برنيامد از تمناي لبت کامم هنوز
شاعر : حافظ
بر اميد جام لعلت دردي آشامم هنوز |
|
برنيامد از تمناي لبت کامم هنوز |
تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز |
|
روز اول رفت دينم در سر زلفين تو |
در ميان پختگان عشق او خامم هنوز |
|
ساقيا يک جرعهاي زان آب آتشگون که من |
ميزند هر لحظه تيغي مو بر اندامم هنوز |
|
از خطا گفتم شبي زلف تو را مشک ختن |
ميرود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز |
|
پرتو روي تو تا در خلوتم ديد آفتاب |
اهل دل را بوي جان ميآيد از نامم هنوز |
|
نام من رفتهست روزي بر لب جانان به سهو |
جرعه جامي که من مدهوش آن جامم هنوز |
|
در ازل دادهست ما را ساقي لعل لبت |
جان به غمهايش سپردم نيست آرامم هنوز |
|
اي که گفتي جان بده تا باشدت آرام جان |
آب حيوان ميرود هر دم ز اقلامم هنوز |
|
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش |
|