نویسنده: عبدالرسول عبودیت
اینکه عنوان «فلسفه اسلامی» صرفا یک نام است یا توصیفی است حقیقی، مسئلهای است در خور بحث. در این مقاله، ابتدا مجموعهای که تحت این عنوان شناخته میشود معرفی میگردد و سپس نشان داده میشود که عنوان مذکور صرفا نام این مجموعه نیست، بلکه توصیف حقیقی آن است؛ یعنی، مجموعه مذکور هم حقیقتا فلسفه است و هم حقیقتا اسلامی. بدین منظور، دو نوع نقش برای آموزههای دینی در فلسفه فرض میشود، که یک نوع با ماهیت فلسفی فلسفه سازگار نیست و نوع دیگر سازگار است. در مرحله بعد، با تشریح نقش اخیر دین در فلسفه، برای دین حداقل چهار نحو تأثیر سازگار در فلسفه تصویر میشود. در نهایت، نشان داده میشود که دین اسلام در فلسفه مورد بحث چنین تأثیراتی داشته است، پس فلسفه مذکور حقیقتا اسلامی است.
چند گاهی است که درباره درستی یا نادرستی عنوان «فلسفه اسلامی» چالشهایی وجود دارد. برای داوری درست در اینباره کافی است سه مسئله زیر را به ترتیب بررسی کنیم:
مسئله اول: عنوان «فلسفه اسلامی» و مشکل آن؛
مسئله دوم: آیا فلسفه اسلامی امکانپذیر است؟
مسئله سوم: در صورت امکانپذیر بودن، آیا چنین فلسفهای وجود دارد؛ به عبارت دیگر، آیا مجموعه معارفی که ما امروز آن را تحت عنوان «فلسفه اسلامی» میشناسیم واقعا فلسفه اسلامی است؟1
مجموعه فوق، یا دستکم بخش اعظم آن، در بسیاری از کتابهای مهم فلسفی ـ از شفای ابنسینا، که اولین کتاب مفصل فلسفی است، تا اسفار صدرالمتألهین، که مهمترین کتاب مفصل فلسفی در چهار سده اخیر است و نیز در بسیاری از کتب مهم فیمابین ـ مطرح است و هر فیلسوفی، به فراخور مبانی و طرز فکر خود، درباره آنها نظر دارد و طبعا بسیاری از این مسائل در اثر بحثها و چالشها، در طول تاریخ فلسفه اسلامی، پیوسته دگرگون شدهاند و در نهایت، عمده آنها در نظام فلسفی صدرالمتألهین، حکمت متعالیه، کمال یافته و تثبیت شدهاند و از آن پس کمتر جرح و تعدیل یافتهاند. مقصود از «فلسفه اسلامی» مجموعه مذکور است از بدو پیدایش تا حال حاضر با همه تغییر و تحولاتی که در طول این مدت در آن راه یافته است. اکنون به پرسش نخست بپردازیم.
همانطور که تعریف فوق نشان میدهد، صرف اینکه مجموعهای از مسائل مضمونی هستی شناختی داشته باشند کافی نیست برای اینکه آنها را فلسفه بدانیم، بلکه روش حصول آنها، و به تعبیر دقیقتر، روش اثبات صدق آنها، نیز باید عقلی باشد؛ یعنی، از طریق استدلالهایی که در نهایت مبتنی بر بدیهیات عقلیاند ثابت شده باشند و به اصطلاح باید برهانی باشند. پس فلسفه، علاوه بر اینکه در باب هستی بحث میکند، دارای دو ویژگی انفکاکناپذیر است: اول اینکه روش آن استدلالیاست و در نتیجه، هیچ مسئله هستیشناسانهای تا هنگامی که صدقش از طریق استدلال ثابت نشود فلسفی نیست.
