها تمام به صورتسازی است و آنچه به نظر شاه می رسد تمام با ظاهر آرایش کرده و ظریف و قشنگ می باشد ولی در زیر قشر بالا که از چشم شاه دور است به قدری کثافت پر است که از بوی گندش همه پرهیز می کنند.
تمام وزراء هم این وضع را می دانند ولی چون اخلاق شاه این طور است طبعاً جرأت نمی کنند به او صمیمانه حقایق را بگویند.
***
امروز صبح که شرفیاب شدم چند فقره موضوعات مختلف مطرح مذاکره بین اعلیحضرت و من و دو نفر از هم قطارهایم واقع گردید. در پایان مذاکرات، شاه موضوعی را از من سؤال کرد و چگونگی خاتمهی امر را پرسید. من حقایق امر را اظهار داشته و پایان امر را که چگونه خاتمه یافت به عرض رسانیدم.
شاه با کمال سکوت تمام را گوش داده بعد گفت: «مرتیکه تو هم که چیزی نمی فهمی، برو گم شو!» من قصد داشتم اظهار نظر کرده و از خود دفاعی نمایم. به خاطرم آمد که یکی از وزرای هم قطار من در تاریخی طرف خطاب «مرتیکه» واقع شده و جواب داده بود که «وقتی من با این همه جان کندن «مرتیکه» خطاب شوم سایر اعضاء من که ناظر زحمات شبانهروزی من هستند این نوع قدردانی را ببینند از کار دلسرد خواهند شد و کاری از پیش نخواهد برد!» همین دفاع او سبب شد که زیر لگد اعلیحضرت افتاده و به عواقب بدی دچار شود.
این فکر که به خاطرم آمد از اظهار هر حرفی مانع گردید. سری به علامت احترام فرود آورده بیرون آمدم و بدون آنکه منتظر سایر هم قطارها بشوم اتومبیل را سوار شده به وزارتخانه آمدم و تاکنون چند فقره استعفا نوشته و پاره کردهام بالاخره نمی دانم چه بایدم کرد.
وزیر عدلیه، یکی از هم قطارهای من که خیلی با هم دوست هستیم در این موقع تلفنی به من کرد و گفت قضایائی شنیدهام چون در تلفن نمی شود صحبت کرد، بیا اینجا با هم صحبت کنیم. گوشی را گذاشته سوار اتومبیل شده و نزد او رفتم. بین راه فکر کردم که چرا به جای 3 ساعت رنج و مشقت خود اول پیش او نرفته بودم تا به وسیله درد دل رفع آلام خود را بنمایم؟
وارد وزارت عدلیه شده و یکسره به اطاق وزیر رفتم. اطاق خلوت بود پیشخدمت دستور داد کسی نیاید و نشستیم، من شرح حال خود را گفتم و چارهجوئی خواستم و آخرین مینوت استعفائی که نوشته بودم جلویش گذاشتم.
مینوت این بود که «چاکر چند ماهی است که به وزارت دارائی گماشته شده و آنچه در قدرت خویش داشتم به بندگان اعلیحضرت همایونی و کشور خدمت کردهام. اکنون قوای بدنی چاکر تحلیل رفته و به استراحت احتیاج دارم. استدعا از پیشگاه مبارک دارم چاکر را ازخدمت معاف فرمائید.» این مینوت استعفا که گفتم آخرین مینوت است برای این است که مینوت های اولیهام خیلی تند و خشن و تعرضآمیز بود که آنقدر از آن کسر کردم تا به این صورت درآمده است.
وزیر عدلیه گفت مگر شاه بچه است و نمی فهمد که این استفعا تعرض است به شاه می نویسی من خدمت کردهام تو چه داخل آدم که خدمتی کرده باشی، مگر نمی خواهی بدانی «این همه آوازها از شه بود؟....»
_گفتم: « حالا چه کنم»؟
-گفت: «هیچ، برو سر کارت و به کارهایت رسیدگی کن مرتیکه را یک قربان صدقه فرض کن و بالاتر از این را هم انتظار داشته باش و بدان که این عبارت و عبارات دیگر که بعدها خواهی شنید اظهار محبت است.»
-گفتم: «یعنی می فرمایید این قرمساق اولی است که می خواهند گوشم را پرکنند؟»
_گفت: «بله، همان قرمساقی است که با دولت مبارک فرمودند!»
