چو گل هر دم به بويت جامه در تن
شاعر : حافظ
کنم چاک از گريبان تا به دامن |
|
چو گل هر دم به بويت جامه در تن |
چو مستان جامه را بدريد بر تن |
|
تنت را ديد گل گويي که در باغ |
ولي دل را تو آسان بردي از من |
|
من از دست غمت مشکل برم جان |
نگردد هيچ کس دوست دشمن |
|
به قول دشمنان برگشتي از دوست |
دلت در سينه چون در سيم آهن |
|
تنت در جامه چون در جام باده |
که شد سوز دلت بر خلق روشن |
|
ببار اي شمع اشک از چشم خونين |
برآيد همچو دود از راه روزن |
|
مکن کز سينهام آه جگرسوز |
که دارد در سر زلف تو مسکن |
|
دلم را مشکن و در پا مينداز |
بدين سان کار او در پا ميفکن |
|
چو دل در زلف تو بستهست حافظ |
|