شراب تلخ ميخواهم که مردافکن بود زورش
شراب تلخ ميخواهم که مردافکن بود زورش
شاعر : حافظ
که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
شراب تلخ ميخواهم که مردافکن بود زورش
مذاق حرص و آز اي دل بشو از تلخ و از شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
به لعب زهره چنگي و مريخ سلحشورش
بياور مي که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن
که من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش
کمند صيد بهرامي بيفکن جام جم بردار
به شرط آن که ننمايي به کج طبعان دل کورش
بيا تا در مي صافيت راز دهر بنمايم
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
نظر کردن به درويشان منافي بزرگي نيست
وليکن خنده ميآيد بدين بازوي بي زورش
کمان ابروي جانان نميپيچد سر از حافظ