دوم اینکه مبادی فلسفه بدیهیات اولیه و ثانویه عقلی، و به ویژه بدیهیات اولیهاند؛ یعنی، مقدماتی که در استدلال برای اثبات صدق گزارهای فلسفی به کار میروند یا باید بدیهی باشند و یا در نهایت به بدیهیات منتهی شوند، پس تا هنگامی که نتوان صدق مسئلهای هستی شناختی را، بیواسطه یا باواسطه، به صدق گزارههای بدیهی ـ که عقل خود به خود قادر به درک صدق آنهاست ـ مستند کرد، آن مسئله فلسفی نیست، خواه صدق آن از طریق دیگری، مثلاً مستند به وحی، احراز شده باشد یا نه. اما مقصود از اسلام مجموعه آموزهها و تعلیماتی است که در قرآن کریم و روایات معتبر منقول از معصومین علیهمالسلام مطرح شدهاند، اعم از اینکه این آموزهها مضمونی هستی شناختی داشته باشند یا نه.
با توجه به اینکه اسلام، همانند یهودیت و مسیحیت، از ادیان آسمانی است که از طریق نزول وحی بر پیامبر صلیاللهعلیهوآله به دست ما رسیده است و با توجه به اینکه امور وحیانی تعبدیاند، میتوان گفت که ویژگی آموزههای اسلامی، مانند آموزههای هر دین آسمانی دیگر، تعبدی بودن آنهاست؛ یعنی، این آموزهها، خواه مضمونی هستی شناختی داشته باشند خواه نه، به استناد ایمان به خداوند و معصومان علیهمالسلام و بدون مطالبه دلیل پذیرفته میشوند. به عبارت دیگر، اعتقاد به صدق آموزههای دینی، چه از نوع هستیشناسی باشند و چه غیر آن، مستند به اعتقاد و ایمان به صدق خداوند و معصومان علیهمالسلام است نه مستند به درک صدق گزارههای بدیهیای که قادر به اثبات آن آموزهاند، به طوری که اگر کسی مدعی شود که این آموزهها را تصدیق نمیکند مگر اینکه از طریق عقل هم آنها را اثبات کند، چنین کسی مؤمن نیست. مؤمن حقیقی باید محتوای وحی ـ اعم از قرآن و روایات معتبر ـ را، از آن جهت که وحی است، بیهیچ قید و شرطی، تصدیق کند، خواه عقل هم از طریق استدلال قادر به درک صدق آن باشد یا نباشد.
اکنون میتوان دریافت که عنوان «فلسفه اسلامی» با چه مشکلاتی روبهروست. مقصود از فلسفه اسلامی مجموعهای از مسائل است که هم ماهیت فلسفی دارند و هم ماهیت اسلامی، از هر دو ویژگی برخوردارند، طبعا چنین مجموعهای با سه مشکل مواجه است:
مشکل اول: این مشکل در مسائلی است که عقل در آنها حکمی خلاف وحی دارد. توضیح اینکه فلسفه اسلامی به معنای مذکور در بالا، چون فلسفه است، باید عقلی باشد و در هر مسئلهای از آن به حکم عقل گردن نهاد، و چون اسلامی است، باید در مسائلی از آنکه وحی حکم دارد به حکم وحی هم گردن نهاد و بالنتیجه اگر در مسئلهای عقل حکمی خلاف وحی داشته باشد، باید به دو حکم متعارض گردن نهاد که ممکن نیست، پس در چنین مسائلی با تعارض عقل و وحی روبروییم. این مشکل به بحث فعلی ما مربوط نیست و در مبحث مشهور «تعارض عقل و دین» بدان میپردازند.
