نجات يونس (ع) و قوم او
نقش دانشمند حكيم در نجات قوم از بلاي حتمي
«اي مردم! موعد عذاب نزديك شد، من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم، اكنون تا فرصت داريد استغفار و توبه كنيد تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف كند.»
مردم تحت تأثير سخنان روبيل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: «ما ميدانيم كه تو فردي حكيم و دلسوز هستي، به نظر تو اكنون ما چه كار كنيم تا مشمول عذاب نگرديم؟»
روبيل گفت: كودكان را همراه مادرانشان، به بيابان آوريد و آنها را از همديگر جدا سازيد، و همچنين حيوانات را بياوريد و بچههايشان را از آنها جدا كنيد، و هنگامي كه طوفان زرد را از جانب مشرق ديديد، همة شما از كوچك و بزرگ، صدا به گريه و زاري بلند كنيد و با التماس و تضرّع، توبه نماييد و از خدا بخواهيد تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد...
همة قوم سخن روبيل را پذيرفتند هنگام بروز نشانههاي عذاب، همة آنها صدا به گريه و زاري و تضرّع بلند كردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند. ناگاه ديدند هنگام طلوع خورشيد، طوفان زرد و تاريك و بسيار تندي وزيدن گرفت، ناله و شيون و استغاثه انسانها و حيوانات و كودكانشان از كوچك و بزرگ برخاست و انسانها حقيقتاً توبه كردند.
روبيل نيز شيون آنها را ميشنيد و دعا ميكرد كه خداوند عذاب را از آنها دور سازد. خداوند توبة آنها را پذيرفت و به اسرافيل فرمان داد كه طوفان عذاب آنها را به كوههاي اطراف وارد سازد. وقتي مردم ديدند عذاب از سر آنها برطرف گرديد به شكر و حمد خدا پرداختند، روز پنجشنبه يونس و عابد، جريان رفع عذاب را دريافتند، يونس به سوي دريا رفت و از نينوا دور شد و سرانجام سوار بر كشتي شده و در آن جا ماهي بزرگ او را بلعيد (كه در داستان قبل ذكر شد) و تنوخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبيل آمد و گفت: «من فكر ميكردم به خاطر زهد بر تو برتري دارم، اكنون دريافتم كه علم همراه تقوا، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است.» از آن پس عابد و عالم رفيق شدند و بين قوم خود ماندند و آنها را ارشاد نمودند.[1]
نجات يونس و بازگشت او به سوي قوم خود
يونس هم چون جوجه نوزاد و ضعيف و بيبال و پر، از شكم ماهي بزرگ بيرون افكنده شد، به طوري كه توان حركت نداشت.
لطف الهي به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دريا، كدوبُني رويانيد يونس در ساية آن گياه آرميد و همواره ذكر خدا ميگفت و كم كم رشد كرد و سلامتي خود را باز يافت.
در اين هنگام خداوند كرمي فرستاد و ريشة آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.
خشك شدن آن درخت براي يونس، بسيار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحي كرد: چرا محزون هستي؟ او عرض كرد: «اين درخت براي من سايه تشكيل ميداد، كرمي را بر آن مسلّط كردي، ريشهاش را خورد و خشك گرديد.»
خداوند فرمود: تو از خشك شدن يك درختي كه، نه تو آن را كاشتي و نه به آن آب دادي غمگين شدي، ولي از نزول عذاب بر صد هزار نفر يا بيشتر محزون نشدي، اكنون بدان كه اهل نينوا ايمان آوردهاند و راه تقوي به پيش گرفتند و عذاب از آنها رفع گرديد، به سوي آنها برو.
و به نقل ديگر: پس از خشك شدن درخت، يونس اظهار ناراحتي و رنج كرد، خداوند به او وحي كرد: اي يونس! دل تو در مورد عذاب صد هزار نفر و بيشتر، نسوخت ولي براي رنج يك ساعت، طاقت خود را از دست دادي.
يونس متوجه خطاي خود شد و عرض كرد:
«يا رَبِّ عَفْوَكَ عَفْوَكَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و درخواست بخشش ميكنم.»