-گفتم: «برای من خیلی مشکل است این عبارات را شنیده و برخود هموار کنم.
-گفت :«بله، امروز مشکل است. اما کمکم عادت می کنی. به هر حال فعلاً برو سر کارت من هم در اطراف تحقیقاتی می کنم البته اگر کلمه مرتیکه همانطور که من حدس می زنم مقدمات مهر بیشتری باشد به تو اطلاع می دهم و اگر از روی بی مهری بود باز هم خبر می دهم که استعفا بدهی و چگونگی استعفا را هم خواهم آموخت.»
وزیر عدلیه پس از چند روز دیگر به من گفت:« «مرتیکه» مقدمه مهر و محبت و آزمایش ظرفیت تو بود و خوب شد به دادت رسیدم و الا اکنون باید از طرف کسالت احوالت را در محبس بپرسم؟
امروز واقعه غریبی در هیئت وزراء اتفاق افتاد وزراء همه می دانستند که چند روز است شاه نسبت به وزیر دارائی غضبناک است و پی بهانه می گردد که او را سخت گوشمالی دهد. خود وزیر دارائی هم این موضوع را ملتفت شده و سخت هراسناک است.»
عیب عمده کار وزراء و متصدیان دستگاه پهلوی این است که بیچارهها نمی دانند چرا مورد غضب واقع شده و به چه دلیل مورد لطف و مرحمت واقع می شوند حقیقتاً با این وضع کار کردن و دلگرم بودن خیلی مشکل است. زیرا کمتر وقتی یکی از وزراء خنده و تبسم شاه را دید و همیشه منتهای دلخوشی هر یک آن است که اعلیحضرت در موقع ملاقات اوقاتشان تلخ نشده اظهار نارضایتی نفرمودهاند و همین که وزیری با شاه با بدن سوزان و قلب مرتعش روبرو شد و فحش و کتک و اقلاً بدگوئی و نارضایتی نشنید برای او منتهای افتخار و خوشحالی است. با این وصف معلوم است چیزی که چرخ امورکشور را می چرخانه فقط ترس و وحشت است و به همین جهت در جائی که وحشت و ترس در میان نیست یا کارها طوری است که شاه مطلع از آن نمی شود هیچ کس کار نمی کند و بلکه همه در خرابکاری اصرار دارند.
خود شاه نیز از این موضوع مطلع است و به این جهت است که همیشه سعی می کند با مجازات وزراء به قیمت آبرو و حیثیات و حال کشور کار از آنها بکشد و اگر آبرو و حیثیت در نزد آنها ارزش نداشت و به فحش دادن کار پیش نرفت با کتک و حبس موجب ارعاب آنها گردد و این است که همیشه کارها در چنین حکومتی فلج است یعنی کارها تمام به صورتسازی است و آنچه به نظر شاه می رسد تمام با ظاهر آرایش کرده و ظریف و قشنگ می باشد ولی در زیر قشر بالا که از چشم شاه دور است به قدری کثافت پر است که از بوی گندش همه پرهیز می کنند.
تمام وزراء هم این وضع را می دانند ولی چون اخلاق شاه این طور است طبعاً جرأت نمی کنند به او صمیمانه حقایق را بگویند.
***
دعوای شاه با وزیر دارائی
امروز وقتی جلسه هیئت وزراء در حضور شاه منعقد شد، اعلیحضرت از ابتدای ورود عصبانی بود، به تدریج عادت وزراء این شده بود که وقتی شاه در جلسه می آید اول به قیافه او دقت می کردند که ببینند آثار گرفتگی در وی هست یا نه و امروز اولین دفعه که نگاه هر یک از وزراء به چشمان شاه افتاد آثار غضب از او هویدا بود و بدین جهت دست و پاها را جمع کرده و منتظر ظهور یک حادثه جدیدی شدند.
حسب المعمول وزراء به تمام قد تا نزدیک زمین تعظیم کرده و سپس شاه نشست و اجازه جلوس فرمودند شاه پرسید. امروز راجع به چه مطلبی باید گفتگو بشود. نخستوزیر یادداشت کارها و پروندههائی را که باید به عرض رساند تقدیم کرد.
شاه بدون مقدمه گفت: «مردهشوی کار کردن همه شما را ببرد فقط پرونده به من تحویل می دهند.»