مشکل دوم: این مشکل که عام است و حتی مسائلی را که در آنها عقل و وحی حکمی یکسان دارند نیز شامل میشود، پاسخ به این سؤال است که آیا میتوان برای وحی آنچنان نقشی در فلسفه قائل شد که به موجب آن فلسفهای وحیانی داشت، به نحوی که هم ماهیت فلسفی فلسفه حفظ شود و هم وحیانی باشد یا به محض اینکه وحی به کمک فلسفه آید فلسفه از فلسفه بودن ساقط میشود. به اختصار، آیا ممکن است فلسفهای در عین اینکه فلسفه است وحیانی هم باشد؟ به تعبیر دقیقتر، آیا دو وصف «فلسفی» و «وحیانی» باهم سازگارند، به طوری که گزارهای واحد از همان جهت که فلسفی است وحیانی باشد یا نه، بالضروره گزاره مذکور به اعتباری که وحیانی است فلسفی نیست و به اعتباری که فلسفی است وحیانی نیست؟
پاسخ به این سؤال مشکل نیست. اجمالاً حکمای اسلامی منکر امکان فلسفه وحیانی، به معنای مذکور در بالا هستند؛ زیرا همانطور که گفتیم، صرف اینکه گزاره صادقی مضمونی هستیشناسانه داشته باشد کافی نیست برای اینکه گزارهای فلسفی باشد، بلکه علاوه بر این، باید صدق آن از طریق عقل درک شود؛ به عبارت دیگر، هر گزاره هستیشناسانهای که صدق آن از طریق عقل درک شود، از آن جهت که از طریق عقل درک میشود، فلسفی است. پس گزارههای هستیشناسانهای که صدقشان از طریق وحی درک میشود، از آن جهت که از طریق وحی درک میشوند، فلسفی نیستند. در یک کلام، اصلاً فلسفه یعنی هستیشناسی عقلانی از آن جهت که عقلانی است، پس هستیشناسی وحیانی، هرچند حقیقتا هستیشناسی است و هرچند وحیانی بودن آن، در نظر مؤمنان و متدینان، موجب کاهش ارزش معرفتشناختی آن نیست و حتی موجب افزایش آن هم هست، با این همه چنین هستیشناسیای فلسفه نیست.
پس اگر از دلیل صدق گزارهای فلسفی سؤال شود، نمیتوان، در پاسخ، به جای استدلال، به وحی استناد کرد و یا استدلالی ذکر کرد که در مقدمات آن آموزههای وحیانی به کار رفته باشد یا در نهایت، به آموزهای وحیانی منتهی شود؛ چرا که اگر چنین کنیم، به این معناست که صدق گزاره مذکور، بیواسطه یا باواسطه، از طریق وحی درک شده است نه از طریق عقل و این منافی فلسفی بودن گزاره است. نتیجه اینکه از نظر حکمای اسلامی فلسفه وحیانی، به معنایی که گذشت، امکانپذیر نیست و بالتبع نمیتوان در فلسفه وحی را جانشین استدلال کرد یا آموزههای وحیانی را از مبادی فلسفه قرار داد؛ به تعبیر رایج، در فلسفه، در مقام داوری ـ یعنی مرحله اثبات صدق و کذب گزارهها ـ نمیتوان از وحی و آموزههای وحیانی کمک گرفت. قائل شدن به چنین نقشی برای وحی در فلسفه مستلزم تناقض است و باز به تعبیر دیگر، قوام فلسفه به این است که مستخرج از عقل باشد و لاغیر، بنابراین، فلسفه مستخرج از وحی، گرچه هستیشناسی است و معتبر است، فلسفه نیست.
مشکل سوم: گفتیم که وحی و آموزههای وحیانی اسلام نمیتوانند در فلسفه، در مقام داوری، تأثیر داشته باشند؛ به این معنا که جانشین استدلالها و مبادی فلسفی شوند و فلسفه از آنها استخراج شود. حال مشکل اصلی پاسخ به این سؤال است که با این مبنا، اسلامی بودن فلسفه اسلامی به چیست. آیا برای این آموزهها میتوان نقش و تأثیر دیگری در فلسفه تصویر کرد؛ نقش و تأثیری که سبب شود فلسفه مزبور با حفظ ماهیت فلسفی خویش حقیقتا اسلامی هم باشد و به موجب آن از فلسفه مسیحی و یهودی و غربی و غیره متمایز باشد؟ پاسخ مثبت است. بررسی مسئله دوم چیزی جز توضیح درباره این پاسخ نیست.
ممکن است این جهتدهی به صورت غیرمستقیم نیز صورت پذیرد؛ یعنی، کلام یا عرفان دینی، که خود مستقیما متأثر از دیناند، بر جهت رشد فلسفه تأثیر گذارند و موجب شوند ابوابی از فلسفه حجیمتر و عمیقتر شوند و ابوابی لاغر باقی بمانند.