يونس به سوي نينوا حركت كرد، وقتي كه نزديك نينوا رسيد، خجالت كشيد كه وارد نينوا شود، چوپاني را ديد نزد او رفت و به او فرمود:
«برو نزد مردم نينوا و به آنها خبر بده كه يونس به سوي شما ميآيد.»
چوپان به يونس گفت: «آيا دروغ ميگويي؟ آيا حيا نميكني؟ يونس در دريا غرق شد و از بين رفت.»
به درخواست يونس، گوسفندي با زبان گويا گواهي داد كه او يونس است، چوپان يقين پيدا كرد، با شتاب به نينوا رفت و ورود يونس را به مردم خبر داد. مردم كه هرگز چنين خبري را باور نميكردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من براي صدق خبري كه آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چيست؟، جواب داد: برهان من اين است كه اين گوسفند گواهي ميدهد. همان گوسفند با زبان گويا گواهي داد. مردم به راستي آن خبر اطمينان يافتند، به استقبال حضرت يونس ـ عليه السلام ـ آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نينوا نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبي استوار ماندند، و سالها تحت رهبري و راهنماييهاي حضرت يونس ـ عليه السلام ـ به زندگي خود ادامه دادند.[2]
ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين
قارون كه در عصر موسي ـ عليه السلام ـ مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمين فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشتهاي از سوي خدا مأمور شده بود كه او را هر روز به اندازة طول قامت يك انسان، در زمين فرو برد. يونس ـ عليه السلام ـ در شكم ماهي، ذكر خدا ميگفت و استغفار ميكرد. قارون در اعماق زمين، صداي زمزمة يونس ـ عليه السلام ـ را شنيد، به فرشتة مسلط بر خود گفت: «اندكي به من مهلت بده من در اين جا صداي انساني را ميشنوم!»
خداوند به آن فرشته وحي كرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (يونس) نزديك شد و گفت: تو كيستي؟
يونس: «اَنَا المُذْنِبُ الْخاطِئُ يونُسُ بْنِ مَتّي؛ من گهنكار خطا كار يونس پسر مَتّي هستم».
قارون احوال خويشان خود را از او پرسيد، نخست گفت: از موسي چه خبر؟
يونس: موسي ـ عليه السلام ـ مدّتي است كه از دنيا رفته است.
قارون: از هارون برادر موسي ـ عليه السلام ـ چه خبر؟
يونس: او نيز از دنيا رفت.
قارون: از كُلْثُم (خواهر موسي) كه نامزد من بود چه خبر؟
يونس: او نيز مرد.
قارون، گريه كرد و اظهار تأسّف نمود (و دلش براي خويشانش سوخت و براي آنها گريست)
«فَشَكَر اللهُ لَهُ ذلِكَ؛ همين دلسوزي او (كه يك مرحلهاي از صله رحم است) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود» و به آن فرشتة مأمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنيا را از قارون بردار (يعني همان جا توقّف كند و ديگر روزي به اندازة يك قامت انسان در زمين فرو نرود كه عذاب سختي براي او بود)
و در حديث امام باقر ـ عليه السلام ـ آمده: هنگامي كه آن ماهي به درياي مسجور رسيد، قارون كه در آن جا عذاب ميشد زمزمهاي شنيد، از فرشته موكّلش پرسيد اين زمزمه چيست؟ فرشته گفت: زمزمة يونس ـ عليه السلام ـ است...
آن فرشته به التماس قارون، او را نزد يونس آورد، قارون احوال خويشانش را از يونس ـ عليه السلام ـ پرسيد، وقتي دريافت آنها از دنيا رفتهاند، گرية شديدي كرد، خداوند به آن فرشته فرمود: «اِرْفَعْ عَنْهُ الْعَذابَ بَقيةَ الدُّنْيا لِرَقَّتِهِ عَلي قَرابتِهِ» (كه ترجمهاش ذكر شد)[3]
پي نوشتها:
[1]. تلخيص از بحار، ج 14، ص 379 به بعد؛ تفسير برهان، ج 4، ص 35ـ37.
[2]. تفسير برهان، ج 2، ص 200ـ202؛ بحار،ج 14، ص 384.
[3]. تفسير قمي،ص 694؛ بحار، ج 14، ص 391 و 400.