از این بیان همه وزراء غرق وحشت شده و سکوت محض در فضا حکم فرما بود. منتظر کلام شاه بودیم که ناگهان رو کرد به وزیر دارائی و گفت: «تو برای من دیکتاتور شدی آقا؟»
وزیر دارائی بیچاره در حالیکه مثل بید می لرزید و رنگش مثل گچ شده بود عرض کرد: «چه گناهی کردهام؟»
شاه مهلت نداد که کلامش تمام شود با صدائیی بلند فریاد زد: «پدر سوخته کیی به تو اجازه داد که هفت میلیون و نیم برای سدسازی از کیسه دولت بدهی؟»
وزیر دارائی عرض کرد: «بر حسب امر مبارک حواله آن را امضاء کردم و تقصیری متوجه چاکر نیست.»
نعره شاه بیشتر بلند شد و در حالی که دستش را دراز کرد که با سیلی به صورت وزیر دارائی بزند گفت : «احمق خفه شو خیال می کنی از حقهبازی و پدرسوختگی هایت خبر ندارم؟»
وزیر دارائی که از ترس نمی توانست نفس بکشد صورتش را عقب کشید که سیلیی نخورد و چند قدم هم عقب رفت و دستش را بی اختیار جلوی صورتش گرفت. شاه که بیشتر عصبانی شد، زیرسیگاری بلور را از روی میز برداشت و به طرف او پرتاب کرد وزیر دارائیی بدبخت باز دست جلو صورت گرفت و زیرسیگاری به گوشه صورت او خورده و رد شد و پشت سرش به دیوار خورد و قطعه قطعه شد.
ولوله عجیبی در میان وزراء افتاد ولی کی می توانست تکان بخورد. شاه دوباره روی صندلی نشست و تمام وزرا برخاسته ایستاده بودند. شاه یک پارچه آتش مشتعل بود و دائماً فحش می داد و ناسزا می گفت. دوباره رو به وزیر دارائی کرد و گفت: «بیا جلو پدرسگ، تو هم خیانت بلد شدی؟ تو هم خراب از آب درآمدی؟ بگو! توضیح بده که کجا من به تو گفتم این پول را بپردازی؟ »
وزیر دارائی با آنکه خطر بزرگی متوجهش بود حقیقتاً شجاعت نشان داد، چارهای هم نداشت، اگر این شهامت را از خود نشان نمی داد ممکن بود در قعر محبس جا گرفته و دچار مرض سکته معمولی شده به سر دار اسعد و تیمورتاش ملحق شود.
حقیقتاً شهامت و شجاعتی که در آن روز در حضور شاه از وزیر دارائی دیده شد تمام وزراء را متحیر ساخت. پس از اینکه زیرسیگاری بلور را شاه با آن عصبانیت و غضب به طرف صورت وزیر دارائی پرتاب کرد، تمام وزراء تصور می کردند که پشت سر این عمل مرگ حتمی و بلای غیرقابل اجتناب برای وزیر دارائی بیچاره نازل خواهد شد. همه رنگ ها پریده و مثل گچ دیوار ایستاده؛ قلبها تمام مضطرب و به طوری می زد که از نزدیک اگر کسی گوش می داد صدای ضربان آنها شنیده میشد. اگر آن زیر سیگاری با آن شدت به مغز وزیر دارائی اصابت کرده بود جمجمه آن بیچاره خورد می شد و به طوری خود او بی اختیار شده بود که نفهمید کنار ابرویش مجروح و خونآلود و خون به صورتش جاری شده است.
پس از چند دقیقه سکوت نخستوزیر خواست کلامی بگوید که آتش غضب شاه را خاموش کند ولی شاه که در این موقع نشسته و با اوقات کاملاً تلخ پروندهای را ورق می زد سرش را در حالی که تکان می داد بلند کرد متفکرانه گفت:«عجب پدرسوخته بازی است همهاش دروغ! همهاش دزدی!»
در اثر این کلام نفس نخستوزیر در سینهاش قطع شده و دهانش نیمهباز ماند.
شاه باز رو کرد به وزیر دارائی و گفت: «بیا جواب بده به من باید ثابت کنی که کی به تو گفت حواله این هفت میلیون و نیم را امضاء کنی و الا نابودت خواهم کردم!»
