زبان خامه ندارد سر بيان فراق
شاعر : حافظ
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق |
|
زبان خامه ندارد سر بيان فراق |
به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق |
|
دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال |
به راستان که نهادم بر آستان فراق |
|
سري که بر سر گردون به فخر ميسودم |
که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق |
|
چگونه باز کنم بال در هواي وصال |
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق |
|
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابي |
ز موج شوق تو در بحر بيکران فراق |
|
بسي نماند که کشتي عمر غرقه شود |
که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق |
|
اگر به دست من افتد فراق را بکشم |
قرين آتش هجران و هم قران فراق |
|
رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب |
تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق |
|
چگونه دعوي وصلت کنم به جان که شدهست |
مدام خون جگر ميخورم ز خوان فراق |
|
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از يار |
ببست گردن صبرم به ريسمان فراق |
|
فلک چو ديد سرم را اسير چنبر عشق |
به دست هجر ندادي کسي عنان فراق |
|
به پاي شوق گر اين ره به سر شدي حافظ |
|