شهيد سيد مجتبی هاشمي (3)
تهيه كننده : محمود كريمي شروداني
منبع : راسخون
منبع : راسخون
یك روز شما كه به عنوان نوجوانان آبادانی به دفاع میپرداختید چگونه سپری میشد؟ مواجهه شما با شهادت نزدیكان چگونه بود؟
اسماعیل در بغلش بود. او را سوار جیب لندرور كرد و به سرعت به سمت بیمارستان طالقانی حركت كردند. ظاهر بدن اسماعیل سالم سالم بود. فقط یك مقدار خون روی صورتش ریخته بود. یك هاله خیلی ضعیفی از خون. من سریع سوار وانت شدم و پشت سرشان حركت كردیم. وقتی رسیدیم به بیمارستان طالقانی، دیدم دوست اسماعیل سرش را به میلههای پاركینگ میكوبد و فریاد میزند: كاكا، كاكا !
گفتم :چه شده؟ گفت اسماعیل تمام كرد! وقتی وارد سردخانه شدم و جنازه او را دیدم، گویی كه خوابیده بود. موقعی كه ما اسماعیل را بردیم دفن كنیم ، شاید جمعیت سر مزار به 20 نفر هم نمیرسید. تازه با چه شرایطی، همان روز ما اسماعیل را دفن كردیم كه شهید شده بود. وقتی ما وقتی پیكر او را به بیمارستان میبردیم اذان ظهر مسجد جامع گفته شده بود و ساعت 3 بعدازظهر هم او را دفن كردیم. یعنی اینقدر زندگی ما در تلاطم و سرعت حوادث بود كه هر كسی شهید میشد باید همان روز دفنش میكردند. ما 15-12 نفر اسماعیل را مظلومانه دفنش كردیم و به منزل برگشتیم. نه مراسمی، نه مسجدی، نه عزایی، نه حلوایی. ببینید چقدر برای یك مادر سخت است! وارد سنگر شدیم، همان سنگری كه شب قبلش اسماعیل در آن نشسته بود؛ حسابرسی كرده بود.شب بعد از شهادت اسماعیل من و مادرم و صدیقه در تاریكی در سنگر نشسته بودیم، مادرم تا صبح نخوابید. تا 3 روز هیچ غذایی هم نخورد. یعنی 3 روز تمام این زن آب هم نخورد! آن شب تا صبح فقط خواند؛ ما نمیتوانستیم او را آرام كنیم، فقط نشسته و سكوت كرده بودیم. از بچگی اسماعیل گفت، از وقتی كه به دنیا آمد؛ از اینكه چرا اسمش را اسماعیل گذاشت، گفت: اسمش را اسماعیل گذاشته كه عید قربان شهید شود. 27 مهر كه اسماعیل شهید شد، حدود یك هفته در آبادان بودیم، آنجا هم در محاصره قرار گرفته بود . روزهای ابتدای آبان همه خانواده از آبادان خارج شدیم و به شیراز رفتیم . یك روز شیراز بودیم تا اینكه من و صدیقه (خواهرم)گفتیم: ما اصلا نمیتوانیم شیراز بمانیم. غیرت مان اجازه نمیدهد. اسماعیل هم كه شهید شده، ما باید راهش را ادامه دهیم! مادرم دیگر بیخیال شده بود. (بالاتر از سیاهی رنگی نیست) وقتی بهش گفتم: مامان ما باید برویم، گفت آن چه باید اتفاق نمیافتاد، دیگر رخ داده اگر میخواهید بروید اشكالی ندارد اما حد خودتان را بدانید كه شما هم از دستم نروید.