وزیر دارائی که مثل موش آب کشیده ایستاده بود در حالیکه نفسنفس می زد گفت: « قربان تقصیر ندارم! جز خدمت کار دیگری نکردهام و جز فداکاری در راه اعلیحضرت همایونی و اطاعت اوامر ملوکانه وظیفهای انجام ندادهام حالا هم دلائلی در دست دارم که بر حسب تمایل اعلیحضرت این حواله را امضا کردهام ولی میل دارم بی تقصیریم پس از آن که بی گناه اعدام شدم ثابت شود. استدعا دارم تصمیمی که برای اعدام چاکر دارید، به تأخیرنیاندازید، این زندگانی هزار درجه از مرگ بدتر است.»
شاه که انتظار شنیدن چنین کلامی را از وزیر دارائی آن هم در حضور هیئت وزراء نداشت غرق تعجب شد ولی این کلمات وزیر دارائی چون بیچاره از جانش دست شسته و در آن ساعت نمی فهمید چه می گوید و از روی قلب سوزناکش تراوش می کرد تأثیر خود را در شاه کرد.
رضاشاه دریائی از سوء ظن اطرافش را احاطه کرده و به همه کس با نظر بدبینی نگاه می کرد و درعین حالی که اکثریت رجال و اطرافیان خودش را بی حقیقت و درغگو می دانست و به آنها با منتهای تحقیر نگاه می کرد به دلیل و منطق قانع میشد و میل داشت اگر کسی را به مرگ هم محکوم می کند به او اجازه دهد که هرگونه دلیلی بر بی گناهی خودش دارد بیاورد و اگر قانع نمی شد آن وقت هر مجازاتی میل داشت درباره گناهکار اجرا میکرد.
در این موضوع از روی صورت ظاهر حق به جانب شاه بود، اجازه مخصوص و صریحی برای پرداخت این پول در دست وزیر دارائی نبود ولی او دارای سوابق خوبی بود و خیلی به شاه نزدیک بود.
در دربار تقرب و منزلت داشت و حقیقتاً جانفشانی ها و زحماتی که او برای شاه و کشور متحمل شده بود قیمت داشت ولی وقتی کارها تا این درجه سخت کنترل و ترس از شاه تا این حد در دلها باقی باشد البته این گونه حوادث اشتباهی هم پیش می آید.
شاه سوءظن برده بودکه وزیر دارائی استفاده شخصی در پرداخت این پول داشته است و وقتی وزیر دارائی به طرزی که معلوم بود از جانش گذشته صداقت و خدمات او و بی وفائی و حقناشناسی شاه را بالصراحه گفت حاضر شد که به عرایضش با ملایمت گوش بدهد ولی وزیر دارائی یک زرنگی ماهرانهای در آن ساعت کرد که از آن ساعت خطرناک گریخت و موضوع را به وقت دیگر محول کرد و آن این بود که در جواب شاه عرض کرد:
«چاکر در این ساعت قادر نیستم عرض بکنم و تا فردا مهلت می خواهم که ادله بی گناهی خود را به عرض برسانم که هر طور نظر مبارک تعلق گیرد اطاعت شود.»
شاه هم پذیرفت. ولی گفت:« تا این موضوع روشن نشده در منزلت توقیف باش و جز با اجازه شهربانی نباید بیرون بروی. »
با این پیش آمد اعلیحضرت نشست و شروع به کارهای هیئت شد و به وزراء هم اذن جلوس داد ولی کی می توانست دیگر کار بکند و کدام یک از وزراء فکر و حواس سالم درمغزشان بود. آن جلسه به این طریق گذشت و معلوم شد این دوز و کلک را دو نفر از وزرا با یکی از رؤسای دربار برای وزیر دارائی بیچاره چیده و به آن مرد اینطور فهماندهاند که اعلیحضرت مایل به صدور چنین حوالهای هستند و وزیر دارائی هم اعتماد کرده و بعداً همان موضوع را به عرض شاه رسانیدهاند و وقتی شاه فهمید که او تقصیر واقعی و قصد خیانت نداشته از مجازاتش چشم پوشید اما مجرم اصلی را مجازات نکردو باز به وزیر دارائی بدگمان بود!
حسب المعمول وزراء به تمام قد تا نزدیک زمین تعظیم کرده و سپس شاه نشست و اجازه جلوس فرمودند شاه پرسید. امروز راجع به چه مطلبی باید گفتگو بشود. نخستوزیر یادداشت کارها و پروندههائی را که باید به عرض رساند تقدیم کرد.
