الگوي مصرف در زندگي شهيدان
نويسنده: محمدرضا فلاح
سفره و سنگر
ميكوشيم در بخش با الگوي مصرف در دوره دفاع مقدس آشنا شويم و در هر بخشي، به يك حوزه خاص بپردازيم.
مواد مصرفي
وقت
هسمر شهيد فياضبخش ميگويد: هميشه لباس يا چيزهايي را كه حضور ايشان چندان ضرورتي نداشت، من برايشان تهيه ميكردم، چون انصافاً وقت نداشتند، ولي در مواردي چون خريد كفش، طبيعتاً بايد خودشان ميآمدند. روزي رفتيم و من كفشي را پسنديدم، بعد ديدم ايشان كفش مشابهي را انتخاب كردند، در حاليكه غالباً سليقه مرا مراعات ميكردند. علّت را كه پرسيدم گفتند: كفشي كه شما انتخاب كرديد، بند داشت. من روزي حداقل هشتبار اين بندها را باز و بسته كنم كه روي همرفته حداقل هشتدقيقه وقت مرا ميگيرد. كفش بدون بند ميپوشم كه از آن هشتدقيقه، براي كار مفيدتري، از جمله مطالعه استفاده كنم.
خاطره بعدي، از شهيد كلاهدوز است. امثال اين شهيد با استفاده حداكثري از وقت خويش توانستند ثمربخش شوند. يكي از همرزمان آن شهيد نقل ميكند: يك روز در شوراي فرماندهي سپاه بوديم. چند كتاب قطور با خود آورد كه درباره مسائل نظامي بود. چند صفحه اي از آنها را ورق زد و رو به ما گفت: «ببينيد، اينها خيلي هم چيزهاي مشكلي نيستند. ما بايد مطالعه را جدّي بگيريم.» تعدادي كتاب درباره مسائل مديريت مالي، مديريت پرسنلي و غيره داشتم. از آن به بعد، كتابهايمان را مبادله ميكرديم. او دو سه روزه كتاب را ميخواند و پس ميآورد و من از اينكه هنوز همه كتاب ايشان را نخوانده بودم، خجل ميشدم.
ميگفت: «اين گروهكها خيلي تشكيلاتي عمل ميكنند. هر كي سريعتر عمل كند، ابتكار عمل با اوست. ما بايد خود را وفق بدهيم با وقت كم.
آخرين خاطره اين بخش، از شهيد كلهر است كه ميتواند براي همه كساني كه كارها را به شوخي ميگيرند، و از فرصتهاي يادگيري استفاده نميكنند و آن را تلف ميكنند، درس باشد. يكي از ياران آن شهيد تعريف ميكند: كلاسي درباره تخريب، تشكيل شده بود. ما بيست نفر بوديم كه در آن كلاس شركت كرده بوديم. يكي از شرايط شركت در كلاس، داشتن توان رزمي و جسمي بالا در ميان افراد و شهيد حاجيدالله كلهر، يكي از اين افراد بود. مدّت اين كلاس، دو هفته بود كه طي آن، با مسائل كلّي و اصلي اينگونه رزمها آشنا ميشديم.
مسئولان و مربيان، در آن روزها، هم به ما درس ميدادند و هم هر كدام از ما در جاي مربي قرار ميگرفتيم، درس ميداديم يا از يكديگر سؤال ميكرديم.
خب، آدم به طور ذاتي، وقتي در كلاس و پشت ميز و نيمكت قرار ميگيرد، شيطنتها گل ميكند و همه ميشويم همان بچههاي دبستاني با بازيها، شيطنتها و همان طنزها و!... . خلاصه، همه ما تكتك امتحان داديم و رد شديم. چون شوخي و سؤالهاي بيربط و طنزآميز برادران، نميگذاشت هنگام تدريس آزمايشي، موفق شويم. براي مثال، وقتي سؤال ميكرديم آيا كسي سؤالي دارد؟ رويمان را كه برميگردانديم، ميديديم به جاي دست، همه پاهايشان را بالا بردهاند! يا مثلاً يكي دستش را بالا ميبرد و ميپرسيد: «آقا اگر چاشني را بغل كلنگ بگذاريم، چه ميشود!؟» خلاصه، آن قدر از اينطور سؤالها ميكردند كه طرف، خندهاش ميگرفت و نميتوانست درس بدهد و آخر سر هم، در قسمت تدريس مردود ميشد.
سرانجام، نوبت به حاج يدالله كلهر رسيد. او آرام و مطمئن، با آن قد و قامت رشيدش، كنار تخته آمد. سپس مطالبي را روي تخته نوشت و آن وقت رو كرد به ما و پرسيد: «آيا كسي سؤالي دارد؟» يكي از برادران گفت: «بله!». گفتند: «چه سؤالي داري؟» گفت: «اين بچهها، نميتوانند در كلاس بنشينند، چون پاهايشان درد ميكند. پس ما پاهامان را بالا ميگيريم.» بعد همه پاهايشان را بالا گرفتند!
هنوز همه در حال و هواي اين شوخيها بوديم كه با ضربهاي كه ايشان روي ميز كوبيد، همه سرجايمان ميخكوب شديم.
نتيجه اين شوخي، اين شد كه همه به صف شديم و تا يه شماره، بايد پائين ميرفتيم، آن هم سينهخيز! حالا حساب كنيد كه بيستنفر كه همه جزء فرماندهان و معاونان و خلاصه مسئولان بودند، بايد اين تنبيه را اجراء ميكردند!
منبع: نشريه امتداد - ش 44