آن يار کز او خانه ما جاي پري بود
شاعر : حافظ
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود |
|
آن يار کز او خانه ما جاي پري بود |
بيچاره ندانست که يارش سفري بود |
|
دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش |
تا بود فلک شيوه او پرده دري بود |
|
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد |
با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود |
|
منظور خردمند من آن ماه که او را |
آري چه کنم دولت دور قمري بود |
|
از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد |
در مملکت حسن سر تاجوري بود |
|
عذري بنه اي دل که تو درويشي و او را |
باقي همه بيحاصلي و بيخبري بود |
|
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت |
افسوس که آن گنج روان رهگذري بود |
|
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين |
با باد صبا وقت سحر جلوه گري بود |
|
خود را بکش اي بلبل از اين رشک که گل را |
از يمن دعاي شب و ورد سحري بود |
|
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ |
|