شاه بدون مقدمه گفت: «مردهشوی کار کردن همه شما را ببرد فقط پرونده به من تحویل می دهند.»
از این بیان همه وزراء غرق وحشت شده و سکوت محض در فضا حکم فرما بود. منتظر کلام شاه بودیم که ناگهان رو کرد به وزیر دارائی و گفت: «تو برای من دیکتاتور شدی آقا؟»
وزیر دارائی بیچاره در حالیکه مثل بید می لرزید و رنگش مثل گچ شده بود عرض کرد: «چه گناهی کردهام؟»
شاه مهلت نداد که کلامش تمام شود با صدائیی بلند فریاد زد: «پدر سوخته کیی به تو اجازه داد که هفت میلیون و نیم برای سدسازی از کیسه دولت بدهی؟»
وزیر دارائی عرض کرد: «بر حسب امر مبارک حواله آن را امضاء کردم و تقصیری متوجه چاکر نیست.»
نعره شاه بیشتر بلند شد و در حالی که دستش را دراز کرد که با سیلی به صورت وزیر دارائی بزند گفت : «احمق خفه شو خیال می کنی از حقهبازی و پدرسوختگی هایت خبر ندارم؟»
وزیر دارائی که از ترس نمی توانست نفس بکشد صورتش را عقب کشید که سیلیی نخورد و چند قدم هم عقب رفت و دستش را بی اختیار جلوی صورتش گرفت. شاه که بیشتر عصبانی شد، زیرسیگاری بلور را از روی میز برداشت و به طرف او پرتاب کرد وزیر دارائیی بدبخت باز دست جلو صورت گرفت و زیرسیگاری به گوشه صورت او خورده و رد شد و پشت سرش به دیوار خورد و قطعه قطعه شد.
ولوله عجیبی در میان وزراء افتاد ولی کی می توانست تکان بخورد. شاه دوباره روی صندلی نشست و تمام وزرا برخاسته ایستاده بودند. شاه یک پارچه آتش مشتعل بود و دائماً فحش می داد و ناسزا می گفت. دوباره رو به وزیر دارائی کرد و گفت: «بیا جلو پدرسگ، تو هم خیانت بلد شدی؟ تو هم خراب از آب درآمدی؟ بگو! توضیح بده که کجا من به تو گفتم این پول را بپردازی؟ »
وزیر دارائی با آنکه خطر بزرگی متوجهش بود حقیقتاً شجاعت نشان داد، چارهای هم نداشت، اگر این شهامت را از خود نشان نمی داد ممکن بود در قعر محبس جا گرفته و دچار مرض سکته معمولی شده به سر دار اسعد و تیمورتاش ملحق شود.
حقیقتاً شهامت و شجاعتی که در آن روز در حضور شاه از وزیر دارائی دیده شد تمام وزراء را متحیر ساخت. پس از اینکه زیرسیگاری بلور را شاه با آن عصبانیت و غضب به طرف صورت وزیر دارائی پرتاب کرد، تمام وزراء تصور می کردند که پشت سر این عمل مرگ حتمی و بلای غیرقابل اجتناب برای وزیر دارائی بیچاره نازل خواهد شد. همه رنگ ها پریده و مثل گچ دیوار ایستاده؛ قلبها تمام مضطرب و به طوری می زد که از نزدیک اگر کسی گوش می داد صدای ضربان آنها شنیده میشد. اگر آن زیر سیگاری با آن شدت به مغز وزیر دارائی اصابت کرده بود جمجمه آن بیچاره خورد می شد و به طوری خود او بی اختیار شده بود که نفهمید کنار ابرویش مجروح و خونآلود و خون به صورتش جاری شده است.
پس از چند دقیقه سکوت نخستوزیر خواست کلامی بگوید که آتش غضب شاه را خاموش کند ولی شاه که در این موقع نشسته و با اوقات کاملاً تلخ پروندهای را ورق می زد سرش را در حالی که تکان می داد بلند کرد متفکرانه گفت:«عجب پدرسوخته بازی است همهاش دروغ! همهاش دزدی!»
در اثر این کلام نفس نخستوزیر در سینهاش قطع شده و دهانش نیمهباز ماند.
شاه باز رو کرد به وزیر دارائی و گفت: «بیا جواب بده به من باید ثابت کنی که کی به تو گفت حواله این هفت میلیون و نیم را امضاء کنی و الا نابودت خواهم کردم!»