این نوع تأثیر نیز ممکن است غیرمستقیم، یعنی از طریق کلام و عرفان دینی، انجام گیرد. بسیاری از مسائل کلامی و عرفانی مضمونی هستی شناختی دارند و فیلسوفان را به چالش دعوت میکنند و مباحث تازهای را در فلسفه میطلبند. کم نیستند مسائلی که از این طریق به فلسفه راه یافتهاند.
ممکن است گمان شود که پذیرفتن این دو نوع تأثیر، فلسفه را تبدیل به کلام میکند؛ چرا که تعلق خاطر به مباحث دینی و دفاع از آنها شأن متکلم است نه فیلسوف. بحث فلسفی آزاد است و طبعا نباید فیلسوف به مسئله یا مسائل خاصی تعلقخاطر داشته باشد. اما این گمان باطل است. قوام فلسفه به این است که احکام هستیشناسانه خود را با استدلالهایی عقلی اثبات کند و بس، هیچ شرط دیگری ندارد. پس همینکه گزارهای مضمونی هستی شناختی داشت و فیلسوف برای اثبات صدق آنها استدلال عقلی معتبری ارائه کرد کافی است برای اینکه فلسفی باشد، خواه غرض از طرح و حل این مسئله دفاع از دین باشد یا کسب وجاهت یا دریافت پول یا نوعی تفریح یا غیر اینها.
* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : sm1372
چند گاهی است که درباره درستی یا نادرستی عنوان «فلسفه اسلامی» چالشهایی وجود دارد. برای داوری درست در اینباره کافی است سه مسئله زیر را به ترتیب بررسی کنیم:
مسئله اول: عنوان «فلسفه اسلامی» و مشکل آن؛
مسئله دوم: آیا فلسفه اسلامی امکانپذیر است؟
مسئله سوم: در صورت امکانپذیر بودن، آیا چنین فلسفهای وجود دارد؛ به عبارت دیگر، آیا مجموعه معارفی که ما امروز آن را تحت عنوان «فلسفه اسلامی» میشناسیم واقعا فلسفه اسلامی است؟1
مقدّمه
پیش از هر بحثی، باید توجه داشت که در فرهنگ اسلامی عنوان «فلسفه اسلامی» به مجموعهای از مسائل اطلاق میشود که در باب امور عامه، خداشناسی، علمالنفس، معرفتشناسی و دینشناسی مطرح میشوند، که باب امور عامه یا الهیات بالمعنی الاعم خود شامل مباحثی است همچون احوال کلی وجود، وجود مستقل و رابط، وجود ذهنی، مواد ثلاث، جعل، ماهیت، وحدت و کثرت، علیت، قوه و فعل، ثبات و سیلان، علم و عالم و معلوم و مقولات عشر؛ و باب خداشناسی یا الهیات بالمعنی الاخص شامل مباحثی است همچون اثبات ذات، توحید، مباحث کلی صفات، اثبات تک تک صفات نظیر علم و قدرت و حیات و اراده و کلام و سمع و بصر و توضیح نحوه هریک از این صفات و مسائل ناشی از هر یک از صفات مانند قضا و قدر و لوح و قلم و عرش و کرسی و جبر و تفویض و بالاخره مباحث مربوط به افعال نظیر اثبات عوالم مجرد، حل مشکل شرور، دوام فیض و حدوث عالم؛ و باب علمالنفس شامل مباحثی است همچون تعریف نفس، اثبات وجود نفس، اثبات جوهریت نفس، اثبات تجرد نفس، حدوث یا قدم نفس، قوای نفس و شئون آنها، نحوه ارتباط قوای نفس با نفس و بالاخره بقای نفس پس از مرگ؛ و معرفتشناسی شامل مباحثی است که عمدتا در کتب برهان و به طور پراکنده مطرحاند و بابی به آن اختصاص ندادهاند و بالاخره باب دینشناسی فلسفی شامل مباحثی است همچون حقیقت مرگ، بطلان تناسخ، اثبات معاد، عالم برزخ یا مثال منفصل، حقیقت حشر، حقیقت قیامت، حقیقت میزان و حساب، حقیقت سعادت و شقاوت، حقیقت بهشت و جهنم، حقیقت وحی، لزوم وحی، مسئله نبوّت و از همه مهمتر مسئله معاد جسمانی.