در كل شهدای مردمی 34 روز مقاومت خرمشهر، همهشان مظلومند و بین مردان و زنان در این مظلومیت خیلی تفاوت نیست .شهدای اول جنگ شهدای مردمی بودند، بی اسم و رسم و نام و نشان. نه سردار بودند نه فرمانده، مردمی بودند و با آن غیرتی كه داشتند وارد صحنه جنگ شدند. همهشان مظلومند شما چند تا از آنها را میشناسید؟ اینها اولین شهدای ما هستند كه این اولینها همیشه با ارزشند ولی ما این سالها حرمت این اولینها را نداشتیم، هیچگاه نیامدیم روی این اولینها كار كنیم. چقدر مردم ما با این دفاع مردمی آشنا شدند؟ در صورتی كه این 34 روز به اندازه یك عمر است. تك تك این روزها به اندازه چند روز است. یعنی اگر بچهها با دست خالی ایستادگی نمیكردند وضعیت اشغال شهرها خیلی بدتر از این میشد. متاسفانه در این مورد همهشان مظلومند.
دو تا بچه 16 ، 18 ساله كه در مكتب قرآن خرمشهر كار میكردند. كار اینها میدانید در خرمشهر چه بود؟ تمام اجناسی كه از كل كشور در كامیون به خرمشهر میرسید مانند كنسرو مواد غذایی این دو از كامیونها تخلیه میكردند و داخل انبار میچیدند . دخترهایی 18-16 ساله اجناس را روی كولشان میگذاشتند و از كامیون خارج میكردند اما خودشان نان خشك میخوردند. وقتی به آنها میگفتند چرا نان خشك میخورید؟ جواب میدادند: مردم اینها را برای رزمندهها فرستاده اند، ما كه رزمند نیستیم. ما اینجا به رزمندهها خدمت میكنیم. چقدر هم مظلومانه در خرمشهر شهید شدند كدام كتاب به چاپ رسید كه تا ما شخصیت واقعی شهناز حاجی شاه رابشناسیم ؟ اینها فیلسوف یا عارف نبودند، بلكه آدمهای عادی مثل بقیه بودند اما در جوهره وجودشان یك چیزی بود كه خدا انتخابش كرد زیرا احساس مسئولیت كردند و در مقابل عراق ایستادند بدون اینكه كسی از آنها بخواهد.
منابع تحقیق :
كتاب ستارگان آسمان گمنامي
sobh.org
ketabnews.com
ايبنا
مرکز اسناد انقلاب اسلامی
sabokbalan.com
/ج
اسماعیل در بغلش بود. او را سوار جیب لندرور كرد و به سرعت به سمت بیمارستان طالقانی حركت كردند. ظاهر بدن اسماعیل سالم سالم بود. فقط یك مقدار خون روی صورتش ریخته بود. یك هاله خیلی ضعیفی از خون. من سریع سوار وانت شدم و پشت سرشان حركت كردیم. وقتی رسیدیم به بیمارستان طالقانی، دیدم دوست اسماعیل سرش را به میلههای پاركینگ میكوبد و فریاد میزند: كاكا، كاكا !
گفتم :چه شده؟ گفت اسماعیل تمام كرد! وقتی وارد سردخانه شدم و جنازه او را دیدم، گویی كه خوابیده بود. موقعی كه ما اسماعیل را بردیم دفن كنیم ، شاید جمعیت سر مزار به 20 نفر هم نمیرسید. تازه با چه شرایطی، همان روز ما اسماعیل را دفن كردیم كه شهید شده بود. وقتی ما وقتی پیكر او را به بیمارستان میبردیم اذان ظهر مسجد جامع گفته شده بود و ساعت 3 بعدازظهر هم او را دفن كردیم. یعنی اینقدر زندگی ما در تلاطم و سرعت حوادث بود كه هر كسی شهید میشد باید همان روز دفنش میكردند. ما 15-12 نفر اسماعیل را مظلومانه دفنش كردیم و به منزل برگشتیم. نه مراسمی، نه مسجدی، نه عزایی، نه حلوایی. ببینید چقدر برای یك مادر سخت است! وارد سنگر شدیم، همان سنگری كه شب قبلش اسماعیل در آن نشسته بود؛ حسابرسی كرده بود.