وزیر دارائی که مثل موش آب کشیده ایستاده بود در حالیکه نفسنفس می زد گفت: « قربان تقصیر ندارم! جز خدمت کار دیگری نکردهام و جز فداکاری در راه اعلیحضرت همایونی و اطاعت اوامر ملوکانه وظیفهای انجام ندادهام حالا هم دلائلی در دست دارم که بر حسب تمایل اعلیحضرت این حواله را امضا کردهام ولی میل دارم بی تقصیریم پس از آن که بی گناه اعدام شدم ثابت شود. استدعا دارم تصمیمی که برای اعدام چاکر دارید، به تأخیرنیاندازید، این زندگانی هزار درجه از مرگ بدتر است.»
شاه که انتظار شنیدن چنین کلامی را از وزیر دارائی آن هم در حضور هیئت وزراء نداشت غرق تعجب شد ولی این کلمات وزیر دارائی چون بیچاره از جانش دست شسته و در آن ساعت نمی فهمید چه می گوید و از روی قلب سوزناکش تراوش می کرد تأثیر خود را در شاه کرد.
رضاشاه دریائی از سوء ظن اطرافش را احاطه کرده و به همه کس با نظر بدبینی نگاه می کرد و درعین حالی که اکثریت رجال و اطرافیان خودش را بی حقیقت و درغگو می دانست و به آنها با منتهای تحقیر نگاه می کرد به دلیل و منطق قانع میشد و میل داشت اگر کسی را به مرگ هم محکوم می کند به او اجازه دهد که هرگونه دلیلی بر بی گناهی خودش دارد بیاورد و اگر قانع نمی شد آن وقت هر مجازاتی میل داشت درباره گناهکار اجرا میکرد.
در این موضوع از روی صورت ظاهر حق به جانب شاه بود، اجازه مخصوص و صریحی برای پرداخت این پول در دست وزیر دارائی نبود ولی او دارای سوابق خوبی بود و خیلی به شاه نزدیک بود.
در دربار تقرب و منزلت داشت و حقیقتاً جانفشانی ها و زحماتی که او برای شاه و کشور متحمل شده بود قیمت داشت ولی وقتی کارها تا این درجه سخت کنترل و ترس از شاه تا این حد در دلها باقی باشد البته این گونه حوادث اشتباهی هم پیش می آید.
شاه سوءظن برده بودکه وزیر دارائی استفاده شخصی در پرداخت این پول داشته است و وقتی وزیر دارائی به طرزی که معلوم بود از جانش گذشته صداقت و خدمات او و بی وفائی و حقناشناسی شاه را بالصراحه گفت حاضر شد که به عرایضش با ملایمت گوش بدهد ولی وزیر دارائی یک زرنگی ماهرانهای در آن ساعت کرد که از آن ساعت خطرناک گریخت و موضوع را به وقت دیگر محول کرد و آن این بود که در جواب شاه عرض کرد:
«چاکر در این ساعت قادر نیستم عرض بکنم و تا فردا مهلت می خواهم که ادله بی گناهی خود را به عرض برسانم که هر طور نظر مبارک تعلق گیرد اطاعت شود.»
شاه هم پذیرفت. ولی گفت:« تا این موضوع روشن نشده در منزلت توقیف باش و جز با اجازه شهربانی نباید بیرون بروی. »
با این پیش آمد اعلیحضرت نشست و شروع به کارهای هیئت شد و به وزراء هم اذن جلوس داد ولی کی می توانست دیگر کار بکند و کدام یک از وزراء فکر و حواس سالم درمغزشان بود. آن جلسه به این طریق گذشت و معلوم شد این دوز و کلک را دو نفر از وزرا با یکی از رؤسای دربار برای وزیر دارائی بیچاره چیده و به آن مرد اینطور فهماندهاند که اعلیحضرت مایل به صدور چنین حوالهای هستند و وزیر دارائی هم اعتماد کرده و بعداً همان موضوع را به عرض شاه رسانیدهاند و وقتی شاه فهمید که او تقصیر واقعی و قصد خیانت نداشته از مجازاتش چشم پوشید اما مجرم اصلی را مجازات نکردو باز به وزیر دارائی بدگمان بود!
منبع
«خواندنیها»، شمارههای 2 دی و 9 دی 1323