طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
شاعر : حافظ
گر بکشم زهي طرب ور بکشد زهي شرف |
|
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف |
گر چه سخن هميبرد قصه من به هر طرف |
|
طرف کرم ز کس نبست اين دل پراميد من |
وه که در اين خيال کج عمر عزيز شد تلف |
|
از خم ابروي توام هيچ گشايشي نشد |
کس نزدهست از اين کمان تير مراد بر هدف |
|
ابروي دوست کي شود دست کش خيال من |
ياد پدر نميکنند اين پسران ناخلف |
|
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل |
مغبچهاي ز هر طرف ميزندم به چنگ و دف |
|
من به خيال زاهدي گوشه نشين و طرفه آنک |
مست رياست محتسب باده بده و لا تخف |
|
بي خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل |
پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف |
|
صوفي شهر بين که چون لقمه شبهه ميخورد |
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف |
|
حافظ اگر قدم زني در ره خاندان به صدق |
|