مجموعه فوق، یا دستکم بخش اعظم آن، در بسیاری از کتابهای مهم فلسفی ـ از شفای ابنسینا، که اولین کتاب مفصل فلسفی است، تا اسفار صدرالمتألهین، که مهمترین کتاب مفصل فلسفی در چهار سده اخیر است و نیز در بسیاری از کتب مهم فیمابین ـ مطرح است و هر فیلسوفی، به فراخور مبانی و طرز فکر خود، درباره آنها نظر دارد و طبعا بسیاری از این مسائل در اثر بحثها و چالشها، در طول تاریخ فلسفه اسلامی، پیوسته دگرگون شدهاند و در نهایت، عمده آنها در نظام فلسفی صدرالمتألهین، حکمت متعالیه، کمال یافته و تثبیت شدهاند و از آن پس کمتر جرح و تعدیل یافتهاند. مقصود از «فلسفه اسلامی» مجموعه مذکور است از بدو پیدایش تا حال حاضر با همه تغییر و تحولاتی که در طول این مدت در آن راه یافته است. اکنون به پرسش نخست بپردازیم.
عنوان « فلسفه اسلامی » و مشکل آن
برای اینکه مقصود از مسئله اول را بهتر درک کنیم، باید ابتدا مقصود از فلسفه و اسلام را روشن بیان کنیم. به نظر حکمای اسلامی، فلسفه مجموعه مسائلی است برهانی در باب موجود بماهو موجود؛ به عبارت ساده تر، فلسفه مجموعه مسائلی هستی شناسانه است که با استنتاج معتبر منطقی، بیواسطه یا باواسطه، از بدیهیات اولیه یا ثانویه عقلی حاصل شدهاند. بدیهیات اولیه و ثانویه، و به ویژه بدیهیات اولیه، که نقشی اساسی در فلسفه دارند، گزارههایی هستند که عقلْ خود به خود و بدون کسب و نظر، و به اصطلاح بدون کمک از استدلال، قادر به درک صدق آنهاست.همانطور که تعریف فوق نشان میدهد، صرف اینکه مجموعهای از مسائل مضمونی هستی شناختی داشته باشند کافی نیست برای اینکه آنها را فلسفه بدانیم، بلکه روش حصول آنها، و به تعبیر دقیقتر، روش اثبات صدق آنها، نیز باید عقلی باشد؛ یعنی، از طریق استدلالهایی که در نهایت مبتنی بر بدیهیات عقلیاند ثابت شده باشند و به اصطلاح باید برهانی باشند. پس فلسفه، علاوه بر اینکه در باب هستی بحث میکند، دارای دو ویژگی انفکاکناپذیر است: اول اینکه روش آن استدلالیاست و در نتیجه، هیچ مسئله هستیشناسانهای تا هنگامی که صدقش از طریق استدلال ثابت نشود فلسفی نیست.
دوم اینکه مبادی فلسفه بدیهیات اولیه و ثانویه عقلی، و به ویژه بدیهیات اولیهاند؛ یعنی، مقدماتی که در استدلال برای اثبات صدق گزارهای فلسفی به کار میروند یا باید بدیهی باشند و یا در نهایت به بدیهیات منتهی شوند، پس تا هنگامی که نتوان صدق مسئلهای هستی شناختی را، بیواسطه یا باواسطه، به صدق گزارههای بدیهی ـ که عقل خود به خود قادر به درک صدق آنهاست ـ مستند کرد، آن مسئله فلسفی نیست، خواه صدق آن از طریق دیگری، مثلاً مستند به وحی، احراز شده باشد یا نه. اما مقصود از اسلام مجموعه آموزهها و تعلیماتی است که در قرآن کریم و روایات معتبر منقول از معصومین علیهمالسلام مطرح شدهاند، اعم از اینکه این آموزهها مضمونی هستی شناختی داشته باشند یا نه.