شب بعد از شهادت اسماعیل من و مادرم و صدیقه در تاریكی در سنگر نشسته بودیم، مادرم تا صبح نخوابید. تا 3 روز هیچ غذایی هم نخورد. یعنی 3 روز تمام این زن آب هم نخورد! آن شب تا صبح فقط خواند؛ ما نمیتوانستیم او را آرام كنیم، فقط نشسته و سكوت كرده بودیم. از بچگی اسماعیل گفت، از وقتی كه به دنیا آمد؛ از اینكه چرا اسمش را اسماعیل گذاشت، گفت: اسمش را اسماعیل گذاشته كه عید قربان شهید شود. 27 مهر كه اسماعیل شهید شد، حدود یك هفته در آبادان بودیم، آنجا هم در محاصره قرار گرفته بود . روزهای ابتدای آبان همه خانواده از آبادان خارج شدیم و به شیراز رفتیم . یك روز شیراز بودیم تا اینكه من و صدیقه (خواهرم)گفتیم: ما اصلا نمیتوانیم شیراز بمانیم. غیرت مان اجازه نمیدهد. اسماعیل هم كه شهید شده، ما باید راهش را ادامه دهیم! مادرم دیگر بیخیال شده بود. (بالاتر از سیاهی رنگی نیست) وقتی بهش گفتم: مامان ما باید برویم، گفت آن چه باید اتفاق نمیافتاد، دیگر رخ داده اگر میخواهید بروید اشكالی ندارد اما حد خودتان را بدانید كه شما هم از دستم نروید.
در كل شهدای مردمی 34 روز مقاومت خرمشهر، همهشان مظلومند و بین مردان و زنان در این مظلومیت خیلی تفاوت نیست .شهدای اول جنگ شهدای مردمی بودند، بی اسم و رسم و نام و نشان. نه سردار بودند نه فرمانده، مردمی بودند و با آن غیرتی كه داشتند وارد صحنه جنگ شدند. همهشان مظلومند شما چند تا از آنها را میشناسید؟ اینها اولین شهدای ما هستند كه این اولینها همیشه با ارزشند ولی ما این سالها حرمت این اولینها را نداشتیم، هیچگاه نیامدیم روی این اولینها كار كنیم. چقدر مردم ما با این دفاع مردمی آشنا شدند؟ در صورتی كه این 34 روز به اندازه یك عمر است. تك تك این روزها به اندازه چند روز است. یعنی اگر بچهها با دست خالی ایستادگی نمیكردند وضعیت اشغال شهرها خیلی بدتر از این میشد. متاسفانه در این مورد همهشان مظلومند.
دو تا بچه 16 ، 18 ساله كه در مكتب قرآن خرمشهر كار میكردند. كار اینها میدانید در خرمشهر چه بود؟ تمام اجناسی كه از كل كشور در كامیون به خرمشهر میرسید مانند كنسرو مواد غذایی این دو از كامیونها تخلیه میكردند و داخل انبار میچیدند . دخترهایی 18-16 ساله اجناس را روی كولشان میگذاشتند و از كامیون خارج میكردند اما خودشان نان خشك میخوردند. وقتی به آنها میگفتند چرا نان خشك میخورید؟ جواب میدادند: مردم اینها را برای رزمندهها فرستاده اند، ما كه رزمند نیستیم. ما اینجا به رزمندهها خدمت میكنیم. چقدر هم مظلومانه در خرمشهر شهید شدند كدام كتاب به چاپ رسید كه تا ما شخصیت واقعی شهناز حاجی شاه رابشناسیم ؟ اینها فیلسوف یا عارف نبودند، بلكه آدمهای عادی مثل بقیه بودند اما در جوهره وجودشان یك چیزی بود كه خدا انتخابش كرد زیرا احساس مسئولیت كردند و در مقابل عراق ایستادند بدون اینكه كسی از آنها بخواهد.
منابع تحقیق :
كتاب ستارگان آسمان گمنامي
sobh.org
ketabnews.com
ايبنا
مرکز اسناد انقلاب اسلامی
sabokbalan.com
/ج