با توجه به اینکه اسلام، همانند یهودیت و مسیحیت، از ادیان آسمانی است که از طریق نزول وحی بر پیامبر صلیاللهعلیهوآله به دست ما رسیده است و با توجه به اینکه امور وحیانی تعبدیاند، میتوان گفت که ویژگی آموزههای اسلامی، مانند آموزههای هر دین آسمانی دیگر، تعبدی بودن آنهاست؛ یعنی، این آموزهها، خواه مضمونی هستی شناختی داشته باشند خواه نه، به استناد ایمان به خداوند و معصومان علیهمالسلام و بدون مطالبه دلیل پذیرفته میشوند. به عبارت دیگر، اعتقاد به صدق آموزههای دینی، چه از نوع هستیشناسی باشند و چه غیر آن، مستند به اعتقاد و ایمان به صدق خداوند و معصومان علیهمالسلام است نه مستند به درک صدق گزارههای بدیهیای که قادر به اثبات آن آموزهاند، به طوری که اگر کسی مدعی شود که این آموزهها را تصدیق نمیکند مگر اینکه از طریق عقل هم آنها را اثبات کند، چنین کسی مؤمن نیست. مؤمن حقیقی باید محتوای وحی ـ اعم از قرآن و روایات معتبر ـ را، از آن جهت که وحی است، بیهیچ قید و شرطی، تصدیق کند، خواه عقل هم از طریق استدلال قادر به درک صدق آن باشد یا نباشد.
اکنون میتوان دریافت که عنوان «فلسفه اسلامی» با چه مشکلاتی روبهروست. مقصود از فلسفه اسلامی مجموعهای از مسائل است که هم ماهیت فلسفی دارند و هم ماهیت اسلامی، از هر دو ویژگی برخوردارند، طبعا چنین مجموعهای با سه مشکل مواجه است:
مشکل اول: این مشکل در مسائلی است که عقل در آنها حکمی خلاف وحی دارد. توضیح اینکه فلسفه اسلامی به معنای مذکور در بالا، چون فلسفه است، باید عقلی باشد و در هر مسئلهای از آن به حکم عقل گردن نهاد، و چون اسلامی است، باید در مسائلی از آنکه وحی حکم دارد به حکم وحی هم گردن نهاد و بالنتیجه اگر در مسئلهای عقل حکمی خلاف وحی داشته باشد، باید به دو حکم متعارض گردن نهاد که ممکن نیست، پس در چنین مسائلی با تعارض عقل و وحی روبروییم. این مشکل به بحث فعلی ما مربوط نیست و در مبحث مشهور «تعارض عقل و دین» بدان میپردازند.
مشکل دوم: این مشکل که عام است و حتی مسائلی را که در آنها عقل و وحی حکمی یکسان دارند نیز شامل میشود، پاسخ به این سؤال است که آیا میتوان برای وحی آنچنان نقشی در فلسفه قائل شد که به موجب آن فلسفهای وحیانی داشت، به نحوی که هم ماهیت فلسفی فلسفه حفظ شود و هم وحیانی باشد یا به محض اینکه وحی به کمک فلسفه آید فلسفه از فلسفه بودن ساقط میشود. به اختصار، آیا ممکن است فلسفهای در عین اینکه فلسفه است وحیانی هم باشد؟ به تعبیر دقیقتر، آیا دو وصف «فلسفی» و «وحیانی» باهم سازگارند، به طوری که گزارهای واحد از همان جهت که فلسفی است وحیانی باشد یا نه، بالضروره گزاره مذکور به اعتباری که وحیانی است فلسفی نیست و به اعتباری که فلسفی است وحیانی نیست؟
پاسخ به این سؤال مشکل نیست. اجمالاً حکمای اسلامی منکر امکان فلسفه وحیانی، به معنای مذکور در بالا هستند؛ زیرا همانطور که گفتیم، صرف اینکه گزاره صادقی مضمونی هستیشناسانه داشته باشد کافی نیست برای اینکه گزارهای فلسفی باشد، بلکه علاوه بر این، باید صدق آن از طریق عقل درک شود؛ به عبارت دیگر، هر گزاره هستیشناسانهای که صدق آن از طریق عقل درک شود، از آن جهت که از طریق عقل درک میشود، فلسفی است. پس گزارههای هستیشناسانهای که صدقشان از طریق وحی درک میشود، از آن جهت که از طریق وحی درک میشوند، فلسفی نیستند. در یک کلام، اصلاً فلسفه یعنی هستیشناسی عقلانی از آن جهت که عقلانی است، پس هستیشناسی وحیانی، هرچند حقیقتا هستیشناسی است و هرچند وحیانی بودن آن، در نظر مؤمنان و متدینان، موجب کاهش ارزش معرفتشناختی آن نیست و حتی موجب افزایش آن هم هست، با این همه چنین هستیشناسیای فلسفه نیست.
پس اگر از دلیل صدق گزارهای فلسفی سؤال شود، نمیتوان، در پاسخ، به جای استدلال، به وحی استناد کرد و یا استدلالی ذکر کرد که در مقدمات آن آموزههای وحیانی به کار رفته باشد یا در نهایت، به آموزهای وحیانی منتهی شود؛ چرا که اگر چنین کنیم، به این معناست که صدق گزاره مذکور، بیواسطه یا باواسطه، از طریق وحی درک شده است نه از طریق عقل و این منافی فلسفی بودن گزاره است. نتیجه اینکه از نظر حکمای اسلامی فلسفه وحیانی، به معنایی که گذشت، امکانپذیر نیست و بالتبع نمیتوان در فلسفه وحی را جانشین استدلال کرد یا آموزههای وحیانی را از مبادی فلسفه قرار داد؛ به تعبیر رایج، در فلسفه، در مقام داوری ـ یعنی مرحله اثبات صدق و کذب گزارهها ـ نمیتوان از وحی و آموزههای وحیانی کمک گرفت. قائل شدن به چنین نقشی برای وحی در فلسفه مستلزم تناقض است و باز به تعبیر دیگر، قوام فلسفه به این است که مستخرج از عقل باشد و لاغیر، بنابراین، فلسفه مستخرج از وحی، گرچه هستیشناسی است و معتبر است، فلسفه نیست.
مشکل سوم: گفتیم که وحی و آموزههای وحیانی اسلام نمیتوانند در فلسفه، در مقام داوری، تأثیر داشته باشند؛ به این معنا که جانشین استدلالها و مبادی فلسفی شوند و فلسفه از آنها استخراج شود. حال مشکل اصلی پاسخ به این سؤال است که با این مبنا، اسلامی بودن فلسفه اسلامی به چیست. آیا برای این آموزهها میتوان نقش و تأثیر دیگری در فلسفه تصویر کرد؛ نقش و تأثیری که سبب شود فلسفه مزبور با حفظ ماهیت فلسفی خویش حقیقتا اسلامی هم باشد و به موجب آن از فلسفه مسیحی و یهودی و غربی و غیره متمایز باشد؟ پاسخ مثبت است. بررسی مسئله دوم چیزی جز توضیح درباره این پاسخ نیست.
آیا فلسفه اسلامی امکانپذیر است؟
سؤال این بود: آیا به غیر از تأثیر آموزههای وحیانی اسلام در مقام داوری در فلسفه، که مستلزم تناقض است و مردود میباشد، تأثیرات حقیقی دیگری برای آنها متصور است؟ گفتیم: آری. آموزههای وحیانی میتوانند به انحای دیگری نیز بر فلسفه تأثیر گذارند، به طوری که ماهیت فلسفی فلسفه نیز محفوظ بماند، همانند تأثیر در جهتدهی، تأثیر در طرح مسئله، تأثیر در ابداع استدلال و تأثیر در رفع اشتباه.1. تأثیر در جهت دهی:
آموزههای یک دین همه از اهمیت یکسان برخوردار نیستند، بلکه از دیدگاه خود دین برخی از آنها بسیار مهم، برخی مهم و برخی هم کماهمیتترند. مثلاً در دین اسلام، خداشناسی از اهمیت ویژهای برخوردار است و به ویژه مسئله توحید مهمترین و با ارزشترین آموزه دینی است و به همین دلیل، کفر و شرک مهمترین کبایرند. در مرتبه بعد، مسئله معاد و عوالم غیب بسیار مهماند. آشکار است که برای فیلسوفی که به چنین دینی متدین است نیز بررسی چنین مسائلی از اهمیت بیشتری برخوردار است و در نتیجه، در این مسائل هم تحقیقات بیشتری میکند و هم دقت بیشتری به خرج میدهد. بنابراین، هر دینی به فلسفهای که در دامن آن پرورش مییابد جهت میدهد.ممکن است این جهتدهی به صورت غیرمستقیم نیز صورت پذیرد؛ یعنی، کلام یا عرفان دینی، که خود مستقیما متأثر از دیناند، بر جهت رشد فلسفه تأثیر گذارند و موجب شوند ابوابی از فلسفه حجیمتر و عمیقتر شوند و ابوابی لاغر باقی بمانند.
2. تأثیر در طرح مسئله (یا تأثیر در مقام گردآوری):
هر دینی با طرح آموزههای هستیشناسانه جدید، مسائل فلسفی نوی را فراروی فیلسوفان متدین قرار میدهد و در نتیجه، ابواب جدیدی را در فلسفهای که در دامن آن رشد میکند میگشاید. دلیل این امر روشن است. فیلسوف متدین به همه آموزههای دین ایمان دارد و از جمله به آموزههای هستیشناسانه آن. او به مقتضای ایمانش این آموزهها را صادق میداند، اما چون در فلسفهاش طرح و حل نشدهاند، دلیلی عقلی بر صدق آنها ندارد. طبعا به موجب غریزه کنجکاوی به جستوجوی دلیل آنها میپردازد و بدین نحو، مسئلهای نو در فلسفه مطرح میشود.این نوع تأثیر نیز ممکن است غیرمستقیم، یعنی از طریق کلام و عرفان دینی، انجام گیرد. بسیاری از مسائل کلامی و عرفانی مضمونی هستی شناختی دارند و فیلسوفان را به چالش دعوت میکنند و مباحث تازهای را در فلسفه میطلبند. کم نیستند مسائلی که از این طریق به فلسفه راه یافتهاند.
ممکن است گمان شود که پذیرفتن این دو نوع تأثیر، فلسفه را تبدیل به کلام میکند؛ چرا که تعلق خاطر به مباحث دینی و دفاع از آنها شأن متکلم است نه فیلسوف. بحث فلسفی آزاد است و طبعا نباید فیلسوف به مسئله یا مسائل خاصی تعلقخاطر داشته باشد. اما این گمان باطل است. قوام فلسفه به این است که احکام هستیشناسانه خود را با استدلالهایی عقلی اثبات کند و بس، هیچ شرط دیگری ندارد. پس همینکه گزارهای مضمونی هستی شناختی داشت و فیلسوف برای اثبات صدق آنها استدلال عقلی معتبری ارائه کرد کافی است برای اینکه فلسفی باشد، خواه غرض از طرح و حل این مسئله دفاع از دین باشد یا کسب وجاهت یا دریافت پول یا نوعی تفریح یا غیر اینها.
3. تأثیر در ابداع استدلال:
مقصود از این نوع تأثیر این است که آموزههای دینی، درباره موضوعی هستی شناختی، بدون اینکه خود استدلالی ارائه دهند، به طور صریح یا ضمنی، نحوه جدیدی از استدلال را پیشنهاد کنند. از باب نمونه، برهان صدیقین در فلسفه اسلامی به همین طریق ابداع شده است. مدعای این برهان اثبات وجود خداست که مسئلهای تازه نیست ولی این نحو استدلال بر آن نو و ابداعی است و چنانکه خواهیم دید، منشأ آن آموزههای اسلامی است.پی نوشت ها :
1ـ در این مقاله از نوشته محققانه آتین ژیلسون تحت عنوان «مسئله فلسفه مسیحی» و «مفهوم فلسفه مسیحی» ـ که فصل اول و دوم کتاب روح فلسفه در قرن وسطی را تشکیل میدهند ـ استفاده بردهام.
ادامه دارد .....* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : sm1372